_ پروا دیوونهای تو؟ الان منطقت گل کرده؟ میدونی هوا که کاملاً تاریک شه هر جک و جونوری اینجا پیداش میشه و هوا هم سرد میشه؟ از دست جونورا نجات پیدا کنیم قطعاً از سرما میمیریم.
راست میگفت!
قدمی به جلو برداشتم و با هم وارد کلبه شدیم.
قدم اول به دوم نرسیده که حامد سریع جلوم رو گرفت.
_ کفشاتو درار!
سر تکون دادم و حامد تلاش کرد در رو سرجاش جا بندازه و حالا که نیم ساعت رد شده بود تقریباً به حرفش رسیده بودم چون بشدت سوزِ سردی میاومد.
کولهم رو بغل کردم و کنج کلبه نشسته بودم.
بعد از دقایق طولانی بالاخره در جا افتاد و حامد با خستگی سمتم اومد.
_ حالا چیکار کنیم؟
_ بهتره بخوابیم و صبح الطلوع راه بیفتیم سمت ماشین تا یه کمک پیدا کنیم.
میشد یا نه؟
_ میگم حامد، چرا اینجا فقط همین یه تک کلبهس؟ چرا نه خونهای نه چیزی اینجاها نبود؟
_ فکر کنم بخاطر اینه که بیابونیه و درخت اینا نداره کسی اینجا نیست. نه آبی داره نه چیزی، الانم باید با چراغ قوهی گوشیت سر کنیم.
سر تکون دادم و حامد زیر کرسی رفت.
_ زکی، این چرا خاموشه؟ الان ما با چی گرم شیم؟
این چه شرایطی بود؟
کم مونده بود اشکم در بیاد.
_ حامد اذیتم نکن لطفاً.
_ مگه مریضم اذیتت کنم؟
بینیم رو بالا کشیدم و تخس گفتم: من خیلی گشنمه اینجا چیزی نیست بخوریم؟
_ یخورده خرما اونطرف بود ولی من به اینا اعتماد ندارم پس نمیخوریمشون.
_ ولی من گشنمه! تازه لباسم میخوام سردمه.
حامد چنگی تو موهاش زد و گفت: کولهت و بیار اون تو لباس هست.
با یادآوری کوله بشکنی تو هوا زدم.
_ من یخورده خوراکی تو کولهم دارم از روزای دانشگاه!
تند کولهم رو از کنج دیوار برداشتم و با شادی سمت حامد رفتم و جلوش نشستم.
_ لباس بپوش اول!
سر تکون دادم و با باز کردن کوله همون اول نگاهم به پارچههای رنگی افتاد.
این یعنی لباسهای رنگی برام برداشته.
دست دراز کردم و هرچی بدستم اومد رو برداشتم.
فرقی نداشت کدوم رو بپوشم، مهم نبود… فقط سرما نمیخوردم!
لباس مشکی کوچیک رو جلوم گرفتم و با چشمهای ریز شده نگاهش کردم.
_ حامد این چیه؟؟؟
نگاهش بالا اومد و با دیدن دستم چشم گرد کرد.
_ من چمیدونم!
_ تو برداشتی بعد نمیدونی؟
پشت سرش رو خاروند و من اون لباس خواب مشکی رو کنارم گذاشتم.
یه لباس خواب مشکی ساتن برداشته بود گذاشته بود بعد به حساب خودش لباس برداشته بود؟
الان من اینو میپوشیدم گرم میشدم؟
لباس بعدی رو برداشتم و از حرص کم مونده بود جیغ بکشم. یعنی دلم میخواست مو روی سر حامد نزارم!
لباس زیر قرمز توری…
_ حامد این چه کوفتیه؟ الان مثلاً برای من لباس برداشتی صبح؟ پس چی داشتی میچپوندی تو این کوله؟
_ خب… خب یه شورت که این حرفا رو نداره.
لبش رو گاز گرفته بود تا نخنده اما من از حرص رو به انفجار بودم.
من که میدونستم قضیه از چه قراره عصبی کوله رو برعکس کردم و تکون دادم.
یکی یکی لباس زیرهای رنگارنگ از داخل کوله بیرون میافتاد و حامد بالاخره طاقت از کف داد و زد زیر خنده.
مشتی به بازوش زدم و قهقههش بیشتر فضای اون کلبهی چوبی رو پر کرد.
