رمان اوج لذت پارت ۱۳۱

4.3
(123)

 

 

 

با قرار گرفتن صدای حامد تو حلزون کوشم سر بالا آوردم.

_ خواستم باهات اینو درمیون بزارم که اگه شما با من کاری ندارید من چند روزی برم و یکتا رو ببرمش یه مسافرت کوچیک، دلش خیلی گرفته. بخاطر اینکه این مدت نتونستم باهاش وقت بگذرونم یکم ازم دلخوره شاید اینطوری بتونم از دلش درارم و حال و هواش عوض شه.

 

بوم…

این چی بود تو قلبم تکون خورد؟

اشک به چشم‌هام نیش زده بود اما سریع سر پایین انداختم تا نبینن.

بسختی آب دهنم رو فرو خوردم و لبخند نصف نیمه‌ای روش نشوندم.

 

منِ احمق بقدری حامد رو دوست داشتم و روش حساس بودن که تحمل دیدن اینکه میخواد با نامزدش بره مسافرت رو نداشتم.

با پای چپ رو زمین ضرب گرفته بودم و کم مونده بود گلوم به خس خس بیفته.

 

_ باشه مادر از نظر من که اشکالی نداره.

قلبم از بلندی سقوط کرد.

چرا قبول کردی مامان؟

می‌خوای دخترت و بکشی؟

 

با حرف بابا امید به جونم تزریق شد.

_ تازه سفر کاری رفته بودی بابا جان! بهتر نیست یجایی تو شهر ببریش؟ دختر عموته درست ولی خارج از شهر نبرش… حتی محرمیتی خونده نشده بینتون، فردا روزی اتفاقی بیفته من چی جواب خانواده‌ش و بدم؟ راهه و هزار تا اتفاق.

 

_ خب خودش پیشنهاد داد گفتم یکم باب دلش باشم.

_ هروقت شرعاً، رسماً و قانونی زنت شد هرجا دلت خواست ببرش اگه من حرفی زدم، ولی الان نه، یه پیک نیک دوستانه‌ای چیزی یا سینمایی… این بهتره حامد.

 

حامد سری تکون داد و انگار قصد جونمو کرده بود:

_ یه جای دنج باشه تا بتونه یکم این جو متشنجی که پیش اومد و هضم کنه آروم شه.

 

دنج؟

پوزخندی داشت روی لب‌هام شکل می‌گرفت.

از جا بلند شدم و قاچ سیبی از بشقاب بابت برداشتم.

_ شب بخیر!

 

_ کجا دختر؟

سوال مامان رو بی‌جواب گذاشتم و داشتم سمت پله‌ها می‌رفتم که صدای بابا مانعم شد.

_ کاغذت افتاد بابا!

کاغذ؟

 

 

سریع به عقب برگشتم و با دیدن عکس که دقیقاً برعکس جلوی پای حامد افتاده بود رنگ از رخم پرید.

اون چرا اونجا بود؟

 

با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم و حامد خم شده بود که برش داره.

سریع خم شدم و زودتر دست دراز کردم.

_ خودم برداشتم!

گیج و اخم‌الود نگاهم کرد ولی جوابی برای چشم‌های پرسوالش نداشتم.

 

با حرص و پاکوبان وارد اتاقم شدم و در رو پشتم بستم.

که یه جای دنج آره؟

من چرا مثل احمق‌ها دوستش داشتم؟

نگاهی به عکس تو دستم انداختم و روی زمین پرتش کردم.

 

لعنتی این عکس به کل این مدت ذهنم رو مشغول کرده بود.

 

با بدخلقی زمزمه کردم:

_ بالاخره که چی؟ باید قضیه‌ی این عکس تموم شه.

از درس و دانشگاه هم حتی زده بودم.

 

چند ساعتی رد می‌شد و من همچنان تو فکر بودم.

حس خوبی به اون عکس نداشتم.

انگار یچیزی مخفی بود.

بوی پنهون کاری می‌اومد!

 

هرچقدر هم می‌خواستم خودم رو گول بزنم اما نمی‌شد و من خیلی شبیه به اون زن بودم.

