رمان اوج لذت پارت ۱۲۹

4.4
(122)

 

 

 

_ پروا اومدی؟

بی‌جون نالیدم:

_ گشنه‌م نیست!

 

اما صدای قار و قور شکمم یچیز دیگه نشون می‌داد و این صدای ضعیفم قطعاً تا آشپزخونه نمی‌رسید.

 

نگاهی به تخت انداختم و هر شبی که تو بغل حامد رو این تخت خوابیده بودم جلوی چشم‌هام زنده شد.

 

ناخواسته دستم سمت شکمم رفت و یه صدایی تو ذهنم فریاد زد:

“با این بچه می‌خوای چیکار کنی؟”

 

بسختی جلوی ریزش اشک‌های بعدیم رو گرفتم و از اونطرف تخت خارج شدم و از اتاق بیرون رفتم.

حتی حوصله نداشتم پارچی که شکونده بودم رو جمع کنم.

 

سمت اتاقم پا تند کردم و مغموم در رو باز کردم و وارد شدم.

کلید رو تو در چرخوندم و قفل کردم و همونجا سر خوردم و پشت در نشستم.

 

سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با تاسف پلک بستم.

چم شده بود؟

مگه خودم نکرده بودم؟ پس چرا انقدر بی‌قرار بودم؟

چرا انقدر روحیه‌م حساس و شکننده شده بود که با یه داد مامان اشکم در اومده بود؟

 

انگار مامان بالاخره بیخیالم شده بود که صدام در نیومد.

بقدری تو خودم رفته بودم که صدای آیفون هم باعث نشد از اتاق بیرون برم.

 

_ سلام پروا کجاس؟

_ بسم الله توبه! فقط پروا می‌شناسی؟ خوبه که یه مادرم اینجاست!

_ ببخشید مامان یچیز مهم از طرف دانشگاهش برام فرستادن!

 

مامان با ناراحتی گفت: یخورده بحثمون شد تو اتاقته!

اما من تو اتاق خودم بودم.

_ چرا؟‌ چیزی شده؟

_ یچیزی بین خودمون بود.

 

صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم و ناخواسته دست‌های لرزونم روی گوش‌هام قرار گرفت و محکم فشار دادم تا چیزی نشنوم.

چرا انقدر عصبی شده بودم من؟

 

با چند دقیقه تاخیر صدای تقه‌هایی که به در می‌کوبید رو در حاله‌ای از گنگ بودن شنیدم.

_ پروا!

 

 

 

دستگیره در بالا پایین رفت و صدای متعجب حامد رو دوباره شنیدم.

_ پروا، چرا در و قفل کردی دختر؟

 

دست‌هام رو از روی گوش‌هام برداشتم و صداهای درونم رو آروم کردم.

_ پروا میشه در و باز کنی حرف بزنیم؟

دستگیره‌ی در با شدت بالا و پایین می‌شد و بیشتر روانم رو بهم می‌ریخت.

 

همونطور نشسته کلید رو تو در چرخوندم و حامد داخل اومد و با نگرانی دنبالم گشت و وقتی پشت در پیدام کرد در و بست و جلوی پام زانو زد.

 

_ خوبی قربونت برم؟ چرا گوشیت و جواب ندادی مردم از نگرانی!

پوزخندی رو لب‌هام شکل گرفت.

 

_ پروا میشه حرف بزنی؟ مامان گفت اتاقمی و من رفتم اما دیدم خورده شیشه اونجاست بیشتر نگران شدم! گفت بحثتون شده. چیشده عزیزم؟ حرف بزن با من دق مرگ شدم.

 

چقدر دلم می‌خواست صداش رو نشنوم.

صدایی که براش جونم رو می‌دادم الان فقط باعث تشنج حس‌هام شده بود.

ته این رابطه‌ی مخفیانه چی بود؟

رسوایی من؟

 

حامد که نامزد داشت و باهاش خوشبخت می‌شد و این رابطه‌ی ما گناه محسوب می‌شد پس چرا من همچنان ادامه می‌دادم؟

 

چونه‌م اسیر انگشت شصت و اشاره‌ی حامد شد و عصبی غرید:

_ دِ حرف بزن جون به لبم کردی!

 

جون به لبش کردم و من جون کندم تا فقط دو کلمه بگم که نهایتاً یک جمله رو میسازه:

_ نمی‌خوامت، برو!

 

اول گیج نگاهم کرد و بعد که فهمید چی گفتم چشم‌هاش قرمز شد.

_ چی؟

 

تلخندی زدم.

تصمیم ناگهانی بود.

شاید الان وقتش نبود ولی منطقی بود.

ته این رابطه برای من پوچ بود، حماقت بود، طرد شدن بود!

 

 

 

_ میشه بری کنار؟ دارم اذیت میشم؟

قطره اشکی رو گونه‌م چکید و از کنار لبم عبور کرد.

من غروری نداشتم جلوی این مرد!

 

_ پروا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ یعنی چی این حرفت؟ تو حالت خوبه؟

خیلی خوب بودم، عالی بودم… حتی حس می‌کردم بقدری خوشحال و از زندگیم راضیم که زیادیمه.

