رمان الهه ماه پارت ۱۶۸

4.5
(53)

 

 

ابروهایش ناخودآگاه بالا میپرد و شوکه به خودش اشاره میکند..

 

_من..؟

 

 

مرد با چشمانی که میخندد سر پایین می اندازد و ماهک هول شده توضیح میدهد…

 

 

_و..ولی من نمیتونم..خوب شاید شما ندونید ولی شرایط من..

 

_میدونم ..خیلی خوب همه چیزو میدونم..

 

_نه نمیدونید من..

 

مرد باصدایی بلند و لحنی محکم توضیح میدهد..

 

_میدونم که یک ترم کامل از دانشگاه مرخصی گرفتید و این ترم هم از نیمه های فصل شروع کردید..

میدونم که حافظتون و تو یه حادثه از دست دادید و

حتی اینم میدونم که هنوز حافظتون کامل برنگشته و برای همین نتونستید خودتون و با شرایط جدید وفق بدید…

با این وجود بازم شما بر حسب عملکردی که ترمای قبل داشتید مورد تایید اساتید بودید و اونهام با علم به تموم شرایطی که دارید شمارو به ما پیشنهاد دادن…

به علاوه اینکه فراموشیتون یه ضایعه ی مقطعیه که هیچ ربطی به هوش و استعداد ذاتیتون در این زمینه نداره …

 

_ولی با این حال بازم ..

 

 

دستش را در جیب شلوارش فرو میکند و پیش از آنکه اجازه دهد کلام دخترک کامل منعقد شود سر خم میکند..

 

 

_هیچ عجله ای برای تصمیم گیری نیست خانوم سعادت…خوب فکراتون و بکنید و بعد از اینکه همه جوانب رو کامل سنجیدید میتونید بعداً بهم جواب بدید…

 

 

ماهک وا رفته دهانش را باز و بسته میکند و او با یک خداحافظی محترمانه از کنارش عبور میکند..

 

 

 

 

 

به محض دور شدنش بچه ها به سمتش هجوم می برند و باران سوال است که روی سرش آوار میشود..

 

_ماهک این پسره چیکارت داشت؟

 

_ یه ساعته چی بهت میگفت؟

 

_نکنه بهت شماره داده..اگه آره بگو خودم برم گردنشو بزنم…

 

_ چی بهش میگفتی که بهت لبخند زد..

 

_وا چرا ماتت برده دختر خوب حرف بزن..

 

_ هی.. ماهک ..با توام یه چیزی بگو ..

 

_نکنه مردی …؟

 

ماهک عاصی از سوال هایشان پلک روی هم میفشارد و درحالیکه دندان هایش را روی هم میساید شاکی به سمتشان برمیگردد..

 

_میشه خفه خون بگیرید ..فقط یه لحظه..

 

میگوید و بی توجه به چهره ی مبهوتشان از کنارشان عبور میکند..

 

امیر شوکه انگشت اشاره اش را سمت او میگیرد..

 

_دقت کردین این دختر از وقتی حافظه اش و از دست داده چقدر سرد و بی عاطفه شده..دیگه هیچیش شبیه اون ماهک قبل نیست..

 

 

سهیل با حالتی به ظاهر جدی لوده لب میزند..

 

 

_تقصیر خودش که نیست ..همه اش زیر سر اون پسره ی تخسه با اخلاق یخیش ..

تو این مدت خلق و خوی ماهکم مثل خودش کرده..

 

 

امیر با حالتی احمقانه به فکر فرو میرود..

 

 

_راست میگیا چرا به عقل خودم نرسیده بود؟

 

 

_تو مگه عقلم داری..؟

 

_چی..؟

 

ستاره است که کنایه میزند و سهیل دستش را دور لبش میکشد تا لبخندش را مهار کند..

 

ستاره با حالتی عاقل اندر سفیه پوزخند میزند ..

 

 

_ اگه دو دقیقه لال مونی بگیرید می‌میرید..

 

 

میگوید و بی توجه به چهره ی مبهوتشان از کنارشان عبور میکند..

 

_این دوتا چشونه امروز…؟

 

 

 

 

سهیل بی تفاوت از ستاره نگاه میگیرد و همینکه بر میگردد با غزاله چشم در چشم میشود

 

_هان..؟چیه..؟تو دیگه چه مرگته که عین بز زل زدی به ما..

 

 

غزاله با تاسف ناچ ناچی میکند ..

 

 

_احمقــــا..

 

 

میگوید و همزمان پشت چشمی برایشان نازک میکند که امیر با مردمکی گشاد شده پچ میزند..

 

 

_ا..ای..این..این الان چی گفت ..؟

 

سهیل حالت ناباوری به چهره اش میدهد

 

_این تخم سگم برامون آدم شده…

 

با ناله میگوید و بدون آنکه به غزاله مهلت دور شدن بدهد همزمان به سمتش خیز بر میدارند ..

 

 

غزاله لحظه ای به عقب برمیگردد و با دیدنشان که به سمتش می آمدند از ترس جیغ خفیفی کشیده ، به طرف دخترها پرواز میکند…

 

 

ماهک و ستاره مقابل در مشغول حرف زدن راجب پروژه بودند و طرحی که دقایقی پیش به او پیشنهاد شده بود که صدای جیغ غزاله را از پشت سر میشنوند..

 

 

_برید کنار برید کنار برید کناااار…

 

 

ماهک بر میگردد..

چشمانش با دیدن غزاله و سرعتی که به سمتشان میدوید گرد میشود.. پاهایش به زمین میخ میشود و پیش از آنکه بتواند عکس العملی نشان دهد ستاره است که پیش دستی کرده با یک حرکت او را به سمتی دیگر هول میدهد …

 

_د برو کنار دیگه دختر..مگه نمیبینی ترمز بریده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x