رمان الهه ماه پارت ۳

4.5
(18)

 

_سام ..؟

 

بی حوصله سرش را بر میگرداند

 

_ وقت خوبی رو برای سوال جواب کردنم پیدا نکردی..

 

رهام کوتاه نمی آید

 

_تو بهش زدی..؟

 

سام سکوت میکند .. سرش را به دیوار تکیه میدهد وچشم میبندد

 

رهام که سکوتش را به پای تایید حرفش میگذارد با نفس عمیقی شانه اش را میفشارد و از جا بلند میشود

 

_نگران نباش..خودم همه چی و درستش میکنم..

 

سام برایش مهم نبود که میخواهد چه کار کند..

هیچ چیزی برایش اهمیت نداشت..

در حال حاضر تنها خواسته اش این بود که آن دختر به خاطر تعللش نمیرد و سالم از آن اتاق بیرون بیاید..

دلش نمیخواست صحنه های گذشته دوباره مقابل چشمانش تکرار شود..

رهام سعی داشت هرجوری شده از ماجرا سر در بیاورد..

یاسین وقتی به او زنگ زده بود تنها چیزی که گفته بود این بود که برای سام مشکلی پیش آمده و خودت را هرچه سریع تر برسان ..

 

وقتی رهام پیگر شد که موضوع از چه قرار است

یاسین گفت خودش هم دقیق نمیداند ..

پرستار زنگ زده و گفته که سام با یک دختری تصادف کرده و شخصی که به آن زده هم حال مساعدی ندارد..

 

_ اینجا بمون من جایی کار دارم زود بر میگردم..

 

با صدای سام از افکارش فاصله میگیرد و به سمتش برمیگردد..

 

_با این حالت کجا میخوای بری..

کارت چیه خودم انجامش میدم..

 

_نمیشه خودم باید باشم ..

 

_پس منم باهات میام..

 

_رهام خسته ام ..درکم کن تو همینجا بمون بهت نیاز میشه..

 

_درکت میکنم و باهات میام..کاری بود زنگ میزنن

 

سام نه حوصله ی سرو کله زدن را داشت نه جانش را نگاهش را از او میگیرد..

 

قصد داشت برگردد به جایی که دخترک را پیدا کرده بود تا شاید رد و نشانی از او یا خانواده اش پیدا کند ..

 

رهام که سکوتش را به پای نرم شدنش میگذارد ادامه میدهد

 

_هرموضوعی که به تو مربوط باشه به منم مربوطه..بلاخره باید یه جوری ته و توی ماجرا رو در بیارم..

 

سام وکیلش را خوب میشناخت میدانست سرو کله زدن با او فایده ای ندارد و آخر کار خودش را میکند..

 

به طرف در میرود و تنها به زمزمه ای سرد و جدی زیر لب اکتفا میکند..

 

_هرکاری دوست داری بکن..

 

صدایش آرام بود اما نه آنقدری که رهام چیزی از حرف هایش نشنود

 

لبخندی میزند و پشت سرش میرود

 

بلاخره باید یک جوری از ماجرا سر در میاورد..

هرچه باشد او یک وکیل بود..

 

 

 

****

 

یاسین با چهره ای آشفته سراسیمه وارد بیمارستان میشود..

 

رهام با دیدنش به سمتش میرود ..

 

_سام کجاست..؟ بگو چی شده..؟

 

رهام او را به آرامش دعوت میکند و موضوع را برایش شرح میدهد ..

 

یاسین وا رفته روی صندلی مینشیند

 

_یا خداا …

 

_چته ..؟ یکم آروم باش!

 

_سام کجاست..؟

 

_پشت در اتاق عمل.. منتظره خبره..

 

_اوضاعش خیلی بده ..؟

 

رهام با تاسف سرتکان میدهد..

 

_به خانوادش چی ..؟خبر دادین..؟

 

_دختره هیچ رد و نشونی از خودش نداره.. قبل از رسیدنت رفتیم محل تصادف تا بلکه بتونیم موبایل یا کیفش و پیدا کنیم ولی هیچی نبود.

