دست به سینه به صندلی تکیه دادم.
_ اینطوری قول داده بودی خوش بگذره؟
خندید و دستهای سیاهش و به رخم کشید.
_ به من که خیلی داره خوش میگذره. غر نزن پروا، درستش میکنم!
صندوق رو زد و بطری آبی ازش بیرون کشید.
_ بیا آب بریز رو دستم قیافه نگیر
کمی روی دستش آب ریختم اما فقط کمی از سیاهیش کم کرد و کامل پاک نشد.
جلوی ماشین ایستاد و از بقیه کمک میخواست هرچند که بعید میدونم حتی یک نفر بایسته.
گویا خدا امروز از دندهی لج با من بیدار شده بود که بعد از این فکرم یه ماشین سمندِ سفید جلوی پای حامد ترمز زد.
سریع در و باز کردم و خودم رو بین در و ماشین قرار دادم.
صدای مرد شنبدم
_چیشده داداش؟
_ماشینمون خراب شده میتونی تو فقط یه گوشی به ما بدی زنگ بزنیم کمک بفرستن حله، چیز خاصی نیست.
چیز خاصی نبود یا حامد خاص جلوه نمیداد؟
مرد لبخندی روی لبهاش نشوند و از آیینه نگاهی بهم انداخت که معذب سر پایین انداختم.
نگاه حامد به من کشیده شد و با اخمهای درهم اشاره زد تو ماشین بشینم.
حوصلهی یه دعوای دوباره سرِ کله خراب بازیای حامد و دست به یقه شدنش با کسی رو نداشتم بخاطر همین به حرفش گوش دادم و تو ماشین نشستم اما شیشه رو پایین کشیدم تا بشنوم چی میگن.
_ بفرما داداش خدمت شما.
حامد چنگی تو موهاش زد و گوشی رو از دستش گرفت.
میدونستم چقدر اعصابش خورده و از نگاههای اون مرد داره عذاب میکشه اما نباید تنها شانسمون رو از دست میدادیم.
_ عه…آنتن نداره!این منطقه آنتندهیش ضعیفه، نه؟
چی؟
پس تکلیف ما چی میشد؟
سریع سرم رو بیرون بردم.
_ حامد؟
نگاه غضبناکش رو بهم دوخت که با همون نگاه تا تهش رو خوندم و لال شدم.
راننده آدامسش رو از پنجره به بیرون تُف کرد و شونهای بالا انداخت.
_ چی بگم داداش.
_ باشه شما برو مزاحم کار و زندگیتون نمیشیم.
مرد که انگار از اخمهای تو هم حامد فهمیده بود چی به چیه گاز داد و رفت.
عصبی از ماشین پیاده شدم و مشتی به بازوی حامد زدم.
_ چیشد؟ الان باید چیکار کنیم؟
حرفی کاملاً بیربط و برخلاف حرف من زد.
_مرتیکه عوضی من دارم باهاش حرف میزنم چشماش داره گُه اضافه میخوره!
پوفی کشیدم و دست به سینه ایستادم.
تا کی باید اینجا میایستادیم؟
هوا رو به تاریکی بود و احتمال کمکِ هر شخصی به ما هرلحظه کمتر از قبل میشد.
_ خب؟ چیشد پس؟
_یکم صبر کن باز یکی میاد دیگه!
باد سردی به صورتم کوبیده شد و لرزیدم.
حامد سمت ماشین رفت و کت چرمش رو از صندلی عقب چنگ زد و از عقب روی شونههای انداخت و بوسهای زیر گوشم زد.
شالم رو جلوتر کشیدم تا گوشم مورد دید قرار نگیره.
_ سردته عزیزم؟
نوچی کردم و به ماشین تکیه دادم.
سرد بود ولی زیاد نه.
کنارم ایستاد و دستهاش رو دور شونههام حلقه کرد.
_حامد برو دستتو تکون بده شاید خدا یکی و گذاشت جلو راهمون بیاد کمکمون خب، بعدم دستات سیاهه نمالون به من کثیف میشم!
_ دیگه داره شب میشه فکر کنم امشب و اینجا موندگاریم. بریم یکم این اطراف ببینیم شاید یکی پیدا شد کمکون کرد. اگه بخوایم همینجا دست رو دست هم بزاریم که معلوم نیست کسی پیدا شه یا نه.
اینجا هم جا بود که بریم بگردیم دنبال کسی؟؟
_ وایستا یکی بیاد کمکمون کنه حامد!!
_ بیا بچه. از این آدما توقعی نمیره، باید خودمون دنبال یکی بگردیم.
