رمان الهه ماه پارت ۲

4.2
(24)

 

 

 

چشمانش از دیدن صحنه ای که مقابلش میبیند سرخ میشود …

 

سرش نبض میزد و پلک راستش می‌پرید..

 

ناباور به جلوی پایش خیره شده بود ..

خون و خون و ..

خون…

 

خاطرات در ذهنش میرقصیدند …

دو زانو روی زمین مینشیند ..

دستان لرزانش به سختی جلو میروند..

 

با لمس داغی خون سرخش کف آسفالت با درد چشم میبندد ..

دخترک چشم بسته روی زمین افتاده بود و غرق بود در خون خود ..

 

و او غرق در خاطرات تلخ و دردناک گذشته اش …

 

هوا برای تنفس کم می آورد انگار..

 

نفسش میگیرد ..

 

دستان سردش را به سختی به گردنش میرساند..

 

نفس کشیدن برایش سخت شده بود..

 

از جا برمیخیزد و خیره به جسم بی جان دخترک عقب عقب  میرود ..

 

باید میرفت..قبل از اینکه دوباره گذشته اش بیخ گلویش بنشیند و جانش را بگیرد ..

 

باید میرفت ..

میرفت و دور میشد از این خیابان  نحس و گذشته نحس ترش ..

باید فرار میکرد .. از این جسم بی جان و دخترک غرق خون..

 

چشمان سرخ و دردناکش را میبندد و پشت میکند

به آن جسم کوچک خونین..

 

به آن خیابان و به تمام گذشته اش..

 

پشت میکند و به طرف ماشینش میرود ..

 

دستش روی دستگیره در مینشیند و شتاب زده آن را باز میکند ..

به محض نشستن پشت فرمان انگشتانش دور فرمان حلقه میشود

 

فرمان را میان انگشتانش محکم فشار میداد…

 

سرش از صدای افکارش داشت منفجر میشد..

《 نمیتونی براش کاری کنی..!!》

《مگه ندیدی چه قدر خون از دست داده..!!!》

《امیدی به زنده بودنش نیست..!!》

《با این خونریزی زنده نمیمونه که بخوای نجاتش بدی..!!》

《 فقط برات دردسره…!!》

 

با درد چشم میبندد چهره ی رنگ پریده و خون آلود دخترک پشت پلک های بسته اش نمایان میشود …

 

《ولی اون دختر یه بچه است…

شاید هنوز زنده باشه》

 

چشم باز میکند با حالت عصبی سرش را تکان میدهد..

دکمه ی استارت را میزند..

 

《شاید..!!؟؟》

 

《 با این وضعیتی که داره ..؟؟》

 

《به درد سرش نمی ارزه..》

 

 

نگاهش را به آینه میدوزد …پیشانی سرخش به عرق نشسته بود ..

 

عسلی نگاهش غرق در دو کاسه ی خون بود و موهای بلوطی رنگش به پیشانی خیسش چسبیده بود…

 

یک لحظه دخترک زیبایی را در آینه کوچک جلوی ماشین میبیند که به او لبخند میزند…

 

عرق سرد به تیره ی کمرش مینشیند..

چشمان دخترک واقعی تر از هر زمانی بود ..

 

ناباور به عقب بر میگردد و بغض به گلویش چنگ میزند..

 

نمیتوانست خیال‌باشد.. این چشم ها این لبخند..

 

پلک هایش را روی هم میفشارد..

 

بر میگردد و سرش را به صندلی تکیه میدهد..

 

صدای بمش لرزان اما باصلابت بلند میشود

 

_بعد از اینهمه سال که ولم کردی و تنهام گذاشتی حالا اومدی که چیو بهم ثابت کنی..؟

 

چشم باز میکند و به آینه خیره میشود..

 

نگاهش پی دخترک آشنای خاطراتش میگردد اما ..

صندلی خالی به او دهن کجی میکرد ..

 

فوراً سر بر میگرداند و به پشت سرش نگاه میکند

اما هیچ اثری از او نبود..

 

انگار نه انگار که تا یک دقیقه پیش آن‌جا نشسته بود بود و داشت به او لبخند میزد

 

بغض تا پشت لب هایش می آید و نتیجه اش میشود

یک لبخند که پر بود از درد و حسرت و دلتنگی …

 

پایش روی پدال گاز مینشیند

 

نگاه سرخ و درمانده اش را از آینه میگیرد ..

 

ماشین با صدای بدی از جا کنده میشود…

 

《شاید امیدی به زنده موندنش باشه》

 

و این آخرین نجوایی بود که در ذهن و قلبش همزمان با هم زمزمه شد ..

 

جلو میرود و کنار دخترک روی ترمز میزند ..

بی حال و پریشان پیاده میشود..

