رمان اوج لذت پارت ۱۱۷

4.5
(105)

 

 

با صدای مامان پتو رو بیشتر کشیدم رو سرم و دستامو گذاشتم رو گوشم.

_پروا، مادر ازون غار بیا بیرون یه نفس بگیر یه هفتس ازون اتاق نیومدی بیرون، همش میشینی پشت میزت میگی پروژه دارم درس دارم فلان دارم.

 

پتورو کشیدم کنار و چشمامو به زور باز کردم ولی اونقد میسوختن که سریع بستم…

داد زدم: _مامان قربونت برم خستم دیشب تا صبح روی درسام کار میکردم الان می‌خوام بخوابم.

 

هه چه پروژه‌ای چه درسی…

مینشستم پشت میز الکی یه کارایی میکردم که کاری بهم نداشته باشن همونجا اونقد گریه میکردم و فکر و خیال میکردم که خوابم میبرد مامان ساده‌ای من هم فکر میکرد از خستگیِ درسه، نه مادرِ من از خستگیِ فکر و خیالِ.

 

دلم بدجوری از حامد گرفته بود دقیقا بعد از اولین رابطمون که من فکر میکردم عاشقانست منو ول کرد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت…

 

معدم بدجوری میسوخت، همین میشه دیگه روزی با دو لقمه غذا گذروندن همین میشه.

بلند شدم از تخت و از روی برگه‌های ریخته شده روی زمین رد شدم و به سمت سرویس رفتم.

 

این برگارو ریخته بودم زمین که مثلاً پروژه دارم و خیلی درس دارم و بهونه ای بود که نیاین اتاق من مبادا پاتون بخوره به برگه‌ها یا چیزی بریزه روش.

 

سر و صورتمو شستم و خودمو تو آینه نگاه کردم.

پوزخندی به قیافه‌ی داغونم زدم…

چشمام قرمز و متورم، زیر چشمام گود و سیاه، لاغر‌تر شده بودم، بینیم قرمز و پوسته پوسته شده از بس که موقع گریه با دستمال کاغذی پاکش کرده بودم، لبام ترک خورده، موهامم ژولیده…

 

قطره اشکی چکید روی گونم و با صدای خش‌داری لب زدم:

_ چه‌ ها با جانِ خود دور از رخِ جانان خود کردم

مگر دشمن کند این‌ها که من با جانِ خود کردم

 

با صدای در زدن اتاق چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم…

اهمی کردم و صدامو صاف کردم…

_بله بفرمایید!

 

مامان با سینیِ غذا اومد تو و نچ‌نچی به وضعیت اتاق کرد…

چشمامو با بی‌حوصلگی بستمو بعد چند ثانیه بازشون کردم و خیره شدم به زمین.

 

با هیـــن کشیدن بلند مامان، بی‌حال نگاهش کردم.

این چند روز دیگه عادت کرده بودم نمیترسیدم از هین کشیدن ترسیدش، تا نگاهش به قیافم و اوضاعم میفتاد همین کارو میکرد.

 

نشست کنار تخت و سینی رو گذاشت رو پام.

نگاهش کردم که اشاره‌ای به غذا کرد و گفت: _غذاتو بخور پروا خانوم، کشتی تو منو، مادر برای ما درس مهمه ولی دیگه نه مهم تر از سلامتیت، اینجوری نمیشه که، داری خودکشی می‌کنی مگه!

 

مامان یکم غر زد و مجبورم کرد تا آخرین دونه‌ی برنج و آخرین قطره‌ی آبمیوه رو بخورم و بعد رفت.

 

خودمو پرت کردم رو تخت، گوشیو گرفتم دستم و برای بار صدهزارم عکساشو نگاه کردم.

عکسامون تو باغِ پشتیه خونه‌ی دایی اینا.

 

در اتاق زده شد، چشمامو با حرص بستم و گوشیو خاموش کردمو پرت کردم رو تخت.

با چشمای بسته گفتم: _بله!

 

مامان در اتاق رو باز کرد

_پاشو برو حموم یکم به خودت برس شب با پسرودختر دایی و خاله‌ها میرید بیرون تولده مهشیده.

