رمان الهه ماه پارت ۱۷۰

4.5
(65)

 

 

ا

 

لحن جدی و محکمش و آن حالت مصممی که در نگاهش موج میزد هیچ اثری از شوخی نداشت که مبهوت نگاه آنالیزگرش را به نیم رخش میدوزد…

 

به چشم و ابروی زیادی مشکی اش

به آن فک استخوانی و…

صورت کشیده ای که از او یک فرد منحصربه فرد و خوش قیافه ساخته بود…

 

 

از لحاظ زیبایی ظاهری چیزی کم نداشت و او

بیش از همه شیفته آن تارهای نقره ای رنگ جذابی بود که به تعداد محدود بین تار های پرکلاغی موهایش به چشم میخورد..

 

همان چندتار نقره ای به قدری چهره اش را گیرا و نفس گیر کرده بود که انگار هنر دست یک آرایشگر حرفه ای است که آنها را با حوصله بین تار به تار موهایش با قلم مو نقش بسته است..

 

 

به او نمیخورد روی هم رفته بیش از سی و دو سه سال سال سن داشته باشد و حالا اینجا برای او ادعای پدری میکرد..؟

 

 

با این فکر خنده به آرامی روی لب هایش نقش میبندد و رفته رفته خنده اش شدت گرفته

به قهقه تبدیل میشود ..

 

نفس بریده لب میزند..

 

_پدرم..

 

از خنده هایش سپهر نیز به خنده می افتد که پر مهر نگاهش میکند

 

_برای چی میخندی زلزله مگه چیز خنده داری گفتم..

 

چشمانش به اشک مینشیند و خنده هایش تمامی ندارد انگار که او با مهر زمزمه میکند..

 

_چیه بهم نمیخوره پدرت باشم..

 

 

دمی نفس میگیرد و میان خنده مینالد..

 

_چرا اتفاقاً خیلی هم بهت میخوره فقط قبلش  یه نگاه به شناسنامه ات بندازی بد نیست..ببین اصلا سنت قد میده…

 

سپهر آرام و صدا دار میخندد و ماشینش را به آرامی گوشه ی خیابان میکشد..

 

پایش را روی ترمز میفشارد و بعد از توقف کامل به سمت او بر میگردد و با ملایمت

کمی خم شده با انگشت اشاره ضربه ی آرامی به نوک بینی اش میزند

 

_جدی گفتم وروجک..

 

 

_یعنی چی..الان یعنی تو بابامی..؟

 

 

 

 

 

لبخندش رفته رفته کمرنگ میشود

 

_چه فرقی میکنه بابات باشم یا نه وقتی تو پاره ی تنمی..

اینکه دختر خواهرم باشی یا دختر خودم چه تفاوتی میکنه وقتی جونم به جونت بسته است…

 

ماهک گیج لب میزند

 

_دختر خواهرت..پس تو..

 

ناخودآگاه سکوت میکند..

افکار نابسامانش را کنارهم قرار میدهد و بهت و حیرت رفته رفته جایشان را به شور و شعف می‌دهند که موجی از خوشی به یکباره سمت سینه اش سرازیر میشود و او…

 

تازه می‌تواند نفس بکشد انگار که میخندد..

 

 

از افکاری که پیش از این راجب نسبت خودش با سپهر در مغزش جولان میداد خجالت زده لب

میگزد و

اگر سام هم این موضوع را میفهمید همینقدر خوشحال میشد..؟

 

_پس یعنی تو الان..

تو الان فقط داییمی ..

برادر مهتاب.. نه چیز دیگه ..

 

 

بی وقفه میخندد و سپهر زیرک تر از اینها بود که نفهمد دلیل این خنده هایش چیست ..

 

او تمام این مدت راجب رابطه اش با سپهر به غلط گمان میکرد و حالا که متوجه حقیقت شده بود از خوشی روی پا بند نبود….

 

میدانست که یک سر این موضوع بر میگردد به آن پسر و امید از دست رفته ای که دوباره در قلبش جوانه زده بود…

 

اینکه ماهک خیال میکرد حالا که دیگر هیچ رابطه ی احساسی و عاطفی بین او با کس دیگری در میان نیست دیگر مشکلی ندارد اگر او و سام دوباره با هم باشند…

 

با این فکر بی اراده اخم روی صورتش جا خوش کرده به آرامی صدایش میزند..

