ا
من و حامد همزمان زمزمه کردیم:
_ راست!
_ چپ!
با این تفاوت که من گفته بودم راست و حامد گفته بود چپ…
پیرزن مستاصل نگاهی بهمون انداخت و دستی به موهای سفیدش که از روسریش بیرون زده بود کشید.
_ بریم پیش زهرا خاتون!
سریع دست حامد رو کشیدم و اون ناچار نتونست چیزی بگه.
_ پروا کارت اشتباهه.
_ ما که مطمئنیم، پس بیا بریم تا این پیر زنه هم مطمئن شه حدسیاتش درست نبوده.
چند دقیقه بعد جلوی یه در چوبی ایستاده بودیم و پیرزن با کشیدن طنابی که از گوشهی در بیرون بود وارد خونه شد.
_ صاحِب خَنَه مهمو نَمِخی؟
(صابخونه مهمون نمیخوای؟)
مکثی کرد و ادامه داد:
_ زهرا بیبی! خاتون جان مهمو آوُردِیوما!
پیر زنی سرحال تر و کمی جوونتر مقابلمون ظاهر شد.
گردالی و بانمک!
قدکوتاه و تپل…
_ سلام فیروزه جانم. کجا بودی دلتنگ شدیم، دیر کردی امروز.
_ دی تِه مهمو داشتوم نشد زید بیایوم
(دوتا مهمون داشتم نشد زود بیام.)
خاتون نگاهی به پشت سر فیروزه خانوم کرد و با دیدنمون گل از گلش شکفت.
_ سلام. بفرمایید داخل توروخدا دم در بده، بفرمایید.
_ممنونم… تعریفتونو از فیروزه خانم زیاد شنیدیم مشتاق بودیم ببینیمتون.
حامد بود که داشت تشکر میکرد و با سلقمهای که به پهلوم زد از بهت در اومدم.
سریع دست دراز کردم و دستهای ترک خوردهش رو تو دستم گرفتم.
_ سلام ممنونم. اسم من پرواست خوشبختم.
_ سلام عزیزکم خوش اومدی مادرجان.
فیروزه خانوم به حرف اومد و همینطور که با راهنماییهای زهرا خاتون سمت خونه میرفتیم پچ زد:
_ مو گفته بیوم یَک قابلهی سراغ دروم. به ای دختروم بیچِگگ گفتومش مو حس مونوم حاملَهای باور نَکِرد گفتوم بیارومش پیش تو!
(من گفته بودم یه قابله ای سراغ دادم. به این دخترم طفلکی گفتمش من حس میکنم حاملهای باور نکرد گفتمش بیارمش پیش تو!)
با استرس لبم رو گاز گرفتم و سری به تایید تکون دادم.
_ خب حقیقتش که من خیلی وقته دیگه نه بچهای به دنیا آوردم نه تشخیصی برای بارداری دادم.
بعد به طرفم برگشت دستم گرفت
_اسمم زهراس ، چون پیرم صدام میزنن بیبی و چون قبلا قابله بودم بعضیام صدام میزنن خاتون! الان نصف این اهالی بهم میگن بیبی زهرا نصفشون میگن زهراخاتون! تو هرچی راحتی بگو قشنگم، حالا هم برو روی اون تخت دراز بکش تا بیام.
چقدر زود رفته بود سراغ اصل کاری، بدونِ مقدمه چینی!
لبخند لرزونی زدم.
حقیقتاً الان خیلی خیلی خیلی میترسیدم!
خیلی بیشتر از قبل…
در حدی که حس میکردم الاناس از حال برم.
_ با توام دختر جان!
باید روی تخت دراز میکشیدم؟ آخه واسه چی؟
_ چ… چرا؟
_ بفکر خودتم عزیزکم، خیلی راه طولانی بوده تا اینجا ، چون اوایل بارداریته نباید به خودت فشار بیاری بخاطر همین تا موقعی که من آماده میشم دراز بکش.
سر بلند کردم و حامد دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ آروم بگیر دورت بگردم.
حامد کمکم کرد رو تخت زوار در رفتهی گوشهی اتاق دراز بکشم و همین که دراز کشیدم صدای فنرهاش به نشونهی اعتراض بلند شد.
کاش زمان به عقب برمیگشت و پا به اینجا نمیذاشتم.
خاتون بیرون رفت و چند دقیقه بعد با ظرفی داخل اومد.