زنی که نمی‌شناختمش.

 

_ جانم؟ باشه عزیزم فردا آماده باش صبح میام دنبالت…

حامد از عمد بلند حرف می‌زد؟

نه. اون فقط داشت می‌رفت اتاقش و من توهم برم داشته بود.

 

خسته شده بودم از این حجم فکر کردن.

چند ساعت ساعتی رد می‌شد و من هنوز درگیر بودم!

هوا رو به روشنی می‌رفت و مطمئن بودم چشم‌هام از بی‌خوابی قرمز شده.

 

گردنم خشک شده بود و بدنم کرخت‌تر.

یه فکری به طرز فجیحانه‌ای تو مغزم جولون می‌داد.

“این زن مادرمه؟؟؟”

 

اگه این زن مادرم بود پس بابا تو این عکس چیکار می‌کرد؟

من‌… من بچه‌ی واقعیشون بودم؟

حامد از من بزرگتر بود و این یعنی اگه این زن مادرم باشه، بابا اول یه ازدواج داشته که حاصلش حامد بوده و مادر و پدرشم هم مشخصن و این که بابا تو اون عکسه یعنی ممکنه…

 

 

 

 

نمی‌خواستم چیزی که تو ذهنمه رو باور کنم.

اینکه یه خیانتی شکل گرفته و ظلم شده در حق مامان.

نمی‌خواستم اینو باور کنم و این ذهن مریض داشت دیوونه‌م می‌کرد.

 

انقدر فکر کردم که چشم‌هام خسته و پلک‌های سنگینم رو هم افتاد.

خواب‌های عجیبی که مهر تایید می‌زد رو افکارم!

 

این خواب‌ها فقط و فقط بخاطر فکرهایی بود که قبل از خواب کرده بودم اما نمی‌خواستم قبولشون کنم.

 

بانوری که به صورتم خورد چشم‌هام و باز کردم و از شدت سردردی که گریبان گیرم شده بود آخی گفتم و دست روی سرم گذاشتم.

انقدر فکر و خیال کرده بودم که مسبب سردرد هم شده بودم.

 

_ آخ خدا…

سرم گیج می‌رفت و این‌ها یا از کم خونی بود یا از ضعف زیاد…

 

چند روزی بود که دیگه مثل قبل به خودم نمی‌رسیدم. دیگه نه حس و حال خودم و دارم نه زندگی نکب‌وارمو.

 

بسختی وارد سرویس شدم و با استشمام بوی صابون حس کردم محتویات معده‌م تا بالا اومد و برگشت.

 

چشم‌هام رو عمیق روی هم فشار دادم.

اینو دیگه کجای دلم می‌ذاشتم؟

 

دستم گلوم رو چنگ زد و بی‌نفس سرفه کردم و چند بار عق زدم.

تند تند به صورتم آب پاچیدم و کمی بعد در حالی که یقه‌ی لباسم هم خیس شده بود از سرویس بیرون اومدم.

 

بدم می‌اومد لباسم خیس باشه برای همین سریع دست انداختم و لباس رو از تنم بیرون کشیدم.

قبل از اینکه فرصت کنم سمت کمد برم در باز شد و قامت حامد بین در قرار گرفت.

 

همونطور که سرش تو گوشی بود و من تو بهت بودم گفت: مامان ده بار صدات کرد گفت بیا صبحو…

سر از گوشی بیرون آورد و با دیدن بالا تنه‌ی برهنه‌م آب دهنش رو قورت داد.

 

سریع به خودم اومدم و لباسم رو جلوی خودم گرفتم.

_ چشاتو درویش کن!

اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و ادامه داد: بیا صبحونه.

سر تکون دادم و حامد بیرون رفت و در رو بست.

 

 

 

چرا بدون در زدن وارد می‌شد؟

پوفی کشیدم و سمت کمد رفتم.

پیرهن گل گشادی برداشتم و تن زدم.

بقدری بزرگ بود که یه طرفش از روی شونه‌م سر می‌خورد و روی بازوم می‌ایستاد.

 

کمی موهام رو جلوی آیینه مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم.

