رمان اوج لذت پارت 147

4.3
(116)

اوج لذت:

درست کنه بخوره بچهم.

آفرین مامان آفرین.

 

 

هیچ جای مخالفتی نذاشته بود.

_ راستی این وسایلشم اینجا خونه رو خیلی دیگه

شلوغ کرده باید ببره خونهی خودش.

حامد پوفی کشید و سمت اتاقش رفت.

_ باشه مامان باشه فهمیدم باید برم.

بابا وارد آشپزخونه شد و انگار اونم صدای مامان

و شنیده بود.

_ خانوم چرا به بچه میگی بره؟ این چکاریه؟

_ میگم که…

از آشپزخونه بیرون اومدم تا حرفای تکراری

مامان رو نشنوم و از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق

خودم شدم.

صدای در خونه نشون از رفتن حامد میداد و

مشخص بود انقدر عصبی شده که حاضر نشده

باهام خدافظی کنه.

 

 

سرم رو از پنجرهی اتاقم بیرون بردم و وقتی

دیدمش سعی کردم با آرومترین صدای ممکن

صداش بزنم.

_ حامد… حامد!

سر بلند کرد و با دیدنم لبخندی که حتی از این

فاصله هم دیده میشد رو زد.

سبزیهایی که مامان داده بود تو یه دستش بود و

کارتن وسیلههاش دست دیگهش

_ جانم؟ برو داخل سرما میخوری دیوونه.

_ هیچی میخواستم بگم خدافظ!

_ زنگ میزنم، خدافظ.

براش دست تکون دادم و بلافاصله بعد از اینکه

سوار ماشینش شد صدای زنگ گوشیم رو شنیدم.

 

 

 

#پارت_441

سریع و با هیجان روی تخت پریدم و گوشیم رو

برداشتم.

اسم حامد روش خودنمایی میکرد.

_ الو…

_ خب داشتی میگفتی خانوم خانوما.

اخمی رو صورتم نشوندم : مامان چرا اینجوری

کرد؟

_ناراحت نباش چون مامان احتمالا از دست من

بخاطر قضیهی یکتا… ناراحته، دلیل این کارشم

احتمالا همینه.

اهی کشیدم لب زدم: امیدوارم.

 

 

حامد کمی مکث کرد و بعد با شیطنت گفت:

_ فردا عصر بعد مطب میام دنبالت، یه بهونه پیدا

کن از خونه در بیا…

وای خدا دوباره باید بهونه پیدا میکردم.

_ چه بهونهای بیارم آخه، همینطوریشم مامان هی

بهم گیر میده!

حامد با لحن پر نیازی گفت

_ نمیدونم یه چیز پیدا کن ، دلم برات تنگ شده!

کیلو کیلو قند تو دلم آب شد گوشه لم گاز گرفتم لب

زدم

_منم همینطور!

و بعد از اعلام موافقتم تماس رو خاتمه دادم و با

فکر به فردا به خواب رفتم.

 

 

***

_پروا مادر بیا ناهار…

با شنیدن صدای مامان سرم از کتاب های درسی

بیرون آوردم بهشون ملحق شدم.

_پروا آفرین دخترم وقتی میبینم اینجوری درس

میخونی حظ میکنم.

بوسه ای روی گونه بابا نشوندم و مشغول غذا

شدم.

کمی از الویهای که مامان درست کرده بود رو

نون کشیدم و قبل از اینکه دهنم بزارم رو به مامان

گفتم:

_ راستی مامان میشه من امروز ساعتای سه یا

چهار اینا برم خونهی یکی از دوستام؟

اخم بلافاصله به صورت مامان حجوم آورد.

_ چخبره خونه ی دوستت؟

 

 

جدی شدم و مثل خودش اخم کردم.

_ خبری نیست بخدا ، میخوایم درس بخونیم.

_ تو خونهی خودمون نمیتونی این درس و

بخونی؟ زنگ بزن بگو اون بیاد.

کم کم داشتم مطمئن میشدم مامان یچیزایی فهمیده

که انقدر گیر میده.

_ خانوادهش اجازه نمیدن مامان، یکم خانوادهش

گیر میدن بهش… برا همین من گفتم از شما اجازه

بگیرم برم اخه استادمون تاکید کرده باهم انجام

بدیم!

بابا وقتی حساسیت به خرج دادنهای مامان و دید

از در شوخی وارد شد.

