بعد تموم شدن همبرگر و چیزبرگر و مرغ سوخاریو سیب زمینیم، پیتزا و کیسه های تنقلات رو برداشتم
_ بریم فیلمممم ببینیمممم…
_ یه لحظه وایسا.
منتظر نگاهش کردم که اومد سمتم و یهو لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد مک زدن لبام، چشمامو بستم و بیحرکت مسخ حرکات لباش شدم…
بعد چنددقیقه که نرم و عمیق لبامو خورد؛ ازم جدا شد و انگشت شصتشو کشید رو لبام
_ کنار لبت سسی شده بود.
چشمای خمارمو با خجالت از چشماش کشیدم روی قفسه ی سینش که با خنده پیشونیمو بوسید، دستمو گرفت
_ بریم فیلم.
روی مبل نشستم و تنقلات رو میریختم توی ظرفا و حامد فلش رو زد به تی وی و اومد پیشم نشست، با ذوق و هیجان یکی از ظرفای بزرگ رو برداشتم و درحالی که داشتم چیپس رو گاز میزدم چشمم خورد به تیتراژ شروع فیلم که معلوم بود فیلم ترسناکه…
لب و لوچم آویزون شد و برگشتم سمت حامد و با لحن مظلومی گفتم:_ فیلم ترسناکه؟!
حامد با لبخند و هیجان نگاهم کرد و پفیلایی انداخت دهنشو دوباره زل زد به صفحه تی وی و سرشو به معنای تایید تکون داد.
اخمی کردم کمی خودمو به حامد نزدیک تر کردم که متوجه شد و با پوزخند به شوخی گفت:
_ هه میترسی جوجه؟!
اخمی کردمو با ناز تابی به گردنم دادم
_ نخیر، خواستم از پفیلا بخورم…
با ابرو اشاره ای به ظرفم کرد
_ خودت داری که.
نگاهی به پفیلاهای توی ظرفم کردم بعد سرفه ای کردم
_ چیزه اینا کمه از مال توام میخورم، فیلمو ببینیم.
با کنده شدن سر یارو توسط زامبیا از چندشیه زیاد چشمامو بستم و چشم غره ای به نیم رخ حامد رفتم، چشم دنیای فیلم رو کور کرده با انتخاب فیلمش؛ آدم دل و رودش میاد بالا.
با حرص ظرف رو گذاشتم رو میز و دستامو زدم زیر بغلم و زل زدم به بقیه ی فیلم؛ همین ده دقیقه ی شروع معدمون پیچید بهم، خدا بقیشو به خیر کنه…
نمیدونم چقدر گذشته بود اما هردو غرق فیلم بودیم که یهو صفحه تاریک شد و تو یه لحظه غیره منتظر جلوی تصویر در اومد از جام پریدم!
قبل اینکه به خودم بیام یهو کل خونه تاریک شد!
جیغ بلندی زدم و به اطراف نگاه کردم اما انقدر تاریک بود که هیچی نمیدیدم.
منتظر بودم هرلحظه تا اون زامبی دقیقا روبه روم ظاهر بشه!
_حامد ..حامد چی شد؟ چرا برقا رفت؟
با احساس نفس کسی کنار گوشم جیغ زدم خودم به جلو انداختم که افتادم توی بغل حامد.
_حامد من میترسم تروخدا اگر داری شوخی میکنی نکن!
با روشن شدن نوری توی صورتم سرمو بلند کردم.
حامد بود که نور گوشیش روشن کرده بود.
نگاهم به حامد دوختم که با لبخند نگاهم میکرد
_خوبی؟
خودمو بیشتر بهش چسبوندم و با ترس سرمو تکون دادم
_برقا چرا رفت؟
شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم اما نگران نباش زود میاد!
با ترس دستمو روی پای حامد گذاشتم خواستم خودمو بالاتر بکشم اما حامد ناله آرومی کرد.
تازه متوجه برجستگی جایی که دستم گذاشتم شدم.