_ سلام صبح بخیر عزیزم.

لبخندی به روی مامان زدم.

_ صبح شما هم بخیر… بابا کجاس؟

_ الان میاد، با حامد تا دم در رفتن، حامد می‌خواست بره بابات رفت نمی‌دونم گفت از ماشین حامد چی می‌خواد.

 

سرتکون دادم و ذهنم مجدد درگیر شد.

حامد رفت پیش یکتا آره؟

لبخندی بی هدف رو لبم اومد

انگار میخواستم از همین اول خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم تا عادت کنم.

_ مامان بی زحمت شکلات صبحانه رو از اونور میدی؟

 

لبخندش رو لبش ثابت بود.

باید صبوری رو از مامان یاد می‌گرفتم.

ظرف شکلات که جلوم قرار گرفت لرزش پاهام شروع شد.

 

می‌دونستم که حامد رفته پیش یکتا و این لرزش هم بی‌دلیل نبود.

_ مرسی…

 

خداروشکر که زیر میز بود و مامان نمی‌دید.

با قرار گرفتن شخصی کنارم سر بلند کردم و بابا رو دیدم.

لبخندی بی ثبات زدم.

_ سلام باباجون.

_ به به پروا خانوم. خوبی بابا؟

 

سر تکون دادم و لقمه‌ای که تو دستم بود رو سمت بابا گرفتم.

_ خدمت شما.

بابا با خنده لقمه رو از دستم گرفت بی‌خبر از دلِ آشوبم.

_ انگار از دست تو خوشمزه‌تره!

 

با ذوقِ نمایشی بوسه‌ای رو گونه‌ش نشوندم و همین شد یادآور اون عکس.‌..

بی‌اراده لبخند از رو لبم پاک شد.

 

خودم رو به در بی‌خیالی زدم و طوری وانمود کردم که انگار کاملاً یهویی این سوال به ذهنم اومده.

 

_مامان میگما شما هیچ عکسی از بچگی های من ندارید؟

 

مامان دستش روی ظرف مربا خشک شد و بابا انگار متوجه منظورم نشد که با همون لحن بشاش گفت: چی؟

 

 

 

انگار یهویی پرسیدنم باعث شده بود غافلگیر بشن!

مامان زودتر جواب داد

_عکس بچگیتو میخوای چیکار؟

 

سعنی کردم خونسرد باشم تا متوجه استرسم نشن

_همینجوری دوست داشتم ببینم وقتی نوزاد بودم چه شکلی بودم!

 

مامان و بابا کمی به هم نگاه کردن و مامان زود جواب داد

_نه نداریم!

 

بابا که تازه همچیو متوجه شده بود به طرفم اومد و لپم کشید

_حتما خیلی خوشگل بودی مثل همین الانت!

 

لبخندی زدم و دیگه سوالی نپرسیدم.

نمیخواستم بخاطر یه عکس فکر اونارو هم درگیر کنم.

 

میدونم که چقدر راجب قضیه پرورشگاهی بودن من حساسن و همون اوایل که من به خانواده اضافه شدن هم مامان و بابا ازم خواسته بودن که هیچوقت راجبش ازشون نپرسم و احساس کنم که همیشه بچه اونا بودم…

 

***

 

تا نزدیکای شب تو اتاقم بودم و به بهونه درس خوندن به اون عکس زل زده بودم اما کل ذهن و فکرم درگیر حامد و یکتایی بود که با هم بیرون بودن.

 

گوشیمو برداشتم نگاهی به ساعت انداختم ، نزدیک ۱۱ شب بود.

پس چرا برنمیگشتن؟ اصلا از کجا در اومده بود بیرون رفتن با یکتا؟

 

مطمئن بودم حامد فقط برای اینکه منو اذیت بکنه و حرفایی که زدم تلافی بکنه امشب باهاش بیرون رفته!

 

کلافه از جام بلند شدم شروع کردم تند تند راه رفتن توی اتاقم.

