رمان اوج لذت پارت ۱۱۸

4.4
(118)

 

 

 

بازم سکوت بود جوابِ من به حرفاش…

 

اومد جلوتر و دستامو گرفت نگاهم کرد

_هوم؟ مشکل اونه؟!! پروا دِ یه حرفی بزن.

 

دستامو به شدت از دستش کشیدم بیرون و مسیرمو کج کردمو از کنارش گذشتم…

_آره آره مشکل همونه

 

از پشت دستمو کشید و هلم داد عقب.

_وایسا، چرا داری ازم فرار میکنی؟ پروا چی توی اون دل کوچیکت سنگینی کرده، بگو… بگو حلش میکنیم…

 

توی چشماش نگاهمو گردوندم…

نه، باید میگفتم، دیگه نمیشد بالاخره زندگی منم این وسط بود باید میفهمیدم چند چنده با خودش با من…

 

آروم لب زدم:

_حامد…

لعنتی صدام بدجور میلرزید…

 

_جانم؛ جانِ حامد…

 

اینجوری که حرف میزد بیشتر بغضم سنگینی مکیرد…

سرمو بالا گرفتم نفس عمیقی کشیدم.

 

عزممو جزم کردم و گفتم: _من… من اون پیام رو روی گوشیت دیدم… حامد… من، منم باید بدونم جریان چیه!!! من نمیتونم توی بلاتکلیفی بمونم…

 

اشکم چکید…

 

_ من حتی نمیدونم حس تو نسبت به من چیه؟ هر روز یجور رفتار میکنی؟ یروز خوبی یروز بد… میفهمی چی میگم؟ من توی یه جهنمم الان، نمیدونم چیکار کنم، هر مسیریو توی ذهنم مرور میکنم به بن بست میرسم…من خسته شدم توی این بلاتکلیفی، ترس، استرس، نگرانی، درد… حامد تو…تو زن داری؟… بچه داری؟…

 

هق هق کردم و اشکام دوتا دوتا میچکیدن.

 

_اگه… اگه یکی دیگرو میخوای چرا… چرا هفته ی پیش بهم نزدیک شدی؟… من قلبم دیگه طاقت نداره… اگه کسی تو زندگیت هست دیگه…دیگه سمت من نیا…بسمه دیگه، خستم.

 

گریَم بدتر شده بود، نشستمو زانوهامو بغل کردم، پاهام دیگه طاقت نداشتن، از تهه دل زار میزدم…

 

بعد از دقیقه ی طولانی حامد نشست روبه روم…

نگاهمو ازش گرفتم و اشک میریختم.

دستشو گذاشت زیر چونم و برگردوند طرف خودش…

 

_آره … من زن دارم.

 

اینو که گفت نفسم رفت، دنیا وایساد ، انگار همه چی دیگه تموم شده بود، یه چیزی توی دلم فروریخت.

 

_من یدونه زن دارم، اونم تویی پروا خانوم…

 

مات بودم، هر لحظه با یه جمله شُکم میکرد.

مبهوت لب زدم: _پس. پس اون پیام چی؟… اون زن اون …اون بچه؟!

 

باد شدیدی وزید که از سرما لرزی کردم، سریع بازومو گرفت و کشید طرف خودش که پرت شدم بغلش، خودشم نشست روی زمینی سنگی بود…

 

میخواستم تا ابد بمونم توی همین بغل، ولی نباید وا میدادم، باید همه چیو میگفت.

 

از بغلش اومدم بیرون خواست نذاره که با لحن جدی ای گفتم:_توضیح بده…

دستاش شل شد و دیگه مقاومت نکرد، نشستم کنارش و به روبه رو خیره شدم…

 

_اون آدم منشیه قبلیم بود، قبل از تو باهاش یبار رابطه داشتم، اون روز هم پیام داده بود که حاملس، ولی بچه از یکی دیگه بود، این هفته ای هم که ترکیه بودم میدونم زرنگ تر ازین حرفایی که باور نکردی واسه سمینار نرفته بودم، رفتیم و آزمایش دی ان ای گرفتن ازش و ثابت شد که بچه از یکی دیگس.