 

دهن باز کردم چیزی بگم که مامان جیغ زد: _حرف نشنوما پروا خانوم، پاشو پاشو ترگل ورگل کن.

 

هوفففف ای بابا…

دستمو کلافه داشتم توی موهام می‌کشیدم که مامان قبل اینکه در رو ببنده برگشت

_امیرسام میاد دنبالت ساعت ۷.

و در رو بست و رفت.

 

 

 

از حموم اومدم بیرون و رفتم پایین که مامان گفت: _بَهههه گل اومد سنبل اومد، خورشید از کدوم ور درومده ما شمارو اینجا میبینیم؟

 

لبخندی زدم و با لحنی که سعی در نرفتن به مهمونی بود لب زدم

_مامان میگم کادو نخریدیم که…

حرفم تموم نشده بود که مامان بین حرفم پرید

_من سفارش دادم موقع رفتن برو از (…) تحویل بگیر.

 

آخرین تیرمم به سنگ خورد. اَه.

 

پنج دقیقه مونده بود هفت و من حاظر و آماده داشتم به حرفای مامان که اونجا چجوری رفتار کنم گوش میدادم که زنگ در به صدا درومد.

 

مامان بازم تا دم در توصیه کرد که خیلی مراقب رفتارم باشم پیش امیرسام و بعد از سلام احوال پرسی با امیرسام، بالاخره رخصت داد که بریم.

 

سوار ماشین شدم، یاد حرف حامد افتادم که همیشه می‌گفت “کمربند” لبخند محزونی زدمو کمربندم رو بستم.

امیرسام هم خدافظی کرد و سوار شد و راه افتادیم.

 

_خب چه خبر دخترعمه، چطوری؟!

 

چه مکالمه‌ی خسته کننده‌ای!

 

همون‌جوری که نگاهم از پنجره بیرون بود آروم گفتم: _هیچی سلامتی، ممنون خوبم!

 

از سرد جواب دادنم انگار خورده بود تو ذوقش، اوهومی گفت و دیگه حرفی نزد.

 

آدرس جایی که مامان کادو گرفته بود رو بهش دادم و بعد تحویل کادو که کیف و کفش چرم بود، نیم ساعت دیگه به یه باغ رستوران رسیدیم.

 

از ماشین پیاده شدم و ادب حکم میکرد منتظر امیرسام بمونم، بعد پارک کردن ماشین پیاده شد و به طرفم اومد…

 

دستشو گرفت سمتم جوری که دستمو دور بازوش حلقه کنم.

متعجب و با قیافه‌ی مات نگاهش کردم؛

 

الان فکر کرده باهاش پاشدم اومدم اینجا و دو دقیقه تو ماشینش بودم یعنی همه‌چی تمومه و دوماد عروسو ببوس؟

 

با چشم غره‌ی ریزی رومو ازش گرفتم و راه افتادم به سمت ورودی…

 

با چشم دنبال بچه‌ها گشتم و دیدم روی یه تخت بزرگ نشستن، لبخند مصنوعی زدم و به طرفشون قدم برداشتم.

 

بعد یه خوش و بش طولانی که آره نیستیو کم پیدایی و چه خبر دست بردار شدن…

 

شام رو آوردن اونقد گشنم بود بوی غذا مستم کرده بود، بلندشدم

_من میرم دستامو بشورم الان میام.

 

از گارسونی که داشت رد میشد پرسیدم: _عذرمیخوام، سرویس بهداشتی کجاست؟

_آخره باغ هستش، یه تابلو داره که اشاره زده به سرویس‌ها، جای معلومیه.

 

تشکر کردم و خواستم برم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

به سهیل اشاره زدم که کیفمو بده.

 

 

گوشیو درآوردم از کیفم که دیدم مامانه؛ جواب دادم…

 

صدای مامان قطع و وصل میشد، احتمالا به خاطر این بود که رستوران خارج از شهر بود و آنتن نمی‌داد.

 

از سرویس درومدم و داشتم دستامو خشک میکردم و به فضای زرد و نارنجی باغ و فواره‌های اطراف نگاه میکردم.

 

یهو دستم کشیده شد و پرت شدم تو یه آغوشی و بعد اون آدم بلندم کرد و راه افتاد…

جیغی کشیدم و از ترس داشتم میمردم.

