تو طول مدتی که شام برسه تو فکر بودم.
فکر اینکه نکنه الکی قبول کرده باشه و بگه…
با صدای خاله از فکر بیرون اومدم.
_ این خانوم خوشگل و معرفی نمیکنید؟
یکتا رو میگفت!
مامان با ذوق گفت: عروسمه دختر برادر شوهرمم هست، البته نامزدن اما به زودی تاریخ عقد و عروسی مشخص میکنیم!
گوشهام سوت کشید.
پس چرا حامد چیزی نمیگفت؟ چرا مخالفت نمیکرد؟
پروا یکم منطقی رفتار کن بچه بازی بزار کنار ، خودتم خوب میدونی مامد الان نمیتونه حرفی بزنه!
_ ماشاءلله ماشاءلله، بزنم به تخته چقدرم به هم میان. مبارک باشه.
یکتا خودش رو از بازوی حامد آویزون کرد و جواب داد:
_ سلامت باشید ایشالا قسمت دختر خودتون!
محبوبه که مشخص بود از دخترهای خجالتیه، خجول سر پایین انداخت.
_ ایشالا دختر منم سر و سامون بگیره.
اونها میگفتن و میخندیدن و من از استرس رو به موت بودم.
حامد با چشم و ابرو اشاره کرد که چیشده اما حالم اونقدر تعریفی نبود که الان بخوام بهش بگم بقدری استرس دارم که حالت تهوع گرفتم.
_ پروا جان تو چی؟ قصد ازدواج نداری؟
بلافاصله اخمهای حامد شدیدا تو هم گره خورد و سریع با لحن تندی جواب داد:
_ والا خاله جان پروا فعلا بچس باید درسشو بخونه خیلی زوده به این چیزا فکر بکنه!
خاله از این همه تعصب حامد خنده ای کرد و این رفتار حامد رو غیرت برادرانه تلقی کرد.
اما نگاه محبوبه فرق داشت انگار میفهمید و جور دیگه ای برداشت میکرد.
تو نگاهش مشخص بود چقدر راجبمون بد فکر میکنه!
بابا و عمو مشغول حرف زدن با عمو بودن و وقتی گارسون غذا رو آورد نفس راحتی کشیدم.
انشالله هرچی زودتر این شبه نحس تموم میشد.
_ بفرمایید شروع کنید، توروخدا تعارف نکنید.
هرکسی با اشتها مشغول غذای خودش شد اما من از استرس زیاد حتی نمیتونستم به غذای مورد علاقم نگاه کنم.
سرمو بالا آوردم تا به بقیه نکاه کنم که با حامد چشم تو چشم شدم.
با حرکات صورتش بهم فهموند چرا غذا نمیخورم و من به محبوبه اشاره کردم.
اما انگار اون خیلی استرس نداشت که چشماشو باز بسته کرد سعی کرد آرومم بکنه.
به غذام اشاره کرد گفت
_پروا غذاتو بخور
همه لحظه ای نگاهم کردن و من سریع چشمی گفتم.
کمی از غذام خوردم و سرمو بالا آوردم که چشمم خورد به محبوبه که زیر گوش خاله پچ مچ میکرد.
نگاه خاله روی من بود و این منو میترسوند.
چون نمیدونستم راجب چیه و اینکه احتمال داشت راجب منو و حامد باشه اذیتم میکرد.
قاشقم کمی پر کردم که با سوال خاله از دستم افتاد
_پروا یه سوال دارم!
آب دهنم رو قورت دادم و با چشمهای دو دو زنم قاشقی که افتاده بود رو برداشتم.
_ ج… جانم؟
مدام ترس اینو داشتم که الان راجع به رابطهی منو حامد بخواد بپرسه.
حامد اخمهاش تو هم رفت و با حالتی بین لب خونی و پچ زدن بهم فهموند:
_ چیزی نیست. خودتو جمع و جور کن!
نفس عمیقی کشیدم و خاله پرسید:
_ چقدر دیگه مونده دانشگاهت تموم شه؟
همین؟
این بود سوالی که منو به هول و ولا انداخته بود؟
با بهت ابرویی بالا انداختم.