دقیقا همونجایی که نباید دست گذاشتم!
سریع با خجالت دستمو عقب کشیدم
_ببخشید…حواسم… نبود ، یعنی…خب تار…یکه ندیدم!
حامد نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت
_اشکالی نداره!
اما انگار شیطان درونم از خواب بیدار شده بود.
حالا که کسی خونه نبود و تنها بودیم شاید وقت خوبی برای اذیت کردنش بود؟
دستمو روباره روی پاش گذاشتم اما اینبار با فاصله از مردونگیش!
خودمو بالا کشیدم و تو یه حرکت یکی از پاهامو یک طرف اون یکی رو طرف دیگه کذاشتم.
حامد متعجب نگاهم کرد
_پروا چیکار میکنی؟
روی پاش نشستم و دقیقا اون حجم سفت و قطور رو زیرم حس میکردم.
با صدای مظلومی لب زدم
_خب..یکم میترسم! اگر اذیت میشی بلند بشم؟
سری سرشو به نشونه نه تکون داد.
لبخندی زدم و دستمو آروم آرومی روی اعضا بدنش و باقلواهای جذابش کشیدم.
پایین تنم آروم آروم رو عضوش تکون میدادم.
لبخند کوچیکی گوشه لبم بود.
دستمو بالا آوردم و با ناخونم خط های فرضی رو گردنش میکشیدم.
صدای ضعیفش به گوشم رسید
_پروا نکن… صدبار بهت اخطار دادم منو اینجوری دیوونه نکن!
سرمو خم کردم و بوسه ای خیس روی گردنش زدم کنار گوشش زمزمه کردم
_من که هنوز کاری نکردم!
وحشیانه پهلوم چنگ زد و منو به خودش چسبوند
_میخوای بازی کنی؟
خنده ای کردم و دستمو روی لبم گذاشتم با عشوه ای که تو این لحظه ناخودآگاه سراغم اومده بود جواب دادم
_بدم نمیاد ، فکر کن حامد ما الان تو این خونه تنهاییم..فقط منو تو!
تو یه حرکت از جام بلندم کرد منو روی مبل انداخت و خودشم روم خیمه زد.
قبل اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم لبامو مثل قحطی زده ها به اسارت لباش گرفت.
انقدر وحشیانه لبامو میخورد که میخواستم از درد جیغ بکشم اما هربار همونجا خفه میشد.
دستمو دور گردنش حلقه کردم منم همراهی کردم.
تنم گر گرفته بود و تپش قلم بالا رفته بود.
و عجیب بین پاهام نبض میزد.
انگار احتیاج داشت تا حامد فقط بهشون دست بزنه!
اما انتظار زیاد طول نکشید و با احساس دست حامد دقیقا وسط پاهام لحظه ای تنم لرزید
درسته اولین بار نبود اما من هنوزم هیجان و ترس اول رو داشتم!
از روی شلوار کمی بین پاهام ماساژ داد که خودمو جمع کرد و پاهامو به هم چسبوندم.
_ اینبار من میخواد دیوونت کنم فنچ کوچولو
قلبم بیمهابا خودش رو به سینهم میکوبید.
این حسِ خواستنِ لعنتی چی بود؟
سر زانوم رو بوسید و به پاهام فشار ریزی وارد کرد و منِ ناشی ناخواسته از هم بازشون کردم، کشاله ی رونهای دو تا پاهام رو با دقت و آروم جوری که انگار به یه شیء گران بها و نایاب دست میزد، لمس کرد و بوسید…
خیسی شرمگاهم رو حس میکردم و این نشون دهندهی از خود بیخود شدنم بود.
همون لحظه صحنهی کنده شدنِ سر اون دختر بچهای که تو فیلم بود جلوی چشمهای بستهم جون گرفت و صدای جیغش تو سرم اکو شد.
ناخواسته پشت حامد رو چنگ زدم.
_ جانم؟ دستات چرا انقدر سرد شده قربونت برم؟ الان باید تو کورهی آتیش باشی شما!