 

_یعنی خانوادش خبر ندارن هنوز

 

رهام نگران سر تکان میدهد..

 

_حالا باید چیکار کنیم..؟

 

_صبر کنیم تا دختره سالم از اون اتاق بیاد بیرون

 

_ اگه بمیره چی ..؟

 

_انشالله که زنده میمونه.

 

_اگه بمیره سام قاتل میشه..؟

 

رهام سکوت میکند …

 

یاسین عصبی یقه ی پیراهنش را میان مشتش میگیرد…

 

_تو نمیذاری مگه نه ..هرچی هم شد تو نمیذاری سام قاتل شه..

 

_ من چیکار میتونم بکنم..

 

_هر کاری..تو وکیلشی هرکاری میتونی بکنی.. اصلاً اصلاً بگو من به جای اون پشت فرمون بودم..

 

رهام با ذهنی مشوش و بهم ریخته دستش را میگیرد..

سعی میکند او را به آرامش دعوت کند..

 

_باشه تو آروم باش..همه چی و درستش میکنم

فعلاً فقط باید دعا کنیم دختره از اون تو سالم بیاد بیرون ..

 

یاسین به یکباره از جایش بلند میشود رهام متعجب بازویش را میگیرد..

 

_کجا..؟

 

_میخوام برم پیش سام..

 

_بیخیال شو پسر ..حال سام هیچ تعریفی نداره ..تو هم با این کارات حالش و خراب تر میکنی..

 

اما یاسین بی توجه به رهام مسیر اتاق عمل را پیش میگیرد

 

رهام که نمیفهمید در دلش چه خبر است که میگفت بیخیال شود ..

 

او که نمی‌دانست با چه جان کندنی خود را به آنجا رسانده بود..

او که نمیدانست به خاطر اتفاقی که برای سام افتاده با تهیه کننده گلاویز شده و دق و دلیش را سر او خالی کرده بود..

رفاقتش با سام بیشتر از این حرفها بود ..انگار سام جزوی از وجودش شده بود و طاقت کوچک ترین ناراحتی از جانب او را نداشت..

 

 

 

 

مقابل در بزرگ شیشه ای با علامت ورود ممنوع می ایستد

 

سام را میبیند که تکیه زده به دیوار ایستاده است..

 

با دیدن حال آشفته اش نگاهش پر از غم میشود..

 

خود را مقصر این اوضاع میدانست..شاید اگر آنقدر عجله نمیکرد و سام را تحت فشار نمیگذاشت اینطور نمیشد ..نزدیکش میشود

بغضش را قورت میدهد و دستی به صورتش میکشد..

طولی نمیکشد که دوباره به همان حالت شیطان و بازیگوش همیشگی اش در می آید..

 

_چی شده داداش .. نبینم گرفته باشی..؟

 

شیطنت چشمان و صدای بلندش زمین تا آسمان با یاسین غمگین دقایقی پیش فرق میکرد انگار ناراحتی اش را بقچه پیچ کرده و انداخته بود کنج دلش تا سر فرصت بیاید سر وقتش بازش کند و دست نوازش بر سرش بکشد..

غم هایش حالا به دردش نمیخوردند در حال حاضر برای برادرش تنها باید میخندید و لودگی میکرد..

 

_کی اومدی..؟

 

_همین الان پیش پای شما..ولی خوشم اومد خوب برنامه رو پیچوندی..؟

 

_تو در دسر افتادی..؟

 

یاسین باصدای بلند میزند زیر خنده..

 

_تو در دسر بیفتم ..؟؟نبودی ببینی تهیه کننده هه چطوری به غلط کردن افتاده بود..

 

تکیه اش را از دیوار میگیرد و دست در جیب به سمتش میرود

 

_ببین چقدر خسارت دیدن باهاشون حساب کن..

 

_خواستم حساب کنم ولی پول قبول نکردن.. گفتن خسارتمون بیشتر از این حرفاست و با پول جبران نمیشه ..

