رمان اوج لذت پارت ۱۲۰

4.4
(118)

 

ا

 

سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم و بعده یه سکوت طولانی، لب زدم:_حامد…چیزی شده؟!

 

سرشو کج کرد ادای منو در آورد

_وا چرا؟!

 

گیج شده سرمو تکون دادم

_هوم؟!

 

اون یکی دستشم زد کنار سرم به دیوار

_عوض اینکه ذوق کنی که من چند وقت دارم میام اینجا، بیای بپری بغلم، میگی وا چرا؟!

 

تازه متوجه شدم دردش چیه ، سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم وبا لحن لوسی گفتم: _ خب ذوق زده که شدم خیلی خیلی خیلییییی ولی خب دلیلشو میخواستم بدونم دیگه…

 

دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بالا آورد و نگاهشو توی چشمام چرخوند و بعد چند لحظه آروم زمزمه کرد:

_دلیل ازین محکم تر که میخوام پیش نیلوفر آبیم باشم؟!

 

نیلوفرآبی؟!

ازین کلمش شکه شدم و مبهوت نگاهش کردم…

 

پس به خاطر همین موقع خریدن گل واسه خواستگاری از یکتا به من نگاه کرد و گفت”چون گل قشنگیه”؟!

الان معنی اون نگاه عمیقش رو میفهمم…

 

با تکون خوردنش به خودم اومدم…

سرشو کج کرده بود که لبامو ببوسه، تو یه حرکت آنی از زیر دستش رد شدمو فرار کردم سمت در.

 

دستگیره ی در رو گرفتم و کشیدم پایین و در باز شد ولی قبل از باز شدن کاملش، دست حامد نشست رو در و بستش، بازوی منو گرفت و چرخوند سمت خودش و لباشو گذاشت رو لبام…

 

دستشو گذاشت پشت گردنم و سرمو محکم نگه داشت و عمیق و وحشیانه میبوسید.

چسبوندتم به دیواره کنارِ در…

 

منم تشنه ی لباش بودم…

 

دستامو گذاشتم رو پهلوش و پیراهنش رو چنگ زدم و همراهیش کردم.

 

کمی بعد عقب کشید و با نفس نفس خیره شدیم به همدیگه…

_ از دست کی فرار میکنی فنچ کوچولو؟!

 

با خجالت خواستم سرمو بندازم پایین که خم شد و لبامو دوباره با لباش شکار کرد و سرمو چسبوند به دیوار وبوسید…

 

بعد چند دقیقه ی طولانی لباشو از رو لبام برداشت و گفت:

_ عسلی دیگه عسلللل… شیرینی… ازت سیر نمیشم.

 

بعد پیشونیمو بوسید و ادامه داد:

_ باید برم شب میبینمت خانم کوچولو ، خدافظ…

 

“خدافظ” ای زیر لب زمزمه کردم و رفت.

 

بعد چند دقیقه شل و ول از اتاق رفتم بیرون و توی اتاق خودم یه رژ همرنگ لبام زدم و رفتم پایین…

 

بابا اومده بود و مامان همونجور که داشت غر میزد که چرا حامد واسه ناهار نمونده در حال کشیدن غذا بود…

 

لیوان آبی پر کردم و در همونجور که داشتم از آشپزخونه خارج میشدم گفتم:

_من بیرون پیتزا خوردم میل ندارم هنوز…

 

بعد سریع به سمت اتاقم رفتم که از دست غرغرای مامان فرار کنم.

 

خودمو پرت کردم رو تخت و دستامو رو لبام کشیدم و با ذوقی وصف ناپذیر به خواب رفتم…

 

 

با حس قلقلک پام با کلافگی”اوممممم”ی کردم و جابه جا شدم و به پهلو خوابیدم…

 

بازم بعد چند ثانیه با حس انگولک شدن کف پام چشمامو با عصبانیت نیمه باز کردم و سعی کردم متوجه اطراف بشم و مغزمو لود کنم، دهنمو که باز شده بستم و با بی حوصلگی از جا بلند شدم ببینم چیه که میخوره به پام…

 

با دیدن حامد کنار پام با قیافه ی پوکری نگاهش کردم

_کرم داری؟! نمیبینی خوابم؟!