راست میگفت اما سکانسهای اون فیلم نمیذاشت من روی حامد و موقعیتی که توش هستم تمرکز کنم.
_ می… میترسم!
لالهی گوشم رو زبون زد و پرسید:
_ از چی؟
وقتی خونه تاریک بود فضا ترسناکتر به نظر میرسید.
حامد که انگار میدونست درد من چیه دوباره سعی کرد ذهنم رو از اون فیلم منحرف کنه.
صورتش رو از بین پاهام نزدیک کرد و هرم نفسهای داغش باعثِ نفس عمیقم شد.
از روی شلوار بین پاهام رو بوسید و ماهیچه های پایین تنم برای لحظهای منقبض و بعد شل شدن و نبضش بدتر شد، لبم رو با دو تا دندون جلویی گاز گرفتم و خمار نگاهش کردم…
موفق شده بود!
سرم رو کمی کج کردم تا به حساب خودم عشوه اومده باشم اما مگه حامد تو اون تاریکی میتونست ببینتم؟
بین پاهام رو بو کشید و با صدای گرفته و دورگهش پچ زد:
_ بویِ توت فرنگی میده لعنتی!
عرق از تیرک کمرم عبور کرد و این حرفش عجیب به مذاقم خوش اومد.
_ لبات قلوهایه، چشات سگ داره، موهات دلمو برده، گردنتم خدا مخصوص مکیدنای من اینطوری طراحی کرده، بوی لوسیون بچه و توت فرنگیتم که هوش و حواسمو میبره، طعم ناب عسلتم زیر دندونم مونده، پاهای خوش تراشت و هیکل رو فرمت و سینههای خوش دستتم که نگم… دیگه چی میخوام من؟ هوم؟
حرکات دستش به تدریج تندتر میشد و من رو تا مرز جنون میبرد.
مردمک چشمهام با حرفهاش و حرکت دستش بالا رفت و برای بالا نرفتنِ صدام بیشتر لبمو گاز گرفتم و به کمرم پیچ و تابی دادم.
اینکه برق قطع بود خیلی خوب بود چون من اگه حامد رو میدیدم بعد از این رابطه روی نگاه کردن تو صورتش رو نداشتم، در این حد خجالتی بودم!
با انگشت شصت لبم رو از حصار دندونهام آزاد کرد و لبهای خودش رو جایگزین کرد.
صدای ملچ و ملوچ بوسهمون کل خونه رو پر کرده بود.
چنگی به پشت حامد زدم و با نفس نفس از روم بلند شد و کمربندش رو باز کرد.
بدونِ اینکه دست خودم باشه یقهی پیرهنش رو چنگ زدم و به جلو کشیدمش و این دفعه خودم لبهاش رو بوسیدم.
_ باشه جوجه، آروم باش؛ بدجور زدی بالا!
_ دیگ… دیگه تحمل ندارم! میخوامت…
شاید ویژگی بد من و نقطه ضعفم این بود که سریع وا میدادم!
بعد از باز کردن کمربندش مشغول باز کردنِ دکمههای پیرهنش شد و من با کمک نور گوشیش این رو دیدم.
با عجله دست دراز کردم و تند تند دکمههای پیرهنش رو باز کردم.
_ فرار نمیکنم!
مجدد روم خیمه زد و پشت پلکهام رو بوسید.
روی لبم بوسهی کوتاهی زد و از گردنم شروع به مکیدن کرد تا مچ پام.
صدای نالههام هرلحظه بیشتر اوج میگرفت و روی ابرها بودم.
حامد سریع شلوارش رو در آورد و به من هم کمک کرد لباسهام رو دربیارم.
با برخورد بدنِ لختش بهم طاقت از کف دادم و کمرش رو گرفتم و به خودم فشردم.
_ زود باش دیگه نمیتونم.
باآرامش دستش با تنم بازی کرد.
