راست میگفت.
چهرهش داد میزد چقدر بهم نیاز داره.
چشمهاش قرمز و خمار بود و سینهش انگار کورهای از آتیش بود.
دستش از زیرِ دامن اون لباس محلی رد شد و پاهام رو نوازش کرد.
کم مونده بود وا بدم.
تو این کلبه به این کوچیکی اونم وقتی یه پیرزن کمی اونطرفتر خواب بود ریسک بود یه رابطه…
حرکات دستش انقدر ماهرانه بود که لبم رو به دندون کشیدم تا صدام در نیاد و خودمونو بیآبرو نکنم.
حامد دست دراز کرد و لبم رو از حصار دندونهام آزاد کرد.
لبهام رو به کام گرفت و فرصت اعتراضی بهم نداد.
چند ثانیه بعد وقتی هردو نفس کم آورده بودیم عقب کشید و من با نفس نفس پیرهنش رو چنگ زدم.
_ ح… حامد اینجا ج… جاش نیست!
گاز ریزی از لبم گرفت و پچ زد:
_ ضد حال نزن همراهی کن!
حقیقتش بدنم سست شده بود و داشت واکنش نشون میداد در مقابلش.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم که خندهی تو گلویی کرد.
دستش هرلحظه پیشروی میکرد و بیکار نمیایستاد.
انقدر با تن و بدنم بازی کرد و جای جای گردن و صورتم بوسه کاشت که نالههام از دستم خارج شد.
لباسم رو از تنم بیرون نیاورد و فقط دامنم رو بالا زد.
_ من دیگه طاقت ندارم.
_ ن… نه!
هنوز داشتم ممانعت میکردم اما حامد انگار دیگه واقعاً نمیتونست تحمل کنه و این از رگ سرخ گردنش مشخص بود.
تند تند دکمههای پیرهنش رو باز کردم و پیرهن رو بالای سرم گذاشت.
با صدای تکون پیرزن سریع حامد رو از روی خودم عقب هول دادم اما ذرهای تکون نخورد.
_ هین!
دستش رو روی دهنم گذاشت و آروم آروم واردم کرد.
چشمهام اندازهی نعلبکی شده بود.
خم شد و لبهام رو بوسید و لباسم رو از سر شونهم پایین کشید و شونهم رو بوسید.
زیر گردنم رو بوسید و بویید و گاز گرفت.
_ خوبی؟ نفس عمیق بکش. اگه دردت میاد ببخشید، الان عادی میشه.
مدام داشت معذرت خواهی میکرد و من حالش رو درک میکردم.
بالاخره تونست دوباره با دستهاش جادوم کنه.
_ آه…
زیر گردنم رو مهر زد.
حالا دیگه حتی اطراف هم برام مهم نبود.
مهم نبود اون زن بیدار شه.
مهم نبود این رابطه ممنوعهس.
مهم نبود هر اتفاقی میافتاد.
مهم این لذت الان بود!
مهم حالِ خوب الانم بود!
_
سر خم کرد و گوشم رو زبون زد.
_ به هیچکس نمیدمت خب؟ هرچی میخواد بشه بشه.
قند تو دلم آب میشد و هرلحظه بیشتر از قبل میخواستمش.
درسته بچگانه بود اما من عاشقِ این یواشکیها بودم!
آه عمیقی کشید و چند ثانیه بعد از روم بلند شد و تند از کلبه بیرون رفت.
تو این هوای سرد با بالاتنهی لخت بیرون رفت.
چند دقیقه بعد داخل اومد و در رو بست.
_ نباید اینجا رو کثیف میکردیم، دستمالم اینجا پیدا نمیشد مجبور شدم برم بیرون.
_ آره اگه لباس این بنده خدا کثیف میشد دیگه روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم.
کنارم دراز کشید و پیرهنش رو پوشید اما دکمههاش رو نبست.
_ خوبی تو؟
آروم گرفته بودم.
_ آره.
_ درد نداری؟ ضعف نکردی؟
نوچی گفتم و روی سرمو بوسید.
_ مرسی… ببخشید اگه اذیت شدی و تند رفتم.
خسته تر از اونی بودم که بخوام جوابش رو بدم.
بیحال چشمهام رو بستم و سرم رو به سینهش تکیه دادم…
***
با صدای عصبیه حامد پلکهام رو باز کردم و دستم رو روی گوشهام گذاشتم.
_ وای حامد چرا داد میزنی؟
_ این پیرزنه ما رو قال گذاشت رفت پروا! این کلاغه هم سر صبحی نمیذاره ما بخوابیم.
با قسمتِ اول جملهش چشمهام بسرعت باط شد و توی جام نشستم.
_ آخ…
حامد سمتم برگشت و سوالی پرسید:
_ چیشد؟
چشمهام رو از درد بسته بودم و دستم زیر شکمم بود، بشدت زیر شکمم تیر میکشید و میسوخت.
_ درد داری؟ منو ببین… خب بگو چته پروا!
چونهم رو گرفت و سمت خودش برگردوند.
