رمان اوج لذت پارت ۱۳۰

4.1
(117)

 

 

 

 

حقیقت بود.

لب‌هام به خنده‌ی تلخی باز شد و پشت بهش کردم.

 

حقیقتش من چه بخوام چه نخوام باید دل می‌کندم و چاره‌ای جز این نداشتم.

_ برو بیرون.

_ تو چشمام زل بزن بگو که دوستم نداری! اونوقت جوری می‌رم که پشت گوشتو دیدی منو دیدی.

 

آب گلوم و سخت فرو خوردم و دستم رو شکمم لغزید.

اگه بچه‌ش تو شکمم بود چی؟

 

انقدر راحت از جدایی حرف می‌زدم طوری که شاید حتی یک درصد احتمال داشت من نطفه‌ش رو تو شکمم داشته باشم.

 

بسختی سمتش برگشتم و نگاهش به دستم که روی شکمم بود کشیده شد.

دوستش داشتم، نمی‌تونستم تو چشم‌هاش نگاه کنم و بگم حسی بهش ندارم.

_ تو فقط برادر منی!

 

با گفتن این جمله تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.

 

با اضطراب پوست لبم رو کندم و به در خیره شدم تا هروقت حامد بیرون اومد سریع برم و اون عکس رو بردارم.

 

تا اون رو برنمی‌داشتم آروم نمی‌گرفتم.

با دیدن حامد که از اتاق بیرون اومد اول نگاهی به صورتش انداختم و وقتی چهره‌ی خشک و جدیش رو دیدم جا خورده قدمی به عقب برداشتم.

 

تو چند دقیقه چطور انقدر تغییر کرد؟

این حجم از کوه یخ بودن در عرض چند دقیقه عادی نبود…

 

من رو ندید چون کنار دیوار بودم.

خودم بدتر از حامد داشتم داغون می‌شدم.

_ مامان من چند دقیقه استراحت کنم بعد میام کمکت.

صدایی از مامان نشنیدم و دوباره پِی اون عکس به اتاق رفتم.

 

تند و سریع از لای اون کتاب عکس رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و خودم رو تو اتاق خودم انداختم و با نفس نفس کلید رو تو در چرخوندم.

 

 

 

عکس رو از جیبم بیرون آوردم و با دقت چشم ریز کردم.

این عکس برام عجیب بود، طوری که انگار کلی راز توش بود.

 

اون بچه من بودم! اون بچه با اون موها من بودم… یادمه مامان می‌گفت وقتی بچه بودم موهام مثل آبشار بلند بوده!

 

صحنه‌ای جلوی چشم‌هام جون گرفت.

” مو بلندِ من، بیا اینجا زانوت و چسب زخم بزنم دخترم! باید بریم دکتر عزیزم اون نیاز به بخیه داره! بدو پروا خانوم!… بهت گفته بودم سوار اون دوچرخه‌ی بدونِ کمکی نشو!”

 

ناخواسته پاچه‌ی شلوارم رو بالا زدم و و به رد بخیه‌ی کمرنگی روی زانوم بود نگاه کردم.

 

صدای اون زن برام آشنا بود اما فقط صداش، چهره‌ش بقدری برام گنگ بود که قابل تشخیص و شناسایی نبود.

 

به زنی که تو عکس روی پاش نشسته بودم نگاه کردم و آب دهنم رو سخت فرو خوردم.

چقدر شبیه این زن بودم!

 

پلک‌هام رو آروم روی هم گذاشتم و با کشیدنِ نفس‌های پی در پی و عمیق خودم رو آروم‌ کردم.

 

چرا دارم چرت و پرت میگم من؟

دوباره به خودم و اون زن نگاه کردم و سرِ دردناکم رو بین دست‌هام گرفتم.

 

نگاهم رو سمت بالا سوق دادم و به بابا رسیدم.