 

چهره اش درهم می‌شود ..

 

_یعنی چی ..؟

 

_گفت جبران خسارتمون فقط یه راه داره اونم اینه که

تا اون پسرک تخس و مغرور که اینهمه هم طرفدار داره و همه ی ببیننده هامون خواهان حضورش تو برنامه هستن بعد اینهمه وقت که ما رو سر دوئونده و آخرم ما رو اینجوری کاشته خودش حضوری نیاد و تو برناممون شرکت نکنه هیچ جوره خسارتمون جبران نمیشه …

 

سام با چشمان ریز شده نگاهش میکند

یاسین با دیدن نگاه نافذ سام به تته پته می افتد..

 

_باور کن من قبول نکردم..اصلا هیچی نگفتم..

اون خودش این و گفت ..اصلاً خیلی غلط کرد که گفت..

 

قیافه ی ترسیده و هول شده ی یاسین تک خنده کوتاه مردانه ای روی لب سام مینشاند ..سرش را پایین می اندازد و با لبخند سر تکان میدهد..

 

_ای ننه دور خنده ات بگرده .. مرد مجرد که انقدر ناز نمیخنده که دل و دین دخترون مردم و ببره ..

 

سام  لبخندش را قورت میدهد ..

این پسر حتی جنبه ی یه لبخند ساده را نداشت و سریع از کنترل خارج میشد ..

 

_تا کی اینقدر بی جنبه ای ..؟

 

_تا وقتی برات آستین بالابزنم..

 

سام اخطار آمیز نگاهش میکند ..

 

_نه یعنی با رهام آستین بالا بزنیم بریم که انشالله برای نماز جماعت..

 

و بلافاصله برمیگردد و رو به رهام با صدای بلندی میگوید..

 

_داداش تقبل الله

 

یاسین به قصد خروج از راهرو عقب گرد میکند..

اما هنوز سه قدم هم برنداشته برمیگردد..

 

_راستی اذان مغرب ساعت چند میگن..؟

 

سام با تاسف سر تکان میدهد

 

_ساعت یازده شبه .. برای اذان گفتن به نظرت یکم زیادی دیر نیست..؟

 

یاسین ابرو بالا می اندازد و با چشم های گرد شده نگاهش میکند..

 

_الله و اکبر جدیداً اَذانا رو چقدر زود میگن..؟

یعنی نمازم قضا شده الان..؟

 

سام با لبخند محوی از روی تاسف سر تکان میدهد..

 

رهام دورادور حواسش به آن دو بود و با لبخند نگاهشان میکرد..نگاهش روی سام می نشیند که چطور با جدیت داشت چیزی را به یاسین تفهیم میکرد..

در دل یاسین را تحسین میکند که توانسته بود کمی هم که شده حواس سام را از اتفاق پیش آمده منحرف کند ..

***

 

 

 

 

ساعت سه ی نیمه شب بود و هشت ساعت از زمانی که آن دختر وارد اتاق عمل شده بود میگذشت..

بار دیگر به ساعتش نگاه میکند ، نگرانی امانش را بریده بود..

ترس از اینکه آن دختر زیر جراحی تمام کرده باشد یا بلایی بر سرش آمده باشد حتی یک لحظه هم رهایش نمی‌کرد ..

آخر هم طاقت نمی آورد و با اخم های در هم به سمت ایستگاه پرستاری میرود…

 

_ از اتاق عمل خبری نشد..؟

 

پرستار کوتاه سرش را بلند میکند و با دیدن سام هل کرده ازجا بر میخیزد..

 

_آقای آریامنش…

 

_ میشه بگید اوضاع اون دختر چطوره..؟ الان هشت ساعته که بردینش تو اتاق عمل و هنوز هیچ خبری نیست..

 

چهره ی سخت و لحن سردش پرستار را مضطرب میکند..

 

_عمل سختیه..پزشکامون دارن همه ی تلاششون و میکنن

کمی صبور باشید ..دعا کنید که جراحی نتیجه بخش باشه..

