رمان اوج لذت پارت 125

4.3
(180)

 

 

 

چشم‌هام گرد شد و تند با چشم دنبالش گشتم.

خدایا این تاوان کدوم کارمه؟

 

حامد سرخ شده سر زیر انداخت و دستی پشت گردنش کشید.

_ حاج خانوم والا من اشتباهی لباس آوردم واسه خانومم.

 

از لفظ خانوممی که به کار برد قند تو دلم آب شد و لبخندی گشاد لب‌هام رو زینت داد.

 

_ مویوم باور کِردوم. آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است؟ لبخند زنت نوشون مَته!

لبخند رو لبم خشک شد.

 

تقریباً می‌فهمیدم چی میگه و اینکه باور نکرده بود سنگین برامون تموم می‌شد.

اون الان داشت با خودش فکر می‌کرد ما اینجا کارای خاک برسری کردیم؟

 

_ حاج خانوم هوا داره تاریک میشه شبا چطوری اینجا سر می‌کنید؟

 

پیرزن لنگ زنان و بلند شد و دست به دیوار گرفت.

_ اینجه هیچه نَدَره. نه آو نه برق نه گاز.

(اینجا هیچی نداره. نه آب نه برق نه گاز.)

 

پس چطور زنده بود؟

مگه می‌شد؟

به کوزه‌ی کنار در اشاره کرد و تای روسریش رو درست کرد.

 

حامد همینطور که حرف می‌زد شونه‌هام رو هم ماساژ می‌داد و این یعنی حالم براش مهم بود.

 

_ یَک روستایی ای نزدیکا هس. مِروم ازونجه آو میِروم. برقوم چُراغ نفتی دِروم، گازوم اَتش درست مونوم کُنار کلبه!

( یه روستایی این نزدیکل هست. میرم ازونجا آب میارم. برقم چراغ نفتی دارم، گازم آتیش درست می‌کنم کنار کلبه!)

 

چقدر عجیب.

چطور می‌تونست با این شرایط کنار بیاد؟

اگه قدیم بود آره چون همه همینطوری زندگی می‌کردن ولی تو این دور و زمونه بعید بود کسی اینطوری پیدا بشه.

 

چراغ نفتی رو از داخل کمد دیواری بیرون آورد و روشنش کرد.

_ شما دیتا مثل بز به مو خیره نِره یَکِتا بره تمشکاره ازو بیری بیاره باخرم.

 

چشم‌هام گرد شد و با هول و ولا پیرهن حامد رو چنگ زدم.

_ حامد این زنه جادوگری چیزیه، یکتا رو از کجا میشناسه این؟ وای…

 

حامد خندید و ضربه‌ای به پیشونیم زد.

_ خنگ کوچولو، میگه مثل بز به من خیره نشید یَکِتا یعنی یکیتون! میگه یکیتون بره تمشکارو بیاره بخوریم.

 

#

قسمتی که ضربه زده بود رو ماساژ دادم و گفتم: خب من چمی‌دونستم، مگه من مشهدیم خب؟ اصلاً این زنه مشهدیه بعد اینجا چیکار می‌کنه؟

 

انگار گوشاش خیلی تیز بود که شنید.

 

_ اولندش که مو جادوگر نیستوم. دومندش مَشدیوم اما بچه‌هام اینجه ولوم کِردِن برفتِن موم جایِره بلد نبیوم همینجه موندگار رفتوم. بعدوم که یاد گرفتوم دِگه یَکِه رِ نداشتوم بروم، نِه یَکه رِ داشتوم نِه پولِشه داشتوم.

(اولندش که من جادوگر نیستم. دومتدش مشهدیم اما بچه‌هام اینجا ولم کردن رفتن منم جایی رو بلد نبودم و همینجا موندگار شدم. بعدم که یاد گرفتم کسی رو نداشتم که بخوام برم، نه کسی رو داشتم نه پولشو داشتم.)

 

تقریباً متوجه شده بودم چی گفت و از این حجم بی‌رحمی بچه‌هاش دلم گرفته بود و اشک تو چشم‌هام حلقه زده بود.