 

بعد خودمو پرت کردم رو تخت و درحالی که پتورو میکشیدم رو سرم با چشمای بسته گفتم:_ برو برو برو، آفرین برو بیرون اذیت نکن، خوابم میاد.

 

دوباره داشت چشمام گرم میشد که پتو به شدت از روم کشیده شد و حامد از کمرم گرفت و پرتم کرد به کولش…

 

جیغی زدم

_ آهای منو بذار زمین، کجا میبری منو، یعنی چی منو عین کیسه برنج انداختی رو کولت؟!

 

اسپنکی زد به باسنم که جیغی زدم و حرفم نصفه موند.

 

فضارو برعکس میدیدم…

وارد اتاق خودش شد منو انداخت رو تخت؛ موهامو با حرص زدم کنار و بلند شدم و دست به کمر سینه به سینش ایستادم:

_هوم چیه؟! چرا منو آوردی اینجا؟!!!

 

خنده ای سر داد و بغلم کرد

_ عین یه گربه کوچولو پنجول میندازی فکر میکنی میترسم؟ نخیر اتفاقاً خوردنی تر میشی( لپمو کشید و ادامه داد) گربه کوچولوووووو…

 

(ایششش)ی کردمو با ناز نگاهمو ازش گرفتم.

 

آروم خندید و ولم کرد و رفت وسط اتاق، دستاشو کوبید به همدیگه و با یه دستمال و شیشه پاکن اومد طرفم

 

_خبببب میدونی که من نمیذاشتم کسی اتاقمو تمیز کنه، به خاطر همین الان چند وقته دست نخورده و شدت کثیفه، ازونجایی که من یه مدت قراره اینجا بمونم باید اینجارو تمیز کنیم.

 

بعد اشاره زد به شیشه پاکن و دستمال تو دستش…

 

تای ابرومو دادم بالا و بعد چند ثانیه گفتم:_کنییمممم؟!

 

سرشو به معنای تایید تکون داد

_ آره دیگه نمیتونم تو خاک و گرد و غبار بمونم که…

 

نگاهی به سرتا پاش انداختم

_ برو بابااااا.

 

بعد رفتم سمت در که وسایل تو دستشو انداخت زمین و دویید سمتم که جیغی زدم و منم دوییدم در اتاق باز کردم و خواستم از اتاق خارج بشم که از پشت گرفت و کشید، ولی چارچوب در رو گرفتم

 

جیغ زدم:_ مَمَننننن بیاااا پسرت منو میخواد به عنوان کوزت استفاده کنههههه، ولم کن یزیدددد…

 

 

حامد هم با قهقهه لب زد:_خودتو خسته نکن بچهههه کسی خونه نیستتتت، سر جدت بیا کمک کن مامان گفته اتاقو تمیز کنم وگرنه سرمو از تنم جدا میکنه.

 

از خنده دستام شل شد و با جیغ و خنده حامد تو بغلش کشید و برد سمت داخل اتاق و دستمالو شیشه پاکن رو داد دستم…

 

با دهن کجی و اخم توأم با خنده نگاهش کردم که بوسی رو لبام زد

با دستمال زدمش

_ برو عقبا فک نکن چون دوسِت دارم با یه بوس خر میشمو کل کارارو میتونی بندازی گردن من…

 

نگاه متعجب و ذوق زدشو که دیدم همونجوری که داشتم موهامو با یه خودکار بالا سرم کیپ میکردم

_ چیه؟!

 

با شادی لب زد

_گفتی چون چی؟!

گیج سرمو تکون دادم

_ چی چی؟!

 

با دستش اشاره کرد با پرویی گفت

_ گفتی چون دوستم داری؟!

 

چشمام گرد شد و سرمو انداختم پایین لبمو گاز گرفتم، سرمو خاروندم و با خجالت آروم گفتم:

_ اوممم من میز و کتابخونه رو تمیز میکنم و وسایلاشو میچینم توش.

 

خندید

_باشهههه کوچولو من تو کوه نعره زدم عاشقتم ولی تو حالا یه دوستت دارمه کوچولو رو دریغ میکنی…

 

بعد سه ساعت خودمونو با خستگی پرت کردیم رو تخت.