نکنه اتفاقی بینشون بیوفته؟ نکنه حامد از لج من باهاش بخوابه؟ شایدم اصلا بیخیال من بشه؟

 

تمام تلاشم میکردم بد فکر نکنم اما نمیشد؟ از اون یکتای موزی میترسیدم.

کاش هیچقوت یکتایی تو زندگیمون وجود نداشت.

تا میخواستم یکم نبودش حس بکنم دوباره پیداش میشد.

 

دیگه نتونستم تحمل بکنم و خواستم شماره حامد بگیرم که صدای سلام احوال پرسی مامان با شخصی بلند شد.

 

خیلی سریع از اتاق بیرون زدم و پله هارو دوتا یکی پایین اومدم.

و با دیدن شخص روبه روم نزدیک بود از حرص بترکم.

حامد میخواست نو قاتل بکنه که اونو آورده بود خونه؟

 

_سلام پروا جون خوبی؟

 

قبل اینکه جواب بدم نگاهم به دستاشون که توی هم قفل شده بود افتاد.

با چه جرعتی جلوی مامان و بابا دست همو گرفته بودن؟ اونا حتی به هم محرم نبودن!

 

ا_پروا دختر حواست کجاست؟ سلام کردما!

 

با تکون خوردن دست یکتا جلوی صورتم به خودم اومدم.

_سلام ببخشید حواسم پرت شد.

 

یکتا بوسه ای روی گونم زد و با تعارف های مامان داخل سالن شد.

حالا تنها شدیم و حامد با بیخیالی داشت کفش هاشو در میارد.

 

_چرا آوردیش خونه؟ میخوای منو عذاب بدی؟

 

حامد کفش هاشو داخل جا کفشی گذاشت به طرفم اومد کنار ایستاد

_چرا باید خواهرمو عذاب بدم؟

 

داشت مثل خودم رفتار میکرد ، لحنش دقیقا مثل همون زمانی بود که بهش گفتم تو برادر منی!

 

خواستم حرفی بزنم و جوابی بدم اما حامد با قاطعیت گفت

_پروا من مثل تو بچه‌ی نوزده ساله نیستم اما بخاطر تو بچه شده بودم ولی تو نخواستی پس منم دیگه ادامه نمیدم.

اگر تو میخوای از من دوری کنی منم به نظرت احترام میزارم!

 

با تموم شدن جملش از کنارم رد شد و نفهمید چجوری حالمو خراب کرد.

اما حقم بود ، حامد راست میگفت اون بخاطر من همه کار میکرد اما من اونو پس زدم.

 

من اونو پَست و ترسو صدا میکردم اما خودم ترسو تر بودم.

نگاهی تو آینه جا کفی به خودم انداختم.

داخل چشمام سرخ شده بود.

 

بغض تو گلوم داشت خفم میکرد.

دلم میخواست بشینم و ساعت ها گریه کنم .

 

_پروا مامان جان بیاد دیگه!

 

به سختی بعد از کمی آروم شدن به جمعشون اضافه شدم.

یکتا دقیقا کنار محمد نشسته بود و دستشو گرفته بود.

 

چرا درک نمیکردم؟ چرا مامان و بابا حرفی نمیزدن؟ چرا نمیگفتن شما نامحرمید؟

 

_پروا جون تو هم خبرداری؟

 

گیج و سردرگم سرمو تکون دادم

_از چی؟

 

یکتا خودشو به حامد چسبوند و با ذوق گفت

_حالا دیگه واقعا زن داداشت شدم!

 

قلبم ایستاد! نکنه عقد کرده بودن؟ یعنی امکان داشت بی خبر اینکارو کرده باشن؟

 

یکتا انگار فهمید منظورش متوجه نشدم که دستاشونو جلوی چشمام گرفت

_امروز بابام بینمون صیغه محرمیت خوند تا دیگه راحت باشیم ایشالله بزودی هم قراره دوباره یه مراسم عقد کوچیک بگیریم!

 

 

 

 

 

با تموم شدن جملش قلبم از حرکت ایستاد.

یکتا چی داشت میگفت؟ صیغه کرده بودن؟ یعنی حالا دیگه محرم بودن؟ میتونستن هرکاری که میخوان بکنن؟

 

بغض گلوم چنگ زده بود و نمیزاشت راحت نفس بکشم.