 

چطور می‌شد به مادر خودتم رحم نکنی؟ مادری که نُه ماه سر دلش نگهت می‌داره و بعد بی‌خوابی و شب بی‌داری می‌کشه تا تو آروم بخوابی، با گریه‌ت گریه می‌کنه و با خنده‌ت خوشحاله!

 

از شکم خودش می‌زنه تا تو شکمت پر باشه و از لباسش می‌زنه تا تو سرما تو گرم باشی!

 

حامد چونه‌م رو گرفت و سمت خودش برگردوند.

_ چته تو؟ چرا یهو تغییر مود می‌دی؟

_ چقدر بچه‌هاش بی‌شعور بودن حامد!

 

صدای پیرزن دوباره بلند شد.

_ های های های! پشت بچه‌هام بد نگو دختر! اونا موره ول کردن برفتِن ولی مو که دوستشا دروم! مو که هِنی جونوم براشا در مَره!

 

هنوز جونش براشون در می‌رفتن و دوستشون داشت… با اینکه اون‌ها با سنگدلی رهاش کرده بودن ولی اون طرفداریشونو می‌کرد!

 

_ گل سرخ و سفیدوم دسته دسته عزیز بشین به کناروم، میونِ سنگ مرمر ریشه ریشه عزیز بشین به کناروم… الهی بشکنه اون سنگِ مرمر عزیز بشین به کناروم، که یار نازنین تنها نشسته عزیز بشین به کناروم… عزیز بشیک به کناروم ز عشقت بی‌قراروم جون تو طاقت نداروم حالا مرو از کناروم حالا مروم از کناروم به خدا دوستت می‌داروم.

با اینکه در حقش ظلم شده بود و نامردی رو در حقش تموم کرده بودن اما دلش شاد بود و همین باعث شد لبخند جایگزین اشک بشه…

 

همینطور که آهنگ می‌خوند براش خودش از کلبه بیرون رفت.

_ شاید این پیرزن بتونه کمکمون کنه پروا.

پیرزن با سبد برگشت و جلومون گذاشت.

 

_ تمشک باخرین خوشمزیه.

 

 

مهمون نواز بود…

منم منتظر همین تعارف بودم که سریع سبد رو برداشتم و دست دراز کردم تا تمشک بردارم.

 

حامد طوری که فقط من بشنوم پچ زد:

_ پروا نخور! چطور می‌تونی بهش اعتماد کنی؟

 

مثل خودش پچ زدم:

_ حامد دیوونه‌ای؟ تو الان به من از آبی که این زن آورده آب قند دادی! اونجا چطور اعتماد کردی پس؟ بعدم من قبلش از اینا خوردم و هیچیم نشده دیگه.

 

چنگی به چمنی موهاش زد و چیزی نگفت اما با چشم‌هاش برام خط و نشون کشید.

با لذت گازی به تمشکِ خوش رنگ تو دستم زدم و اومی گفتم.

 

_ خیلی خوشمزه‌س خاله جون مرسی!

پیرزن خندید و لپ‌هاش گل افتاد.

_ مثل زنای ویار داری دختر!

 

برای لحظه‌ای مبهوت سر بالا آوردم و حامد متعجب‌تر از من آب دهنش رو قورت داد.

_ ی… یعنی چی؟

_ حامله‌ای عزیزوم؟

 

با لکنت سر تکون دادم.

_ نه نه… نه! ما… یعنی منو حامد هنوز تصمیمی برای بچه نداشتیم حقیقتش!

اولین چیزی بود که به ذهنم رسید تا بگم.

 

_ عیبی نداره عزیزوم اون قندوقه رِ نگیدِش ناخواسته بوده‌ها! دلش می‌شکنه بچه. بدنیا که اومد نگوییدش که ناخواسته بوده.

 

آب دهنم رو سخت فرو خوردم.

_ من حامله نیستم، مگه نه حامد؟

سرم سمت حامد برگشت که اون همچنان نگاهش به تمشک تو دستم خشک شده بود.

 

_ یک قابله‌ای هست این روستایی که مو مِروم میخی ببرومت اونجی ببینی چی چی میگوئه؟

 

حامد سریع به حرف اومد.

_ نه مادر جان ما مطمئنیم حامله نیست!