_ خانوم چرا آمپر چسبوندی؟ نمیخوان برن عشق

و حال یا کار بدی بکنن که… میخوان درس

بخونن.

 

 

بعد رو به من ادامه داد:

_ برو بابا جان ، ولی شب قبل ساعت نه شب

خونه باش خطرناکه.

با این حرف بابا مامان کوتاه اومد و من خوشحال

از پیروز شدنم به ادامه غذام پرداختم.

وقتی تموم شد بعد از تشکری و جمع کردن ظرفم

سمت اتاقم پرواز کردم تا حاضر شم.

 

#پارت_442

میخواستم به خودم برسم اما خیلی زیاد نمیتونستم

چون مطمئن بودم مامان گیر میداد.

رژلبی قرمز زدم و بعد با دستمال کنی کمرنگ

کردم و بیشتر از این خودم و غرق وسایل نکردم.

 

 

مانتویی که تازه خریده بودم روی تا مشکیم پوشیدم

و شالی سرم انداختم.

جلوی آینه رفتم تا برای آخرین بار خودم ببینم اما

با صدای پیام گوشیم عقب کشیدم.

” سرکوچه منتظرتم”!

همین که حواسش بود نیاد جلوی در خوب بود.

احتیاط شرط عقله.

سریع پلهها رو پایین رفتم و از بابا که جلوی

تلویزیون نشسته بود و فیلم نگاه میکرد خداحافظی

کردم.

و وارد آشپزخونه شدم.

_ کار نداری مامان؟ من کم کم برم.

_ به به چه تیپی زده خانوم. میبینم که مانتو

جدیدتو پوشیدی لازمه خونه دوستت اینو بپوشی؟

 

 

دوباره شروع شد.

_ مامان همه مانتوام کهنه شده دلم نمیخواست

جلوی دوستم بپوشم وقتی اون هروز با یه مانتوی

جدید میاد دانشگاه.

اجازهی گیر دادن بیشتر ندادم و سریع از خونه

بیرون رفتم.

سر کوچه که رسیدم و ماشین حامد در معرض

دیدم بود. جلو رفتم خیلی زود سوار شدم.

_حامد تروخدا زود برو..

_سلام جوجه یه سلامی علیکی ماچی بوسی هیچی

نمیدی؟

خنده ای کردم گونهش رو بوسیدم و رد رژلبم

روی گونهش افتاد.

_آفرین حالا شد.

 

_خب حالا میشه لطفا یکم دور بشیم استرس

میگیرم.

حامد سری تکون داد و استارت زد.

وقتی از محله و خونه دور شدیم حامد پرسید

_چرا استرس؟

شونه ای بالا انداختم و رفتار های مامان رو براش

تعریف کردم.

_استرس نگیر اون الان از دست من عصبیه سر

تو خالی میکنه ، کم کم درست میشه تو نگران

نباش.

_حامد کجا داریم میریم؟

همزمان با تموم شدن جملم وارد کوچه خونه

خودش شد.

 

 

_بعد مطب مستقیم اومدم دنبال تو ، خسته ام خونه

راحت ترم تازه بیرون نمیتونم راحت بغلت کنم

جوجه!

حرفی نزدم چون خودمم موافق بودم.

بعد چند دقیقه هردو جلوی در ایستاده بودیم و حامد

درو باز میکرد.

_بفرمایید خانم کوچولو..

وارد شدم و نفس عمیق کشیدم ، خاطرات خوب تو

این خونه نداشتم اما بازم حس خوبی بهم میداد.

_اینجارو خیلی دوست دارم.

حامد درو بست کامل وارد شد به طرف اتاق رفت.

مانتو و شالم در آوردم روی صندلی گوشه سالن

انداختم.

_بعد ازدواج میایم اینجا خوبه؟

 

 

لحظه ای حس کردم چیزی ته دلم لرزید ، ازدواج

با حامد مطمئنم یکی از آرزو های بزرگ و غیر

ممکنم بود.

حتی اونقدر غیرممکن که تا به حال بهش فکر

نکردم.

 

#پارت_443

_حامد ، میگما یعنی ما ازدواج میکنیم با هم؟

حامد که تازه لباساشو با لباسای راحتی عوض

کرده با تیشرت سفیدی توی دستش از اتاق بیرون

اومد.