 

بی‌توجه به جمله‌ش سرم رو به در تکیه دادم.

_ من نمی‌تونم دیگه ادامه بدم حامد، ت… تو نامزد داری یکتارو داری ، همه مارو خواهر برادر میدونن که البته غیر اینم نیست، این رابطه اشتباهه، لطفا بیا همینجا تمومش کنیم.

 

چشم‌هاش گرد شده بود و می‌دونستم تو چه حالیه.

من خودم بدتر از اون بودم.

 

صدام می‌لرزید و سرگیجه امونم رو بریده بود.

حامد چنگی تو چمنی موهاش زد و از جا بلند شد و تو اتاق قدم رو رفت.

 

_ منه احمق چون گوشیتو جواب ندادی نگرانت شدم پاشدم اومدم ببینم چخبره و چرا جواب ندادی، به بهونه‌ی دانشگاهت مامان و پیچوندم بعد اومدم اینا رو میشنوم.

 

قلبم انگار داشت از کار می‌افتاد.

گفتن این حرف‌ها برای منم راحت نبود.

چون می‌خواستمش از ته دل، اما اون آدم من نبود؛ اون برادر من بود…

داشتم خواب می‌دیدم نه؟

 

سینه‌م از بی‌نفسی به خس خس افتاده بود.

دست‌هام از عصبانیت می‌لرزید و حامد هم کمی از من نداشت.

_ پروا پروا پروا! دیوونه شدم.

 

قلبم می‌سوخت.

انگار از یه ارتفاع به پایین پرت شده باشم…

گیج بودم، نمی‌فهمیدم دارم چی میگم فقط می‌دونستم تصمیم درستیه.

 

_ حامد بیا فراموشش کنیم.

شاید اولین بار بود من این جمله رو به زبون می‌آوردم، همیشه حامد بود که این رو می‌گفت.

_ می‌فهمی چی میگی؟ یچیزی زدی امروز نه؟ من بدرک! اون بچه چی؟

 

 

 

 

من هنوز از وجود بچه مطمئن نبودم و ترس داشتم برم دکتر و بعد از آرمایش بفهمم واقعاً بچه‌ای در کاره.

_ تو بدرک، من بدرک، اونم بره بدرک.

 

بی‌رحمانه می‌گفتم اما حرف دلم بود.

فقط دلم می‌خواست داد بزنم اما بخاطری که می دونستم مامان می‌شنوه به سختی خودم رو آروم نگه داشته بودم.

 

_ چرا یهو نظرت تغییر کرد؟ حداقل حقمه دلیلشو بدونم نه؟

_حامد من حاظر نیستم به هیچ قیمتی خانوادمو مامان بابارو از دست بدم!

 

دستم تو موهام رفت و بی‌حس کشیدمشون.

دردش رو حس نمی‌کردم چون درد قلبم خیلی بیشتر بود.

حامد سریع کنارم اومد و دست‌هام رو گرفت.

_ داری چیکار می‌کنی؟ ول کن موهاتو دیوونه!

 

آره دیوونه بودم.

هقی زدم و حامد سرم رو گرفت و روی سینه‌ش گذاشت.

_ باشه آروم باش، هیششش… هرچی تو بگی، الان آروم بگیر بعدش حرف می‌زنیم راجبش.

 

هرچی تو بگی، بعدش حرف میز‌نیم راجبش!

چه جمله‌هایی، پاردوکس عجیبی داشت.

این یعنی فعلاً آروم شو بعد راجبش حرف می‌زنم.

 

و نتیجه‌ش این بود حالا حالاها قرار نبود قبول کنه حرفم رو.

_ پروا یه لحظه میای مادر؟ بیا این کارتونا رو ببر اونور بزار!

 

چرا دست از سر من بر نمی‌داشتن؟

با سرگیجه دستم رو به دیوار بند کردم تا بلند شم اما حامد سریع مانعم شد.

 

_ تو بشین من میرم.

_ خ… خودم میرم! دور و برم نباش!

زبونم می‌گفتا اما قلبم حرفِ زبونم و قبول نمی‌کرد.

می‌دونستم اگه ازم دوری کنه دق می‌کنم.

 

سرم به دوران افتاده بود اما برام اهمیتی نداشت.

_ پروا بشین میگم خودم میرم!

 

عصبی مشت بی‌جونی به سینه‌ش زدم.

نه اینکه ضعیف باشه، نه… از روی ناباوری بود که سکندری خورد و یک قدم عقب رفت!

 

 

 

باور نمی‌کرد انقدر جدی باشم و روی حرفم بایستم نه؟ ولی باید می‌ایستادم.

من نمی‌خواستم ضربه‌ی بدتری بخورم.

هنوز اول راه بودم!

 

از اتاق بیرون رفتم و بدونِ بستن در سمت اتاق حامد رفتم و دستم رو زیر چشم‌هام کشیدم.

 

_ پروا بیا دیگه! یکار ازت خواستما!

