رمان اوج لذت پارت ۱۳۳

4.4
(119)

 

 

 

 

به اتاقشون رسیدم توی چارچوب در ایستادم با دقت به حرفاش گوش دادم تا بفهمم قضیه چیه.

 

_چشم چشم من با پدرش مشورت بکنم حتما بهتون خبر میدم.

 

مامان تازه نگاهش به من افتاد که سریع با اشاره دست و ابرو هام پرسیدم کیه؟

 

اما مامان جوابی نداد به تلفن حرف زدنش ادامه داد

_شما هم سلام برسونید. ممنونم خدانگهدار.

 

بالاخره گوشیو قطع کرد کنار گذاشت.

از جاش بلند شد به طرفم اومد

_سلام ،کی اومدی؟

 

_تازه رسیدم ، با کی حرف میزدی؟

 

مامان منو کنار زد و به طرف آشپزخونه رفت و منم مثل جوجه اردک پشت سرش میرفتم.

_یکی از دوستا زن عموت!

 

گیج شدم ، دوست زن عمو با مامانم چیکار داشت؟

_زن عمو؟ مامان یکتا؟ خب با تو چیکار داشت؟

 

مامان به طرف سینک ظرفشویی رفت تا ادامه ظرفای کفی رو بشوره

_هیچی ، چیزی نبود که لازم باشه تو بدونی دخترم برو لباساتو عوض کن!

 

وقتی اینجوری میگفت یعنی خفه شو فضولی نکن.

چون زیادی کنجکاو نبودم بیخیال شدم قبل اینکه برم اتاقم گفتم

_راستی مامان حامد گفت شب خودش میاد دنبالمون!

 

مامان باشه ای گفت و پشت بندش ادامه داد

_خیلی خوشحالم حامد احتمالا داره دور هم جمعمون میکنه تاریخ عقد و عروسیو زود تعیین کنیم ، بچم خسته شد از بلاتکلیفی!

 

با شنیدن حرف مامان سرجام خشک شدم.

چه فکرایی میکردن؟ خدا میدونه وقتی حامد بگه میخواد جدا بشه چقدر ناراحت میشن.

_فکر نکنم برای این باشه ها!

 

مامان همونجور که ظرفارو میشست لبخند ریزی زد

_چرا من از دل بچم خبر دارم ، دیدم این چندوقت چقدر کلافست اما دیشب که یکتا اینجا بود اصلا حس میکردم چقدر حالش خوبه همشم بهش توجه میکرد البته خب حق داره دیگه سی سالش شده دلش زن و بچه میخواد!

 

دیگه طاقت شنیدن حرفای مامان نداشتم و بهتر بود به اتاق برم لباسامو عوض کنم…

 

***

 

برای آخرین بار به خودم داخل آینه نگاه کردم.

پیرهن صورتی کمرنگی پوشیده بودم و روش کت شلوار سفید و شال سفید که با سیاهی موهام تضاد پیدا کرده بود.

 

آرایش ملایمی کرده بودم که خیلی به صورتم نشسته بود.

خیلی وقت بود آرایش نکرده بودم.

 

 

از صبح که حامد بهم گفته بود امشب میخواد اعلام بکنه ذوق خاصی توی وجودم بود و یه لحظه ام لبخند از روی لبم نمیرفت.

 

کیفم برداشتم از اتاق خارج شدم و به طرف سالن رفتم.

مامان بود که اولین نفر منو دید

_ماشالله دخترم چقدر ناز شدی!

 

لبخند بزرگی زدم

_ممنونم.

بابا هم با دیدن من کلی ذوق کرد و قربون صدقه ام رفت.

 

همونجور که منتظر ایستاده بودم‌ نگاهی به ساعت کردم

_مامان حامد کی میاد؟

 

همون لحظه با تموم شدن حرف زنگ خونه زده شد.

مامان که نزدیکترین فرد به آیفون بود جواب داد

_بله ، باشه مادر صبر کن الان میایم.

 

متوجه شدم که حامده ، دلم میخواست عکس العملشو وقتی منو اینجوری میدید ببینم!

_مامان من زودتر میرم پایین دوتا عکس بگیرم.

 

مامان فقط باشه ای گفت و به دنبال وسیله ای که گم کرده بود گشت.

از خونه بیرون زدم تند تند از حیاط گذشتم.

 

وقتی به در رسیدم نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم.

سرمو بالا آوردم و نگاهم به حامدی که سرتا پا مشکی پوشیده بود و به در ماشینش تکیه داده بود افتاد.

لامصب با مشکلی خیلی جذاب تر میشد.

 

چشماش به چشمام افتاد.

برق خاصی تو نگاهش بود.

