رمان الهه ماه پارت ۶

4.2
(21)

 

 

 

برگشت…

 

سهیل بلوتوث گوشی را به سیستم ماشین وصل

میکند و قبل از پلی کردن آهنگ به عقب برمیگردد..

 

_بچه ها جدیدترین آهنگ خواننده ی محبوبتون اومده میخوام ماشینو بترکونید پایه اید..

 

صدای فریاد ذوق زده ی بچه ها در ماشین میپیچد

 

_پااااااایه ایم ..

 

سهیل فوراً آهنگ را پلی میکند‌ ..

 

قبل از اینکه آهنگ به طور کامل شروع شود

داشبورد ماشین را باز میکند و عینک آفتابی ماهک را بیرون میکشد و به چشمانش میزند ..

 

قاب محافظ عینک را هم مانند میکروفون مقابل دهانش میگیرد و رو به ماهک با ژست با مزه ای شروع به همخوانی کردن با آهنگ میکند ..

گویی مخاطب این آهنگ ماهک است

 

همزمان صدای آهنگ را تا ته زیاد میکند

 

ماهک نمی دانست به حرکات بامزه ی او نگاه کند یا حواسش پی رانندگی اش باشد با این حال هماهنگ با آهنگ برایش با ناز عشوه می آمد..

 

امیر از بین دو صندلی خودش را کامل جلو کشیده بود و قسمت هایی از آهنگ را او به جای سهیل میخواند..

 

《 اگه دلت گرفته

 

اگه که ناامیدی

 

اگه تو اوج سختی

 

بازم ادامه میدی

 

اگه دلشوره داری

 

نمیخوابی انقدر که بیقراری

 

نباید ناامید باشی چون تووو خدارو داری

 

تو برو زیر بارون نگاه به این و اون نکن و

 

دستتو بگیر رو به روی آسمون

 

بخند.. چشاتو ببند

 

برو پیش مادرت فکر کن این باره آخره بگو که

 

دوسش داری همیشه تا آخرش

 

خندید توام بخند

 

کمک کن به کسی که محتاجه به نون شب‌…

 

حاضره بده واسه بچش حتی جونشم

 

زیر نور شمع تو آغوش هم اگه خندید تو هم بخند

 

تو برو زیر بارون نگاه به این و اون نکن و دستتو

 

بگیر رو به روی آسمون بخند چشاتو ببند

 

برو پیش مادرت فکر کن این باره آخره بگو که

 

دوسش داری همیشه تا آخرش خندید توام بخند

 

اگه یه دیوونه

 

یه فقیر بی خونه

 

تو اوج درد و رنجش

 

میخنده میخونه

 

اگه تو اوج دردی خدارو حس کردی

 

پس بخند.. آره بخند

 

تو برو زیر بارون

 

نگاه به این و اون نکن و دستتو بگیر رو به روی آسمون

 

بخند چشاتو ببند

 

برو پیش مادرت فکر کن این باره آخره بگو که

 

دوسش داری همیشه تا آخرش خندید

 

توام بخند…》

 

همزمان با ریتم پایانی آهنگ دختر ها با هیجان  جیغ میکشیدند .. ماشین هایی که از کنارشان رد میشدند با لبخند برایشان بوق میزدند بعضی ها هم با خنده برایشان دست تکان میدادند

 

_واای این آهنگ خیلی خوووبه…

 

امیر با حالت با مزه ای صداییش را تغییر میدهد

 

_و باز هم سام آریامنش با خواندن آهنگی دیگر کولاک میکند..

 

ستاره_چه عجب یه آهنگ شاد داد بیرون ..

 

سهیل فوراً جوابش را میدهد ..

 

_این آهنگ تیتراژ یه برنامه پرببیننده تلویزیونه خبرش در اومده که آریامنش اولش قبول نمیکرده این آهنگ و بخونه و پیشنهادشون رو بار ها رد کرده که به اسرار زیاد مدیر شبکه و تهیه کننده برنامه مجبور شده بپذیره…

 

_نمیفهمم این چه ادا اصولیه مردم دارن

خوب خواننده شدی آهنگت و بخون  پولت و بگیر دیگه ناز کردنت واسه چی چیه..؟

 

با حرف ماهک هر چهار نفر فوری مقابلش جبهه میگیرند و روی سرش آوار میشوند..مگر میشد نداند که دوستانش از طرفداران پرو پاقرص این خواننده اند و برایش حتی حاضرند جان بدهند..

 

خودش هم صدایش را دوست داشت و به آهنگ هایش گوش میداد اما مانند دوستانش متعصب نبود..

 

_خوب بابا نخورینم حالا..

 

غزاله _بچه ها آخر هفته برج میلاد کنسرت داره نظرتون چیه بریم..

 

همه یک صدا موافقتشان را اعلام میکنند و ماهک هم که تابع جمع سکوت اختیار میکند..

