رمان الهه ماه پارت ۱۷۱

4.5
(84)

 

 

 

 

سپهر با اعصابی متشنج کف دستش را روی گردنش میکشد ..

 

نمیخواست بشنود‌‌..

 

شنیدن این حرف ها از زبان دخترک جانش را به لب میرساند…

 

سر تکان میدهد

تا افکار پریشانش را دور کند..

خوشبینانه به خود امیدواری میدهد

 

این دوست داشتنی که ماهک از آن دم میزد نه عشق بود ..نه علاقه..

 

دلتنگی اش برای آن پسر تنها و تنها یک وابستگی بود ..

 

او به حضور آن پسر خو گرفته بود

خو گرفتنی که با وجود شرایط حساسی که در آن برهه ی زمانی داشت چندان هم دور از انتظار نبود…

 

در دوره ای که حافظه اش اسیر فراموشی شده بود و جسمش رنجور و آسیب دیده ..

 

آن پسر تنها کسی بود که او کنار خود داشت و این وابستگی این خو گرفتن عادی بود و دخترکش آن را برای خود عشق تعبیر میکرد..

 

علت تمام بی قراری های دخترکش همین بود و هیچ دلیل دیگری نداشت..

 

باید او را متوجه اشتباهش میکرد…

 

باید میفهمید حسش به آن پسر نه تنها عشق نیست بلکه حتی یک دلبستگی ساده هم نیست و تنها در یک صورت میشد او را متوجه احساساتش کرد..

 

اینکه یک روزی واقعاً عاشق شود..

 

تنها لمس یک عشق واقعی بود که میتوانست فکر آن پسر را برای همیشه از سر دخترکش بیرون کند..

 

 

_تا کی میخوای خودتو عذاب بدی ..؟

من به درک.. اصلاً من به جهنم تا کی میخوای اینطوری خون به دل خودت کنی ..

 

میگوید و پر اخم و شاکی نگاهش را به سمت دیگری میدوزد

دمی نفس میگیرد تا آرام شود و با لحنی ملایم تر زمزمه میکند…

 

_فکر میکنی اون پسرم همینقدر عاشقته..؟

فکر میکنی اونم مثل تو نشسته یه گوشه برات زانوی غم بغل گرفته..؟

فکر میکنی ناراحته از اینکه دیگه تو رو کنارش نداره…؟

 

 

پر حرص دستش را روی لبش میکشد و با تمسخر سر تکان میدهد …

 

_نه عمرم ..نه جونم…به خدا که اگه اونم حال تو رو داشته باشه ..

 

ماهک بند کوله را در مشتش میگیرد و پلک میبندد نمیخواست بشنود …

نمیخواست به دروغ هایش گوش کند..

 

_به خدا که اگه ککش هم گزیده باشه بعد رفتن تو ..

 

ماهک سر تکان میدهد و سپهر آرام ادامه میدهد

 

_اون پسر نه تنها بهت فکر هم نمیکنه که بهت قول میدم

تا به حال صد رنگ دختر جور واجور اومده و جای تو رو تو زندگیش پر کرده …

 

 

 

سخنانش درد دارد…

برای اویی که سینه اش برای آن مرد می‌تپد سخنانش بی اندازده درد دارد که بی قرار دستانش را روی گوش هایش قرار میدهد و سر تکان میدهد:

 

_محاله …سام همچین آدمی نیست..داری ..داری دروغ میگی..

 

 

صدایش بی اراده بالا میرود و نگاه چند نفری که از کنارشان عبور می‌کنند ناخودآگاه روی آن دو ثابت میشود ….

 

سپهر لرزش دستهایش را میبیند و میخواهد بحث را خاتمه دهد اما حسی مانعش میشود…

 

باید فکر آن پسر را برای همیشه از ذهنش بیرون میکرد…

 

اگر ماهکش را خوشبخت و خوشحال میخواست

باید فکر آن پسر را از او دور نگه میداشت….

 

_آروم باش قربونت برم..

میدونم باورش برات سخته..

ولی تو چه بخوای باور کنی چه نخوای

حقیقت همینطوره که من میگم…

 

ماهک بغض آلود سر تکان میدهد و اشک از چشمانش میچکد..

 

 

_نیست ..نیست..هیچ چیزی اونطوری که تو فکر میکنی نیست…

 

 

میدانست از سام کینه به دل دارد..

حرف هایش هم برای این بود که راحت تر او را فراموش کند

برای خراب کردن ذهنیتش نسبت به سام این حرف ها را میزد اما اویی که مدت ها با سام زندگی کرده بود خیلی خوب میشناختش..

