رمان الهه ماه پارت۱۶۵

4.2
(56)

 

 

 

دستپاچه یک دستی سینی را میچسبد و پشت به او دست آزادش را تند و پشت سر هم زیر چشمانش میکشد تا اشک هایش را پاک کند..

 

 

مهتاب با نگاهی ریز شده و مشکوک به سمتش میرود

به آرامی صدایش میزند و  در همان حال برای دیدنش سر خم میکند..

 

 

_مهربان؟ چرا اینجا ایستادی پس ماه…

 

 

حرف در دهانش می ماسد

خیره به چشمان قرمز و اشک آلودش میشود و در همان حالت شوکه مینالد

 

 

_مهربان….

 

 

مهربان شرمنده سر خم میکند

میخواهد برایش توضیح دهد که مهتاب بدون آنکه اجازه حرف زدن به او دهد هراسان او را از سر راهش کنار زده، دستگیره را پایین میکشد و

 

 

به محض اینکه وارد اتاق میشود این آوای آهنگ است که با وضوحی بیشتر از قبل به گوشش میرسد..

 

 

نگاه مهتاب اما مبهوت روی دخترکش ثابت میشود…

 

 

روی چشمان گریانش…

که چگونه لرزان و بی پناه گوشه ای چمباتمه زده و درحالیکه سرش را به زانو تکیه داده بود

بی صدا هق میزد..

 

 

جلو میرود..

دلواپس صدایش میزند و

 

 

ماهک بالاخره سر از روی زانوانش بلند میکند

نگاه خیسش را به مهتاب میدوزد و درحالیکه از گریه زیاد نفس نفس میزد مظلومانه هق میزند..

 

 

_نمیتونم طاقت بیارم..

 

مهتاب کنارش مینشیند تن لرزان دخترکش را در آغوش میگیرد و ماهک بی قرار پیراهن مادرش را چنگ میزند…

 

_یه ماه شده که ندیدمش..

 

مهتاب چشمان خیسش را میبندد و سر دخترکش را پر مهر نوازش میکند و ماهک

دستش را روی قلبش میکشد..

 

بی نفس زجه میزند:

 

_دلم..دلم داره از دوریش میترکه ..

 

قلب مهتاب در سینه می ایستد

اشک از چشمان گرد شده اش با شدت بیشتری روان میشود و …

 

دخترکش به خاطر آن پسر به این حال و روز افتاده بود…؟

 

 

 

_ماهک ..؟

 

درمانده صدایش میزند و دخترکش از کی به این حال افتاده بود..؟

 

_بگو چی میخوای دورت بگردم..

 

میگوید و ماهک اشک میریزد

دستش را نوازش وار روی موهایش میکشد..

 

_قلبم داره آتیش میگیره..

 

مهتاب سرش را از آغوشش جدا می‌کند..

کف دستش دو طرف صورتش را قاب میگیرد و چشمانش نگاه لرزان دخترک را دنبال میکند

_چی میخوای قربونت برم..

 

ماهک لب میگزد و میبیند که چطور چانه اش از بغض میلرزد..

 

عادت به دیدنش در این حال و روز نداشت..

 

نمیتوانست او را اینگونه ضعیف و افسرده ببیند..

 

از آن چهره ی همیشه خندانش

از آن روحیه شاد و همیشه پر انرژی اش دیگر چیزی باقی نمانده بود و

 

کجا رفته بود آن دختری که صدای خنده هایش گوش فلک را کر میکرد..

 

چه بر سر خنده هایش آورده بودند..

 

حاضر بود آسمان را به زمین بدوزد فقط برای یک بار هم که شده دخترکش دوباره مثل قبل شود

درست مثل همان روزهای گذشته..

 

_بگو..بگو چیکار کنم آروم شی من همون کار و کنم…

 

ماهک پلک میبندد ..

اشک هایش یکی پس از دیگری پایین میچکد و

گریه هایش آتش است انگار که اینگونه

سینه ی مهتاب را میسوزاند ..

 

 

 

 

مادر بود دیگر..

 

حاضر بود بمیرد اما دخترش را اینگونه نبیند..

 

طاقت درد کشیدنش را ، اشک ریختنش را

بغض کردنش را نداشت…

 

آنهم برای مردی که مدتی طولانی او را از آنها گرفته بود و او در این لحظه ناتوان ترین بود در مقابل خواست دخترش..

 

او مقابل گریه هایش ضعیف ترین آدم دنیا بود و اگر واقعاً دیدن آن پسر چاره ی کارش بود باید چه میکرد…؟

 

 

با منعکس شدن صدای گام هایی که شتابان از پله ها بالا می آمدند نگاه خیس مهربان به سمت راهرو کشیده میشود و

 

دوستان ماهک را میبیند که یکی پس از دیگری نفس زنان داخل اتاق می‌شوند..

 

_چیشده..؟

 

سهیل سراسیمه میپرسد و ستاره دستپاچه جلو میرود..

 

_چرا داره گریه میکنه..

 

 

مهربان نم اشکش را میگیرد..

 

_چی بگم والا..صبح به خیال اینکه خواب مونده اومدم بیدارش کنم که…

 

امیر از مهربان نگاه میگیرد

 

موزیک ملایمی که در اتاق پخش میشد در گوشش میپیچد و تازه میفهمد دلیل گریه هایش را که بلافاصله زمزمه میکند..

 

_ این آهنگ..

 

به دنبال منبع صدا در اتاق چشم میچرخاند

نگاهش که به‌ لب تاب باز روی تخت می افتد

بدون مکث فوراً به آن سمت میرود و با حرکت انگشت اشاره روی تاچ پد لب تاپ بلافاصله صدا ی آهنگ را میبندد..

 

_همتون برید بیرون میخوام تنها باشم..

 

ماهک با گریه مینالد و ستاره شانه هایش را میگیرد..

 

_چته دختر..داری میلرزی..

 

 

 

 

مهتاب دستش را روی لبش میفشارد و ستاره سعی دارد خیالش را راحت کند..

 

 

_شما برید پایین..من باهاش حرف میزنم..

 

 

مهتاب به گونه ی سرخ و صورت خیس ماهک نگاه میکند و چگونه او را در این حال رها میکرد..

 

 

دست پیش میبرد تا صورت ماهک را لمس کند..

ستاره با چشم و ابرو به غزاله اشاره میکند و غزاله پیش می آید…

 

 

_ ستاره میدونه چطور حالش و خوب کنه شما نگران نباشید..

 

مهتاب می ایستد ..

 

چاره ی دیگری هم داشت مگر…؟

 

 

ستاره مشغول حرف زدن با ماهک شده بود و میدید که چطور اشک هایش رفته رفته کمتر میشد..

 

چشمان خیسش را از آنها می‌گیرد و

باید با سپهر حرف می‌زد..

 

 

دخترش پیش چشمانش درحال آب شدن بود و باید فکری به حالش می‌کردند..

 

پیش از آنکه شرایط بدتر از این شود ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x