_ نمیدونم خاله جان. فکر کنم یکی دوسال، شاید اگه فشرده بخونم زودتر تموم شه. همه چی به خودم بستگی داره.
چقدر خوب که حسهای منفیم غلط بود!
حدسم این بود که الان سوالش رسوام میکنه اما اینطور نبود.
چون محبوبه طوری به منو حامد نگاه میکرد و زیر گوش خاله پچ پچ میکرد هرکس دیگه هم بود همین فکر رو میکرد.
_ بسلامتی. چون رشتت با محبوبهی من یکیه گفتم ببینم با هم تموم میکنید یا نه.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
حوصلهی حرف راجب درس و دانشگاه نداشتم.
چیزی از غذا متوجه نشدم و فقط و فقط نگاهم به محبوبه بود.
چقدر این دختر حرف میزد…
یکتا کنار عمو نشست و داشت تو گوشیش یه چیزی رو به عمو نشون میداد و این چندان برای من مهم نبود.
الان فقط این مهم بود که زنعمو و مامان و خاله در حال ریز ریز حرف زدن بودن!
با صدای محبوبه نگاه حامد هم سمتش چرخید.
_ مامان یه لحظه میای؟ کارت دارم.
بلافاصله تو دلم خالی شد. آخه تو رستوران؟
لعنتی باید هرجور شده امشب میومدن خونهی ما!
اگه میاومدن حواسم به محبوبه بود تا چیزی به خاله نگه اما اگه میرفتن خونهی داییشون دیگه هیچی دست من نبود و هر آن امکان اینکه خاله همه چیز و بفهمه وجود داشت.
خواست با استرس پشتشون برم که با اشارهی حامد سرجام نشستم.
کجا داشتم میرفتم؟
گیج سرجام نشستم.
داشتم چیکار میکردم من.
با اومدن خاله نگاهم رو از جای خالیشون گرفتم و به محبوبه دادم.
لعنتی امشب تمام فکر و ذکر من شده بود خاله و محبوبه.
_ آبجی ما باید بریم دیگه ، محبوبه یخورده حالش خوب نیست. شرمنده یهویی شد.
بابا پیش دستی کرد و گفت:
_ کجا برید؟ میریم خونهی ما دیگه. الان خستهی راهید میخواید کجا برید شما؟
_ والا یه هتل همین نزدیکیاست اونجا میمونیم فردام میریم خونه داداش ، دست شما درد نکنه به شما دیگه زحمت نمیدیم.
لبخندی زدم و سعی کردم از دری وارد بشم.
_ آره خاله، بابا راست میگه. الان خستهاید هتل راحت نیست. یخورده بیاید پیش ما بمونید بعد میرید خونهی دایی اینا.
_ دستت درد نکنه خاله جان نه دیگه!
حامد سعی کرد از پشت حواسش به همه چیز باشه.
_ نمیگیم که بگی دستت درد نکنه خاله؟ منم امشب میرم خونهی خودم شما راحت باشید. محبوبه هم حالش خوب نیست بهتره ، شما خسته ای مامانم میتونه حواسش بهش باشه!
با چشمای گشاد شده به حامد نگاه کردم.
یعنی چی میرفت خونه خودش؟ یعنی میخواست منو با محبوبه تو این استرس تنها بزاره؟
خاله وقتی اصرار مارو دید نگاهی به شوهرش انداخت
_تو چی میگی نریمان؟
_من حرفی ندارم اگر مزاحمشون نیستیم بریم!
مامان سریع دست خاله لیلی گرفت
_مزاحمت چی خونه خودتونه…
و بالاخره بعد یک ساعت تعارف تیکه پاره کردن همه به طرف خونه ما حرکت کردیم.
قرار شد حامد با آقا نریمان و بابا برن تا وسایلشون رو از هتل بیارن و بعدش حامد به خونه خودش بره!
توی کل راه استرس امونم بریده بود.
مامان پشت فرمون نشسته بود و خاله هم کنارش داشتن راجب گذشته هاشون حرف میزدن.
نگاهی به محبوبه کردم که سرش به شیشه تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود.