دستم رو روی صورتش کشیدم، چقدر جوون‌تر از حالا بود، اما چرا بالاسرمون ایستاده بود؟

چرا این عکس انقدر گنگ بود؟

 

دلم می‌خواست جیغ بزنم و داد و بی‌داد راه بندازم اما بخاطر مامان و حامد که بیرونِ این اتاق بودن زیپ دهنم رو کشیدم.

 

صدای در اومد و پشت بندش مامان بود که انگار امروز بیخیال من نمی‌شد.

_ پروا جان صبحونه که نخوردی پس حداقل بیا یه میوه بخور ته دلتو بگیره ضعف نکنی!

 

 

 

 

سریع عکس رو تو رو بالشتیم گذاشتم تا کسی پیداش نکنه.

_ میل ندارم مامان.

_ باباتم داره میاد چند وقته ندیدتت پاشو بیا دیگه. بعدم وقت هست با اتاقت رفع دلتنگی کنی.

 

بی‌حال نوچی کردم.

_ گفتم نمی‌خوام مامان! خوابم میاد خسته‌ی راهم هنوز!

شاید قانع شده بود که رفت.

 

سرم رو روی بالشت فشردم و در تلاش بودم چیزی از بچگیم به یاد بیارم.

اما خب خیلی بچه بودم و بعید بود چیزی که می‌خوام رو بتونم از تو ذهنم با اون همه خاطره و غم و شادی پیدا کنم.

 

حداقل می‌خواستم بدونم اون زن کی بود، اون زن کی بود که رو پاش نشسته بودم و بابا بالاسرمون بود، بابا چرا باید تو این عکس می‌بود؟ اصلاً من چرا تو این عکس بودم؟ اون زن کی بود که جای مامان رو تو عکس پر کرده بود؟

 

نه عمه بود نه خاله! من اونا رو می‌شناختمشون حتی اگه عکس از چندین سال پیش می‌بود!

 

این عکس هم درب و داغون و کهنه بود و انگار چند بار تا شده بود و ردهای روش این رو نشون می‌داد و گوشه‌ی عکس پریده بود و ترک داشت.

 

به هیچ نتیجه‌ای که نرسیدم هیچ، تازه کم کم‌چشم‌هام هم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

 

با صدای بابا از پشت در خمار چشم‌هام رو با وجودِ سردرد زیادم باز کردم.

انگار با چکش می‌کوبیدن تو سرم!

 

_ خانوم چرا جواب نمیده پس؟ الان چهار پنج ساعته من اومدم تو گفتی چند سالتم قبلش خوابیده بوده! اصلاً چرا در اتاقش قفله؟

 

چقدر بابا رو نگران کرده بودم.

سریع از تخت پایین اومدم و سمت در رفتم که هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود با حرف حامد سرجام خشک شدم.

 

_ بابا جان دخترت هروقت می‌خواد محبت بخره همین حرکاتو رو میزنه، واسه جلب توجهشه خودش میاد بیرون!

 

 

 

 

شنید صدای قلبی که شکوند رو؟

حامد بعد از این همه سال من رو اینطور شناخته بود؟

من مگه کمبود محبت داشتم؟

 

چونه‌م لرزید و زانوهام خم شد.

وسط اتاق نشستم و کم کم دراز کشیدم و جنین وار تو خودم جمع شدم.

 

چرا یهو تغییر کرد؟

بخاطرِ حرف‌های حقیقتم؟

پشت پلک‌های بسته‌م خاطره بازی بود.

تمام خاطرات زنده می‌شدن و جلوی چشم‌هام جون می‌گرفت.

 

“_ تاحالا شده چیزی بهم نگفته باشی؟

_ جز اینکه دوست دارم؟”

 

اشک داغم گونه‌م رو خیس کرد.

اینطوری دوستم داشت؟

 

اون جانم‌ها، جانِ دلم‌ها، اون بوسه‌ها… پس اونا چی بود؟

دستم روی شکمم مشت شد و آروم چشم‌هام رو باز کردم.

 

دیدِ تارم دنبال گوشیم می‌گشت.