_ چرا داری میخندی؟؟؟ ها؟ خنده داره؟ چرا این لباسا رو برداشتی؟ از دیدِ تو لباس فقط تو لباس زیر ختم میشه؟
ا
با لحنی که ته مایههای خنده داشت جواب داد:
_ خب… من… واسه اون ویلا برنامه… ریزی کرده بودم فکر نمیکردم تو یه کلبه… گیر بیفتیم و تو بخوای از سرما به این کوله رو بیاری!
انگار دود از سرم بلند میشد.
دست به سینه به چوب پشت سرم تکیه دادم و پلک بستم.
_ بیا بغلم گرم شی حداقل! قهر نکن دیوونه. میگم که من واسه یجا دیگه برنامهریزی کرده بودم فکر نمیکردم اینطوری شه! بین اون همه لباس چشام فقط اینا رو دید.
با چشم بسته هم میتونستم چشمهای خندونش و تصور کنم.
_ میشه نخندی؟ من دارم حرص میخورم بعد تو میخندی؟
کمرم بین پنجههای محکم مردونهش فشرده شد و سمت خودش کشیدتم.
_ فنچ کوچولو تو حرص خوردنتم قشنگه آخه. حرصم که میخوری خوردنی میشی، تازه خوردنیتر!
داشتم خر میشدم؟؟؟
حامد بدجور چرب زبونی بلد بود.
_ چشماتو باز کن، نگام کن… رنگت پریده چیزی نخوردیا! ضعف کردی.
عمیق نفس کشیدم.
_ ببین اینجا چی داریم. به به!
خیلی گشنم بود و این لحن حامد وادارم میکرد چشمهام رو باز کنم.
از لای پلکهام نگاه کردم تا ببینم به چی انقدر با آب و تاب به به میگه.
با دیدن چند شکلاتی که تو دستش بود و پاستیلی که کنار پاش بود پر سرصدا آب دهنم و قورت دادم.
انقدر عاشق این خوراکیها بودم که از راه برگشت دانشگاه بیشتر وقتها میخریدم و تو کولهم میذاشتم تا تو خونه هروقت خواستم فیلم ببینم با فیلم بخورم ولی منو چه به فیلم؟
بخاطر همینم پاستیلا تو کیفم مونده بود.
_ کم مونده تو کیف تو بستنی پیدا کنیم! بچهای مگه؟
چشمهام رو باز کردم و تخس سرتکون دادم.
_ مگه تو همهش بهم نمیگی بچه؟ لابد بچهم دیگه! بعدم مگه فقط بچهها دل دارن؟ آدم هوس میکنه! مثلاً من میدونم که بابا عاشق لواشکه و مامان عاشق بستنی! ولی مگه فقط بچهها لواشک و بستنی میخورن؟
از این بلبل زبونیم ابرویی بالا انداخت و بستهی پاستیل رو باز کرد و سریع یکی جلوی دهنم گرفت.
_ بخور بخور تا منو نخوردی!
حالتو جا میارم آقا حامد!
سریع سر جلو بردم و همزمان که پاستیل رو از بین انگشتهاش میخوردم گازی نسبتاً محکم از انگشتهاش گرفتم که دادِش به هوا رفت.
_ آخ… چیکار میکنی؟ دیوونه ولم کن!
انگشتش رو میکشید اما من ولکن نبودم.
بالاخره بعد از چند ثانیه آروم بین دندونهام فاصله انداختم و اون انگشتش رو از حصار دندونهام آزاد کرد.
سریع خم شد و گاز آرومی از لپم گرفت اما انقدر پوستم نازک بود که مطمئن بودم رد دندونهاش روی لپم مونده.
_ اینم تلافی… ولی پروا خوب یادته که مامان و بابا چی دوست دارنا!
سر تکون دادم.
مگه میشد ندونم؟
من جونم به این سه نفر بسته بود.
مامان بابا و حامد!
با این فکر سوالی که خیلی وقت بود تو ذهنم جولان میداد رو بالاخره به زبون آوردم.
_ میگم حامد… تکلیف ما چی میشه؟ تکلیف من چی میشه؟؟؟
گیج نگاهم کرد و سوالی سر تکون داد.
_ چی میگی؟ یعنی چی؟
_ اگه… اگه مامان اینا بفهمن چی؟ یا اصلاً حتی اگه نفهمن ما یه روز باید بهشون بگیم نه؟ اونا منو دیگه دوس ندارن بعد از فهمیدنِ این رابطه؟
ا
آب دهنم رو قورت دارم و بلافاصله انگشتهام رو تو هیچ قلاب کردم و ادامه دادم:
_ دوست داشتن چیه اصلاً، میکشنمون!