 

رعد و برقی غیره منتظره آسمان را روشن میکند و صدای هولناکش همه جا میپیچید ..

 

نزدیک دخترک میشود و روی دو پا مینشیند ..

 

بی فکر بدون تعلل دستان لرزانش را پیش میبرد و دخترک را در آغوش میگیرد …

 

با حس حضور کسی سرش را بالا میاورد و دخترک کوچک خاطراتش را میبیند همانی که اینهمه سال تنهایش گذاشته بود و او را میان درد و رنج رها کرده بود..

 

خواهر کوچکش که حالا داشت به او لبخند میزد

این چه امتحانی بود که پس میداد..

 

آن هم اینگونه با زنده شدن لحظه لحظه ی خاطراتش ..

 

 

 

بغض به گلویش چنگ میزند

 

بعد از این همه سال دوباره داغ دلش تازه شد…

 

انگار از ازسر دوباره عزادار خواهرش شده بود..

 

انگار همین حالا و همین لحظه او را از دست داده بود..

 

دخترک خونین را در آغوشش میفشارد‌ و

خیره به آسمان خدا را صدا میزند..

 

رعد و برق آسمان را روشن میکند و باران میگیرد…

 

آسمان هم انگار از غمش دلش باریدن میخواست..

 

از روی زمین برمیخیزد و دخترک را بلند میکند..

 

آرام و سنگین روی زمین قدم بر میداشت ..

بدنش کاملاً خیس شده بود..

 

باران نوازش گونه بر سرشان می بارید و سرخی خون دخترک را از سر و رویشان میشست و با خود میبرد ..

 

موهای طلایی رنگ دخترک که با سرکشی از میان دستان سام رها شده بود در بین زمین و هوا

میرقصید…

 

با درد چشم میبندد

 

بدن سرد دخترک را داخل ماشین قرار میدهد ..

 

خون ریخته شده کف آسفالت کم کم با باران مخلوط شده و رفته رفته کمرنگ تر میشد …

 

پایش را روی پدال میفشارد و از آن جا دور میشود ..

 

با سرعت رانندگی میکرد و همزمان چشمانش به دنبال بیمارستانی خیابان ها را میگشت ..

 

با دیدن یک بیمارستان سریع ترمز میزند..

 

شتاب زده پیاده میشود و با عجله خود را به اورژانس میرساند …

 

پرستار ها با دیدن او ابتدا شوکه و ناباور تنها نگاهش میکنند

 

خب حق هم داشتند دیدن یک سبلریتی آنقدر نزدیک  برایشان کمی دور از تصور بود..

 

اما فریاد سام و دیدن وضعیت آشفته اش بلاخره از بهت خارجشان میکند و به دنبالش میدوند…

 

طولی نمیکشد که پرسنل بیمارستان دخترک را سوار برانکارد کرده و با عجله به  طرف اورژانس می برند ..

 

سام تکیه زده به ماشین سر میخورد و روی زمین مینشیند

 

سرش را به بدنه ماشین تکیه میدهد و به آنها که

دخترک را به داخل بیمارستان منتقل میکردند نگاه میکند..

 

با حس قطرات خنک باران روی بدن داغ و ملتهبش چشم میبندد..

 

باران مستقیم روی سر و صورتش فرود می آمد

 

اما او بی توجهه به باران شدیدی که میبارید چشم بسته آنجا نشسته بود ..

 

بلکه خنکای باران میتوانست آبی شود روی آتش سوزان قلب و روحش..

 

_جناب آریا منش ..؟

 

اینجا نشستید..؟

 

مسخ شده تنها کمی پلک هایش را از هم فاصله

 

میدهد و بی روح و سرد به پرستار خیره میشود

 

 

 

_باید برای تشکیل پرونده و پرکردن رضایت نامه تشریف بیارید داخل ..

 

بی توجهه به پرستار در همان حالت

گوشی موبایلش را از جیبش خارج میکند..

 

انگشتش روی صفحه میلغزد و شماره ی یاسین را میگیرد..

 

سرش را دوباره به بدنه ی ماشین تکیه میدهد …

 

_الو ..کجایی رسی..

 

نفس سنگینش را بیرون میدهد و حرفش را قطع میکند…

 

_زود خودتو برسون به من …

 

لحن خسته و بی رمقش یاسین را دچار شُک و وحشت میکند..

 

_چیشده..؟

 

_فقط زودتر بیا بیمارستان..

 

_بیمارستان..؟ بیمارستان برای چی ..؟

چی شده..؟ کدوم بیمارستان..؟

 

سام بی رمق گوشی را از روی گوش هایش پایین میکشد

چشمان خمارش روی پرستاری که هنوز کنارش ایستاده بود مینشیند.. موبایل را سمتش میگیرد..

 

_ آدرس اینجا رو بده بهش …

 

پرستار متعجب نگاهش میکند..