 

با حرف پرستار پوزخندی کنج لبانش مینشیند..

صبور باشد..دعا کند..

 

حالش از این مزخرفاتی که دائم تحویلش میدادند بهم میخورد..ترجیح میداد همه لال باشند و چیزی نگویند تا اینکه این چرت و پرت ها را تحویلش دهند ..

 

مقابل چشمان بهت زده ی پرستار فاصله میگیرد ..

 

رهام هم جواب تلفنش را نمی داد و این موضوع به نگرانی اش بیشتر دامن میزد ..

 

ساعاتی پیش پلیس آمده بود و با هم به محل حادثه رفته بودند

 

از او درباره نحوه ی بروز حادثه و محل حادثه سوال هایی پرسیده بودند..

او برگشته بود اما رهام آنجا مانده بود و هنوز پیدایش نشده بود ..

 

گوشی اش را بیرون میکشد تا با او تماس بگیرد

تلفنش خاموش بود کلافه آن را پایین میکشد ..

 

 

 

 

همه چیز را برای پلیس تعریف کرده بود ..

اما هنوز مطمئن نبود که مقصر شناخته نشود..

 

این که آن دختر را پیدا کرده یا با او تصادف کرده اصلاً چه فرقی به حالش میکرد..

خواه ناخواه پایش این وسط گیر بود..با کدام مدرک و شاهد میخواست به بقیه اثبات کند که او به آن دختر نزده و یکی قبلاً این کار را کرده و فرار کرده است‌..

 

چطور ثابت میکرد که او فقط سر بزنگاه در محل حادثه حاضر شده …

 

برایش مهم نبود که پلیس او را مقصر میداند و اگر اتفاقی برای دختر بیفتد او در نگاه بقیه به عنوان قاتل دختر محسوب میشود …

اگر مقصر هم شناخته می شد از زیر مجازات شانه‌ خالی نمیکرد ..

شاید همه ی این اتفاق ها برای این افتاده بود که او تقاص گناهی که در گذشته اش مرتکب شده بود را بدهد..

بلکه اینطوری جبران تاوانی که سالها پیش باید میداد میشد و از آن حجم عذاب و گناهی که مثل کوه بر روح و روانش سنگینی میکرد کم میشد..

 

_سحر دکتر فخر و پیج کن اتاق عمل..سریع…

 

به پرستاری که گارد سبز رنگی به تن داست و با هول و ولا از اتاق عمل خارج شد نگاه میکند

یاسین _چی شده ..‌؟

پرستار وارد اتاق عمل میشود و طولی نمیکشد که پزشک هم به دنبالش میرود ..

_خدایا خودت بخیر بگذرون…

یاسین است که زمزمه میکند و سام با خود فکر میکند..

 

آیا امکان داشت که خدا همه چیز را بخیر بگذراند..؟

 

یک ساعت با تمام نگرانی ها و اضطراب هایش میگذرد و بلاخره در اتاق عمل دوباره باز می شود

با خروج  اولین نفر از آن یاسین با عجله به سمتش میرود

 

_چیشد…؟

پرستار گره ماسک را از پشت سرش باز میکند و به عقب اشاره میکند..

 

_اجازه بدین دکتر جراحشون خودشون تشریف بیارن براتون توضیح میدن..

 

یاسین که از نگرانی زیاد کلافه شده بود عنان از کف میدهد..

 

_یعنی چی دکتر بیاد توضیح بده خانوم..ما اینجا از نگرانی درحال جون دادنیم..

لااقل بهم بگو طاقت آورده زیر عمل و هنوز زنده است یا نه..

 

سام تکیه زده به دیوار دست هایش را بغل کرده بود و با چهره ای جدی و پر اخم به مکالمه ی آن دو گوش میداد ..

برخلاف درون آشوب و متلاطمش چهره اش جز حالت اخم هیچ نشانه ای از نگرانی نداشت ..

 

_ من اجازه ندارم چیزی بهتون بگم لطفاً چند دقیقه صبر کنین..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x