_ با توام… چشماتو باز کن خب
آروم چشم باز کردم و هق ریزی زدم.
_ درد دارم.
دستش رو زیر شکمم سر داد و کمی ماساژ داد.
_ حقیقتاً نمیدونم چرا همیشه انقدر درد داری که گریهت میگیره. بار اولتم نیست که بگم بار اولته، این حجم از درد عادی نیست!
چیزی نگفتم و پاهام و تو شکمم جمع کردم.
_ حالا چیکار کنیم این پیرزنه رفت. فکر کنم اصلاً این کلبه هم مال اون نبوده.
_ چرت نگو پروا اگه مال اون نبوده از کجا جای دقیقِ لباس و چراغ نفتی رو میدونست؟ حتماً رفت تا ما خودمون گورمونو بکنیم بریم.
ناراحت با کمک حامد از جام بلند شدم.
_ الان من اگه بخوام برم دستشویی قضیه چیه اینجا آب نیست؟
_ الان واقعاً دغدغهی تو دستشوییه پروا؟ حالت خوبه؟ فکر کنم دل دردت زده به سرت!
اخمی روی صورتم نشوندم و با قهر ازش رو گرفتم.
_ منو باش نظراتمو باهات در میون میزارم.
_ باشه خانوم حالا نظرت چیه پاشیم بریم یه خاکی به سرمون بریزیم؟ حالا حداقل اگه برگردیم جاده دوسه تا ماشین پیدا میشه کمکمون کنن برگردیم.
پوفی کشیدم و به پیرهنِ تو تنم نگاه کردم.
_ میشه اینو با خودمون ببریم؟ خیلی خوشگله دلم نمیاد درش بیارم.
چشم غرهای بهم رفت.
حق داشت.
اون تو این شرایط مغزش داغ کرده بود از فکر کردن و پیدا کردنِ راهی برای نجاتمون از این مخمصه و من داشتم به این فکر میکردم که این لباس و با خودم ببرم.
_ پاشو پروا… هرکار میخوای بکنی فقط زود کولهتو جمع کن بریم دیر شد. هرلحظه دیر کردن ما یک درصد از شانسمون برای درومدن از این بیایون و کم میکنه، متوجهی؟ بلندشو وقت تلف نکن… گوشیتو یادت نره.
خودش هم مشغول بستن دکمههای پیرهنش شد.
حالا که اون پیرزن نبود یعنی ما ممکن بود امشب مجبور باشیم باز هم به این کلبه برگردیم؟
حامد سریع کولهم رو برداشت و دستم رو تو دستهای بزرگش گرفت.
_ این زنه بد به دلمون انداخت که حاملهای، کجا حاملهای آخه؟
از حرص خوردنش خندهم گرفته بود.
لب گزیدم و سمت در رفتیم که همون لحظه در باز شد و پیر زن با عصاش که اصلاً شباهتی به عصاهایی که دیده بودم نداشت وارد کلبه شد.
_ عه شما بار و بندیل بستید که!
حامد کلافه چنگی تو موهاش زد و پیرزن شاخهی بزرگ و قطور درختی که به عنوان عصا ازش استفاده میکرد رو گوشهای گذاشت.
_ شما نبودید ما هم عزم رفتن کردیم.
پیرزن لبخند شیرینی رو لبش کاشت.
_ مو برفتوم علف کوهی جمع کونوم بِرِی صُبحَنه، سِر شیر دِروم دِ اونجه گذاشتِیوم سرد بیشه خُراب نَره. بارا بیار باخریم.
(من رفتم علف کوهی جمع کنم برای صبحونه، سرشیر دارم اونجا گذاشتم سرد باشه خراب نشه. برو بیار بخوریم.)
سریع خواستم دست حامد و ول کنم و برم از پشت پنجرهی کلبه سرشیر بیارم که حامد نذاشت و دنبال خودش کشیدم.
_ دست شما درد نکنه ما رفع زحمت میکنیم.
مشتی به بازوش زدم و با اخمهای درهم توپیدم:
_ چیکار میکنی؟ من گشنمه!
پوفی کشید و با میانجیگری پیرزن بالاخره نشست تا صبحونه بخوریم.
سرشیرای اینجا سرشیر بود، صد در صد طبیعی!
لقمهای از نونی که تو سفرهی کوچیک بود برداشتم و روش سرشیر کشیدم.
با به به و چه چه تو دهنم گذاشتم تا حامد منقلب شه و بیاد صبحونه بخوره.
_ تموم شد؟
_ وا چرا نمیزاری صبحونمو بخورم حامد؟ اصلاً بیا خودتم بخور چرا رفتی اونجا نشستی هیچی نمیخوری؟
جوابمو نداد و لقمهای براش گرفتم.
_ دلت میاد دست منو رد کنی؟ حامد بخور دیگه ضعف میکنی دیوونه. چرا اینطوری میکنی آخه؟
_ باشه باشه غر نزن.
لقمه رو از دستم گرفت و درسته تو دهنش گذاشت.
