رمان اوج لذت پارت ۱۳۴

4.4
(127)

 

 

 

 

_من میخوام از….

_ عه وا سلام، خوبید؟ شما اینجا چیکار میکنید؟

 

با چشم‌های گرد شده سمت صدا برگشتم و با دیدن شخص رو به روم متعجب بلند شدم.

 

مامان و بابا و حامد بلند شده بودن و این امر موجب شده بود منم ناخواسته از جام بلند شم.

 

قبل از اینکه به خودم بیام تو آغوش گرمی فرو رفتم و بوی عطرش بینیم رو پر کرد.

_ خوبی عزیزم؟ وای چقدر خانوم شدی تو! می‌دونی چند وقته ندیدمت؟

 

با ابروهای بالا رفته سمت مامان برگشتم و تک خندی از ناباوری زدم.

 

حتی نمی‌شناسختمش اما آنچنان منو می‌چلوند که انگار خیلی وقته می‌شناستم.

 

بعد از اون دختری که موهای خرمایی داشت و تقریباً می‌خورد همسن خودم باشه جلو اومد و با خونگرمی سلام کرد.

_ سلام پروا جان خوبی؟ پروایی دیگه درسته؟

 

سر تکون دادم.

_ تعریفتو زیاد شنیدم…

 

بزور لبخند زدم.

چطور وقتی نمی‌شناختم باید طوری وانمود می‌کردم که از دیدنشون خوشحال شدم؟

حقیقتاً خوشحال که هیچ تازه ناراحت هم شدم.

 

دقیقاً باید لحظه‌ای سر می‌رسیدن که من از صبح منتظرش بودم؟

_ خب شما خوبی آقا حامد؟ به به چه جا افتاده شدی پسر!

حامد تشکری کرد.

 

چهره‌ی اون زن خیلی خیلی خیلی برام آشنا بود و انگار جایی دیده بودمش اما یادم نمی‌اومد.

_ پروا هنوز نشناخته فکر کنم.

بابا گفت و مامان با لبخند مشغول توضیح دادن شد.

 

_ خاله لیلی، وقتی هشت ساله بود رفتن کانادا برای درمان خالت یادت نیومد؟ ایشونم دختر گلشون محبوبه هست.

 

به مرد کنار زنی که تازه فهمیده بودم اسمش لیلیِ اشاره کرد.

_ آقا نریمان، شوهرِ خاله لیلی، شوهرخالت عزیزم.

ابرو بالا پروندم.

 

چند باری راجبشون صحبت شده بود اما خوب حضور ذهن نداشتم.

وقتی رفته بودن خارج که من تازه شیش ماه بود وارد خانوادمون شدم.

 

حتی گاهی می‌دیدم مامان داره صحبت می‌کنه باهاشون اما کنجکاوی نکرده بودم که منم حرف بزنم.

 

 

 

_ بفرمایید بشینید توروخدا چرا سرپا؟

_ دستتون درد نکنه مزاحم نمیشیم.

 

_ مزاحم چیه؟ نگاش کنا؛ تعارف نداریم که. بشین ببینم باید تعریف کنی کی اومدی که به خواهرت یه زنگ نزدی بگی بعد ما باید اینجا هم‌دیگه رو ببینیم.

 

بالاجبار یا نه رو نمی‌دونم، اما کمی جمع‌تر نشستیم و اونا هم کنارمون جا گرفتن.

 

خاله لیلی لبخندی زد و ریز ریز مشغول پچ پچ شدن.

چند سال همو ندیده بودن و تا قرنی حرف داشتن برای گفتن انگار.

 

_ والا خواهر چی بگم، یهویی بخاطر اینکه روند درمانم کامل شده گفتیم بیایم یه سر بزنیم، به خدا که تازه رسیدیم خسته‌ی راهیم. گفتیم یجا شام بخوریم امشب و بریم هتل فردا بچرخیم خونه داداش و ابجیا همه رو ببینیم. یکی دو هفته بعد برگردیم.

 

چه جالب که یهویی و اونم اینجا با هم برخورد داشتن.

 

دیگه به حرف‌هاشون گوش ندادم و با ببخشیدی بلند شدم.

بغض بیخ گلوم بود.

چم شده بود؟

 

_ کجا مادر؟

_ الان میام مامان. تا سرویس برم میام.

نمی‌تونستم چیز دیگه‌ای بگم وگرنه داد می‌زدم و طلبکارانه می‌پرسیدم چرا باید الان می‌اومدن.

 

با قدم‌های بلند به سمتی که نمی‌دونستم کجاست می‌رفتم.

عصبانی بودم در حدی که منتظر یه کبریت بودم رو انبار باروتم…

 

با تنه‌ای که بهم خورد سریع قدمی به عقب رفتم.

_ آقا حواست کجاست مگه نمی‌بینی؟

 

مقصر من بودم که حواسم به جلوم نبود اما دست پیش و گرفته بودم که پس نیفتم.

_ ببخشید بفرمایید.