 

_ماهک..

 

حواس دخترک خیلی زود جمع او میشود و او هرچه جدیت داشت در چهره و کلامش میریزد

 

_ اینایی که دارم بهت میگم خوب به ذهنت بسپار عزیزم..

من چه سنم قد بده چه نده

تو چه خواهرزادم باشی چه نباشی

من داییت باشم یا نباشم..

حکم پدر و دارم برات؛ به این موضوع ذره ای شک نکن

اینارو میگم که خوب به خاطر بسپاری..

که بفهمی..

ارزشت برام تو زندگی چقدره..

که متوجه جایگاهی که برام تو زندگیم داری بشی..

میخوام اینو بدونی هرکاری که یک پدر برای خوشبختی و خوشحالی دخترش حاضره بکنه من صد برابرش و برات انجام میدم..

من برای خوشبختیت حاضرم آسمون و به زمین بیارم..

فقط برای اینکه برق شادی تو نگاهت بشینه..

دلم نمیخواد این خنده ها حتی برای لحظه ای هم که شده از رو لبت جدا بشه چون میدونم..

میدونم جون همه ی ما به جون تو و این خنده هاته که بنده …

 

ولی خدا نیاره اون روزی رو که کسی باعث شه بخوای ذره ای خم به ابرو بیاری

یا کاری کنه که باعث شه تو به خاطرش اشکی بریزی

به خدای احد و واحد قسم که نمیزارم حتی یه آب خوش از گلوش پایین بره..

روزگارش و سیاه میکنم..》

 

 

 

 

_وروجک حواست کجاست گوشت با منه..؟

 

با صدایش از افکارش بیرون آمده پلک میبندد..

 

لبخندش ته میکشد و

دیگر چیزی از آن وروجک شر و شیطونی که او همیشه برایش تعریف کرده بود مانده بود مگر؟

 

_ماهک..

 

_خوبم…

 

غمگین زمزمه میکند و سپهر حالش را میفهمد که با نفس عمیقی چهره در هم میکشد…

 

_مطمئنی..؟

 

_اهوم..

 

سرش را از آغوش خود بیرون میکشد و دقیق و نافذ به صورتش نگاه میکند…

 

_مادرت همه چیزو برام گفته..

 

چشم میدزدد…

گریه های صبحش را میگفت وقتی به صدای او گوش میداد..

 

 

از نگاه کردن به چشمانش فراری میشود و

نمی‌داند غم نگاهش چگونه دل سپهر را ریش میکند..

 

 

دل مردی که انگار نفسش به نفس دخترک وصل بود که طاقت نداشت حتی لحظه ای غم مهمان نگاهش شود..

 

 

سپهر کلافه از او چشم میگیرد

رو به خیابان و مردمی که در حال رفت و آمد بودند با نفسی عمیق پلک میبندد تا خشمش را کنترل کند اما نمی‌تواند انگار..

 

هرچه تلاش میکند نمی شود خوددار باشد که

با لحنی به شدت کنترل شده ولی سرزنشگر سمت او بر میگردد..

 

 

_بهت گفته بودم ماهک..

بارها و بارها بهت گوشزد کرده بودم که نمیخوام یه بار دیگه راجب اون پسر..

 

_میدونم…

 

کلامش را قطع میکند و پر بغض ادامه میدهد ..

 

_میدونم که نباید بهش فکر کنم..

میدونم که نباید اسمش و به زبون بیارم..

میدونم که نباید دوستش داشته باشم

 

 

بغض گلویش را میفشارد و او محکم تر از قبل ادامه میدهد..

 

_میدونم که از نظر شما اون برای من و خوشبختیم سمه

یه سم مهلک و کشنده..

به خدا همه ی اینارو میدونم

میدونم و هیچکدومش دست خودم نیست…

 

 

ماهک لرزان دستش را به قلبش میرساند و جان میکند تا صدایش نلرزد..

 

_ دست خودم نیست وقتی قلبم هنوزم که هنوزه به خاطره اونه که میزنه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

خوبه بعداز چند روز گزاشتید😍.ولی فکر نمی کنید بعد این مدت یه کمی کمه😥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x