_ بُخاردین بگویید بریم اون روستائه!
تند از جام بلند شدم و دست حامد رو گرفتم.
_ ما سیر شدیم زود بریم.
حامد زیر گوشم پچ زد:
_ پروا!
_ هوم؟ اونجا بریم معلوم نیس کسی وایسته کمکمون کنه یا نه! اینجا حداقل مطمئنیم یه مکانیک هست. باشه؟ بلند شو شاید اونجا آنتن داشت تونستیم به مامان زنگ بزنیم. لابد تا الان کلی نگران شده.
انگار با آوردن اسم مامان تونسته بودم خامش کنم.
عصبی بود چیزی متوجه نمیشد وگرنه خودش هم میدونست این تصمیم منطقی تره.
چند دقیقه بعد پیرزن جلومون و ما پشت سرش راه افتاده بودیم.
_ کی میرسیم پس؟
_ هنوز چند دقیقهس داریم راه میریم پروا!
بیحوصله چشم گردوندم.
من هیچ وقت حوصلهی راه رفتنای طولانی مدت رو نداشتم اما حالا دیدنِ این قابلهای که فیروزه خانوم گفته بود مثل خوره به جونم رخنه کرده بود.
من یه دختر مجرد بودم، یه آدم بیتجربه و ناشی!
اگه یک درصد نطفهای تو شکمم میبود باید چیکار میکردم؟ تا حالا هم بزور فکرم رو از این چیزها دور نگه داشته بودم!
خوش خیالانه فکر میکردم اگه حامله باشم چقدر خوبه که بچهی حامد رو تو شکمم دارم.
اما در حقیقت مثل یه خواب ترسناک بود.
_ حالت خوبه پروا؟ دستات سرده.
چون داشتم از درون یخ میزدم.
_ خوبم… یخورده استرس دارم.
نگران نگاهی بهم انداخت و با تن صدای آرومی که پیرزن نشنوه گفت: چرا؟ نگران حرفای این زنهای؟ حامله نیستی پروا… ما اگه الانم داریم میریم اون روستا بخاطر مکانیکه و اون قابله بهونهای بیش نیست. حله؟
سر تکون دادم.
اولش هیجان داشتم برای رفتن پیش قابله ولی الان فقط ترس بود که وجودم رو در بر گرفته بود.
ترسِ وجود اون بچهای که ازش مطمئن نبودم.
نگه داشتنش سخت بود و از بین بردنش سخت تر!
_ حاج خانوم چقدر دیگه مونده برسیم؟
پیرزن با صدای حامد نیم نگاهی بهمون انداخت و با چوبِ تو دستش که براش حکم عصا رو داشت به سمتی اشاره زد.
_ اونا اون آبادی و میبینِین؟همونجیه.
کم مونده بود از شدت استرس از حال برم.
دست خودم نبود این حالم.
اولینم بود!
_ حامد قلبم انگار داره وایمیسته.
با چشمهای گرد شده نگاهش رو به دستم داد که روی سمت چپ سینهم گذاشته بودم.
_ پروا چته؟
لب برچیدم و دورانی دستم رو چرخوندم تا قلبِ آشفته و افسارگسیختهم آروم بگیره.
_ حالم بده.
_ دستتو بردار ببینم!
دستم رو پس زد و دست خودش رو جایگزین کرد.
_ چقدر تند میزنه. آروم باش پروا الان سکته میکنی دیوونه.
پیر زن که فهمید ما ایستادیم برگشت و متعجب بهمون نگاهی انداخت.
_ چیزی رِفتَه؟
_ نه نه شما جلو برو یخورده حال خانومم خوب نیست.
دست دور کمرم انداخت و تنم رو به خودش چسبوند و باعث شد سنگینیم رو بدن اون بیفته.
_ ها هِمی کارارِه مِنِه دختِرا لوس رِفتِیِن! راهوم مِرِن آخ و اوخ مِنن دِگَه.
(ها همین کارا رو میکنید دخترا لوس شدن! راهم میرن آخ و اوخ میکنن دیگه.)
حامد چیزی نگفت و منم انقدر حالم دگرگون بود که نتونم جوابش رو بدم.
با رسیدن به بلندیای زمزمه کرد:
_ ریسیِم. راست بپیچِم مِرم پیش زهراخاتون، چپ بپیچِم مِرم پیش قاسم مکانیک! حالِ کودو؟
(رسیدیم. راست بپیچیم میریم پیش زهراخاتون، چپ بپیچیم میریم پیش قاسم مکانیک! حالا کدوم؟)
مررسی قاصدک :-)❤️❤️
عزیزی ساناز جون💙💙
ممنون و متشکر کارتون حرف نداشت سوپرایز فوق العاده ای بود خیلی خیلی ممنون
ولی کاش پروا حامله باشه و کاش حامد به خاطر بچه هم شده موضوع رو علنی کنه
مرسی قاصدک جون همیشه پارت گذاری عالیههه
خیلی خوشحال شدم دو تا پارت رو دیدم
واقعا خسته نباشی