رمان الهه ماه پارت۱۳۶

4.2
(48)

 

 

 

_هنوز ازم دلخوری..؟

 

صدای خشدار و رفتارهای ضدونقیضش ماهک را گیج میکند..

 

_نباید باشم..؟

 

_نباید باشی..

 

ماهک سر کج میکند

سام بر میگردد و خیره در چشمانش ادامه میدهد:

 

_اگه یه روز تموم دنیا ازم دلخور بودن تو نباش..

اگه دیدی تک تک آدمای روی زمین دشمنم شدن تو نشو..

اگه یه روز فهمیدی اونقدری بد شدم و تو بدی کردن به دیگران پیش رفتم که تبدیل شدم به نفرت انگیز ترین آدم زندگیت ازم متنفر نشو..

بزار کل دنیا باهام بد باشن..

بزار همه ازم متنفر باشن‌‌‌..

اما تو ..

با من باش..

برای من باش…

از من دور نشو..

فاصله نگیر..

متنفر نشو ..

بدون هرکاری که کردم..

هرکاری که میکنم..

برای داشتن تو بوده ..

تو تنها حقمی از این زندگی..

در ازای تموم دردایی که تا به حال کشیدم..

به راحتی از دستت نمیدم..

شده حتی اگه تبدیل بشم به منفور ترین آدم زندگیت

 

ماهک لرزان زمزمه میکند:

 

_داری منو با حرفات میترسونی..؟

 

سام بر میگردد شیشه را تا انتها پایین میکشد و

موهای آشفته ای که روی پیشانی اش ریخته بود را عقب میفرستد..

 

_نترس..اونی که باید بترسه منم نه تو..

 

حقیقت را گفته بود..

میترسید ..

سام آریا میترسید..

از از دست دادن دخترک وحشت داشت و خدا میدانست که اینبار دیگر دوام نمی آورد..

 

و چه کسی باورش میشد چیزی در این دنیا قدرت آن را داشته باشد که او را بترساند…

سام آریا..

 

فرمان را میان مشتش میفشارد و اجازه میدهد سرمای هوا در مغزش نفوذ کند..

 

 

افکار مسمومی که در سرش جولان میداد کم کم داشت نفسش را میبرید…

 

 

 

 

با توقف ماشین مقابل در خانه چشمانش را باز میکند..

 

سام با نفس عمیقی در ماشین را باز میکند:

 

_پیاده شو رسیدیم..

 

متعجب از اینکه چرا ماشینش را مقابل در پارک کرده به دنبالش میرود…

 

_ماشینت و نمیاری تو خونه…؟

 

در حیاط را باز میکند و اشاره میزند داخل شود:

 

 

_باید برم جایی کار دارم…

 

 

ماهک گرفته نگاهش میکند..

 

از اینکه قرار بود دوباره درخانه تنها شود پکر شده بود..

 

بی حوصله از کنارش عبور میکند اما هنوز چند قدم بر نداشته که با دیدن اتومبیل زرد رنگ یاسین که در پارکینگ پارک شده بود درجا متوقف میشود…

 

سام دست در جیب کنارش می ایستد..

 

_منتظر چی هستی برو تو دیگه ..؟

 

 

با ذوق به ماشین یاسین اشاره میکند..

_یاسین اینجاست ..؟

 

سام با اخم ملایمی سرش را بر میگرداند تا رد نگاهش را دنبال کند که همان لحظه یاسین که آن دو را از پنجره های سراسری سالن دیده بود خندان بیرون میزند..

 

 

_ببین کی اومده..؟

 

ماهک با دیدنش هیجان زده جیغ میکشد و فوراً از سام جدا شده مسیر باقی مانده را با دو طی میکند تا زودتر به او برسد..

 

 

سام نگران از سرعتش قدمی به سمتش برمیدارد و عامرانه تشر میزند :

 

_آرومتر ..میفتی..

 

 

یاسین با خنده جلو میرود و او را در آغوش میکشد..

 

_چطوری وروجک..

 

 

سرو صدایشان کل باغ را پر کرده بود..

 

سام با اخم سرجایش می ایستد..

 

کمی بعد هردو بدون آنکه به سام نگاه کنند درحالی که گرم خنده و صحبت بودند وارد خانه میشوند..

 

 

سام با مکث از آن دو چشم میگیرد و عقب گرد میکند..