_ نگران نباش نمیکشنمون! تو تا منو نکشی نمیمیری وزه خانوم.
میفهمیدم که میخواد از در شوخی وارد شه تا ذهنِ مریضم رو آروم کنه ولی مگه این موضوع الکی بود که بخوام فراموش کنم و به یکی دو روز منتهی شه؟
_ حامد جدی میگم!
دوباره شوخی کرد…
_ مثلاً به بابا میگم از فرزندی ردت کنه.
شوخی بود اما اگه یه روز به واقعیت تبدیل میشد چی؟
با تصورش اشک به چشمهام نیش زد.
_ ی… یعنی ممکنه دیگه نخوانم نه؟
بسختی جلوی ریزش اشکهام رو گرفتم و بغضم رو قورت دادم.
_ پروا الان وقت این سوالاس؟؟؟ الان نباید دست رو دست بزاریم تا شارژ گوشی تو هم تموم شه و از همین چراغ قوه هم بیفتیم.
_ توروخدا بگو تهش قراره چی بشه؟ من قراره از شماها جدا بشم نه؟ منو میفرستنم یجای دور تا دیگه با هیچکدومتونم در ارتباط نباشم. آره؟
فکرش هم دیوونهم میکرد.
قطعاً اونی که مجازات میشد من بودم نه حامد، حامد بچهی خونیشون بود و من بودم که مقصر شناخته میشدم.
_ مگه فیلم هندیه؟
فیلم هندی نبود ولی من میشناختمشون که چطورین!
حامد دوباره پاستیلی از تو بسته برداشت و جلوی دهنم گرفت اما ناخداگاه دستش رو پس زدم و نق زدم:
_ اگه مجبورمون کنن از هم دور باشیم چی؟
_ پروا الان تو شرایطی گیر افتادیم که بنظرم یک درصدم نباید ذهنت اون سمتی بره باشه؟
دوباره بیمنطق شده بودم.
دوباره اطرافم رو درک نکردم.
دوباره بیتوجه به حرفش گفتم: ولی من نابود میشم! باور کن من نمیتونم… من حتی یه روز صدای یکدومتونو نشنوم اون روز برام شب نمیشه. وای حتی فکرشم داره داغونم میکنه.
مشخص بود کلافه شده.
مشخص بود بیش از حد دارم گیر میدم.
مشخص بود نمیتونه تحمل کنه ادامهی بحث رو.
همه چیز مشخص بود اما سعی میکرد تند رفتار نکنه تا مبادا دلم رو بشکنه.
پاستیل رو بزور تو دهنم هول داد و لباسهایی که روی زمین ریخته بود و جمع کرد و تو کولهم ریخت.
_ حامد میگم…
با چشمهای سرخ شده سمتم برگشت و باعث شد حرفم نصفه بمونه.
_ بس کن پروا! منم نمیدونم تهش چیه، منم از همه جا بیخبرم منم مثل توام منم نگرانم منم دیوونه میشم اگه بینمون فاصله بیفته منم دقیقاً حس تو رو دارم ولی الان وقتش نیست بس کن!
چونهم لرزید و حامد که متوجه تغییر حالتم شد نفس عمیقی کشید و با لحن ملایمتری ادامه داد:
_ منم فعلاً نمیدونم و این بحث همینجا تموم میشه پروا! آفرین دختر خوب.
خم شد و روی بینیم رو بوسید.
_ بغضم نکن که عصبی میشم، اصلاً از گریه خوشم نمیاد.
سر تکون دادم و اون پاستیل رو کامل قورت دادم.
حامد بلند شده بود و اطراف رو نگاه میکرد تا دنبال یه وسیلهی روشن کننده بگرده چون هر لحظه ممکن بود شارژ گوشی من تموم بشه و خاموش شه.
_ اینجا هیچی پیدا نمیشه بنظرم.
پشت بند این جملهی حامد صدایی رو از بیرون شنیدم و هردو به هم نگاه کردیم. حامد هم شنیده بود؟
_ شنیدی؟
سر تکون داد و دستش رو روی بینیش گذاشت.
_ هیش…
شاید باد بوده و یچیزی رو تکون داده!
صدایی که دوباره از بیرون اومد خط عمیقی کشید روی تمام افکار مثبتم.
با استرس سمت حامد رفتم و دستش رو گرفتم.
ترس داشت، نداشت؟
تو یه برهوتِ بی آب و علف که پرنده پر نمیزنه ترس داشت.
حالا انگار اون صدای لعنتی نزدیکتر شده بود و کم شباهت به صدای پا نبود.