نزدیکم شد

 

 

_آره ، بهت قول میدم سال دیگه همه مارو زنو

شوهر میدونن!

لبخند بزرگی روی لبم نشست. با اینکه به حرفی

که میزد امید نداشتم اما دلم میخواست باور کنم.

_بیا اینو بپوش!

ازش فاصله گرفتم و نگاهی به تیشرت سفید

انداختم.

_این چیه؟

دستشو به طرف تاپ سیاهم برد و از تنم بیرون

کشید حالا فقط لباس زیر مشکی تنم بود.

_دوست دارم لباسامو تنت ببینم حس خوبی میده

بهم!

باشه ای گفتم منتظر بودم لباسو تنم بکنه که دستش

به طرف گیره لباس زیرم برد

 

 

_هی هی حامد چیکار میکنی؟

لبشو جمع کرد گفت

_اینو در بیار ادیتت نکنه!

دستم روی دستش کذاشتم

_لازم نکرده همینجوری خوبه ، بده من تیشرتو!

قبل اینکه بزارم مخالفتی بکنه تیشرت از دستش

قاپیدم و تنم کردم.

حامد اخمی کرد و لب زد

_جوری رفتار میکنی انگار تاحالا ندیدمت!

خنده ای کردم

_عزیزم شب باید برگردم خونه قبل ساعت نه اگر

در بیارم نمیتونم.

حامد شونه ای بالا انداخت به طرف راحتی رفت

 

 

_من اگر بخوام کاری بکنم تا قبل نه میتونم صدبار

انجام بدم!

میدونستم این حرفاش فقط برای گول زدن منه و

هرکی دیگه ام بود از رفتار حامد متوجه میشد

قصدش چیه وگرنه عمرا منو به خونش نمیاورد!

دستمو به طرف شلوارم بردم و اونم در آوردم ،

فقط میخواستم یه کوچولو تحریکش کنم!

حالا فقط یه شورت سیاه ساده پام بود که تیشرت

حامد کمی روش میومد.

به طرفش رفتم و کنارش نشستم.

تی وی روشن کرد و لب زد

_فیلم بزارم؟

_آره بزار منم میرم از آشپزخونه یه چیزی بیارم

بخوریم.

 

 

از جام بلند شدم خودم به آشپزخونه رسوندم.

من خیلی خوب رفتارای حامد درک میکردم.

میخواست فیلم بزاره درحالی که اصلا فیلم دیدن

دوست نداشت و تا الان هربار نگاه کردیم به

جاهای باریک کشیده شده بود.

حتی مطمئن بودم فیلمی که قراره بزاره امکان

نداره یه فیلم عادی باشه!

از توی یخچال آبمیوه به همراه بستی لیتری و دوتا

قاشق برداشتم از آشپزخونه بیرون رفتم.

حامد فیلم گذاشته بود سرجاش نشسته بود.

_شروع شد؟

_نه بدو بیا

خیلی سریع کنارش جا گرفتم و فیلم شروع شد.

وقتی فیلم شروع شد با دیدن همون صحنه اول فیلم

به حرفم رسیدم.

 

 

خنده ای روی لبم نشست یعنی کسی بود که فیلم

۳۶۵روز رو ندیده باشه؟

حامد چرا واضح بهم نمیگفت چی میخواد تا وقت

تلف نشه؟

 

#پارت_444

بدون هیچ حرفی فقط فیلم رو نگاه میکردم.

حامد دستشو پشت گردنم انداخته بود و منو به

خودش نزدیک کرده بود.

سرم رو که روی سینش گذاشت بودن برداشتم لب

زدم

_میخوام بستی بخورم.

 

 

خم شدم و سطل بستی برداشتم و دوباره به حامد

تکیه دادم.

اول خیلی ریلکس بستنی میخوردم اما کم کم کرم

درونم بیدار شد.

کمی بستنی دور لبم مالیدم و قبل اینکه حامد ببینه

ازش پرسیدم

_تو بستنی نمیخوری؟

_بده یکم مزه کنم!

لبخندی زدم به طرفش برگشتم.

با دیدن لبای بستنی ای شدم چشماش گرد شد.

به طرفش خم شدم و لبامو به لباش نزدیک کردم

_اینجوری میتونی مزه کنی یا قاشق بـ….

حتی نزاشت حرفم تموم بشه.

 

 

دستشو پشت گردنم گذاشت و لبامو روی لباش

فشار داد.