_حالت بهتره؟
با صدای من سرشو به طرفم برگردوند و نکاه کوتاهی انداخت.
طرز نگاهش مثل کسایی بود که به یه آدم کثیف و پست فطرت نگاه میکنه بود.
_اره
***
_پروا جان دخترم من جای خالتو با آقا نریمان تو اتاق حامد آماده کردم ، تو هم این ملافه هارو ببر تو اتاقت برای محبوبه آماده کن.
با اینکه استرس داشتم اما خوشحال بودم از اینکه محبوبه قراره تا صبح کنار خودم باشه!
ملافه هارو از مامان گرفتم و نگاهم به محبوبه بود که معلوم بود از اینکه قراره پیشم باشه ناراضیه.
قبل رفتم به اتاقم مامان کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم لب زد
_ پروا جان مادر محبوبه خیلی خجالتیه ، این چندوقت بزار اون روی تخت بخوابه خودت تشک بنداز رو زمین بخواب مهمونه زشته!
بدون هیچ مخالفتی چَشمی گفتم به طرف اتاقم حرکت کردم تا ملافه هارو بچینم.
برای اینکه محبوبه با خاله و مامان تنها نباشه با صدای بلند گفتم
_محبوبه جان میشه بیای کمکم ، من دست تنها نمیتونم ببخشیدا…
وقتی چهرهی خوابآلودش بین چهارچوب در ظاهر شد نفس راحتی کشیدم.
امشب اگه صبح میشد و من زنده میموندم عجیب بود.
این حجم از اضطراب رو تا حالا یه جا نچشیده بودم.
با کمک محبوبه ملافهها رو کشیدیم و من تشکی روی زمین پهن کردم.
_ خودم پهن میکردم!
لبخندی زدم.
_ شما امشب رو تخت بخواب عزیزم من اینو واسه خودم پهن کردم.
_ نه نه…
ای خدا حالا میخواست تعارف کنه وسطِ این آشفته بازارِ ذهنم؟
وسط حرفش پریدم:
_ تعارف ندارم که، فکر کن خونهی خودته.
انگار کمی خجالتی بود و بالاجبار قبول کرد.
بعد از تعویض لباسهامون، آباژور رو روشن و لامپ رو خاموش کردم.
اگه توضیحی بهش نمیدادم صبح چی پیش روم بود؟
بهتر نبود الان در حد چند دقیقه خلاصهش کنم تا دوباره فردا نیاز نباشه این استرس رو تحمل کنم؟
_ میگم محبوبه، راجب چیزی که دیدی… چیزه… یعنی من و حامد خواهر برادر نیستیم.
صدای “چی” بلندی که گفت باعث شد تو جام نیمخیز بشم.
_ هیش دختر! نمیتونم بیشتر از این توضیح بدم همینم بخاطر این گفتم که یوقت فکر نکنی ما با وجودِ نسبت خونیمون تن به این گناه دادیم؛ همچین چیزی نیست.
_ ولی…
_ خواهش میکنم الان چیزی نپرس چون من هرچی بگم بد برداشت میکنی و باعث سوتفاهوم میشه.
نمیخواستم سوالی بپرسه که نتونم جوابشو بدم و این موضوع و میخواستم به حامد بسپرم.
_ پس بخوابیم.
چشم بستم و آرهای زمزمه کردم.
بعید میدونستم تا صبح حتی بتونم پلک روی هم بزارم.
ترسِ فاش شدنِ این راز مثل خوره به جونم افتاده بود و مثل شمع داشت آبم میکرد.
نیم ساعت بعد با حس لرزش گوشیم دستم رو زیر بالشتم بردم و گوشیم رو برداشتم.
کی بود نصف شبی؟
با دیدن اسم حامد که رو صفحه خودنمایی میکرد نفس عمیقی کشیدم.
حس میکردم محبوبه خواب نیست اما بیحرکتیش نشون از خواب بودنش میداد.
نباید میفهمید من با حامد این وقت شب حرف میزنم وگرنه افکار ذهنش بدتر از قبل منفی میشد.