_ ادرارتو لازم دارم.
مگه اینجا آزمایشگاه بود؟
ناباورانه به فیروزه خانوم نگاه کردم.
_ وَخی دِگَه!
ا
هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که دراز کشیده بودم…
بالاجبار بلند شدم.
_ سرویس کجاست؟
پیرزن لبخند محجوبی زد و با دست به پشت سرم اشاره کرد.
_ بعدش اون ظرف و همونجا بزار تا بیام.
سر تکون دادم و حامد رو با اون دو زن تنها گذاشتم و با پاهای بیجونم سمت سرویس راه افتادم.
خدا خودش بخیر بگذرونه.
انقدر استرس داشتم و نگران بودم که پاهام میلرزید.
_ تموم شد؟
با تقهای که به در خورد نگاهی به طرف انداختم.
حتی نفهمیدم کی پرش کردم انقدر که تو فکر بودم.
در رو باز کردم و بیرون رفتم و زهرا خاتون بعد از بیرون اومدنم وارد سرویس شد.
خواست در رو ببنده که نذاشتم.
_ لطفاً بز… بزارید منم ببینم.
ببینم اما چیزی سر در نمیآوردم که!
بستهای نمک از جیبش در آورد و باعث شد دوباره بپرسم:
_ ببخشید دارید چیکار میکنید؟ چجوری قراره بفهمید؟
حامد برای آروم کردنم مشغول ماساژ دادن شونههام بود و زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم دل داریم میداد و قربون صدقهم میرفت.
_ دندون رو جیگر بزار تا بهت بگم.
با دندون پوست لبم رو به اسارت گرفتم و نگران به حرکاتش که هیچی ازش سر در نمیآوردم نگاه کردم و بالاخره چند دقیقه بعد قصد کرد لب باز کنه.
_ ها… مبارک باشه عزیزم، انشالله به مراد دلتون برسید، یه کاکل زری یا یه دختر مو حنایی نسیبتون بشه.
مبارک باشه؟ چی داشت میگفت این زن؟
قلبم از حرکت ایستاد و خشک شده به خاتون نگاه کردم.
فیروز خانم با لبخند و لحجه ای که دیگه بیشتر متوجه میشدم بلند گفت
_ دیی گفتوم تو مثل زِنای حامِلَهیی؟
تمام بدنم سرد شده بود و رو به بیحسی میرفت.
بیاختیار نگاهم سمت حامد چرخید که پرصدا آب دهنش رو بلیعد.
حامد هم انگار شوکه شده بود اما سعی داشت خونسرد برخود بکنه!
_ یع… یعنی…
خاتوم زود حرفشو قطع کرد
_ یعنی نداره پسرم، یطور رفتار میکنی انگار این تو نبودی که نطفهت و کاشتی تو دلش!
الان باید خوشحال باشی داری بابا میشی!
حامد سمتم چرخید و نگاهمون تو هم قفل شد.
خدایا این دور از تصورم بود.
_ چرا خشکتون زده شما دوتا؟ خوشحال نشدید؟
از چی حرف میزد خاتون؟
خوشحال؟؟؟
من الان فقط تو بهت و شوک بودم و بس…
خوشحال برای چی؟
واسه اینکه توی ۱۹ سالگی با شناسنامهی سفید دارم مادر میشم؟
واسه اینکه دارم بیآبرو میشم؟
واسه اینکه بچهی مردی که همه میگفتن داداشه تو شکمم بود؟
_ فیروزه جان از آشپزخونه یه آب قند بیار براش فکر کنم ضعف کرد یهو.
نگاهم هنوز روی حامد بود و صداها برام گنگ بود اما فهمیدم که فیروزه خانوم بیرون رفت.
حتی اشکم نمیچکید و انگار گریه برام توصیف نشده بود.
پاهام خشک شده بود و حتی نمیتونستم از این وضعیت خودم رو نجات بدم و حداقل برم بشینم.
هیچی نمیفهمیدم.
هرچی هم حامد صدام میزد متوجه نبودم.
باورم نمیشد!
***
به جاده زل زده بودم و به آینده فکر میکردم.
حالا آیندمون با وجود این بچه چی بود؟؟؟
با صدای گرفتهای پچ زدم:
_ باید چیکار کنیم؟
وقتی جوابی نشنیدم با پافشاری گفتم: اگه کسی بفهمه چی؟
دوباره جوابم سکوت بود.