با ولع شروع کردن بوسیدن لبام.

جوری لبامو تو دهنش میکشید که دردم میگرفت.

بی وقفه لبای همو میبوسیدم و نشون میدادیم که

چقدر تشنهی همیم.

حامد کم کم پیشروی کرد و دستش رو نوازش وار

 

انقدر دستای داغش رو حرکت داد روی اعضای

بدنم که شل شده بودم.

حامد ازم فاصله گرفت و تو چندثانیه فیلم رو

خاموش کرد و دوباره خیمه زد روم.

 

خودشم روم خوابید و لبشو روی گردنم گذاشت

ریز ریز میبوسید.

 

حس دستاش اون پایین باعث شد کل تنم نبض

بزنه.

با حرکت انگشتاش ناخودآگاه آه آرومی کشیدم..

نوک زبونش از گردنم تا لاله گوشم کشید

_حـــامـد…

صدای خمارش زیر گوشم پیچید

_جان حامد ، پروا صداتو خیلی دوست دارم!

 

 

لبخندی روی لبم نشست اما با ورود انگشتاش

درونم همه چیز فراموشم شد.

 

دست خودم نبود بدجوری داغ کرده بودم و غرق

لذت بودم و فقط دلم میخواست اسم حامد صدا

بزنم.

میک میزد.

بدنم میلرزید و کمرم رو روی مبل میکوبیدم.

_پروا خیلی داغی ، انقدر که نمیتونم تحمل کنم!

 

#پارت_445

 

 

دستم پشت گردنش بردم و موهاش وحشیانه کشیدم

و صورتش جلوی صورتم آوردم.

نگاهی به چشمام انداخت.

سرمو جلو بردم و بوسه ای روی لبش زدم

دوباره عقب اومدم سرم روی مبل گذاشتم زمزمه

کردم

_پس چرا داری تحمل میکنی؟

_چون دلم میخواد اول ببینم تو ججوری زیر دستم

ناله میکنی!

آهی کشیدم و موهاشو بیشتر کشیدم

 

 

 

 

سرشو خم کرد گاز ریزی از گردنم گرفت.

_پروا خیلی خوبه که انقدر از من کوچیکتری ،

خیلی حس خوبی بهم میده!

کمی بدنم آرومتر شد ، گازی از لبم گرفتم و با

دستمو دوباره مردونگی حامد فشار دادم.

_بلندشو!

حامد گیج نگاهم کرد که خیلی جدی گفتم

_از روم بلند شو…

انگار فکر کرد که حالم خوب نیست.

خیلی زود از روم بلند شد

_پروا خوبی؟

روی مبل نشست که از جام بلند شدم.

 

 

روبه روش ایستادم و مثل خودش دستمو روی

سینش گذاشتم به عقب هولش دادم که به مبل تکیه

داد.

 

 

با اینکه خجالت میکشیدم اما نمیخواستم ضعیف و

خسته کننده باشم براش..

_حامـد..

بدجوری خمار شده بود.

 

#پارت_446

خنده ای کردم و تو یه حرکت تیشرتش از تنش

بیرون کشیدم.

دست بردم و تیشرت خودمم در آوردم.

حالا فقط یه سوتین مشکی تنم بود.

اشاره ای بهش کردم

_اینارو خودت باید در بیاری…اما الان…

حرفم تموم نشده بود که خم شد سینمو میک زد.

داغی و خیسی زبونش حالمو بدتر کرد.

دیگه نمیتونستم عشوه هامو ادامه بدم.

 

 

حامد تند تند لبامو میبوسید و این بهم حس خوبی

میداد.

ناله هام با هربار بالا پایین شدن بلند تر میشد.

حامد کمی سرعتشو بیشتر کرد و دستشو بین پام

برد شروع کرد تکون داد.

لامصب خیلی خوب کارشو بلد بود و مثل من

ناشی نبود.

بعد از چند دقیقه طولانی بالاخره به اوج رسیدم و

تنم برای دومین بار لرزید.

ناله ای پر سرصدا کردم و سرمو روی شونه حامد

گذاشتم.

حامد هنوز یواش یواش به کارش ادامه میداد.

حالا نوبت اون بود تا ارضا بشه.

سعی کردم همراهی کنم و خودمو بالا پایین کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

دستت درد نکنه خانم قاصدک جون.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x