خدا منو لعنت کنه که انقدر دوستش دارم!

گوشیم رو از روی پاتختی چند زدم و وارد آلبوم شدم.

عکس‌های منو مامان، منو بابا…

امان از عکس‌هامون!

 

لبخند رو لبم بود ولی اشک از چشم‌هام می‌بارید.

قلب من تحمل این حرف‌های بی‌رحمانه رو نداشت.

 

دوباره تقه‌ای به در زده شد و صدای نگران بابا:

_ پروا دخترم! بیا این در و باز کن بابا جان. من مردم از نگرانیا!

کاش من میمردم… کاش!

 

بغض داشت گلوم رو پاره می‌کرد.

کاش اینجا یه کوه بود تا فقط تا می‌تونستم داد می‌زدم و جز خودم کسی صدام رو نمی‌شنید.

چرا داشتم دور خودم می‌چرخیدم؟

 

احمقانه حرف زده بودم؟

نه…

من حقیقت‌و گفته بودم.

 

 

 

فقط این قلب بی‌صاحابم نمی‌خواست بفهمه حامد جفتِ من نیست! مغزم می‌فهمید ولی قلبم باور نمی‌کرد حرف‌های حامد رو!

 

برای جلب توجه؟

پوزخندی رو لب‌هام شکل گرفت.

بدنم هستریک‌وار می‌لرزید اما من باید کنار می‌اومدم با این موضوع، هنوز هیچی نشده حامد کمر به قتل من بسته بود.

 

با کرختی سمت تختم رفتم و از تو رو بالشتیم عکس رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.

چقدر جای مامان تو این عکس خالی بود!

 

صدای ویز ویز حرف زدن‌هاشون پشت در رو مخم بود.

چقدر دلم می‌خواست برم و بکوبم تو دهن حامد! چرا ضعیف بودم من انقدر؟ یه عشق منو تونسته بود انقدر راحت از پا در بیاره؟

حامد هم الان خالش مثل من بود؟

 

دستم رو زیر پلک‌های خیسم کشیدم.

گریه کافی بود.

امروز به اندازه کافی اشک‌هام رو ریخته بودم، طوری که حس می‌کردم آب بدنم از طریق چشم‌هام تخلیه شده.

 

با قدم‌های سست سمت در رفتم و به جمله‌های پشت سر هم حامد که قلبم رو نشونه گرفته بود توجه نکردم تا نابودتر نشم.

 

در رو باز کردم و با تک سرفه‌ای صدام رو صاف کردم.

اگه می‌فهمیدن گریه کردم با سوال پیچ کردن‌هاشون خودم رو لو می‌دادم.

 

سریع خودم رو تو بغل بابا انداختم تا چشم‌های سرخم رو نبینن.

_ سلام بابا جون.

 

نفس حبس شده‌ی بابا رو فهمیدم که آزاد کرد.

_ سلام دخترم. خوبی بابا؟ چرا در و باز نمی‌کردی جون به لب شدم؟

 

پاهای حامد رو دیدم که از پله‌ها پایین رفت.

اون نگران نشده بود نه؟

حتی نپرسید حالم خوبه یا نه!

با درد چشم‌هام رو بستم و ناخداگاه لحنم مظلومانه شده بود.

 

 

من بی‌اراده از جلدِ اون دخترِ بلبل زبونِ پرو در اومده بودم و انگار وارد بُعد دیگه‌ای شده بودم.

 

_ ببخشید، خواب بودم متوجه نشدم. خوبی؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود.

دلم علاوه‌بر بابا برای خیلی چیزها تنگ شده بود.

ولی یه صدایی درونم داد می‌زد: “تحمل کن‌ پروا! هنوز اولشه!”

 

_ خُبه خُبه. بیاید پایین بریم شام بخوریم الان ته میگیره غذام.

 

ناهار هم رد شده بود وقتی من خواب بودم.

این یعنی رکور خواب زدم…

بالاخره از بغل بابا دل کندم.

منبع آرامشم بود.