_ حامد با توام! الان چی میشه؟
حامد یهو عصبی شد کلافه بلند گفت
_ نمیدونم، منم نمیدونم پروا…
نمیدونست!؟
ما الان هردو پدر و مادر بودیم؟ اما هیچکدوم نمیدونستیم تکلیف این بچه و آیندمون چی میشه.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم.
خدایا تا نمردم خودت یکاری کن.
_ پروا حالت خوبه؟
سر تکون دادم اما حالت تهوع امونمو بریده بود.
_ حس میکنم از وقتی راه افتادیم رنگت پریده…
بعد از گرفتن اون خبر پیش اون مکانیکی که فیروزه خانوم میگفت رفتیم و اون چند دقیقهای با کاپوت ماشین و موتورش ور رفت تا تونست درستش کنه و راه افتادیم.
_ چیزی نیست.
اما لرزش صدام خلافِ حرفم رو ثابت میکرد.
سرگیجه و حالت تهوع امونم و بریده بود و افکارِ غوطهور تو ذهنم اذیتم میکرد.
بالاخره چند دقیقه بیشتر نتونستم تحمل کنم و با دستم روی داشبورد کوبیدم.
_ نگه دار…
حامد متعجب و با استرس گفت
_ جانم چیشد؟
دوباره روی داشبورد کوبیدم و با حال زاری گفتم: میگم نگهدار!
تو خاکی ترمز کرد و سریع پیاده شد و ماشین رو دور زد.
من هم بیکار ننشستم و در رو باز کردم.
حامد زیر بغلم رو گرفت و تو بغلش کشیدم.
_ آروم باش، چیزی نیست… میگم انقدر استرس نداشته باش بخاطر همینه.
معدهم داشت میجوشید و برای همین سریع حامد رو پس زدم و چند قدم جلو رفتم.
محتویات معدم بالا اومد و در کسری از ثانیه هرچی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم.
حامد سریع سمتم اومد.
اصلاً نمیخواستم این حالم رو ببینه.
_ تور… توروخدا برو عقب.
عصبی داد زد
_ چی میگی دیوونه؟ آروم بگیر میگم! داری به خودت فشار میاری.
عق زدم اما این دفعه فقط به سرفه افتادم.
_ پروا داری اذیت میکنی خودتو ، متوجهی؟
دلم نمیخواست چهرهم و رنگ پریدهم رو ببینه چون مطمئن بودم بشدت داغون هست.
_ صبر کن همینجا تا آب بیارم.
دیدم که سمت ماشین رفت و از صندوق بطری آبی بیرون آورد و پشت سرش هم پتو مسافرتی کوچیکی برداشت که حتی نفهمیدم از کجا آوردش.
_ بزار صورتتو آب بزنم عزیزم!
_ خ… خودم میتونم.
_ لجبازی نکن دستتو بنداز.
پتو رو روی شونههام انداخت و آب تو مشتش ریخت و روی صورتم کشید.
_پروا ، خانوم کوچولوی من چرا اینجوری میکنی ، منو نگران میکنی هان؟
بادی وزید و با شتاب به صورتم برخورد کرد و همین باعث شد به خودم بلرزم.
_ سر… سردمه!
_ باشه نلرز الان میبرمت تو ماشین.
تو بغلش کشیدتم و آروم سمت ماشین بردم و روی صندلی نشوندم.
_ میخوام برم عقب دراز بکشم!
خیلی مرسی قاصدک جونم.تشکر ویژه داره به خاطر پارتای منظمی که می زاری😘.دیگه هر شب منتظر پارت جدیدم.🤗در واقع یه کم,فقط یه کم پر توقع شدم😎
سلام قاصدکی خوبی
من عاشق نظمتم واقعا فوق العاده ای
فقط اگر میشه لطفا لطفا زودتر پارتارو بده🥺اخه من مدرسه دارم همیشه هم شیفت صبحم نمیتونم تا دیر وقت بیدار باشم
راستی اگر میشه رمان منم نگاهی بنداز توی رمان وان
اسمش هزار و سی و شش روز هس🥺
بوس بهت❤
عزیزم رمانت ارسال شده تو سایت
برا رمان پارت های بعدی رو سعی میکنم زودتر بزارم❤😘
اها مرسی
تنکسس🥺❤
😐 🤦 🤦 ی درصد هم فکر نمیکردن باید احتیاط کنند😐😕