 

گذاشتم روی زمین که تونستم ببینمش، با بُهت نگاهش میکردم…

 

لب زدم: _این چه کاریه امیرسام؟ داشتم از ترس میمردم.

 

اومد طرفم که از نوع نگاهش و حالاتش ترسیده عقب رفتم که پشتم خورد به درخت‌…

آب دهنمو با ترس پر سروصدا قورت دادم و ترسیده نگاهش میکردم.

 

توی چندسانتیم وایساد و خم شد طرف صورتم…

 

_چرا وا نمیدی پروا؟ چرا داری منو تو آتیش عشقت میسوزونی ولی به دادم نمیرسی…

 

با صدای خش خش برگا و قدم برداشتن، ترسیده گفتم: _ب..برو عقب… زشته …ی.یکی میبینه…این حرفارم نزن…

 

با صدای داد زدنش از جا پریدم و وحشت‌زده نگاهش کردم

 

_چه حرفایی پروا؟ کدوم حرفا؟ چرا نمی‌فهمی دوست دارم؟ مجبورم نکن یکاری کنم که دیگه باید بهم بله بگی…

 

از نگاه وقیح و لبخندش فهمیدم منظورش چیه…

 

_حالا دوباره میپرسم مالِ من میشی؟!

 

هنوز حرفش کامل تموم نشده بود که یهو یقش از پشت کشیده شد و مشت محکمی هواله‌ی صورتش که پرت شد روی زمین.

 

ترسیدی جیغی کشیدم و دستامو گذاشتم روی صورتم…

 

نگاه ترسیدمو از امیرسام که افتاده بود زمین گرفتم و برگشتم سمت کسی که اون کارو باهاش کرده بود…

 

پاهام شل شد با دیدنش، انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم، قلبم یکی درمیون میزد، چندبار تندتند پلک زدم، نه واقعیت بود، خواب نبود.

 

با پیچیدن صدای عصبیش مطمئن شدم خودشه…

 

با نفس نفس که از روی حرص بود داد زد:

_یبار بهت اون روز توی خونتون گفتم که دور و ور پروا نبینمت، حالا دوباره میگم نگاهتو از روی پروا بکش، دفعه‌ی دیگه‌ای امیدوارم نباشه وگرنه جنازت می‌ره دم خونه تحویلِ خونوادت…

 

چشماش چرخید رو من و نگاهم کرد؛ بازم با دیدن اون دوتا تیله‌ی خوشگلش روحم به اوج آسمون رفت…

 

 

دستم همونجوری جلو دهم ماتم برده بود…

بعد دو هفته برگشته بود؟!

پس اون پیام اون بچه اون زن چی؟

واقعا برای کنفرانس و کار رفته بود؟!

 

مچ دستمو گرفت و دستم از روی صورتم برداشته شد و با گفتن ” بریم پروا” منو دنبال خودش کشید و برد.

 

همینجوری که دنبالش کشیده میشدم نگاه مبهوتمو از زمین گرفتم و از نیم رخ نگاهش کردم…

ریشش بلند شده بود سرتاپا سیاه پوشیده بود .

 

وارد راه سنگفرشی ای که باغ رو دور میزد شدیم، نگاهی به رستوران کردم و آروم لب زدم: ح…حامد… کج…کجا میری… تختی که بچه ها رزرو کردن اون طرفه…

 

همونجوری که داشت میرفت غرید: گوربابای بچه ها.

 

تقریباً میشه گفت از رستوران خارج شده بودیم سمت کوهی که رستوران تو دامنه ی اون بود میرفتیم.

 

تپه ای که اونجا بود رو دور زد دیگه رستوران و پارکینگ دیده نمیشد اگه حامد نبود و آدم دیگه ای بود قطعاً باهاش همچین جایی نمیومدم…

 

نمیدونم از ترس سرما استرس شُک یا چی بود که بدنم اینجوری میلرزید و فکم رو ویبره بود و دندونام میخورد بهم، لبام تکون میخورد تا چیزی بگم ولی صدایی از دهنم خارج نمیشد…

 

یهو دستمو کشید و هُلم داد جلو و برم گردوند سمت خودش که روبه روش وایسم؛ به سختی خودمو کنترل کردم تا اون جای دره تپه ای نخورم زمین و تعادلمو حفظ کنم…

 

به خاطر بالا اومدن و مسافت زیاد نفسم بالا نمیومد…

سرمو بلند کردم و نگاهش کردم…

 

چونم اینبار نه از سرما بلکه از بغض میلرزید ولی خودمو سریع جمع و جور کردمو با دستم به اطراف اشاره زدمو با لحن سردی گفتم:_منو چرا آوردی اینجا؟! حرفی داری؟ همونجا میگفتی خب!!!