_ آروم باش خوشگلم، باید خوب آمادهت کنم تو تحمل منو بدونِ آمادگی نداری!
پشت بند حرفش سرش رو تو گردنم فرو کرد و گازهای ریز گرفت.
به کل اون فیلم ترسناک رو فراموش کرده بودم و غرق شده بودم تو دنیای رابطهی ممنوعهمون که هیچکدوممون الان به ممنوعه بودنش فکر نمیکردیم و فقط به لذتش فکر میکردیم.
اندی بعد بالاخره حامد خودش رو بین پاهام تنظیم کرد و لبش رو روی لبم گذاشت تا درصورت جیغ زدن صدام رو تو نطفه خفه کنه.
لبهام رو مکید و ما تو حال و هوای خودمون بودیم اما هنوز واردم نکرده بود که صدای چرخش کلید تو در اومد.
_ وای برقا قطع شده؟ چرا انقدر خونه ساکته پس؟
_ خانوم آرومتر صحبت کن شاید بچهها خواب باشن!
لبهامون قفل لبهای هم دیگه بود و جفتمون خشکمون زده بود، انگار برق سه فاز بهم وصل کرده بودن.
چشمهام گردتر از این نمیشد!
دستم لرزید که حامد سریع مشتم رو تو دستش گرفت.
همینطور که لبهام بین دندونهاش بود نامحسوس بلند شد و من هم مجبور شدم بلندشم.
بغلم کرد و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم.
بهتر بود از تاریکی استفاده میکردیم و سریع در میرفتیم تا لو نرفته بودیم.
با تصور اینکه همین لحظه چراغها روشن شه و مامان و بابا ، من و حامد رو لخت و تو این وضعیت ببینن تن و بدنم لرزید.
حامد سریع لباسها رو از پایین کاناپه برداشت و من همینطور که بغلش بودم دست درازی کردم تا گوشیش رو بردارم اما اجازه نداد و با قدمهای بدونِ صدا سمتی راه افتاد.
بیحواس خواستم حرفی بزنم اما حامد سریع دستش رو روی دهنم گذاشت.
وارد اتاقم شدیم و حامد سمت تخت رفت و بعد از اینکه من رو روی تخت گذاست برگشت و در رو بی صدا بست.
پچ پچ کنان گفتم: چیکار میکنی؟ گوشیت جا موند الان میفهمن!
کنارم نشست و کم کم چشمهام به تاریکی عادت کرد و کمی دیدمش.
دستش رو روی بینیش گذاشت.
_ هیسسس! پاشو لباساتو بپوش من درستش میکنم. نلرز چیزی نیست!
_ ولی اگه میدیدنمون…
وسط حرفم پرید.
_ هنوز که ندیدنمون بچه! آروم بگیر! پاشو لباساتو بپوش میگم.
لب برچیده گفتم: جایی رو نمیبینم.
خودش لباسهای رو از روی زمین که بعدِ ورود پرت کرده بود برداشت و تنم کرد.
زیر لب غرغرکنان گفت: عجب ضدحالی بود اه، الان من با این سیخونک کجا برم؟
من جای این دوتا استرس گرفتم🥺
آخه یکی نیست بگه مگه مریضین وسط خونه انجام میدین🤦♀️
اتاقو ازشون گرفتن
حالا خوب بخیر گذشت🤦♀️🤦♀️
این دوتا خُل شدن.خو یه کار اساسی بکنید,چرا اینقدر مخفی کاری میکنید.😒خدایییش نظم پارت گزاریتون حرف نداره.☺
همش پَرید
مررررسییییی از پارت گذاری منظمتون خیلییییی گلیی قاصدک جونم
خدا شاهده اگه نمیگفتم تو گلوم گیر میکرد
پروا خانوم بخور بیا منم بخور اصلا برات گل ریزون میکنیم یه چیزی گیرت بیاد بخوری بخور چیزی نخوردی سوتغذیه میگیریا
بعدم خب لعنتیا زن و شوهرم باشین تو سالن باید احتمال بدین