 

_ ولی مو حس می‌کنم حامله‌س. از ویارش مشخصه‌ مادر. بِرِم روستا هم اونجا یَک عباس میکانیک هس بابره ماشینتاره درست کِنه هم زهرا خاتونِ موگوم یک نگاهی به این گل دختر بندزه.

 

 

 

چشم‌های حامد دو دو می‌زد و عرقش کرده بود.

_ حاج خانوم ما مطمئنیم!

_ رو حرفِ مو حرف نبیشه پسر!

 

حتی تصورش هم لرز به تنم می‌نداخت.

_ حامد… من…

 

فهمید تو ذهنم چی می‌گذره که سریع دستش دور کمرم حلقه شد و صورتم و نوازش کرد.

_ چیزی نیست آروم باش. من مطمئنم که بچه‌ای نیست پروا.

 

_ حالا مثلا که بچه بیشه، به چه ناشکری مِنن شما؟

( حالا مثلا که بچه باشه، برای چی ناشکری می‌کنین شما؟)

 

کاش از دل منِ بخت برگشته خبر داشت و بعد این حرف و می‌زد.

 

وقتی جوابی ازمون نگرفت با لبخند پرمعنایی گفت: وَخی بیا لباسِت بتوم سِرما نَخری با او دی‌تیکه پارچه… خوبیَت نَدره! بعدوم اینجه سرما باخری اهالی روستا چیشا که نمِگِن پشت مو، هو دختره خِنه‌ی فیروزه بیَه سرماهوم بخارده! او لباساته تنت نَکنی!

(پاشو بیا لباس بهت بدم سرما نخوری با اون دو تیکه پارچه، خوبیت نداره! بعدم اینجا سرما بخوری اهالی روستا چیا که نمیگن پشت سر من، آره دختره خونه‌ی فیروزه بوده سرما هم خورده! اون لباساتو انت نکنی!)

 

غیر مستقیم داشت به لباس زیری اشاره می‌زد که دیده بود.

فکر کنم این زن قرار بود هیچ وقت فراموش نکنه.

 

به حامد نگاه کردم که چشم‌هاش رو به نشونه‌ی تایید باز و بسته کرد.

 

با خیال راحت از کنارش بلند شدم و پشت سر پیرزن راه افتادم.

کلبه‌ی کوچیکی بود اما پرده‌ای کوشه‌ی کلبه بود که اون پشت رفت.

 

دست تو بقچه‌ای کرد و بعد از کمی گشتن لباس بلند و دامن داری بدستم داد.

سفید و گل گلی آبی!

دامنش رنگی رنگی بود و خیلی زیبا.

تا بحال اینطور لباسی از نزدیک ندیده بودم.

 

_ بیا. دِ بَرِت کو ببی چه فرشته‌ای می‌ری با ای!

(بیا تنت کن ببین چه فرشته‌ای میشی با این!)

 

درسته کمی رنگ و روش رفته بود و این نشون می‌داد قدیمی هست اما با این وجود ذره‌ای از قشنگیش کاسته نشده بود.

فقط کمی، گل‌های آبی رنگش کمرنگ شده بود.

 

از دستش گرفتم و مثل خودش پشت پرده رفتم.

_ مو که حامله بیوم ریم نَمَرفت به آقاما باگایوم، او زمانا ایجور نَبی که، با هزار تِه سرخ و سیفید به شیاما موگوفتِم که بچه دِرم.

( من که حامله بودم روم نمی‌شد به آقامون بگم، اون زمانا اینجوری نبود که، با هزار تا سرخ و سفید به شوهرامون می‌گفتیم که بچه داریم.)

 

 

 

نخودی خندید و دست روی شکمش گذاشت.

_ اِنگار هِمی دینَه بی زینبومه دِ شکموم داشتوم، بی‌فا بِرفت دِگه نگاموم نَکِرد.

(انگار همین دیروز بود زینبم‌و تو شکمم داشتم، بی‌وفا رفت و دیگه نگاهمم نکرد.)

 

همراه با لبخندش که همچنان رو لبش بود قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و با نوک انگشت گرفتش.