نفس‌های عمیق و پی در پی کشیدم تا حالم جا بیاد و تک سرفه‌ای برای دورگه نبودنِ صدام زدم.

_ اومدم مامان.

 

بسختی وارد اتاق شدم و نگاهم به زمینی افتاد که حالا تمیز شده بود.

مامان شیشه‌ها رو جمع کرده بود.

دقیقاِ قلب من مثل همون خورده شیشه‌ها بود!

_ اون کارتون‌ها رو بردار ببر اتاق منو بابات.

 

رد دستش رو دنبال کردم و به چند کارتونی که گوشه‌ی اتاق بود رسیدم.

_ چشم.

_ فقط بازشون کن ببین کدومشون توش کتابه ببر تو کتابای بابات بزار.

 

سر تکون دادم و یکی از کارتون‌ها رو برداشتم اما قبل از خروجم از اتاق صدای مامان باعث شد بایستم.

_ ببینمت پروا!

سر برگدوندم و با بی‌حواسی تو چشم‌هاش خیره شدم.

 

_ تو هنوز داری گریه می‌کنی؟ من عصبی بودم داد زدم سرت… دخترِ لوس من! برو بعدش صورتتو بشور گریه رو هم بزار کنار.

چقدر مامان ساده بود!

سر تکون دادم و کارتون رو به اتاق مامان و بابا منتقل کردم.

 

با چاقویی که از آشپزخونه آورده بودم چسبشون رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم.

این که کتابی نداشت و بیشتر وسایل مامان بود انگار.

 

دوباره کارتون بعدی رو آوردم و و همینطور که چسبش رو باز می‌کردم حرف‌هام رو تو ذهنم مرور کردم.

 

حرف درستی به حامد زده بودم؟

یعنی می‌تونستم کنار بزارمش؟

می‌تونستم وقتی کنار یکتا می‌دیدمش حسودی نکنم؟

می‌تونستم وقتی ندیدمش بغض نکنم؟

 

 

 

برخلاف انتظارم کارتون دوم پر بود از کتاب.

کتاب‌ها رو یکی یکی برمی‌داشتم و روی قفسه‌های کوچیکِ گوشه‌ی اتاق که حکمِ کتابخونه رو برای بابا داشتن می‌چیدم.

 

چیزی از لای یکی از کتاب‌ها افتاد که با بی‌حوصلگی خم شدم و برش داشتم تا دوباره بزارمش لای کتاب.

 

اما محتوای اون عکس باعث شد کمی تعلل کنم.

گیج عکس رو بررسی کردم و گیج‌تر از قبل ابرو بالا انداختم.

_ پروا بیا این یکی رو هم ببر دیگه عزیزم، سرعتِ لاک پشت‌و داری تو!

 

صدای مامان باعث شد از هپروت بیرون بیام.

 

سریع عکس رو لای کتاب گذاشتم و با ذهنی متلاشی از اتاق بیرون زدم.

_ بله؟

 

_ ده بار صدات می‌زنما! معلوم هست امروز حواست کجاست تو؟ حالت خوبه؟ رنگت پریده.

 

دستی به صورتم کشیدم و با بی‌قراری سمت کارتون آخر رفتم.

_ خوبم مامان.

 

دروغ! باز هم دروغ بود که به زبون می‌آوردم…

یعنی یه چیز عادی شده بود برام.

 

قضیه‌ی بچه کم بود، رابطه‌ی منو حامد کم بود، اون لباس خوابِ لعنتی کم بود و حالا اون عکس هم بدتر از همه ذهنم رو مشغول کرده بود.

 

منه لعنتی چرا گذاشتمش دوباره لای کتاب؟

کارتون رو روی تخت مامان و بابا گذاشتم و همینطور که چشمم به در بود تا کسی نیاد، با قدم‌های آروم سمت کتابخونه‌ی کنج اتاق رفتم.

 

کتاب رو برداشتم اما قبل از اینکه بتونم عکس رو پیدا کنم با سایه‌ای که روی دیوار افتاد سریع سر جای قبل برش گردوندم.

 

حامد بود!

نگاه دزدیدم و کارتون‌ها رو روی هم گوشه‌ای چیدم تا بعد سرجای قبلیش برگردونم.

_ بگو حرفایی که زدی دروغ بود…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
6 ماه قبل

و چقدر سخته که بخوایم صبر کنیم تا فردا 🥺😭
خسته نباشی قاصدکی❤️😊

Sahar B
6 ماه قبل

چه خوب حس کنجکاویمونو به چالش میکشه
چرا پروا درست حرفشو نمیزنه؟؟
خدا کنه مال هم بشن اون یکتا هم نبینیمش
ممنون از گل قاصدک

camellia
6 ماه قبل

چرا با دست پس می زنه,با پا پیش می کشه,البته یه جورایی هردو شدن!و اینکه پارت خوب و طولانی بود,ولی جای بدی تموم شد?عکس کی بود?🤔

ساناز
6 ماه قبل

حاامد اصلااااااا پروا رو درکککک نمیییییکنههههه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x