 

نمیدونستم باور کنم یا نه…

بازم نگران بودم…

 

_میدونم که باور نمیکنی؛ شک داری؛ ولی میتونم جواب آزمایشات رو بهت نشون بدم، نمیدونم… اصلا هرکاری بخوای میکنیم تا باورت شه، تا بفهمی حرفام حقیقته.

 

بلند شدم و آروم باصدایی بی روح گفتم: _باشه، جواب آزمایشات فردا نشون میدی…

 

همونجوری که داشتم میرفتم ادامه دادم

_الان باید برم پیش بچه ها حتما تا الان خیلی نگران شدن.

 

خودشو رسوند بهم و وایساد جلوم.

_اون مردتیکه قبل از رسیدن من دستش هرز نرفته بود؟! چیزی نگفته بود که بهت…

 

سرتاپاشو با نگاه سردی از نظر گذروندم

_برفرض که گفته؟! به تو چه؟! چیکاره ی منی؟

 

 

کلافه دستی توی موهاش کشید

_پروا با من لج نکن، جواب منو بده! چی گفت بهت؟!

 

گردنمو تابی دادم

_ حالا یچیزایی گفت؛ منم گفتم فکرامو بکنم بهش جوابمو میگم…

 

یهو رنگ صورتشو مدل نگاهش عوض شد، به شکر خوردن افتادم وای کاش این حرفو نمیزدم…

 

بازومو گرفت و عربده زد:_چه حرفی؟ چه فکری؟ چه جوابی؟!

 

وحشت زده نگاهش میکردم…

بازومو تکون داد و از لای دندونای کلید شدش غرید:_ پروا با توام اون دهنتو وا کن جواب منو بده؟!

 

پلکام از ترس میپرید…

دستامو بالا آوردم

_هیچی…هیچ حرفی.

 

چشماشو باریک کرد لب زد

_حرفای چند دقیقه پیشت یادت رفت؟!!! اونارو میگم.

 

آب دهنمو به زور قورت دادم؛ اگه بگم دروغ گفتم، عصبانی تر میشد؟ یا فکر بدی میکرد؟ نمیدونم اصلا مغزم قفل کرده بود…

 

بازومو کشید که فاصلمون کمتر شد، سرمو بالا گرفتم تا صورتشو ببینم…

 

غرید:_نکنه دوسش داری؟! هوم؟

باتوام؟ دوسش داری؟

 

سریع دستامو بالا آوردم و گذاشت رو قفسه ی سینش که بره عقب ولی یه سانتم تکون نخور.

تکونم داد و داد زد:_با توام! بگو دوسش داری یا نه؟

 

جیغ زدم:_نه… دوسش ندارم…ولم کن… بازوم لِه شد…آییی وحشی ولم کن، الکی گفتم…

 

دستاشو شل شد و افتاد، درحالی که داشتم بازومو میمالیدم خواستم از بغلش برم بیرون یهو دستشو گذاشت رو کمرم و چرخوندتم سمت خودش و لبشو گذاشت رو لبام…

 

مات شده با چشمای گرد شده از کنار صورتش به نقطه ی نامعلومی خیره بودم، لباشو فقط گذاشته بود روی لبام و تکون نمیداد.

 

سریع به خودم اومدم و با مشت کوبیدم به بازوش که ولم کنه.

 

بعد چند لحظه عقب کشید که از بغلش اومدم بیرون و دستمو با حرص روی لبام کشیدم که رژم مالیده شده به پشت دستم.

 

بعد با نفس نفسِ ناشی از حرص جیغ زدم:

_تو به چه جرئتی منو میبوسی؟! فکر کردی میتونی هربار دلت خواست بهم نزدیک بشی بعد بری و پشت سرتو نگاه نکنی؟! نه… نه دیگه این حقو نداری.

 

اومد جلو که بیشتر داد زدم

_برو عقب نمیخوام دیگه دست از سرم بردار…برو از زندگیم برو، من عروسک خیمه شب بازیه تو نیستم.

 

داد زد:_نه عروسک خیمه شب بازیم نیستی ولی عروسکمی… پروا تو… تو زنِ منی.

