رمان الهه ماه پارت ۱۷۴

4.5
(62)

 

ا

 

یاسین پوزخند میزند ..

 

انگشت اشاره اش را سمت اتاق سام میگیرد و شمرده شمرده زمزمه میکند..

 

 

_جون دوباره دادن به شرکت خوبه…

تلاش برای سرپا کردن شرکت کار درستیه ولی نه تا وقتیکه رئیس این شرکت هنوز که هنوز خودش سرپا نشده ..

 

میگوید و با کشیدن دستگیره در وارد اتاق سام میشود و رهام را پشت سر جا میگذارد ..

 

 

همزمان با بستن در نفسش را بیرون میفرستد و با کمی مکث بر میگردد…

 

 

فضای تاریک و مسکوت اتاق به قدری دلگیر است که نفسش را تنگ میکند …

 

پرده های کیپ تا کیپ کشیده شده روی پنجره مانع نفوذ حتی یک باریکه ی ضعیف نور به داخل اتاق میشود…

 

اتاق غرق سیاهی و خاموشی است و

کسی چه میداند که او همه ی این کارها را میکند تا چشمانش به مهتاب نیفتد که مبادا بد عادت شود…

 

سام با این کارها داشت خود را به تاریکی عادت میداد

به سیاهی که انگار در سرشتش مقدر شده بود..

 

 

یاسین به آرامی پیش میرود و

چشمانش که به تاریکی عادت میکند او را میبیند..

 

 

نشسته پشت میز سرش را روی ساعدش قرار داده پلک بسته بود..

 

 

چشمان بسته اش او را دچار شوک میکند و

خوابیده بود..؟

 

 

صفحه باز لب تاب مقابلش نوری بی جان روی صورتش انعکاس میدهد و

انگاری واقعاً به خواب رفته بود…

ریتم آرام و یکنواخت نفس هایش که این نوید را می‌داد …

 

با غم لبخند میزند‌‌..

 

 

بعد از مدت ها بی‌خوابی بلاخره چشمانش را بسته بود..

 

 

آهش را از سینه بیرون میفرستد…

 

بر میگردد اورکتش را از روی آویز گوشه ی اتاق بر میدارد و به طرفش میرود تا روی شانه هایش را بپوشاند…

 

پشت سرش می ایستد و همینکه میخواهد

اورکت را روی کمرش قرار دهد نگاهش روی صفحه ی لب تاب ثابت میشود و فیلمی که درحال پخش بود..

 

یکه خورده و بی تعادل گامی به عقب بر میدارد..

 

 

 

دستش را بند پشتی صندلی میکند و تصویر دخترک موطلایی که لب استخر نشسته و با شیطنت پاهایش را در آب تکان تکان میداد مانند خواری در چشمش فرو میرود و…

 

 

فیلم دوربین های مداربسته را برای همین میخواست…؟

 

 

که شب و روز بنشیند به شیطنت ها و طنازی های شیرین دخترک در خانه اش نگاه کند و داغان شود..؟

 

که خودش را نابود کند.‌.‌؟

 

 

کلافه پلک میبندد…

 

معلوم نبود چند ساعت پیوسته مشغول دیدن فیلم های دخترک بود که اینگونه چشمانش به فغان آمده و روی هم افتاده بودند..

 

 

خم میشود…

صفحه ی لب تاب را پرحرص میبندد و

اصلاً ماهک کجا بود..؟

 

چرا حتی یکبار هم خبری از آنها نگرفته بود..؟

 

خانواده اش را پیدا کرده و رفته بود که رفته بود…؟

 

اصلاً اینگونه که سام دیوانه وار برایش جان میداد او هم عاشقش بود..؟

 

نبود …

به خدا که نبود..

 

که اگر بود بعد از آنهمه خاطره…

بعد از آنهمه عشق ورزیدن..

بعد از آنهمه روزهای خوب و بدی که در کنار هم داشتند

سام را آنگونه رها نمیکرد..

 

رها نمیکرد که به این حال و روز بیفتد

که اینگونه ذره ذره مقابل چشمانشان درهم بشکند و فرو بریزد…

 

که اگر عاشق بود شده با یک تماس کوچک یا حتی یک دیدار کوتاه

این دوری اجباری را تمام میکرد که حالا آنها اینگونه شاهد عذاب کشیدن بهترین رفیقشان پیش چشمانشان نباشند…

 

 

لب تاب را عاصی تماماً به عقب هول میدهد و در سکوت میخواهد از اتاق خارج شود که همان لحظه گوشی موبایلش شروع به زنگ خوردن میکند و پیش از آنکه بتواند صدایش را قطع کند..

 

سام به آرامی پلک باز کرده سر از روی میز بلند میکند..