 

از جلوی راهم کنار رفت و پا کوبان از کنارش رد شدم و همچنان زیر لب غر زدم.

_ آره دیگه آره… بالاخره یه مدت با هم بودن سختشه بخواد بگه نمی‌خوادش خب.

 

سنگی که جلوی پام بود رو شوت کردم و با خودم حرف زدم.

_ خاطره داره دیگه، آره یاد اونا میفته… خدایا آخه این چه مصیبتی بود؟

 

با دیدن گارسون سمتش رفتم و پرسیدم:

_ ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟

 

با دست به آخر راهرویی اشاره کرد.

_ اون راهرو رو تا آخر برید، سمت راست بانوان سمت چپ آقایون.

 

تشکری زیر لب کردم و سمتی که گفته بود گام برداشتم.

چرا فکر می‌کردم همه چی به خیر و خوشی تموم میشه میره؟

 

_ والا مردم شانس دارن ما هم شانس داریم.

پوفی کشیدم و خواستم وارد سرویس شم اما قبل از ورودم بازوم از پشت کشیده شد و به عقب برگشتم.

 

 

 

 

حامد بود که سینه‌ش تند تند بالا و پایین می‌شد.

 

مشخص بود تا اینجا دوییده.

من از خشم نفس نفس می‌زدم و اون از کم نفسی.

 

_ چی… چی میگی با خودت ح… حرف می‌زنی بچه؟

نفس عمیقی کشید تا حالش جا بیاد.

بازوم رو از دستش کشیدم و توپیدم:

_ به تو چه؟

 

ابرو بالا انداخت و دست تو جیبش برد.

_ چرا باز پاچه میگیری؟

 

پوزخندی زدم.

جلوی سرویس بحث می‌کردیم! جالبه.

_ پاچه؟ مگه سگم؟ بکش کنار نمی‌بینی دارم میرم؟

 

سرشو کمی جلو اورد زمزمه کرد

_ تو یه توله‌ی خوشگلی ، جیغ جیغو خانوم، حالا آروم باش تا حرف بزنیم.

 

حرف؟

حرفی مونده بود مگه؟

بی‌حرف راهم رو کشیدم و وارد سرویس شدم.

یعنی چی که حرف بزنیم؟

بس بود صبوری.

خسته شده بودم از این حجم از صبر و حوصله.

من خیلی وقت بود حوصله‌ی خودم رو هم نداشتم!

 

وارد سرویس شدم و در رو بستم‌‌.

بهونه‌ای بیش نبود برای فرار از دیدنِ دست‌های قفل شدشون.

سخت بود به روی خودم نیارم اما واقعا اینطور نبود.

بعد از انجام کارهای مربوطه بیرون اومدم و دست‌هام رو شستم. لابد تا الان حامد رفته بود. بهتر! تحمل بحث نداشتم.

 

با خروجم از سرویس نگاهم میخ کفش‌هاش شد‌.

چرا نرفته بود پس؟

نرفته بود هیچ تازه به دیوار هم تکیه داده بود و دست به سینه منتظر ایستاده بود.

 

_ خب تموم شد؟

_چی؟

تکیشو از دیوار گرفت

_قیافه گرفتنات و فرار کردنات!

 

نوچی کردم خواستم برم اما…

قبل از اینکه از کنارش رد بشم سریع مچ دستم رو چنگ زد و رو به روی خودش نگهم داشت.

 

این دفعه اخم‌هاش درهم بود.

_ پروا بچه بازی بسه، میگم وایسا با هم حرف بزنیم.

 

دستمو از بین انگشتاش آزاد کردم اما اینبار بیشتر چسبید و دستاشو دور کمرم حلقه کرد

_گفتم لجبازی بسه ، بگو چت شد یهو؟ چرا باز قیافه گرفتی؟

 

 

 

حرصی نفس میکشیدم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم با لحن تندی گفتم

 

_واضح نیست؟ واقعا نمیفهمی؟

 

حامد کمی به چشمام زل زد و انگار واقعا نمیفهمید.

_پروا بسه بگو دیگه بگو تا منم بفهمم!

 

تو چشماش زل زدم و طلبکارانه لب زدم

_چرا حرفتو کامل نکردی؟ چرا نگفتی؟ حتما نمیخوای جدا بشی دیگه؟ منه احمقم از صبح خوشحالم و برای خودم چیتان پیتان میکنم.

 

با تموم شدن حرفم دیدم که حامد بجای اینکه جوابمو بده ، لبخندی زده و با خونسردی منو نگاه میکنه.

 

وقتی لبخندشو میدیدم ، دلم میخواست صورت جذابشو بیارم پایین.

_چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ حرف خنده داری زدم؟

 

بی اهمیت به حرص خوردن های من آروم دستشو روی گونم کشید

_پس برات مهم بود دیدی؟ دیدی گفتم خوشحال بودی!

 

سوتی داده بودم ، من دم در گفتم برام‌نیست و خوشحال نیستم اما حالا..!