آروم آروم به طرفش قدم برداشتم که صدای پاشنه های کفش پنج سانتیم بلند شد.

 

درست روبه روش ایستادم.

نمیدونم چرا اما منتظر یه تعریف و یا حرفی بودم.

_خیلی خوشحالی داریم جدا میشیم مگه نه؟

 

جا خوردم ، خیلی یهویی این سوال پرسیده بود.

اما نمیخواستم بهش رو بدم و متوجه بشه.

 

اخمی کردم و با لحنی که نشون بده برام مهم نیست گفتم

_نه ، از کجات در میاری این حرفارو؟

 

همونجور که تکیه داده بود دستاشو توی جیباش فرو کرد به لباسام اشاره کرد

_پس دلیل این سفید پوشیدن و شیک و پیک کردن و مخصوصا آرایشی که هیچوقت نمیکنی چیه؟

 

خیلی بد بود که منو میشناخت.

اما من امکان نداشت کم بیارم و قبول کنم.

اشاره ای به تیپش کردم

_پس یعنی تو ناراحتی که داری از یکتا جدا میشی؟ چون تو هم خیلی کم پیش میاد سیاه بپوشی!

 

خنده ای ریز گوشه لبش نشست و سرشو به طرف بالا گرفت به آسمون زل زد

_ناراحتم ، بالاخره نامزدم بوده یه خاطراتی با هم داشتیم قرار بود ازدواج ‌کنیم!

 

 

مطمئن بودم فقط برای حرص دادن من این حرفو زده.

پوزخندی زدم

_خب جدا نشو ، کسی مجبورت نکرده که…

 

نگاهی به سرتا پام انداخت و تو یه حرکت ناگهانی کمربند لباسم گرفت و منو به خودش چسبوند.

 

سرشو جلو آورد و دستشو روی گونم کشید

_شاید اگر چشمات وقتی با عشق نگاهم میکردو نمیدیدم…شاید اگر طعم لبای سرخت نمیچشیدم…شایدم اگر گرمای بدنتو حس نمیکردم میتونستم ازت بگذرم اما حالا که همشونو تجربه کردم نمیشه…

 

آروم آروم نفس میکشید و داغی نفساش صورتم میسوزوند.

قلبم از این همه حرفای خوب تند میزد.

فاصلمون خیلی کم بود و این منو میترسوند.

 

دستم روی سینه‌ی ستبرش گذاشتم و کمی هلش دادم

_حامد…

همونجور که تو چشمام عمیق زل زده بود جواب داد

_جانم

 

فشار دستم بیشتر کردم و نالیدم

_برو عقب…یکی میبینه…تروخدا…مامان اینا الان میان..

 

دستشو زیر چونم گذاشت و نوازشم کرد

_امشب خیلی خوشگل شدی!

 

قلبم لرزید ، لحنش واقعا زیبا بود.

خواستم جواب بدم اما همون لحظه در حیاط باز شد و مامان و بابا خارج شدن.

 

سریع از حامد فاصله گرفتم و اونو به عقب هول دادم که فقط چند قدم رفت.

مامان متعجب نگاهی بهمون انداخت.

 

سرمو پایین انداختم ، انقدر ترسیده بودم که مطمئنم از روی صورتم میشد فهمید.

 

بهمون نزدیک شدن و مامان پرسید

_چیکار میکردید؟

 

قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی دیده بود چطوری تو بغل هم بودیم؟

استرس داشتم اما سعی کردم جواب بدم

_چیزه…ما..خب..

 

 

 

حامد انگار متوجه شد که چقدر هول شدم و زودتر با خونسردی کامل جواب داد

_مژه رفته بود تو چشم پروا ، داشتم فوت میکردم در بیاد ، خانم چون نمیخواست آرایشش خراب نشه با دستمال در نیاورد…

 

مامان خیلی سریع قانع شد و سری تکون داد.

وقتی سوار ماشین شد نفس آسوده ای کشیدم.

 

حامد که از پشتم رد میشد تا سوار بشه کنار گوشم زمزمه کرد

_انقدر نترس…بالاخره یه روز میفهمن!

 

سریع به طرفش برگشتم که با ریلکسی رو مخی که تو وجودش بود رفت و سوار ماشین شد.

 

همین که آروم شده بودم حامد باز استرس به جونم انداخته بود.

یعنی واقعا یه رو قراره بفهمن بچه هاشون چه غلطی کردن؟

 

قراره بفهمن دختر خوندشون ، پسر واقعیشونو از راه بدر کرده؟ یعنی بازم منو نگه میدارن؟ بازم دوستم خواهن داشت؟

 

با بوقی که حامد زد تو جام پریدم.

