رمان الهه ماه پارت ۱۷۳

4.4
(72)

 

 

 

صدای پیوسته ی زنگ تلفن که در فضای مسکوت شرکت میپیچد دخترک سراسیمه درحالیکه کوهی از زونکن ها را در آغوش خود دارد از اتاق بایگانی بیرون میزند …

 

 

_یه آدم زنده تو این شرکت نیست که این تلفن کوفتی و جواب بده.. خودش و کشت که..

خانوم احمدی…؟

 

 

صدای داد یاسین که از داخل دفترش بلند میشود

دخترک دستپاچه گام هایش را تند کرده تقریباً به سمت تلفن پرواز میکند..

 

 

تلفن کماکان رنگ میخورد و صدای گوش خراش آن در فضای ساکت شرکت به قدری آزار دهنده است که ذهن آرام دخترک را هم مخشوش میکند چه رسد به روسای این شرکت و خلق خوی تند و عصبی شان…

 

 

با آن کفش های پاشنه بلند گام هایش را شتابان پشت هم برمیدارد و حواسش اصلاً به جلوی پایش نیست که لحظه ای تعادلش را از دست میدهد و نرسیده به میز به شدت سکندری خورده و این زونکن هاست که به یکباره از دستانش رها شده پخش زمین میشود..

 

_چیشد…؟صدای چی بود..؟

 

 

یاسین عصبی فریاد میزند و کمی بعد در اتاق او و رهام همزمان باز شده و هردو از اتاقشان بیرون میزنند…

 

 

دخترک با بیچارگی به برگه های پخش و پلا شده روی زمین نگاه میکند و صدای تلفن بلاخره قطع می‌شود…

 

_چه خبره اینجا‌.‌؟

 

 

رهام شوکه نیشخند میزند…

 

_بمب ترکیده انگار….

 

 

 

 

تلفن بار دیگر به صدا در می آید و یاسین است که بی اعصاب تشر میزند..

 

 

_ای بابا چرا ماتت برده خانوم..؟

دِ جواب بده اون تلفن کوفتی رو ترو خدا…

 

 

رهام با لبخند محوی او را به آرامش دعوت می‌کند و

دخترک دستپاچه روی میز خم میشود تا تلفن را جواب دهد و یاسین کلافه و بی حوصله سرش را بر میگرداند..

 

_داستان داریم ما به ابلفضل..

 

صدای منشی حین مکالمه بلند میشود..

 

_بله بفرمایید..

 

 

ـــــ۰۰۰۰۰۰۰

 

 

_جناب آریا…؟

 

 

یاسین فورا بر میگردد و با حرکات سرو دست لب میزند چه کسی پشت خط است و دخترک با گرفتن قسمت انتهایی تلفن زمزمه میکند..

 

 

_از شرکت اطلس تماس گرفتن..مدیرعاملشون میخوان شخصاً با جناب آریا صحبت کنن و قرار ملاقات بگیرن..

وصل کنم به اتاقشون..؟

 

 

پیش از آنکه رهام موافقتش را اعلام کند یاسین با چشمانی از حدقه بیرون زده تند سر تکان میدهد..

 

 

_نه نه وصل نکنیا..بگو سام امروز نیومده شرکت..

 

 

رهام چشم گرد میکند و دخترک پچ میزند..

 

 

_ولی با امروز این چندمین باره که تماس میگیرن و من هربار با یه بهونه ..

 

_همینکه گفتم..بهشون بگو یه روز دیگه زنگ بزنن…

 

میگوید و بی توجه به اعتراض رهام از آنها فاصله می‌گیرد..

 

_پسر هیچ میفهمی داری چیکارمیکنی ..؟

مدیرعامل شرکت اطلس زنگ زده میفهمی یعنی چی..؟

 

 

با رسیدن به اتاق ریاست لحظه ای مکث میکند و لب روی هم میفشارد..

 

_میگی چیکار کنم..نمیبینی اوضاعمون رو ..

نمیبینی حال و روز سام و ..؟

ملاقات مستقیم با سام.. ؟

به نظرت خود سام همچین چیزی رو قبول میکنه..

بگیم بیان که با دیدن اوضاع شرکت بدتر ریده شه به حیثیت و اعتبارمون..؟

 

_با یه قرار ملاقات قرار نیست چیزی عوض شه و اونام از اوضاع داخلی شرکت بویی ببرن…

 

یاسین بی حوصله دستش را در هوا تکان میدهد..

 

_من چی میگم تو چی میگی..؟

 

 

_من فقط میگم که این تنها فرصتیه که بتونیم یه جون دوباره به شرکت بدیم و دوباره مثل قبل سرپا بشیم..

 

 

 

 

یاسین پوزخند میزند ..

 

انگشت اشاره اش را سمت اتاق سام میگیرد و شمرده شمرده زمزمه میکند..

 

 

_جون دوباره دادن به شرکت خوبه…

تلاش برای سرپا کردن شرکت کار درستیه ولی نه تا وقتیکه رئیس این شرکت هنوز که هنوز خودش سرپا نشده ..

 

میگوید و با کشیدن دستگیره در وارد اتاق سام میشود و رهام را پشت سر جا میگذارد ..

 

 

همزمان با بستن در نفسش را بیرون میفرستد و با کمی مکث بر میگردد…

 

 

فضای تاریک و مسکوت اتاق به قدری دلگیر است که نفسش را تنگ میکند …

 

پرده های کیپ تا کیپ کشیده شده روی پنجره مانع نفوذ حتی یک باریکه ی ضعیف نور به داخل اتاق میشود…

 

اتاق غرق سیاهی و خاموشی است و

کسی چه میداند که او همه ی این کارها را میکند تا چشمانش به مهتاب نیفتد که مبادا بد عادت شود…

 

سام با این کارها داشت خود را به تاریکی عادت میداد

به سیاهی که انگار در سرشتش مقدر شده بود..

 

 

یاسین به آرامی پیش میرود و

چشمانش که به تاریکی عادت میکند او را میبیند..

 

 

نشسته پشت میز سرش را روی ساعدش قرار داده پلک بسته بود..

 

 

چشمان بسته اش او را دچار شوک میکند و

خوابیده بود..؟

 

 

صفحه باز لب تاب مقابلش نوری بی جان روی صورتش انعکاس میدهد و

انگاری واقعاً به خواب رفته بود…

ریتم آرام و یکنواخت نفس هایش که این نوید را می‌داد …

 

با غم لبخند میزند‌‌..

 

 

بعد از مدت ها بی‌خوابی بلاخره چشمانش را بسته بود..

 

 

آهش را از سینه بیرون میفرستد…

 

بر میگردد اورکتش را از روی آویز گوشه ی اتاق بر میدارد و به طرفش میرود تا روی شانه هایش را بپوشاند…

 

پشت سرش می ایستد و همینکه میخواهد

اورکت را روی کمرش قرار دهد نگاهش روی صفحه ی لب تاب ثابت میشود و فیلمی که درحال پخش بود..

 

یکه خورده و بی تعادل گامی به عقب بر میدارد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

خیلی,دیر به دیر میگزارید 👀 قسمتای قبل یادم رفته بود.😥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x