تلفن را از دستانش میگیرد …

سام با تکیه به ماشین از روی زمین بلند میشود..

 

بی توجهه به پرستاری که مشغول حرف زدن با یاسین بود به طرف بیمارستان میرود..

 

به ایستگاه پرستاری که میرسد پرستار برگه ای را به ستمش میگرد..

 

_جناب آریامنش این رضایت نامه رو باید امضاء کنید..

 

دست دراز میکند و خودکاری که پرستار به سمتش گرفته است را میگرد..

 

_ببخشید این خانوم گوشی موبایل و مدارکشون باهاشون نبوده ..

 

اخم های سام درهم میشود اصلاً حواسش به این موضوع نبود ..

 

_نمیدونم..

 

_باید هرچه سریع تر به خانوادشون اطلاع بدیم ..حتماً تا الان کلی نگرانش شدن ..

کیف دستی ، کوله پشتی یا حتی کیف پولی که یه نشونه از خودشون و خانوادشون باشه..

 

سام ذهنش درگیر میشود احتمالا باید همراهش میبود..

 

وقتی که او دخترک را آنطور بی جان پیدا کرده بود آنقدر شوکه بود که اصلا به این چیز ها فکر نکند ..

فقط توانسته بود جان دخترک را نجات دهد و او را به بیمارستان برساند..

احتمالاً کیف و گوشی موبایلش یک جایی در همان خیابان لعنتی افتاده بود..

 

باید میرفت و پیدایش میکرد ..باید به خانواده اش خبر میداد که چه اتفاقی افتاده است..

با ذهنی درگیر زیر نگاه خیره ی پرستار رضایت نامه را امضاء میکند..

پرستار دستش را پیش میکشد تا برگه ی امضا شده را بگیرد

 

که سام دستش را روی برگه میگذارد و آن را عقب میکشد‌..

 

پرستار از این کارش متعجب میشود..

 

_چیزی شده..؟

 

سام قبل از اینکه برگه را بدستش بدهد با لحن سرد و بی روحش تنها یک سوال میپرسد..

 

_زنده میمونه..؟

 

پرستار یکه خورده نگاهش میکند ..نمیدانست چه بگوید…

 

دخترکی که با خود آورده بود اصلاً اوضاع خوبی نداشت و تا همین حالا هم زنده ماندنش با توجه به شرایط بدی که داشت بیشتر شبیه یک معجزه بود ..

اما در جواب سام آرام سر تکان میدهد ..

 

_امیدتون به خدا باشه..

 

پوزخند میزند..

خیلی سال پیش هم به او گفته بودند که امیدت به خدا باشد..

و او با این حرف چه خوش باورانه امیدوار شده بود .. و چه بی رحمانه امیدش را نا امید کرده بودند..

 

وقتی منتظر خبر خوشحال کننده ای بود و

درست لحظه ای که فکرش را هم نمیکرد خدا همه ی امیدش را برای همیشه از او گرفته بود…

 

 

 

 

رهام با عجله وارد بیمارستان میشود و خود را به استیشن میرساند..

 

_ببخشید آقای آریامنش و کجا میتونم پیدا کنم..

 

سام بی رمق صدایش میزند

 

_رهام..

 

رهام سریع بر میگردد ..

 

با دیدنش آنهم در آن شرایط ناباور به سمتش میرود..

 

_سام..این چه حالیه ..؟

 

_چیزی نیست..

 

رهام به حال بدش نگاه میکند چطور میتوانست بگوید چیزی نیست ..

 

در تمام مدتی که سام را شناخته‌ بود هیچوقت او را حتی در بدترین شرایط هم در چنین وضعی ندیده بود..

 

سام همیشه مرتب ، اتوکشیده و باپرستیژ بود و حالا این پسری که لباس هایش خیس به بدنش چسبیده بود و آب از موهای بهم ریخته اش میچکید و رنگ به رخ نداشت کجا و

سام همیشگی کجا..

 

_یاسین کجاست..؟

 

صدای تحلیل رفته اش بیشتر به ترس رهام از بد بودن اوضاع دامن میزند

 

_سرش گرم تهیه کننده بود بهم زنگ زد گفت تو برو تا من خودمو برسونم …

 

گره اخم هایش بیشتر میشود .. حتماً عوامل به خاطر نرفتنش سر ضبط کلی متضرر و شاکی شده بودند…

 

موبایلش را بیرون میاورد و مشغول تایپ کردن برای یاسین میشود..

 

_نمی خوای بگی قضیه چیه..؟

 

بی توجه به سوال رهام نگاهی به متن پیام نوشته شده اش می اندازد..

 

_خسارتشون و تمام و کمال پرداخت کن و هرچه زودتر بیا ..!!

 

پیام را برای یاسین سند میکند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x