 

غافل از اینکه عمر شادی هایشان تا چه حد کوتاه و چه سرنوشتی در انتظار عزیزترین رفیقشان است ..

اتفاق شومی که روزگار همه ی آنها را سیاه می کند…

 

 

 

برگشت…

 

با رسیدن به کافه محبوبشان تو سرو کله ی یکدیگر زنان وارد میشوند ..

با ورود پرهیاهویشان به کافه رضا صاحب آنجا با لبخند از پشت پیشخوان بلند میشود و میثم از پشت بار بیرون می آید..

 

_میثم رضا چطورین..؟

 

رضا با لبخند پیش تر رفته و موهای بیرون زده ی طلاییش را بهم میریزد..

 

_به ببین کی اومده..؟

 

جیغ میزند ..

_اِاِاِ ..نکن دیگه رضا موهام و بهم ریختی..

 

رضا لبخند مهربانی تحویلش میدهد..

 

_چه عجب از اینورا جغجغه ..

 

امیر با سرفه گلویش را صاف میکند .. ستاره و غزال دست به سینه ابرو بالا می اندازند و سهیل دستش را بالا میگیرد و رضارا خطاب قرار میدهد

 

_الو..داداش .. اینجا رو نگاه .. هو آر یو… ماهم اینجاییم ها..

 

میثم با خنده جلو می آید…

 

_تا وقتی این جغجغه هست کی رغبت میکنه شماهارو نگاه کنه ..

 

پسرها فحش زشتی به او میدهند و دخترها با کیف هایشان به بازویش میکوبند..

 

مشتری های داخل کافه با تعجب به آنها نگاه میکنند

 

_ بسه بابا آبرومون رفت ..

 

با حرف ماهک دختر ها کنار میکشند ..

 

_گردن ما از مو باریک تر ..حالا بفرمایید چی میل دارید براتون حاضر کنم..

 

بچه ها سفارش هایشان را میدهند و در آخر ماهک است که میگوید..

 

_منم که ..

 

میثم میان کلامش میپرد…

 

_بستنی محبوب همیشگیت..

 

ماهک لبخندی میزند که ادامه میدهد..

 

_سفارشی یدونه خوشگلش رو برات درست میکنم..

 

ماهک با محبت به میثم نگاه میکند..

 

_ واسه همین چیزاست که عاشق اینجام ..

 

در جای همیشگیشان کنار دیوار شیشه ای کافه مینشینند…

 

کافه ای دنج و آرام که دیزاین مدرن و امروزی اش باعث شده بود طرفدار زیادی داشته باشد..

 

از ترم یک پاتوق اکثر روزهایشان همین کافه بود

رضا صاحب کافه حدوداً سی سال داشت و

میثم هم که مسئول آماده کردن سفارش ها بود بیست و چهار ساله بود و در مقطع ارشد تحصیل میکرد …

 

با آماده شدن سفارش ها رضا و میثم خودشان شخصاً سر میز حاضر میشوند و سفارش بچه ها را مقابلشان قرار میدهند..

 

_اینم بستنی فوق مخصوص جغ..

 

ماهک باچشم های گردشده نگاهش میکند که فوراً جمله اش را تصحیح میکند

 

_ماهک..

 

ظرف بزرگ بستنی که با اسمارتیز، مارشمالو ، تیکه های میوه و پاستیل به زیبایی هرچه تمام تر تزیین شده بود..

 

ماهک ذوق زده دستانش را به هم میکوبد

 

_چقدر خوشگله..

 

_مخصوصه خودته‌ ؛ بایدم خوشگل باشه..

 

ماهک برای اطمینان سوالی میپرسد…

 

_موز؟

 

_معلومه که نداره

 

_مرسی ..

 

_قبول نیست .. چرا ماهک همیشه از این سفارشیا داره..

 

سهیل است که اعتراض میکند و امیر ادامه میدهد

 

_دیگه خیلی عوضی تشریف دارین ..

رضا میثم با جفتتونم..

 

غزاله درحالی که با حسرت به ظرف بستنی ماهک زل میزند میگوید..

 

_حالا اگه ما سفارش داده بودیم نوشمک میذاشتی جلومون جای بستنی ..

 

رضا و میثم درسکوت به غرغر بچه ها میخندند

 

ستاره که تا آن لحظه خونسرد و بی تفاوت به مکالمه شان گوش میداد بلاخره به حرف می آید..

 

_چه هر سری آپشناشم بیشتر میشه..؟

 

_اِ چه بخیل شدینا..تمومش کنید دیگه ..

 

رضا و میثم کمی کنارشان می مانند و با ورود مشتری های جدید میروند تا به سفارش هایشان برسند.‌..

 

سهیل هم که سفارش خود را به کل فراموش کرده بود و دائم مشغول ناخنک زدن به بستنی ماهک بود ..