پوفی کشیدم و حامد کولهم رو برداشت و بطریای آب از تو صندوق برداشت.
اینها بدردمون میخورد؟
قرار نبود بریم سفر قندهار که.
پا روی زمین کوبیدم و لجوجانه نیشگونی از بازوی حامد گرفتم که آخش در اومد.
_ چیکار میکنی پروا؟!
_ حقته. ببین منو برداشتی آوردی کجا؟ حالا اگه تو خونه می موندیم قرار بود چی بشه مگه؟ تفریح واجب بود؟
شاید پافشاریم بخاطر این بود که اعتراف کنه واسه چی من آورده اینجا ولی حامد وا نمیداد برای گفتن.
به چشمهام زل زد و چشمک شیطونی زد.
_ من حالا بعد به شما میگم تاوان این کاراتو.
ماشین رو قفل کرد و دستم رو کشید.
_ تو این برهوت کجا میریم آخه؟ گم میشیما!
_ تا وقتی من باهاتم نگران هیچی نباش بیا یالا، از وقتی راه افتادیم فقط داری غر میزنی.
هوفی گفتم و باهاش راه افتادم.
نیم ساعتی بود داشتیم بیهدف راه میرفتیم.
_ خسته شدم حامد.
_یکم دیگه بریم کسیو ندیدیم برمیگردیم.
_ اما من خستهم!!!
پوفی کشید و کولهم رو به دستم داد.
_ آخر از دست تو دیوونه میشم من، حالا ببین کی گفتم ، دقم میدی توی جوجه.
خندیدم و شونه بالا انداختم.
پشت به من ایستاد
_ بپر بالا.
گیج نگاهش کردم که برگشت و دوباره گفت: بیا بالا دیگه؟ مگه خسته نشدی؟ بیا رو کولم بریم.
شاید بچگانه بود اما من عاشق همین کارها بودم و با جون و دل پذیراشون بودم.
ذوق زده و پرشیطنت کوله رو روی دوشم انداختم و پریدم رو کولش.
_ آخ آروم پروا!
_ اگه سنگینم بیام پایینا.
_ وزن پر کاه و داری! منتها بد پریدی زانوت رفت تو پهلوم. پاهات و دور کمرم حلقه کن.
مطیعانه گوش دادم و انگار شیطنتم گل کرده بود که زیر گوشش نفس میکشیدم.
_ نکن. کرم نریز وگرنه تو همین بیابون ترتیبت و میدما
_ وا مگه من چیکار کردم؟
جالب بود که همیشه کرم میریختم و همیشه هم انکار میکردم.
_تو هیچ کاری نمیکنی منم که قراره بکنم فقط منتظر باش! خودتو میزنی به کوچه علی چپ اره!
ریز خندیدم.
با حوصله قدمهای بلند برمیداشت و من فقط چشمهام دنبال شخصی میگشت تا بتونه کمکمون کنه.
_ عه یه کلبه اونجاس حامد.
چشم ریز کرد و متعجب پرسید:
_ کو کجا؟
با دستم به چندین متر اونطرف تر اشارا کردم.
_ همونجاس نگاه. دیدی؟
سرتکون داد و اون سمتی قدم برداشت.
_بنظرت کسی هست؟ بخدا نباشه دیگه کم کم از گشنگی میمیریم.
_ نترس تو تا منو نکشی نمیمیری.
معترضانه مشتی به بازوش زدم.
با خوشحالی پایین پریدم.
زودتر از حامد سمت اون کلبه دوییدم چون فکر میکردم کسی اونجا هست که بتونه کمکمون کنه.
_ صبر کن پروا! ندو مراقب باش.
جوری میدوییدم که چند باری بین راه سکندی خوردم و نزدیک بود زمین مورد عنایت قرارم بده
_ پروا باتوام خیره سر…
به کلبه که رسیدم یهویی ترس کل وجودم گرفت.
چرا اینجا انقدر ساکت بود؟
سریع به عقب برگشتم و با چشمهای دو دو زنم دنبال حامد گشتم.
داشت میدویید تا بهم برسه.
با نفس نفس جلوم ایستاو و دست به زانوهاش گرفت.
_ چ… چیکار میکن… میکنی تو بچه؟ نفسم رفت.
_ اینجا چقدر خلوت و ترسناکه!
_ نترس چیزی نیست.
بطری رو باز کرد و کمی از آب رو خورد اما انگار به قدری تشنهی آب بود که عجله داشت و آب از کنارِ لبش شُره میکرد.
_ من میترسم حامد.