 

چشمی زمزمه کردم و پشت سر مامان و بابا راه افتادم.

وارد آشپزخونه شدم و در اولین نگاه حامد رو دیدم که با لیوانِ جلوش بازی بازی می‌کرد.

مامان با دیس برنج پشت میز نشست و بابا مشغول کشیدنِ غذا شد.

 

به بشقاب من که رسید با لبخندی پچ زدم:

_ زیاد نکش بابا، گشنه‌م نیست.

 

مامان متعجب گفت: پروا نه صبحونه خوردی نه ناهار بعد چطور گشنه‌ت نیست؟

شونه‌ای بالا انداختم.

 

آره حقیقتش این بود گشنه‌م بود ولی می‌دونستم بیشتر از یکی دو قاشق از گلوم پایین نمیره.

 

آخرهای شام بود و حامد تاحالا نیم نگاهی هم خرجم نکرده بود و این باعث شده بود دیگه نتونتم به غذا خوردنم ادامه بدم و همون لحظه یادِ عکسی افتادم که رو تخت بی‌هوا رهاش کرده بودم.

 

سریع با گفتنِ ببخشیدی از پشت میز بلند شدم و با قدم‌های بلند خودم رو به اتاقم رسوندم.

عکس رو برداشتم اما قبل از اینکه تو بالشتم مخفیش کنم با صدای حامد میخکوب شدم.

 

_ اون چیه تو دستت؟

 

چون انتظارشو نداشتم شونه‌هام کمی بالا پرید اما سریع عکس رو تو آستین لباسم پنهون کردم.

_ چی؟

 

 

_ رنگ پریده‌ت داره لو میده که چی به چیه… چیو قایم می‌کنی؟

 

سرمو به نشونه هیچی تکون دادم.

آروم روی تخت نشستم.

 

من تحمل رفتار سردش رو نداشتم پس بهتر بود حرف‌هام رو بزنم تا شاید کمی رفتارش تغییر کنه.

_حامد میشه یکم حرف بزنیم؟ باید یه چیزایی رو بهت بگم!

 

همونجور که سرپا ایستاده بود دستاشو تو جیبش کرد

_بگو میشنوم

 

نفس ع کشیدم و حرفی که تو سرم بود بیان کردم

_ حامد، من نمی‌تونم بخاطر یه عشق بچگونه از خانواده‌ای که بزرگم کردن بگذرم‌، اوم… می‌فهمی چی میگم؟

 

صدای پوزخندش به گوشم رسید.

_ آها! جالبه‌… عشق بچگونه!

چشم بستم و با درد ادامه دادم:

_ بخاطر خانواده‌م حاضرم ازت بگذرم!

دیدم که سیبک گلوش نامحسوس تکون خورد.

 

حق داشت، ولی منم حق داشتم نه؟ حق داشتم که بعد از این همه مدت هنوز نقشم رو تو زندگیش نمی‌دونستم چیه.

 

_ اوکی.

همین؟

کاش تو این شرایط با این جملات و کلمات عذابم نده! من تبدیل میشم به یه روانیِ زنجیره‌ای…

اگه باهام حرف نمی‌زد و حالم بهتر نمی‌شد قول نمی‌دادم زنده بمونم.

 

باید سریع‌تر این فضای خفه رو ترک می‌کردم تا همینجا از حال نرفتم.

خواستم از کنارش رد بشم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد و من زیر چشمی دیدم که یکتاست.

 

پشت دیوار ایستادم تا صداش رو بشنوم.

_ جانم؟

جانم؟ چرا جانم خرج هرکسی می‌کرد؟

هدفش از این رفتارها و بی‌توجهی‌ها چی بود؟ اینکه ذره ذره آبم کنه؟

 

_ باشه عزیزم…

عزیزممممم عزیزم… مگه یه آدم می‌تونه چند تا عزیز داشته باشه؟

پس چرا به منم می‌گفت عزیزم؟

دستم رو روی دهنم فشار دادم تا صدام بالا نره.