 

اما باید حرفی میزدم تا کسی بهم شک نکنه.

آب دهنم قورت دادم و بعد از صاف کردن صدام به سختی لب زدم

_مبارک باشه ، شیرینش کو داداش حامد؟

 

حالا به چشمایی که براشون میمردم زل زدم.

شاید اشتباه میکردم اما انگار اونم کلافه بود انگار اونم بغض داشت.

 

کلمه داداش برای جفتمون گرون تموم شده بود.

یکتا زودتر از حامد جواب داد

_امروز همش رفتیم گشتیم وقت نشد ولی فرداشب شام بریم بیرون بجای شیرینی!

 

پوزخندی تلخ زدم همونجور که به چشمای حامد نگاه میکردم جواب دادم

_چه عالی حتما بریم بالاخره داداشم داره سرسامون میگیره یه شام بهمون میرسه.

 

دستای حامد دیدم که مشت شد و این یعنی از حرفم خوشش نیومده!

نکاهمو ازش گرفتم سعی کردم خودم بیخیال نشون بدم اما مگه میشد؟

 

مگه میشد عشقت جلوی چشمات دست یکی دیگه رو بگیره نگاهش به یکی دیگه باشه و تو بیخیال باشی؟

 

خدایا این حقمه که تو سن ۱۹ سالگی انقدر عذاب بکشم؟ حقمه تو این سن این همه اتفاق تجربه کنم؟ حقمه تو با ۱۹ سال سن حامله بشم؟

 

لحظه ای چیزی تو سرم زنگ زد

پروا اینا همه اشتباه خودت بود ، شاید اگر عاشقش نمیشدی اگر همون اول وقتی بهم گفت فراموش کن ، گفت بریم برای ترمیم بکارت قبول میکردی الان تو این وضعیت نبودی!

 

با صدای یکتا به خودم اومدم

_حامد جونم ، عشقم میشه یه چیزی بگم؟

 

تازه متوجه نبودن مامان و بابا شدم!

اونا کجا رفته بودن؟ چرا منو با این دوتا تنها گزاشته بودن؟

 

نگاهم به اون دوتا افتاد ، یکتا کم مونده بود بره تو دهن حامد رسمأ.

_بگو عزیزم

 

لحن حامد چرا سرد نبود؟ چرا با همون لحنی که با من حرف زدی با اون حرف نمیزد؟

 

یکتا خودشو آویزون حامد کرد با و ذوق اما صدای ضعیفی گفت

_میگما نمیشه آخر همین ماه عقد کنیم و بریم خونه خودمون؟ خیلی دلم میخواد با هم تنها باشیم!

 

 

نه رسما اینا امشب کمر به قتل من بستن.

نفس کشیدن فراموشم شده بود. احساس خفگی شدید داشتم.

 

نکاه حامد لحظه ای به من افتاد.

نمیدونم شاید فهمید حالم خوبه که در جواب یکتا گفت

_ وقتی تنها شدیم راجبش حرف میزنیم!

 

طلاقت نداشتم اینجا بشینم و اینا جلوی چشمم با هم لاس بزنن.

از جام بلند شدم خواستم به طرف اتاقم برم که یکتا زود پرسید

_پروا کجا میری؟

 

جهنم میای؟ اخه به تو چه دختره سلیطه؟ انقدر عصبی بودم که اگر مامان بابا تو خونه نبودن یکتا و حامد با هم تیکه تیکه میکردم.

نفس عمیقی کشیدم سعی کردم خونسرد باشم

_فردا امتحان دارم میخوام درس بخونم!

 

یکتا باشه ای گفت و اجازه رفتن صادر کرد.

ازشون دور شدم و خودمو تو اتاقم انداختم.

با بسته شدن در اولین قطره اشکم چکید.

 

_لعنت بهت که زندگیمو بهم ریختی! خدایا تو یه راهی بهم بگو…

من عاشق حامدم اما نمیخوام خانوادم از دست بدم.