 

 

 

 

یاسین در دل لعنتی به شخص پشت خط میفرستد..

 

همزمان تلفنش را خاموش میکند و پر حرص آنرا به داخل جیب شلوارش سُر میدهد …

 

_ببخش بیدارت کردم…

 

 

سام خسته انگشتانش را پشت پلکش میفشارد ‌و با صدایی که به خاطر خواب بم تر از همیشه شده بود نجوا میکند..

 

_چیشده..؟

 

 

_هیچی به لحظه اومدم تو اتاقت که دیدم پشت لب تاب خواب….

سام چهره درهم میکشد و یاسین تند سر تکان میدهد

 

_هیچی ..اصلا ولش کن.. بیخیال…

من الان میرم بیرون تو با خیال راحت بگیر بخواب…

 

 

سام به آرامی سر بلند میکند نگاه مخمورش را به یاسین دستپاچه میدوز و رگه های سرخ درون چشمانش خستگی و بی‌خوابی را فریاد میزند..

 

_ساعت چنده..؟

با اخم و گلویی خشک شده زمزمه میکند و یاسین نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد..

 

یک ربع به شیش بود و آسمان نیمه تاریک ..

 

 

لب باز میکند تا جوابش را بدهد اما پیش از آنکه زبانش بچرخد و بخواهد ساعت دقیق را بر زبان براند ناخودآگاه زمزمه میکند..

 

 

_یه ربع به هفت..

 

 

میگوید و میبیند به چشم آشفتگی اش را

که چطور سراسیمه از پشت میز بلند میشود و با حالتی برافروخته میغرد …

 

_یه ربع به هفته و اونوقت تو الان داری به من میگی..؟

 

 

یاسین شوکه از رفتارش عقب میکشد…

سام اورکتش را چنگ میزند و با فکی بهم فشرده از پشت میز بیرون میزند…

 

_برای چی زودتر بیدارم نکردی..؟

 

_چیشده..مگه کجا میخوای بری…؟

 

 

سام درحالیکه اورکتش را تن میزند به سمت در میرود…

 

 

_ماهک تنهاست ..

بهش گفته بودم سر ساعت هفت خونه ام..

حالا با این وضعیت ترافیک خدا میدونه کی برسم..

 

 

 

 

_سام…؟

 

ناباور صدایش میزند و سام ثانیه ای مکث میکند

 

_ماهک رفته ..

 

شوکه مینالد و قدم های سام بی اراده از حرکت می ایستد …

 

یاسین با درماندگی ادامه میدهد:

 

 

_یه ماهه که رفته نکنه بازم فراموش کردی ..؟

 

سام مقابل در خشکش میزند و دستی که برای گشودنش روی دستگیره نشسته بود در همان حالت ثابت می ماند و …

 

 

رفته بود..؟

عروسکش یک ماه بود که رفته بود و او ..

 

 

دردی که در جانش مینشیند به قدری کاری است که پلکش بی اختیار بسته شود..

 

 

یاسین نگران جلو میرود و این دومین باری است که این حالات به او دست می داد..

 

 

سام دستگیره را میان مشتس میفشارد و از شدت دردی که در قفسه سینه اش میپیچد به نفس نفس می افتد..

 

_چت شده..حالت خوب نیست…

ببینمت..؟

 

_نیازی نیست..

 

به سختی نجوا میکند و با نفسی بریده بریده ادامه میدهد…

 

_تو نبود من حواست به شرکت باشه..به هیچ وجه نمیای دنبالم..

 

میگوید و بلافاصله با پایین کشیدن دستگیره از اتاق بیرون میزند..

 

 

رهام که تا آن لحظه پشت در ایستاده بود با باز شدن ناگهانی در مقابل سام قرار می‌گیرد…

 

 

سام سر بلند میکند و نگاه رهام که به چهره ی رنگ پریده و چشمان بی روحش می افتد نگران چهره درهم میکشد..

 

 

_حالت خوبه..؟

با این اوضاع و احوال کجا میخوای بری..؟

 

 

سام او را از سر راهش کنار میزند و از میانشان عبور میکند ..

 

 

یاسین به دنبالش میرود..

_سام..

 

 

منشی که مشغول جمع کردن زونکن و ورقه های پخش و پلاشده  از روی زمین بود با دیدن سام دستپاچه درجا می ایستد..

 

_س..سلام رئیس

 

سام بی توجه بدون آنکه حتی نیم نگاهی سمت او و اوضاع آشفته شرکت بیندازد از کنارش عبور میکند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جون😘.ولی این یکی رو خیلی دیر به دیر میگزارید.جون به لب میکنه آدمو.😥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x