انگار یکی داشت این اطراف قدم میزد.
یکی داشت راه میرفت و ذهن من رو با راه رفتنش آشوب کرده بود.
بدنم نامحسوس لرزید و حامد که متوجهی ترس من شده بود دستش رو دورم حلقه کرد و تو بغلش کشیدتم.
خدا خدا میکردم چیزی نباشه.
خدا خدا میکردم کسی نباشه.
اما زهی خیال باطل!
در با صدای قیژی باز شد و ترسیده چشم بستم.
_ یا خدا!
همون صدای شخص باعث شد چشمهام روی هم بیفته و دیگه چیزی از اطراف نفهمم.
_ حاج خانوم یکم دیگه آب قند بدید لطفاً!
_ خادِت دست دِری پسر! وَردِر بهش بِته.
_ حاج خانوم من دارم باد میزنم تا یکم به خودی بیاد اینطوری که تغییری تو حالش نمیشه.
صداها برام گنگ و مبهم بود و تو سرم چرخ میخورد اما کم کم داشتم به خودم میاومدم.
_ هُو هُو بادش بِزو. رَنگش وِرپِریَه.
(آره آره پادش بزن. رنگش پریده. )
_ میگم مادر نیم ساعت رد شده پس چرا بیدار نمیشه؟
_ بِترسی غش کِرد دِگَه پسر. موره دی انگار روح دیَه بی رنگش عینوم گچ رفت، بِفتی.
( ترسید غش کرد دیگه پسر. منو دید انگار روح دیده بود رنگش مثل گچ شد، افتاد.)
_ به خدا نمیفهمم چی میگید حاج خانوم! نصف حرفاتونو منو حالی نمیشه.
لای پلکهای بیجونم فاصله انداختم و نالهای کردم.
_ جانم؟ جانم قربونت برم؟ خوبی؟
چشماتو باز کن. حرف بزن باهام.
صدای لرزون نشون میداد یه پیرزن سن بالا بالای سرمه و سعی داشت بدونِ لحجه حرف بزنه.
_ کمتر قوربون صدقهش بارا! هِمی کاراره مِنه دختِرای امروزی لوس رِفتِیِن دِگَه.
(کمتر قربون صدقهش برو! همین کارارو میکنید دخترای امروزی لوس شدن دیگه.)
کامل لای چشمهام رو باز کردم.
_ ح… حامد؟
با دستهاش صورتم رو قاب گرفت.
_ بیدار شدی بالاخره؟
گردنم رو تکون دادم و از دردش لب گزیدم.
_ بفرما بیدار رَفت.
( بفرما بیدار شد. )
لحجهی مشهدیش کاملاً مشخص بود.
_ حاج خانوم یکم واضحتر صحبت کنید توروخدا.
_ من خوب بلد ندارم مثل شما جوونا اختلات کنم!
بنده خدا به بلد نیستم میگفت بلد ندارم.
لبخند معذبی از دیدن پیرزن زدم و به بازوی حامد چنگ انداختم.
_ نترس! صاحب این کلبهس حاج خانوم!
سر تکون دادم و سلامی کردم.
_ سلام به روی ماهِ نشستت!
لحنش داد میزد از این آدمهای زبون دار هست که نمیتونی بهش بگی بالای چشمت ابروئه.
_ تعریف کنید ببینوم شما اینجی چیکار میکنید، تو خونهی من، بدونِ اجازهی من!
سعی داشت کمی از لحجهش کم کنه تا متوجه بشیم.
حامد بلافاصله به حرف اومد.
_ ما ماشینمون تو جاده خراب شد. آنتن نداشت گوشیامون… مجبور شدیم بیایم تا کمک پیدا کنیم تا اینکه به این کلبه رسیدیم.
ریز با جزییات تمام اتفاقاتی که امروز برامون افتاده بود رو توضیح داد.
_ ها الان انتظار داری من باور کنم پسر؟ اونم با اون کرستی که اونور اِفتیه؟
یعنی همیییییییشه باید یه کار بی فکری انجام بدن
آخر یه گندی میزنین که نشه جمع کرد
وای پیرزنه چقدر باحالهههه😆😆
خسته نباشی قاصدکیی🤍🥰✨️
دیدید گفتم …یاد هانسل و گرتر افتادم.😓پیرزنه رفتارش خطر ناکه.🤕😓🙁میترسم ازش.😐
منظورت از خطرناک چیه؟؟
یعنی لوشون میده؟؟؟
خب بهتر از بلاکلیفی که بهتره