 

ا

 

از پله‌ها پایین رفتم و خودم رو تو سروبس انداختم.

چقدر حالم از خودم بهم می‌خورد.

چقدر رقت انگیز شده بودم نه؟

 

تو آیینه نگاهی به صورتم انداختم.

تو همین چند ساعت زیر چشم‌هام گودتر شده بود.

 

از این حجم از گریه، از این حجم از بی‌توجهی‌های حامد، از این حجم از درد، از این حجم از بغض!

 

لبخندی به خودم تو آیینه زدم.

_ آروم بگیر پروا!

نفس عمیقی کشیدم و با یادآوری اینکه اشلاً چرا به اتاق رفتم عکس رو از تو آستینم در آوردم.

 

چرا به این عکس کشش عجیبی داشتم؟

انگار هروقت بیکار میشدم باید مدام بهش نگاه می‌کردم.

 

چشم‌هام همرنگ چشم‌های زنی بود که رو پاش نشسته بودم یا توهم زده بودم؟

 

فقط برام سوال بود اون کی بود که بابا انقدر راحت باهاش عکس می‌گرفت؟

 

اه پروا اینجا جای فکر کردن به این حرف‌هاس؟

آبی به صورتم زدم و خسته بیرون اومدم.

پر شده بودم از انرژی منفی…

 

فقط ذهنم درگیر این بود این زن کی بود و مامان کجا بود که تو این عکس نبود.

جرقه‌ای ریز تو ذهنم زد.

نکنه اون زن مادر واقعیم بود؟

ی… یعنی…

 

نه نه نه امکان نداره

من بچه‌ی پرورشگاهم و این امکان نداره که مادرم وجود می‌داشت و منو از پرورشگاه برمی‌داشتن چون این اوج بی‌انصافی بود.

 

یعنی یه آدم چقدر می‌تونست نامرد باشه که خودش باشه و بچه‌ش رو بزاره پرورشگاه.

نه اصلاً این فکر از بن و ریشه اشتباهه.

 

_ پروا مادر بیا اینجا عزیزم.

سمت صدا قدم برداشتم و حواسم به عکسِ تو آستینم نبود.

_ جانم مامان.

_ بیا میوه بخوریم بعد بخواب.

 

سر تکون دادم و رو مبل دو نفره‌ی کنار بابا نشستم و تو بغلش لم دادم‌.

_ چه عجب ما شما رو بیرون از اتاقت دیدیمت.

لبخندی زدم و حرفی نزدم.

حقیقتش انقدر ذهنم درگیر بود که نتونم به چیزی جز اون عکس و حامد فکر کنم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

ای بابا!چرا اینقدر پیچیده شد?این حامد هم که تا یه تقی به توقی می خوره, فوری از در لج و حرص درار وارد میشه?اصلا شعور رفتار با یک جنس لطیف رو نداره😡چقدر هم به دوست داشتن و علاقه اش به پروا مقیده!😏

حجت علی پناه
6 ماه قبل

لطفاً پارت های بیشتری رو بزارید خیلی کم میزارید

camellia
پاسخ به  قاصدک .
6 ماه قبل

از حق نگزریم,خداییش پارت گزاریتون کم نظیر و مرتب و منظم و به موقع و عالی و خوب و خوب و طولانی هست.😍نه درمورد اوج لذت,در مورد بیشتر رمانایی که میگزارید و قبلا هم گزاشتید”مثل سودا”که واقعا پارت گزاریش,کم.نظیر بود,حالا بعضی نویسنده ها کم یا به موقع پارت نمیگزارند,تقصیری متوجه شما نیست جانم.😘تازه شما که بابت پارت گزاری,انتظاری از خواننده ها ندارید,ما که داریم مجانی می خونیم,پولی بابتش پرداخت نمی کنیم و این فقط لطف شما رو میرسونه.

camellia
6 ماه قبل

خواهش می کنم قاصدک جونم.خوبی از خودتونه.❤

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x