گوشیم رو برداشتم و وارد سرویس شدم.
تماس رو متصل و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ الو؟
_ خوبی؟ سلام…
صدای پربهتش تو گوشی پیچید و حدس اینکه الان اخم روی صورتشه چندان سخت نبود.
_ علیک سلام. تو هنوز استرس داری؟ نگفتم آروم بگیر؟ میخوای خودت خودتو لو بدی پروا؟ اینطوری بدتر همه شک میکنن!
ا
لبم رو گزیدم و برای اینکه صدام بیرون نره آروم تر پچ زدم:
_ نه استرس ندارم.
_ آره آره مشخصه. همین که اول بسمالله میگی خوبی بعد میگی سلام ثابتش میکنه.
آب رو باز کردم تا کمتر صدام بیرون بره و محبوبه نشنوه.
_ باشه حواسم هست. رسیدی تو؟
_ آره یه، یه ربعی هست رسیدم.
انگار که اینجا باشه و ببینتم سر تکون دادم.
وقتی حرفی از جانب من دریافت نکرد خودش گفت: چیشد محبوبه؟ چیزی نگفت؟ سوالی نپرسید؟
به خودم تو آیینه و زیر چشمهای گود رفتم خیره شدم. چقدر داشتم خودم رو با حماقتهای پی در پیام نابود میکردم و نمیفهمیدم!
_ نه، فقط خودم حس کردم لازمه یچیزایی رو بهش بگم تا بتونه فردا رو دووم بیاره و چیزی نگه.
باید حرفهایی که به محبوبه زدم رو به حامد هم میگفتم تا حرفمون دوتا نشه و همه چیز بدتر از اینی که هست نشه.
_ حامد من حقیقتو بهش گفتم، گفتم که خواهر برادر نیستیم… بیشتر از این نتونستم چیزی بگم… اینم بخاطر این گفتم که حس میکردم چشمهاش داره داد میزنه من یه خواهر گناهکارم! خواستم بدونه ما نسبت خونی با هم نداریم. حالا دیگه نمیدونم چیکار کنم.
صداش خسته بود و گرفته اما با این حال پچ زد:
_ باشه. خوب کاری کردی، زیاده روی نکن خودتن عادی نشون بده تا نقطه ضعف دستش ندی. اوکی؟ فردا هم بعد از صبحونه به یه بهونهای بکشش بیرون از خونه بیاید اینجا، من یه نفر و میشناسم که خوب میتونه خرفهمش کنه، نگران چیزی نباش.
اون کی بود که قرار بود با محبوبه حرف بزنه؟
کسی غیر از حامد؟
_ کی؟
_ فردا میبینیش، دلم نمیخواد باز از الان ذهنت درگیر یه نکبتِ دیگه شه. برو بگیر بخواب.
آنچنان با حرص این جمله رو گفت که کاملاً یهویی حس کردم پای یه شخص مذکر وسطه و منظورش از اون شخصی که قراره توضیح بده یه مَرده.
موشکفانه پرسیدم:
_ بگو کیه؟
_ بچه فضولی نکن برو بگیر بخواب الان اونم بیدارش میکنی حالا تو هی خر بیار باقالی بار کن!
_ من دستشوییم نمیشنوه.
صدای خندهی تو گلوش گوشم رو نوازش کرد.
_ آره درجریانم، صدای آب گوشمو کر کرد. ببندش، از آب درست استفاده کن، منظورم همهی آباس! مثلاً فقط برای خوردن ازش استفاده کن فعلاً. حله؟ فقط بخورش! البته فعلاً…
نمیدونم چرا اما ذهنم ناخداگاه سمت راهِ منحرف کشیده شد.
_ چیشد ساکت شدی؟ اوه پروا تو داری به چی فکر میکنی دختر؟
آب دهنم رو سخت قورت دادم و سرم رو پشت سر هم به طرفین تکون دادم.
_ هیچی هیچی. من برم دیگه کار نداری؟ فردا هم به بهونهی پیاده روی یا یچیز دیگه میارمش اونجا.
مرسی قاصدک جووون.😍پارت گزاریت حرف نداره.