من نمیتونم تحمل کنم عشقم با یکی دیگه باشه خودت بکو چیکار کنم؟

 

کاش پدر مادرم منو پرورشگاه نمیزاشتن! کاش ولم نمیکردن!

شاید اگر خانواده واقعی خودم بودن میتونستم تو یه موقعیت دیگه ای با حامد آشنا بشم و باهاش ازدواج کنم.

 

چقدر دلم میخواست جای یکتا بودم تا میتونستم با خیال راحت حامد به نام خودم کنم.

 

روی تخت دراز کشیدم و برای بخت سیاه خودم زار زدم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که تقه ای به در خورد

_کیه؟

 

صدای حامد از پشت در شنیدم که میخواست بیاد تو!

خیلی سریع تو جام نشستم ، اشکام با استین لباسم پاک کردم و کتامبو از روی میز برداشتم و سریع بازش کردم.

 

دلم نمیخواست بفهمه نشستم بخاطر اون گریه زاری میکنم!

_بیا تو

 

در باز شد و حامد همراه مشبا سیاهی وارد اتاق شد و پشت سرش در دوباره بست!

کنجکاو نگاهی به حرکاتش کردم.

 

به طرفم اومد و مشبا سیاه روی پاتختی گذاشت

_این چیه؟

 

حامد نگاهی به من و کتاب توی دستم انداخت.

روی چشمام ثابت شد

_گریه کردی؟

 

تند تند سرمو به نشونه نه تکون دادم.

حامد با اینکه باورش نشده بود اما حرفی نزد.

به بسته روی میز اشاره کرد

_شب وقتی همه خواب بودن انجام بده!

 

 

 

سردرگم نگاهی انداختم

_چیو انجام بدم؟ چیه توش؟

 

حامد به طرف در رفت و قبل باز کردنش گفت

_بعدا که نگاه کردی میفهمی چیه ، طرز استفادش هم روش نوشته.

 

درو باز کرد گفت

_پاشو بیا شام حاضره

 

شونه ای بالا انداختم و سرم روی بالشت گذاشتم

_گشنه نیستم شما بخورید

 

حامد بیخیال باشه ای گفت از اتاق خارج شد.

دلم میخواست جیغ بکشم.

یعنی انقدر براش بی اهمیت شدم؟ حتی گشنه موندنمم دیگه براش مهم نبود؟

 

تند تند و پشت سر هم نفس میکشیدم تا آروم بشم.

شروع کردم توی اتاق راه رفتن که نگاهم به پاکت مشکی افتاد.

چی توش بود؟

 

به طرفش رفتم برش داشتم.

درش باز کردم جعبه ای داخلش بود بیرون کشیدم.

 

با دیدن ظرفی که تو دستم بود چشمام درشت شد و تنم یخ کرد.

چرا انقدر ازش میترسیدم؟

 

خیلی سریع دوباره توی مشبا برگردوندم و داخل کمد قایمش کردم.

امکان نداشت اون تست مزخرف انجام بدم.

 

من مطمئنم که حامله نیستم!

چرا باید بخاطر حرف یه نفر تست الکی میدادم؟

 

انقدر استرس گرفته بودم که معدم داشت از دهنم بیرون میزد.

با احساس تهوع شدید سریع خودم به دستشویی رسوندم و هرچی خورده بودم بالا آوردم!

 

بعد از شستن صورتم روی زمین نشستم دستم روی شکمم گزاشتم.

خدایا یعنی من واقعا حامله ام؟

 

حتی فکر کردن بهش حالم بد میکرد.

اگر حامله میشدم زندگیم تموم میشد ، باید قید خانوادم برای همیشه میزدم.

 

سرم داشت گیج میرفت و ته‌ع امونم بریده بود.

با باز شدن در سعی تکون بخورم اما با اولین تکون دوباره روی زمین افتادم.

 

_یا خدا پروا چت شده؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

تا فرداشب چیکار کنم قاصدک جون?😣😐قلبم تو حلقمه🤕😔نمی دونم این پروای بی عقل چرا نمیره سراغ نوید,حال این حامد رو مثل خودش بگیره🤔

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x