 

تلفنش که زنگ میخورد قاشق را در ظرف بستنی رها میکند و با دیدن نامی که روی صفحه موبایلش افتاده بود لبخند میزند..

 

_سلاااام..

 

_چطوری خوشگلم ..

 

نگاهش روی سهیل مینشیند که ظرف بستنی اش را کامل به سمت خود کشیده بود و با امیر بر سر تصاحبش بحث داشت..

 

_خوب نیستم.. دو روزه ندیدمت دلتنگتم…

 

پسر از شیطنت دختر پشت تلفن لبخندی روی لبانش مینشیند..

 

_کجایی عزیزم.‌؟

 

_با بچه ها اومدیم کافه..

 

ستاره چشم غره ای به آن دو که به خاطر بستنی تو سروکله ی هم میزدند میرود..

 

_خیلی خوب بمون همون‌جا میام دنبالت..

 

_آخه ماشین آوردم ..

 

_بچه ها رو میفرستم برش دارن..

 

ماهک بعد از خداحافظی تماس را قطع میکند و به آن دو گوریل  که ته ظرف بستنی اش را در آورده بودند نگاه میکند..

 

_کی بود..؟

 

_سپهر..

 

_داره میاد دنبالت..؟

 

با حسرت به ظرف بستنی خوشگلش که از تمیزی برق میزد نگاه میکند.. و در جواب ستاره سر تکان میدهد..

 

سهیل عقب میکشد و به صندلی تکیه میدهد..

_آخیش خیلی خوشمزه بود لامذهب..

 

امیر مشعول پاکردن دستش با دستمال میشود..

 

_حیف زود تموم شد..سهیل عین دراگون همه اش رو بلعید..

 

ماهک اخمو رو به ستاره میکند و می نالد‌‌..

_چرا گذاشتی بستنیم و بخورن..

 

_والا شما انقدر محو حرف زدن با سپهرجونت بودی که گفتم لابد نمیخوای بخوری..

 

غزاله_حق داره خوب اگه همچین پسری یه روز به منم زنگ بزنه همین طوری محو میشم …

 

_تو که کلاً برات فرقی نداره .. اگه گدای سرچهار راهم بیاد سراغت محوش میشی ..

 

غزاله پر حرص جعبه ی دستمال کاغذی را پس کله ی امیر میکوبد..

 

_خیلی آشغالی..

 

#برگشت

 

 

 

 

ستاره که انگار حواسش جای دیگری بود

 

از پنجره ی کافه به بیرون اشاره میکند..

 

_بچه ها اون یارو براتون آشنا نیست..

 

ماهک نگاهش را به جایی که گفته بود

می اندازد ..

 

پسر خوش قیافه و جذابی که تکیه زده به بدنه

 

ماشین مشکی فوق العاده گرانش مشغول نگاه

 

کردن به صفحه گوشی اش بود..

 

سهیل _اوه ماشینشوووو

 

امیر_قیافه اش چقدر آشناس..

کاش عینکش و بر میداشت تا بتونم تشخیص بدم کجا دیدمش..

 

غزاله_چقدرم خوشگله…

 

ستاره با شک زمزمه میکند..

 

_این همون خواننده هه نیست ..

 

_کدوم..؟

 

_بچه ها اونجا رو…

 

با صدای سهیل همه نگاهشان را از پنجره میگیرند

 

و به سمتی که اشاره میکند بر میگردند ..

 

پسر جوانی که پشت پیشخوان کافه ایستاده و

 

منتظر تحویل سفارش اش بود …

 

با داد غزاله همه درجا میپرند..

 

_ای.. این که یاسین اشرفیه ..

 

ستاره که از فریادش عصبی شده بود میتوپد

 

_زهرمااار یواش تر.. یاسین اشرفی کدوم خریه دیگه ..

 

سهیل اینبار پیش دستی میکند

 

_بابا خیلی معروفه که مدیر برنامه های سام

 

آریامنش همه جا هم با همن..

 

امیر_نه بابا ..!!

 

_نگاه کن رضا چقدر با احترام باهاش حرف میزنه..

 

یاسین اشرفی پس از تحویل سفارش هایش سری

 

برای رضا تکان میدهد و از در کافه بیرون میرود..

 

امیر_پس اونی که اون بیرونه….

 

نگاه ناباور شان را دوباره از پنجره بیرون میدهند..

 

انگار هر کدام مشغول حل کردن یک معمای

 

شگفت انگیز باشند ..

 

یاسین مقابل آن مرد جوان می ایستد و لیوان

 

قهوه را مقابلش میگیرد

 

مرد جوان عینکش را بالا میدهد و لیوان قهوه را

 

از دستان یاسین میگیرد

 

با بالا رفتن عینک چهره اش به آسانی قابل

 

تشخیص میشود

 

ستاره زیر لب زمزمه میکند…

 

_سام آریامنش..!!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x