 

با گریه داد زدم:_آره شرعی زنتم ولی نمیخوام…

جیغ زدم با هق هق ادامه دادم

_ نمیخوام زنِ کسی باشم که هیچ حسی بهم نداره، از بلاتکلیفی خسته شدم.

 

اینبار بلندتر از قبل داد زد

_از کجا میدونی حسی بهت ندارم؟!

 

با تمسخر بین گریه هام خندیدم

_آهان منظورت از حس همون حس خواهر برادریه یا فقط هوسه واسه سکس؟!

 

_نههه!

 

جیغ زدم:_پسسسس چی؟! پس چی لعنتی؟! یروز میگی فراموش کن روز بعد خودت نزدیکم میشی…

 

بارون شروع کرد باریدن.

اومد جلوتر که رفتم عقب با حرص یه مسیریو پیش گرفتم و رفتم، با دست اشکامو که با بارون قاطی شد بود پاک میکردم و بی هدف از بین درختا رد میشدم و میرفتم…

 

_پروا وایسا کجا میری؟!

_ولم کن حامد نیا دنبالم نمیخوام ببینمت، میخوای بازم عذابم بدی؟!

 

کمی بعد ، از بس که گفت وایسا و جواب من جز برو و ولم کن چیزی نبود، انگار که خسته شده باشه، سریع خودشو از پشت بهم رسوند و بازومو کشید و جلوم وایساد…

 

قطره های بارون و اشکامو از صورتم پس زدم و خودمو بغل کردم، لباسم خیس شده بود از سرما میلرزیدم.

 

بریده بریده گفتم:_چیه؟ چرا افتادی دنبالم؟!

هردوتا بازومو گرفت

_نرو پروا…

_کجا… کجا نرم؟!!!

_فرار نکن ازم، دور نشو، بمون پیشم.

_حامد… واسه چی… واسه چی بمونم آخه؟!!!

 

آروم تکونم داد بعد یکی از دستاشو کوبید رو قفسه ی سینش

_واسه این ، واسه این بمون، این قلبی که عاشقته…

 

 

 

مات ومبهوت بهش نگاه میکردم، نفس کشیدن و پلک زدن یادم رفته بود.

 

کشیدتم طرف خودش که توی بغلش بودم دیگه…

سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم…

 

پیشونیمو بوسید

_عاشقتم پروایِ من، میمیرم واست.

 

لبه های پالتوش رو باز کرد و پیچید دورم و توی بغلش گم شدم.

 

_تو واسه منی ، حق نداری جایی بری…

 

قلبم داشت از خوشی و شُک منفجر میشد.

انگار روی زمین نبودم و روی ابرا داشتم پرواز میکردم.

 

با صدای لرزون وضعیفی لب زدم:_حامد…

با دستاش فشارش بهم وارد کرد

_جونه حامد…

 

نمیتونستم حرفی بزنم، مغزم قفل کرده بود.

 

_پروا میدونم الان توی اون مغزت و قلب کوچولوت چه خبره، ولی باور کن، عشقمو باور کن.

 

باور کنم؟!

من باورش داشتم…

خودمم دیوانه وار عاشقش بودم.

ولی این اتفاقات اخیر معادلات ذهنیمو بهم ریخته بود و ذهنم درگیر بود…

 

توی چشمای هم غرق بودیم.

میخواستم زمان وایسه و همیشه توی بغلش بمونم.

 

لبامو بزور تکون دادم

_ حامد من…

 

با ذوق نگاهم کرد و نگاهشو توی چشمام چرخوند.

_تو چی؟ توام چی پروا؟!!!

 

_من… من…

 

وای خیلی سخت بود، نمیتونستم…

 

چشمامو بستم و بهم فشارشون دادم، نفسمو با حرص دادم بیرون و دوباره با خجالت نگاهش کردم…

 

آب دهنمو قورت دادم

_ من … چیزه … من…

 

یهو سریع و تند گفتم:_ من دسشویی دارم، باید برگردیم سریع…

 

متعجب نگاهم میکرد.

تند تند پلک زدم و نگاهمو روی قفسه‌ی سینش گردوندم و دوباره زل زدم بهش.

 

_هوم؟!