_ هنوز هوا روشنه تو اینطوری خوف کردی چه برسه به وقتی که تاریک شه.
سگرمههام تو هم رفت.
_ کجاش روشنه؟ فقط یخورده روشنه!
_ همونم غنیمته!
سمت کلبهی چوبی رفت و من بطری رو از دستش کشیدم.
زیادی طلبِ آب یا یچیز خنک و داشتم!
_ تشنمه.
_ تمومش نکنی بیآب بمونیما.
سرتکون دادم و بطری رو سر کشیدم.
مثل قحطی زدهها آب میخوردم.
صدای تقهای که حامد به در زد باعث شد دست از آب خوردن بکشم.
_ کسی خونه نیست؟ صاحبخونه مهمون نمیخوای؟ کسی اینجا هست؟
_ فکر کنم خیلی وقته کسی اینجا نبوده!
_ نه ببین، دَرش مرتب و تمیزه، اگه خیلی وقت بود کسی اینجا نبود روش خاک نشسته بود. الان دستم و میکشم رو در هیچ خاکی رو انگشتم نمیشینه.
پس چرا کسی جواب نمیداد؟
_ الان باید چیکار کنیم؟
_ دقت کردی این جمله رو چندین بار پرسیدی؟ خسته نشدی؟
قدم برداشتم و خودم رو بهش رسوندم.
_ آخه خستهم، خوابمم میاد. پاهامم نای ایستادن نداره!
به اطراف کلبه نگاه کرد
_خوبه همهی راهم من رانندگی کردم و تو خستهای! تازه کل راهم خواب بودی و باز الان خوابت میاد، تا الانم رو کولِ منِ بدبخت بودی و من با پاهام اومدم اینجا و تو پاهات نای ایستادن نداره!
چند ثانیه سکوت بینمون حکم فرما شد و تا خواستم حرفی بزنم دوباره صدای حامد اومد.
_ پروا بیا اینجا! اینجا یسری وسایل هست.
سریع پشت کلبه رفتم و کنار حامد وایستادم.
_ این یعنی قطعاً کسی اینجا هست.
با دیدنِ میوههای خوش رنگ و لعابِ داخل سبد آب از لب و لوچهم راه افتاده بود.
_ میگم… میگم میشه یه چند تا ازون تمشکا خورد؟ یا ازون سیبا چی؟
تا حالا انقدر خودم رو شکمو ندیده بودم ولی الان انگار اون تمشکا برام چشمک میزدن و سیبها باهام حرف میزدن.
انگار میگفتن بیا منو بخور!
آب دهنم و پر صدا قورت دادم.
_ نه پروا ممکنه سمی یا کثیف باشن!
قدمی جلو برداشتم.
_ نه… نگاه قیافشونو، دارن داد میزنن ما خوردنییم!
بازوم رو از پشت گرفت و پچ پچ وار گفت: نه میگم! مگه به قیافهس بچه؟
بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و خیره به میوهها جلو رفتم.
چشمهام حتی یک لحظه ازشون کنده نمیشد.
_ پروا برندار میگم! شاید کثیف باشن مریض میشی.
دستم رو به نشونهی “برو بابا” براش تو هوا تکون دادم.
سبد رو برداشتم و روی خاکها نشستم. وای خدا این تمشکا رو کدوم آدمِ از خدا بیخبری اینجا ول کرده؟ چطور دلش اومده اینا رو نخوره؟
دستم تو سبد رفت و قبل از اینکه تمشکی حتی دستم رو لمس کنه حامد سبد رو کشید و برداشت.
با اخمهای درهم توپید:
_ مگه من با تو نیستم؟ چرا مثل زنای ویار داری تو؟
چشمهاش گرد شد و به تته پته افتاد.
_ پ… پروا نک… نکنه حاملهای؟
ابروهام بالا پرید و سبد رو از دستش چنگ زدم.
_ برو بابا حامله کجا بود، بده من اینا رو. وای چقدر خوشگلن، مطمئنم همینقدر که خوش بر و روئن خوشمزه هم هستن!
تمشکی برداشتم و بیتوجه به غرغرهای حامد پر لذت تو دهنم گذاشتمش.
_ وای چقدر خوشمزهس، بیا حامد! بیا تو هم بخور ببین چقدر خوشمزهس. وای مزهی بهشت میده! چه بوی خوبی داره!
حامد کلافه نفسی گرفت و موهاش رو چنگ زد.
_ من بهش میگم نخور تازه منم دعوت میکنه به خوردن. بس کن پروا الان اگه یه بلایی سرت بیاد منه خاک برسر چه گِلی به سرم بزنم؟ اگه حامله باشی چی اصلاً؟
نوچی کردم
عجب گیری به حاملگی من داده بودا!