نیم نگاهی به ساعت انداختم که دیدم ساعت 10 شده بعد چشمامو با خستگی بستم…

 

_ وایییییی چققققدددد سختهههه، خستهههه شدمممم واییی..

همونجوری با چشمای بسته منم با لحن کشیده ای گفتم:_حالا خوبه دو سوم کارارو من انجام دادما.

 

یهو تخت تکون خورد که یکی از چشمامو نیمه باز کردم و نگاهی بهش انداختم.

دیدم به پهلو خوابیده و آرنجشو گذاشته زیر سرش و نگاهم میکنه.

 

_پروا خانوم لباسارو زدم به چوب لباسی آویزون کردم، لباسای راحتی رو تا کردم. بعد… بعد… آها بعدش چایی دم کردم آوردم…بعدش…

 

چشمامو باز کردمو سرمو کج کردم

_ بعدشم که هیچی…

 

با انگشتام کارایی کردم رو شمردم…

 

_سرویس بهداشتیارو تمیز کردم، گرد گیری اتاق، طی کشیدن کف اتاق، چیدن وسایلات که شامل کتاب و وسایل کار و وسایل بهداشتی و اینا میشد و وَ وَ وَ…

 

بعد با دلخوری و خستگی رو ازش گرفتم و چشمامو بستم.

یهو صداشو کنار گوشم شنیدم که آروم زمزمه کرد

_عوضش منم الان هرچیییی عروسکم بخواد سفارش میدم و میریم فیلم میبینیم…

 

با ذوق از جا پریدم و نشستم

_جیغغغغ واقعاااا؟!

 

 

 

_آرهههه!

 

جیغی زدم و از جا بلند شدم و رفتم لبه ی تخت که پام خورد به وسط پاهاش و صدای دادش بالا رفت…

 

همونجوری که با ذوق از اتاق خارج میشدم گفتم:

_ من میرم زنگ بزنم سفارش بدم، چی میخورییی؟!

 

با صدایی که احساس درد توش معلوم بود جواب داد

_ واییی پروا، نمیدونم نمیدونم، یه چی سفارش بده بره، آخ.

 

از پله ها رفتم پایین و زنگ زدم به فست فودیه مورد علاقم و با ذوق پریدم رو مبل و درحالی که داشتم پاهامو تکون میدادم، چیزایی که میخواستم سفارش بدمو تو ذهنم لیست کردم.

 

حامد هم دستش لای پاش و با صورت جمع شده و با خنده سری برام تکون داد و رفت سمت آشپزخونه…

 

_سلام فست فودی … بفرمایید.

با پیچیدن صدای آقاهه تازه استرس گرفتم و یادم رفت چجوری سفارش بدم، چی بگم حالا، چرا هیچوقت نمیتونستم چیزی سفارش بدم تلفنی…

 

_الو؟!

با اومدن دوباره صدای طرفه پشت خط، نفس عمیقی کشیدم _ سلااام مرغم، پیتزا سوخاری میخواستم…

 

با تموم شدن حرفم صدای قهقهه ی حامد از آشپزخونه بلند شد، سریع چشمامو وا کردم کوبیدم رو پیشونیم و تماسو قطع کردم و دستامو گذاشتم رو دهنم.

 

_سل…ام…مر…مرغم؟!

 

چشمامو وا کردمو دستامو از صورتم آوردم پایین و با اخم به حامد که از خنده قرمز شده بود نگاه کردم که کنارم رو مبل داشت از خنده ریسه میرفت.

 

کمی که به خودش اومد و خندشو جمع کرد زدم به بازوش

 

_ خودت بیا سفارش بده، تلفن دادی دست من هی میگی بیا تو سفارش بده، بلدی خودت بردار سفارش بده…

 

با خنده و چشمای گرد شده نگاهم کرد

_ مننن؟! من گوشیو دادم دستت میگم سفارش بدهههه؟! روتو برم بچه.

 

با ناز رومو کردم اونور و تلفن برداشتم گرفتم سمتش و اشاره کردم به تلفن

_ سفارش بده…

 

سرشو تکون و داد و تلفن گرفت و زنگ زد و با لبخند زل زد بهم که با ذوق دستامو کوبیدم بهم و منتظر شدم جواب بدن.