 

محال بود سام کسی را در زندگی اش راه دهد..

 

باید به او میفهماند که این وصله ها به سام نمیچسبد..اما سپهر انگار نمیخواست دست بردار که ادامه میدهد:

 

_ خوب به من نگاه کن..

تو هرچقدرم که بخوای مقاومت کنی در برابر پذیرش من بازم بهت میگم…

 

من این جماعت و خیلی خوب میشناسم چه برسه به این پسر که دیگه از قماش سلبریتی هاست و اوضاعشم معلومه

ولی من‌‌..

 

مکث میکند….

ماهک سرش را پایین میکشد تا آدم هایی که از کنارشان رد میشوند ریزش اشک هایش را نبیند و سپهر با ملایمت بازویش را میگیرد و ادامه میدهد..

 

_نمیذارم ماهک ..

من نمیذارم اون پسر تو رو هم قاطی کثافت کاریاش کنه…

تو براش یه بازیچه ای و من ..

نمیذارم اون؛

تو رو تبدیل به یه عروسک خیمه شب بازی کنه برای عشق و حال خودش…

اینو بفهم که تو براش حکم یه

عروسک و داشتی و داری

یه عروسک خوشگل و بغلی که فقط کافی بود اراده کنه تا تو رو برای خودش داشته باشه اما دیگه کور خونده …

 

ماهک تاب نمی‌آورد..

 

 

حرف هایی که به ناحق راجب او می‌گفت را تحمل ندارد که

به ضرب دستش را روی سینه اش فشار میدهد …

 

 

 

_تمومش کن سپهر..تمومش کن..

 

 

 

 

_ماهک..؟

 

_از کجا اینقدر مطمئنی که اینطور قاطع راجبش حرف می‌زنی…کی تو گوشت خونده این حرفارو سپهر..

 

 

صدایش رفته رفته بالا میرود و هیچ یک از اعمالش دست خودش نیست انگار..

 

_لازم نیست کسی گوشم و پر کنه اینایی که دارم بهت میگم..

 

_دوست دارم سپهر‌‌.‌.

برات ارزش قائلم..

با وجود اینکه تازه یه ماهه شناختمت ..

با وجود اینکه هیچ خاطره ای از قبل و گذشته باهات ندارم اما تو همین مدت کم جوری بهت خو گرفتم جوری به وجودت عادت کردم که انگار دوباره شدیم همون سپهر و ماهکی که تو گذشته برای هم بودیم ..

کسی که چشمم به دهنشه و قدم هام بی اراده دنباله روش..

چون میدونم چقدر دوستم داره..

چون گفته من دخترشم و من حس میکنم

خیلی بیش تر از یه پدر محبت خرجم میکنه..

میگی پاره ی تنتم و وقتی این حرف و میزنی میبینم لرزش نگاهتو…

میبینم نگرانی که تو چشمات موج میزنه ..

گفتی سام برام زهره و دورش یه دایره ی قرمز بکشم

قبول …

گفتی دیدنش برام ممنوعه و دیگه حتی اسمشم به زبون نیارم

قبول…

نیاوردم

یک ماه تمام جلوتون اسمش و به زبون نیاوردم

پا رو دلم گذاشتم و نیاوردم..

خون دل خوردم و نیاوردم..

مردم و زنده شدم و نیاوردم…

به همون خدا قسم نیاوردم…

 

چون نمیخواستم حالا که بعد مدت ها با پیدا شدنم به آرامش رسیدین بازم نگران من باشین..

 

که بازم من مایه عذابتون بشم و درد بزارم رو دردایی که هنوز..

با وجود گذشت یک ماه اثراتش تو جسم و روحتون هست..

نخواستم درد بدم و خودم درد کشیدم…

نخواستم زخم بزنم و خودم زخمی شدم

قبول کردم هرچی که گفتید رو هرچند بر خالف خواست دلم بود ..

اما…

 

با درد سر تکان میدهد:

 

_حالا دیگه نه..

دیگه بسه…

به خدا دیگه تاب ندارم…

دیگه بیشتر از این نمیتونم سپهر ..

نمیتونم…

 

 

میگوید..

حرف هایش را میزند و بدون آنکه بخواهد به چشمان سپهر نگاه کند عقب گرد میکند تا از کنارش عبور کند که سپهر هراسان دست دراز کرده ساعدش را چنگ میزند..

 

_صبر کن کجا داری میری …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

دستت درد نکنه.چقدر خوبه که زود گزاشتید.😍😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x