_ اگه حامله بودم عادت نمیشدم!
پوزخندی زد و با لحن حرصی گفت: آخرین بار کی شدی؟ دِ بگو دیگه! من تاریخای تو رو از برم، الانم ده روزه که عقب انداختی متوجهی؟؟؟
با این حرفش تمشک تو گلوم پرید و به سرفه افتادم.
_ بفرما هی میگم نخور ولی میخوری اینم نتیجهش! نخور اون لامصبا رو این ده هزار بار.
با پشت دستم لبهای پر تمشکم رو پاک کردم و بهت زده خیرهش شدم.
_ ولی… ولی من خیلی وقتا مرتب نیستم و عقب میندازم! این دلیل بر حاملگی نیست.
_ هست! بشین همینجا ببینم میتونم در این کلبه رو باز کنم یا نه. بلند نمیشیا، از این تمشکا هم نخور لطفاً! دفعهی بعد نمیگم لطفاً و یجور دیگه باهات برخورد میکنم!
به حرفش گوش دادم اما قبل از اینکه سبد تمشک رو کنار بزارم دوتا دیگه از داخلش برداشتم و تو دهنم گذاشتم.
طعم ناب و بینظیرش باعث میشد خواه ناخواه سمتش برم و بخوام مزهش رو بچشم.
حامد سمت کلبه رفت و به درش ضربههای نسبتاً محکمی میزد.
_ حامد چیکار میکنی؟
_ نمیبینی؟ سعی دارم در و بشکونم.
بازوش رو گرفتم و با حالتی عصبی کنارش کشیدم.
_ نکن حامد! اینجا حتماً خونهی کسیه چرا داری درشو میشکنی؟ لابد بعدشم میخوای بدون اجازه بری داخل!
پوزخندی زد و بازوش رو از تو دستم کشید و با شونهش مجدد به در ضربه زد.
_ اینکه تو از اون تمشکا که صاحب داره بخوری اجازه نداره؟ اون حریم دیگران نیست و این حریمِ دیگرانه؟ با من از منطقی و احترام و حریم حرف نزن که از تو بیشتر بلدم.
بیتوجه به اصرارهای مکررم مبنی بر نشکوندنِ درِ اون کلبهی قدیمی خودش رو با شتاب پر قدرت به در میکوبید.
بالاخره در با صدای بدی شکست و خاکی از در بلند شد.
هردو به سرفه افتادیم و با دست گرد و خاک رو پس میزدیم.
_ گلوم به سوزش افتاد! این چه کاریه آخه؟
بیتوجه به حرفم پچ زد:
_ اینجا رو ببین
قدمی جلو رفتم و نگاهم به اون کلبهی نقلیِ کوچیک افتاد.
چقدر بانمک و خوشگل بود.
کرسی هم داشت!
حامد قدمی به جلو برداشت که سریع دستهام رو دور کمرش حلقه کردم.
_ نرو حامد! نباید بدونِ اجازه بریم تو این کلبه! ممکنه اون طرف که صاحب این کلبهس وقتی برگشت و ما رو دید ناراحت بشه! تا همین الانشم اشتباه کردیم که در رو شکستیم.
پروا حامله باشه عالیه 😐
مگه بین تهران تا رشت جاده بیابونیه?!جاده بین روستایی تو کویر که نیست جانم!🤗یاد هانسل و گرتر افتادم,با این تفاوت که کلبه تو جنگل بود.
و جای تشکر ویژه داره از قاصدک جون به خاطر پارت گزاری منظم و کم نظیر و توجه به خواننده.
راست میگه بیابونه من تو مسیرش رفتم خیلی تعجب کردم 😂
منم از تو خواننده فعال ممنونم🤍
و اینکه یاد” هانسل و گرتر”افتادم.
سلام من در حال نوشتن رمان هستم خاستم بدونم چطور میشه اینجا تو رمان دونی به اشتراک گذاش؟
اینجا که رمان وانه اما برای گذاشتن رمان باید به سایت دسترسی داشته باشید و ادمین میتونه بهتون دسترسی بده
داشتم عضو رمان وان میشدم ایمیل شد برام که به رمان دونی خوش امدی😐هنو هنگم ادمین اینجا قاصدکِ؟
حالا میخای اینوری باشی یا اونوری مسئله این است 😂
نه این ور بهتره😂
باشه اگه مطمئنی مبخای اینجا رمان بزاری تا بت دسترسی بدم
🤣🤣🤣