با جواب دادن طرفو.

 

حامد سلامی کرد و آروم گفت:_چی میخوای؟! پیتزا سوخاری؟!

بعد آروم خندید!!!

 

با خنده زدم به بازوش و آروم گفتم

_ پیتزا چهارفصل…

بعد گفتنه حامد هی سفارش بعدیو میگفتم…

 

_ مرغ سوخاری… همبرگر… چیز برگر… سالاد ماکارونی هم دارن اونم بگو… نوشابه سیاه دوتا… دوغ، دوغ هم بگو… سس هم بگو سس بزرگ بذارن این کوچیکا خوب نیست… سس خردل … تند… مایونز…

 

حامد سفارش خودشم گفت و با خنده قطع کرد

_ همه توی اون معده ی گنجیشکیت جا میشه؟!

 

 

دستی براش تکون دادم و تلفن و ازش گرفتم و درحالی که شماره میگرفتم

_ گفتی که مهمون توام امشب دیگه؟! وایسا یه چند تا چیز دیگه هم سفارش بدم.

 

روی موهامو بوسید

_مهمون چیه تو خانومه منی، باشه هرچی میخوای سفارش بده…

 

به هایپر مارکت سر کوچه هم یه عالمه سفارش تنقلات دادم…

 

پریدم از رو مبل پایین

_ من میرم یه دوش بگیرم تا سفارشارو میارن.

 

نگاهم به نگاهه شیطون حامد افتاد که فهمیدم چه فکر شومی تو ذهنشه، خجالت زده با چشم غره ای رومو ازش گرفتم که صدای خندش بالا رفت.

 

درحالی که داشتم موهامو خشک میکردم از حموم اومدم بیرون، که دیدم حامد نشسته رو تخت، با دیدنم لبخند رو لبش ماسید و سر تا پامو نگاه کرد:

_ ای کافر، لباساتو تو حموم پوشیدی؟!

 

با ناز سری تکون و دادم

_ محض امنیت از دست شما.

 

با دلخوری نگاهم کرد بعد با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستمو کشید و نشوند روی پاش و شروع کرد به خشک کردن موهام…

 

_ وَ اینکه پروا خانوم احیاناً این هودی توی تنت، هودیِ من نیست؟!

_هودیِ من نه، هودیاممموووووننننن.

 

بعد اشاره ای به هودیای دیگش جلوی کمد کردم که با بهت نگاهم کرد

_ ایشالا واسه خودم چیزی نموند که بپوشم نه؟!

 

دستمو گرفتم سمتش و با لبخند پت و پهنی گفتم:

_ شراکتی میپوشیم، قبوله؟!

 

نگاهی به دستم کرد

_ اگه قبول نکنم؟!!!

 

با اون یکی دستمو اشاره ای به خودم کردم

_ همشون واسه من میشه.

قهقه ای زد و باهام دست داد

_ اوکیییی قبوله.

 

دستامو گرفتم کنار چشمم و اوکی نشون دادم

_ نایسسس.

 

با به صدا درومدن زنگ در جیغی از خوشحالی زدم و بدو بدو رفتم سمت در که حامد وسط راه از کلاه هودیم کشید و گفت:_ تو نرو سرما میخوری.

 

رفتم آشپزخونه و منتظر اومدن غذاها شدم…

 

حامد اومد تو و دستاشو بالا گرفت و کیسه هارو نشونم داد

از دستش گرفتم و چیزبرگر رو از بین سفارشا پیدا کردم و یه عالمه سس خالی کردم روش و شروع کردم خوردن.

 

وسطاشم سیب زمینی میذاشتم دهنم و حامد با خنده از دست اداهام داشت پیتزاشو میخورد و دستشو که میاورد سمت سیب زمینیم میزدم رو دستش، من رو غذام خیلی تعصب داشتم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

امشب هم.پارت گزاشتی قاصدک جون.مرسی و ممنون.پارت طولانی و مثل همیشه خوب وعالی.😍

ساناز
7 ماه قبل

کو پارت ۱۱۹؟؟؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x