 

بین حرف‌هاش لباس پوشیدنِ من تموم شده بود و از پشت پرده بیرون اومدیم.

 

دستش رو تو دستم گرفتم و غصه خوردم برای دل بزرگش.

_ گریه نکن خاله جون. توروخدا گریه نکن منم گریه‌م می‌گیره.

 

دوباره خندید.

_ گِریَه نَدَره که! فقط دلوم براشا یَک اِنجو رِفته بی!

_ دلتون چی؟

_ موگوم دلوم براشا یکَ اِنجو، قَدِ یَک نُخادِه رِفته!

( میگم دلم براشون یه ذره، قدِ یه نخود شده.)

 

با حفظ لبخندش ادامه داد.

_ وَخی برو پیش شیِت ببینوم چیشه مِگه.

(پاشو برو پیش شوهرت ببینم چی میگه.)

 

قبل از اینکه از کنارش رد بشم گونه‌ش رو محکم بوسیدم.

تو این چند ساعت عجیب به دلم نشسته بود. هرچند ناشناس، هرچند غریبه.

 

شاید بخاطر مظلومیت و گذشته‌ش بود که انقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم.

 

البته برخلاف مظلومیتش زبونِ تند و تیزی هم داشت و می‌تونست با یک کلمه کیش و ماتت کنه.

 

اون پیرهنی که بهم داده بود کمی تو تنم زار می‌زد و می‌دونستم اگه حامد ببینتم ممکنه بخنده بهم.

_ حامد!

 

با صدام سمتم برگشت و سر بالا آورد.

_ عه اوم…

 

حرفش با دیدنم تو دهنش ماسید و ابرویی بالا انداخت.

_ شبیه ماه شدی! چقدر بهت میاد پروا. بیا اینجا ببینم جوجه.‌.. فکر نمی‌کردم انقدر لباس محلی بهت بیاد.

 

دستاش رو از هم باز کرد و من با ذوق از تعریفش تو بغلش رفتم.

 

_ آروم بالا پایین بپر دختر بِرِی بچه‌ت ضرر دَرَه.

(آروم بالا و پایین بپر دختر برای بچه‌ت ضرر داره. )

 

با حرفش دست‌های حامد از ردی پهلوم شل شد و من مات شدم.

گفته بودم با یک کلمه می‌تونه کیش و ماتت کنه؟

 

_ چ… چشم.

 

_ دیی چَنده خوشگِلِس؟ شیتتم خاشیش اَمه.

(دیدی چقدر خوشگله ؟ شوهرتم خوشش اومد.)

 

 

لبخندی زدم و سرتکون دادم.

 

حقیقتاً ذهنم درگیر بچه‌ای بود که اصلاً نمی‌دونستم وجود خارجی داره یا نه‌ ولی انقدر این پیرزن با اطمینان حرف می‌زد که باورم شده بود حامله‌م.

 

_ دُخو شین فردا بِرم روستا پیش زهرا خاتون ببینِم چیش مِگه.

(بخوابین فردا بریم روستا پیش زهرا خانون ببینیم چی میگه.)

 

تشکی برامون پهن کرد و حامد معذب وسایل رو از دستش گرفت.

 

_ دست شما درد نکنه حاج خانوم، زحمت نکشید خودمون انجام می‌دیم ببخشید مهمون ناخونده شدیم.

 

_ مهمون حبیب خدائه. نگو اینطور پسر خدا قهرش میایه.

 

چطور تونست انقدر راحت بهمون اعتماد کنه و حتی بهمون جای خواب بده؟

 

لبخندی زدم و سوالم رو به زبون آوردم.

_میشه یه سوال بپرسم، چطور انقدر راحت تونستید بهمون اعتماد کنید؟

 

دستی به موهاش که از روسریِ گل گلیش بیرون اومده بود کشید.

_ مو ای موهاره دِ آسیا سیفید نَکِردیوم که، سرد و گرم روزگاره بیچیشیِیوم! مِدونم کی چِکَرَس… شما اگه اِمیه بیه خدایی نِکِرده دزدیی چیزه هِمو اول غش نمِکردی بِفتی دِری دست شییت! مو آدم شِناسوم دختر.