_پروا زود باشه دیگه دختر دیر شد!

تنها چشمی به بابا گفتم خیلی سریع سوار ماشین شدم.

 

توی راه مامان و بابا همش راجب زندگی آینده حامد و یکتا حرف میزدن.

اما من کل راه فکرم درگیر حرفی که حامد زده بود ، بود.

 

هرچند لحظه یکبار که سرمو بالا میاوردم نگاهم قفل چشمای حامد میشد.

چقدر من این مردی که برادرم بود و ۱۱ سال ازم بزرگتر بود رو دوست داشتم.

 

اما چرا بعضی اوقات دوری کردن ازش راه درست تری بنظر میومد؟

 

***

 

_شما برید تو رستوران من ماشین پارک بکنم بیام.

 

از ماشین پیاده شدیم و به کفته حامد وارد رستوران شدیم.

جای خیلی دنج و شیک و پیکی بود.

 

همینکه وارد شدیم دقیقا یکی از میزهای وسط رستوران عمو اینارو دیدیم.

یکتا مثل عقب مونده ها از جاش بلند شده بود و دست تکون میداد.

 

به طرفشون رفتیم و سلام احوالپرسی کردیم.

وقتی داشتم با یکتا روبوسی میکردم با لحن لوسی که خودش فکر میکرد خیلی بامزست پرسید

_شووووهرم کجاست؟

 

 

 

صورتم جمع کردم و با لحن مسخره ای مثل خودش گفتم

_شووووهرت داره ماشینشووووو پارک میکنه الان میاد!

 

یکتا بخاطر لحن من و تقلیدی که کردم قهقهه ای زد و دستشو جلوی دهن دومتر بازش گزاشت.

 

زیرلب زمزمه کردم

_زهرمار دختره اسکل عقب مونده خراب…

 

_انقدر حسود نباش!

 

با شنیدن صدای حامد کنار گوشم تو جام پریدم.

سریع به طرفش برگشتم اما اون خیلی زود دور زد به طرف عمو اینا رفت.

 

وقتی با عمو و زن عمو سلام کرد به طرف یکتا رفت.

انتظار داشتم خیلی سرد و خشک برخورد کنه اما…

 

با پریدن یکتا تو آغوشش و بوسیدن گونش نزدیک بود سکته کنم.

جوری بند کیفم تو دستم فشار میدادم که رگای دستم بیرون زده بود.

 

حامد صاف ایستاده بود و دستش محافظانه پشت کمر یکتا با فاصله قرار داده بود.

حتی اگر حامد هیچکاری هم نکرده بود و اصلا بغلشم نکرده بود اما باید همین حالا مخالفت میکرد و یکتار از خودش میکرد.

 

جوری با اخم نگاهشون میکردم که اگر هرکی منو میدید فکر میکرد قاتلی چیزی هستم.

 

چشمای حامد لحظه ای به من افتاد که تو همون چندثانیه براش خط و نشون کشیدم.

 

وقتی بالاخره سلام احوالپرسی‌ها تموم شد همه پشت میز نشستن.

گارسون برامون منو آورد و همه تک تک انتخاب کردیم.

 

منتظر غذا بودیم که حامد بالاخره تصمیم گرفت حرفشو بزنه.

_ببخشید میشه لطفا به من گوش بدید چندلحظه ، میخوام حرف مهمی بزنم!

 

همه نگاه ها برگشت سمت حامد و لبخند من دوباره سرجاش برگشت.

نگاهم به یکتا دادم تا وقتی میشنوه چه عکس العملی نشون میده…

 

حامد نفس عمیقی کشید و سعی کرد مقدمه چینی کنه

_راستش خیلی وقته میخوام اینو بگم اما هی یه اتفاقی پیش اومده و نشده..ولی دیگه زیاد طول دادنش هم خوب نیست…

 

حامد نگاهی به همه انداخت و آخرین نفر روشو به طرف یکتا کرد

_من میخوام از….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar B
6 ماه قبل

آخ آخ آخ چه لحظه ی بدی تموم شد
یکتا یه شرمی حیایی جلوی پدر مادرش نداره عایا؟؟
و درآخر تشکر از شمامدیر گرامی

camellia
6 ماه قبل

ممنون قاصدک جون.😘دستت درد نکنه.مثل همیشه سروقت و عالی.ولی من تپش گرفتم از استرس.کاش حامد میگفت و بعدتموم میشد.تا فردا طاقت نمیارم😥

تارا فرهادی
6 ماه قبل

کلا گذاشتیمون تو خماری امشب قاصدکی🥺🥺
خسته نباشی عزیزم❤️😊

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x