 

 

فکرو خیال دیوانه اش کرده بود..

باید هرچه زودتر میرفت…

 

 

 

 

مقابل در مشکی رنگ ساختمان ویلایی پارک میکند و بار دیگر به آدرسی که رهام برایش فرستاده بود نگاه میندازد..

 

 

درست آمده بود..

 

محل زندگی اش همینجا بود و چرا دست و دلش اینگونه به لرزه افتاده بود..؟

 

 

سر بلند میکند..

 

 

به ساختمان پیش رویش چشم می دوزد..

 

به خاک و برگ خشک شده ی مقابل در…

 

به دروازه ی تیره رنگِ تار بسته..

 

به پیچک های خشکیده ی تنیده شده دور تا دور آن و..

به درخت بید کهنسال و پژمرده..

 

دسته کلاغی که از داخل باغ پر سرو صدا به آسمان پرواز میکنند او را به شک می اندازد…

 

 

اصلا کسی دراین خانه بود..؟

کسی بود که در این مکان زندگی کند‌..؟

 

بیشتر شبیه خانه ی ارواح بود تا جایی برای زندگی..

 

زندگی در آن خانه مرده بود انگار و همین موضوع باعث روشن شدن روزنه ی امیدی در قبلش میشود..

 

به یاد زندگی خودش می افتد ؛

روزهای قبل از پا گذاشتن ماهک در زندگیش و….

آن سال های کذایی…

 

 

باید پیاده میشد…

اما چرا نمیتوانست..؟

 

با درد سرش را به فرمان ماشین تکیه می دهد..

 

 

این چه بلایی بود که بر سرش آمده بود..

که حتی نمیتوانست قدم از قدم بردارد..

 

 

گویی خودش با پای خود به مسلخ آمده و

قرار است یک تیکه از جانش را بکند و

اصلاً چرا آمده بود..؟

 

 

صدای بلند ترمز ماشین او را از افکارش دور میکند..

 

نگاهش روی ماشینی که مقابل همان خانه پارک کرده بود ثابت میشود..

 

 

 

 

توجهش جلب میشود..

به جوانی که از ماشین پیاده شد..

 

به تیپ رسمی و کت و شلواری که به تن داشت و

به چهره ی خسته و ظاهر آشفته اش که در تضاد با نوع پوشش اش بود..

 

 

آن مرد ماشینش را دور میزند..

در سمت شاگرد را باز میکند و منتظر می ایستد..

در انتظار پیاده شدن کسی بود ..

 

 

میلاد خم میشود و رو به سپهری که چشم بسته سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود آرام لب میزند..

 

_بیداری…؟سپهر..؟

 

سپهر صدایش را میشنود اما قدرت پاسخ گویی ندارد..

 

آب دهانش را سخت پایین میفرستد و گلوی خشکیده اش به سوزش می افتد..

 

میلاد گرفته زمزمه میکند:

_رسیدیم…؟

 

بی رمق لای پلکش را باز میکند و اشک جمع شده در چشمانش از گوشه ی پلکش فرو میچکد…

 

 

بغض سنگینی که گلویش را پر کرده بود جلوی حرف زدنش را میگیرد و صدایش از ته چاه بلند میشود:

 

_چطور میتونم تو روش نگاه کنم..؟

 

میلاد غمگین شانه اش را میفشارد..

 

 

_چه طور بهش بگم که دیگه قرار نیست هیچوقت دخترشو ببینه..؟

 

 

گرفته سر خم میکند ..

 

طاقت دیدنش در این حال را نداشت و چه کسی بود که نفهمد این پسر به اندازه ی تمام سالهایی که از خدا عمر گرفته در این مدت پیر شده است..؟

 

اندک کورسوی امیدش هم از بین رفته بود و او به معنای واقعی کلمه در این چند روز جان داده بود..

 

 

زیر بازویش را میگیرد تا از ماشین پیاده شود..

 

 

پاهای سست و ناتوانش مانع میشد که بتواند حتی یک قدم بردارد..

 

 

سپهر با کمک میلاد بیرون می آید و بدون آنکه متوجه ماشین آخرین مدل مشکی رنگی باشد که به طرز مشکوکی درست مقابل آنها پارک کرده بود به سمت در میرود و

نمیبیند که یک جفت چشمان تیله ای عسلی رنگ با دیدنش چطور هراسان شده و شوکه به او زل میزند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x