( من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم که، سرد و گرم روزگارو چشیدم! می‌دونم کی چیکارس… شما اگه اومدی بودید خدایی نکرده دزدیی چیزی همون اول غش نمی‌کردی بیفتی رو دستو شوهرت! من آدم شناسم دختر.)

 

لبخندی زدم و پیرزن رفت اون طرف کلبه و دراز کشید و پتو رو تا زیر چونه‌ش بالا کشید.

_ دَخُو شید حرف نزنید بتِنیم دخو شیم.

( بخوابید حرف نزنید بتونیم بخوابیم.)

 

حامد روی تشک دراز کشید و با دست به کنارش اشاره زد.

_ بیا بخوابیم. امشب دیگه ذهنم داغ کرده، این پیرزنه خیلی تو شک انداخت منو.

 

با استرس کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم.

_ اگه واقعاً یه بچه اینجا باشه چی؟

 

و دستم ناخداگاه سمت شکمم سر خورد.

_ نمی‌دونم. یعنی واقعاً یه نخود اینجاست؟ باورشم برام سخته.

 

دستش رو روی دستم گذاشت و تکون داد.

اون هم می‌ترسید؟

 

 

 

سرم رو تو گردنش فرو بردم و نفس‌هام رو همونجا خالی کردم.

_ هی هی… تو داری چیکار می‌کنی بچه؟

 

_ تو هنوز بهم میگی بچه بعد من چطور می‌تونم مادر بشم وقتی خودم هنوز بچه‌م؟

_ لای گردن من حرف نزن پروا، کار دستت می‌دما!

 

لبخندی زدم و زبونم رو بیرون آوردم و چند ضربه با زبونم روی گردنش زدم.

_ دیوونه نکن می‌گم!

 

سر تکون دادم و سرم رو از گردنش بیرون آوردم.

دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد و تو آغوشش قفلم کرد.

 

_ دلم می‌خواد همینجا لمست کنم، همینجا حست کنم.

 

هینی کشیدم و سعی کردم از بغلش بیرون بیام چون می‌تونستم پیش بینی کنم چطور چند لحظه دیگه تو بغلش شل افتادم.

 

اما حامد محکم گرفته بودم و نمی‌ذاشت تکون بخورم.

_ وای حامد ولم کن زشته الان این فیروزه خانوم بیدار میشه بدبخت میشیما. ول کن آبرومون میره.

 

_ اگه تو جیغ جیغ نکنی اون نمی‌فهمه، بعدم پیره گوشاش سنگینه چیزی نمی‌شنوه.

 

مشتی تو بازوش زدم.

_ نشنیدی خودش گفت گوشاش تیزه؟ وای حامد زشته تو خونه‌ی کسی! ولم کن حامد.

 

نوچی کرد و چشم‌های خمارش رو بالا کشید.

_ اذیت نکن جون حامد. می‌دونی از وقتی اینطوری تو این لباس دیدمت چقدر بی‌قرارت شدمو چقدر حالم خراب شد؟ از همون موقع آنتنم اومد بالا!

 

دستم رو روی دهنش گذاشتم تا ادامه نده اما اون با لبخند شیطنت آمیزی کف دستم و بوسید.

 

صدای باز کردنِ زیپ شلوارش تو این سکوت واضح به گوشم رسید.

_ حامد داری چیکار می‌کنی تو؟

 

چند دکمه‌ی اولِ پیرهنش رو باز کرد و طوری تو بغلش گرفتم که ناخداگاه دست‌هام روی سینه‌ش قرار گرفت.

_ نه نگو که بدجور حالم خرابه.

 

* پارت بعدی یک ساعت دیگه میزارم یه دلیلش  به درخواست دوتا از خواننده های خوبمون تارا و کاملیا که همیشه حمایت کردن :)))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 180

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
6 ماه قبل

مرسی قاصدکی عزیز ❤️😍
واقعا مرسی از مهربونیت❤️😘

camellia
6 ماه قبل

دیشب منتظر بودم,آخرش خوابم برد.ولی امشب جبران کردی واقعا.مرررررسی.دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘مثل قرقی هر دو پارت رو خوندم.😎

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x