ولی مهم نبود ، مهمتر از اون نگفتن جداییشون بود..

_ولم کن حامد حوصله ندارم.

 

دستشو زیر چونم گذاشت و صورتم که به طرف دیگه ای برگردونده بودم گرفت

_پروا ، یکم منطقی فکر کن ، خودت دیدی که تا خواستم بگم خاله اینا اومدن این بهونه گیریات چیه؟

 

حق با اون بود.

اون داشت میگفت که اونا سر رسیدن.

من از اونا عصبانی بودم اما داشتم سر حامد خالی میکردم.

 

موهامو داخل شالم مرتب کرد و با خونسردی گفت

_نگران نباش ، هرجور شده امشب یا فردا به همه میگم.

 

انقدر مطمئن این حرفو زد که ته دلم لحظه ای قرص شد

_واقعا؟

 

سرشو تکون داد و لبخند کوچیکی زد ، دستشو پشت گردنم گذاشت

_واقعا.

بعد سرشو خم کرد بوسه کوتاهی روی لبم نشوند…

 

اما همون لحظه صدای شخص آشنایی شنیدیم

_هیعععععع…

 

 

 

با صدای محبوبه سریع از حامد فاصله گرفتم و پشت دستم رو روی لبم کشیدم.

 

نگاهم رو به چشم‌های متعجبش دادم و اون با بهت نگاهمون می‌کرد.

_ شما… شما…

 

حق داشت.

اون ما رو خواهر برادر هم می‌دونست و براش یه چیز عجیب بود.

 

حتی اگه مدت طولانی بود که همو ندیده بودیم اما اون می‌دونست ما خواهر و برادریم‌.

 

حامد کلافه دستی تو موهاش کشید و یقه‌ی پیرهنش رو مرتب کرد.

انگار اینجا باید من یکاری می‌کردم.

 

_ چیزه‌… محبوبه من برات توضیح میدم.

 

حامد کمی نزدیکم شد و زیر گوشم پچ زد:

_ نزار بره! من حرفی بزنم چون مَردم و فکر می‌کنه من به قصد بدی نزدیکت شدم بدتر می‌کنه و خلافش و انجام میده، تو فقط نزار بره پروا!

 

آره آره…

اگه می‌رفت و همه چیز و کف دست خاله می‌ذاشت چی؟

اونم به مامان می‌گفت و بعد…

 

وایی زیر لب گفتم.

بقدری تو بهت و ناباوری بود که قدمی به عقب برداشت.

 

سریع فاصله‌ی بینمون رو به صفر رسوندم.

به حامد اشاره زدم بره و با محبوبه وارد سرویس شدیم.

 

_ پروا چیزی که دیدم قابل ب…

_ محبوبه عزیزم صبر کن، الان موقعیت مناسبی برای توضیح دادن نیست. هروقت تنها بودیم من برات توضیح میدم باشه؟ فقط فعلا حرفی نزن توروخدا!

 

باید از هنگ بودنش استفاده می‌کردم و نمی‌ذاشتم حرفی بزنه.

 

_ ببین یچیزایی هست که تو خبر نداری باشه؟ تو یه فرصت مناسب برات توضیح میدم. اینطوری چیزی حل نمیشه و تو بد برداشت می‌کنی!

 

با این جملات می‌تونستم خامش کنم تا حداقل یه مدت کوتاه زبون به دهن بگیره.

 

تو چشم‌هاش می‌تونستم بخونم که پاش از این در بره بیرون همه رو خبردار کرده از چیزی که دیده.

دستش رو تو دستم گرفتم و هرچی بلد بودم رو تو نگاهم ریختم.

التماس و مظلومیت!

 

_ توروخدا نگو باشه؟ اگه حرف زدیم قانع نشدی اونوقت هرکار خواستی بکن! لطفاً الان حرفی نزن باشه؟

 

با تردید سر تکون داد.

_ باشه!

 

حالا دیگه یادم رفت که واسه چی اینجا اومده بودم.

دنبال خودم کشیدمش و با زمزمه‌های زیر لبی با محتوای اینکه به کسی حرفی نزنه کنار خاله و مامان نشستیم.

 

تا لحظه‌ی آخر داشتم گوشزد می‌کردم به کسی چیزی نگه اما ناواضح می‌گفتم تا شک نکنه و همه چی بدتر نشه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

اهههههههه.چرا اینجوری شد?این خروسای بی محل از کجا اومدن?

دلارام آرشام
6 ماه قبل

سلام قاصدک جون خوبی؟
این رمان خیلی عالی هستش ولی ای کاش روزی دوتا پارت میدادین🫣

دلارام آرشام
پاسخ به  قاصدک .
6 ماه قبل

🥲

Seti
6 ماه قبل

سلام لطفا از کفر من تا دین تو رو هم بزارید اون رمان خیلی قشنگه ❤❤❤

camellia
پاسخ به  قاصدک .
6 ماه قبل

من منتظرم😓🤗😍

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x