 

بعد سرتاپاشو نگاه گذرایی انداختم و با لحن طلبکارانه ای ادامه دادم

_هوم؟ میشنوم؟! زود بگو بچه ها منتظرن باید بریم…

 

اومد سمتم که فهمیدم میخواد ببوسه سریع سرمو کج کردم که توی چند سانتیم خشکش زدو دستش رو هوا موند…

با تته پته گفتم: ب…برو…عقب… نمیخوام.

 

سخت بود پس زدن کسی که عاشقشی و کاری که براش لَه لَه میزنی، منم میخواستم ازون لبای لعنتیش کام بگیرم ولی دیگه نه، باید همه چیز روشن میشد، منم غرور دارم دل دارم منم از سنگ نیستم نمیشه هر روز یه سازی بزنه بعد ولم کنه، منم قلبم میشکنه اذیت میشم…

 

بعد چند لحظه دستش که رو هوا بود کنارش افتاد؛ از گوشه ی چشم حرکاتشو زیر نظر داشتم.

 

سرمو آروم بالا آوردم ولی نگاهش نمیکردم…

_ برو…عَ عقب خوا..خواهشاً…

 

نفسشو کلافه فرستاد بیرون و دستشو کرد تو موهاش، پشتشو کرد بهم و کمی ازم دور شد.

منم در جدال برای آروم کردن ذهن آشفتم و قورت دادن این سنگ لعنتیِ تو گلوم که اسمش بغضه بودم.

 

صدای ضعیف و گرفتش اومد:

_چرا… چرا پروا؟!

 

برگشت سمتم و با چشمایی که توی تاریکی باز هم برام زیبا بود نگاهم کرد و با لبخند بی جونی ادامه داد:

_چرا اینجوری رفتار میکنی؟ ازون شب که یکتا شام خونه بود رفتارت عوض شده… چته؟ میفهمم یچیزیت هست ولی نمیدونم چی! حرف بزن باهام!

 

صداش کمی بالاتر رفت و کمی جلوتر اومد و دستاشو تو هوا تکون داد

_ بگو چته لامصب، ازون شب چِت…

 

هنوز حرفش تموم نشده که کمی صدامو بردم بالا تا مانع حرف زدنش بشه:

_بهتره بگی ازون صبح…

 

حرفشو قطع کرد و با اخم ناشی از تعجب نگاهم و کرد که پوزخندی زدمو اینبار با صدای متعادلی گفتم:_بهتره بگی ازون صبح، ازون روز به بعد چرا اینجوری شدی؟!

 

مبهوت لب زد “چی؟!”

 

بغضمو به سختی قورت دادم

_آدما متوجه تغییر رفتار میشن بعد میان با دلخوری میپرسن که هان چیشد که رفتارت عوض شده؟!!! ولی نمیگن چیکار کردم که باعث این رفتارت شده؟! شاید مشکل از خوده آدم باشه!

 

با اخم جلو اومد و گفت: _چی داری میگی پروا، چیکار کردم که اینجوری شدی؟

 

بی حرف نگاهش کردم…

میترسیدم حرف بزنم بغضم بشکنه.

 

کمی همینجوری نگاهم کرد بعد انگار که چیزی فهمیده باشه؛ نگاهشو به سرتاپام چرخوند و با لحن آرومی گفت:

_پروا تو از حرفام و رفتارم صبحِ اون شبی که راب… اون روز توی اتاق ناراحتی؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

ممنون قاصدک جون.😍😘🤗

Asra
7 ماه قبل

سلام منم میخوام شروع کنم به نوشتم میشه کمک کنید از کجا وارد شم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x