_هوم؟!!! اوهوممم میگم چیزه من باید برم دسشویی.

 

با زنگ خوردن گوشیش دستاشو شل کرد و همینجوری که نگاهش بهم بود گوشیشو از جیبش درآورد…

 

منم سریع از بغلش بیرون اومد و یا قدمای سریع و هول شده مسیر برگشت رو پیش گرفتم.

 

اونم داشت پشت سرم میومد.

یهو پام لیز خورد که داد زد:_مراقب باش پروا…

 

 

بعد با طرف پشت گوشی حرف زد

_جای پرتی هستیم واسه همون شاید آنتن نمی‌داده، داریم میایم شایان، فعلا خدافظ…

 

کتشو درآورد و گرفت بالای سرمون بعد بدو بدو رفتیم سمت رستوران…

 

بعد چند دقیقه رسیدیم و بچه‌ها با دیدنمون نگران سمتمون اومدن.

 

شایان نگاهی به سر ووضعمون انداخت

_کجایید شماها؟! امیرسام که زنگ زد گفت ، من رفتم شما دوتا هم که یک ساعته غیبتون زده، الانم که عین موش ابکشیده اومدید…

 

ستاره دختر داییم گفت:_خیلی نگران شدیم، گفتیم یوقت خدایی نکرده بلایی سرتون نیومده باشه، وای پروا عمهههه، مامانت هزار بار زنگ زده هربار یجوری پیچوندیم…

 

با حرف ستاره سریع سمت تخت رفتم و گوشیمو از کیفم کشیدم بیرون، به خونه زنگ زدم و با استرس درحالی که ناخونمو میجویدم منتظر جواب دادن مامان شدم، الان به رگبار میبست…

 

با پیچیدن صداش نفسی گرفتم که سریع جواب بدم ولی با شنیدن صدای ریلکس و خندش نفسم خالی شد.

 

_وای این فیلم خیلی خوبه، سلام پروا جان، خوبی مامان؟ حامد اومد پیشتون؟

 

به زور خنده‌ای کردم

_س…سلام مامان… آره خوبم… بله حامد هم اینجاست.

 

_خوبه، یکم پیش زنگ زدم خبر بدم که میاد پیش شما که دیگه انگار صدا قطع و وصل میشد نشنیدی بعدشم که هربار یه جایی بودی نشد خلاصه بهت بگم.

 

_دورت بگردم نگران نباش…

_پروا مامان جان اومدنی مراقب باشیدا بارون می‌باره جاده لغزندس.

_چشم چشم.

 

بعد سفارش های طولانی بالاخره قطع کردیم.

 

نشستیم روی تخت و آرش دوتا پتو مسافرتی آورد پرت کرد طرف منو حامد که پیش هم نشسته بودیم

 

_بیا، بکشید روتون، فقط مال زیدمه توروخدا مراقب باشید کثیف نشه، تو ماشین مونده بود…

 

تشکر کردیم و از حرف آخرش که با مسخرگی می‌گفت خندمون گرفت.

 

سامیار سوتی کشید

_جووون، پتو میخواستید چیکار شیطونا؟ حامد پتورو با دقت نگاه کن یه وقت لکه روش نباشه، حالا بیشتر دقت کنیم صدای بابا بابا گفتن میشنویم از پتو…

 

با حرف سامیار قهقهه‌ی جمع بلند شد و آرش گردنشو گرفته بود و میگفت چی میگی نفله.

 

خنده و ادا بازیای بچه‌ها با آوردن کیک ساکت شد ولی دوباره شروع کردن مسخره بازی و از خنده ریسه رفته بودیم…

 

بعد خوردن کیک و باز کردن کادوها یکم دیگه هم با ‌بچه‌ها حرف زدیم و دیگه بلند شدیم که برگردیم خونه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

چقدر راحت از رابطه قبلیش حرف میزنه,حالا اگه پروا این حرف رو میزد…

Mehrima
7 ماه قبل

این انگار ی تیکه از قبلش نیس ؟؟؟؟؟من چرا سردرنیاوردم قبلش کووووو پارت دیروز ک نذاشتی تولد کی هست ؟حامد کی اومد کی رفتن ؟کجا هستن؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x