این دفعه قهقههش آزادانه به گوشم رسید.
_ باشه هول نکن. میتونم حس کنم همین الانم مثل لبو سرخ شدی.
به خودم تو آیینه نگاه کردم.
آره تا بناگوش سرخ شده بودم.
اما بیتوجه به حرفش سرسری خدافظی کردم و با نفس عمیقی از سرویس بیرون اومدم.
خدا بخیر بگذرونه.
تو جام دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
خدایا پس آیندهی من چی میشد؟
تهش قرار بود چی بشه؟
به پهلو چرخیدم و چشمهام و بستم و محکم روی هم فشار دادم.
باید هرطور شده الان میخوابیدم تا صبح بتونم بموقع بیدار شم.
_ پروا! پروا بلندشو مادر میزو چیدما. منتظر توییم!
گیج و خمار چشمهام رو باز کردم.
کی صبح شده بود؟
حتی نفهمیدم دیشب کی خوابم برد.
_ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ بلندشو پروا. پاشو عزیزم همه منتظریم.
_ شما صبحونتونو بخورید به من چیکار دارید آخه؟
مامان پتو رو از روم برداشت.
_ صبح تو هم بخیر، محبوبه و خاله اصرار دارن تو هم باشی بعد شروع کنیم.
با شنیدن اسم محبوبه همه چیز جلوی چشمهام جون گرفت و سریع بلند شدم.
چرا حواسم به محبوبه نبود؟
لعنتی!
_ برو پایین من اومدم مامان.
تند صورتم رو آب زدم و بدونِ خشک کردنش شالی آزادانه روی سرم انداختم و پایین رفتم.
_ سلام صبح همگی بخیر.
_ به سلام دختر گلم… چه عجب. گفتم دیگه یهو برای ناهار بیدار میشی.
بابا گفت و خاله با خنده جواب داد.
_ سخت نگیرید هنوز ساعت ده نشده. دیر نمیشه که. والا اگه یه پسر میداشتم قطعاً پروا عروس خودم بود.
سرفهای کردم و چای بابا که جلوم بود رو برداشتم و سر کشیدم.
من با چیزی که از دست داده بودم حتی به ازدواج فکر نمیکردم.
_ خاله جون من آدمِ مستقل شدنم نه ازدواج. مشخص نیست؟
چشمهای محبوبه داد میزد “چقدر بیشعوری” اما به روی خودم نیوردم و چشمکی زدم.
_ دختر خاله سریع بخور بریم یکم بیرون بچرخیم. قشنگیای تهرانو به رخت بکشم فکر نکنی فقط شما قشنگی دارید!
بابا لقمهای دستم داد و گرفتمش.
_ کجا میخوای ببریش بابا جان؟
_ یخورده بریم پیاده روی، ناهارم بیرون میخوریم. از تو خونه نشستن که چیزی بهمون نرسید لااقل بریم بیرون یه بادی به سر و کلمون بخوره.
محبوبه با چشمهای ریز شده نگاهم کرد.
این دختر عادت داشت با چشمهاش با آدم حرف بزنه، برعکسِ من!
_ خوش بگذره.
سری همراه با تشکر تکون دادم.
یک ربع بعد وقتی حس کردم داره دیر میشه و محبوبه کم و بیش عقب کشیده بود با لبخند از پشت میز بلند شدم.
_ اگه تموم شد بلندشو بریم حاضر شیم.
سر تکون داد.
ظاهراً دخترِ کم حرفی بود.
_ کجا میخوایم بریم؟
وارد اتاق شدم و بعد از ورودش در رو بستم.
_ گفتم که، پیادهروی؛ برای اینکه بتونم بهت توضیح بدم باید تنها باشیم.
محبوبه فقط سری تکون داد و حرفی نزد.
عجیب بود برام که حتی هیچ سوالی نمیپرسید و فقط منتظر بود.
گوشیم رو برداشتم و پیامی با محتوای: “سلام داریم راه میافتیم” برای حامد ارسال کردم.
شال مشکیم رو با سفید تعویض کردم و سایهای مات روی چشمهام نشوندم.
اهل آرایش نبودم اما حالا بنظرم کمی سایه لازم بود.
رژ قرمز رنگی زدم و بخاطرِ مژههای بلندم ریمل نزدم.
مانتوی یاسی و شلوار سفیدم رو تن زدم و با بستن ساعت سفیدم و کیف ستش از اتاق بیرون زدیم.
کمی استرس داشتم اما همین که من قرار نبود حرفی بزنم آرومم میکرد…
برای اولین تاکسی که دیدم دست تکون دادم.
_سوارشو
گیج نگاهم کرد لب زد
_مگه قرار نبود پیاده روی بکنیم؟
راست میگفت اما میترسیدم بهش بگم قراره بریم خونه حامد ، میترسیدم نیاد!
_بشین لطفا بخدا همچیو توضیح میدم اما اول باید بریم یه جایی.
محبوبه باشه گفت و سوار شد.
چقدر خوب بود که انقدر مطیع بود.
توی راه میدیدم که با انگشتاش مدام بازی میکنه.
میفهمیدم که استرس داره اما سعی میکنه چیزی بروز نده.
جلوی در خونه حامد از ماشین پیاده شدیم.
کرایه تاکسی خیلی سریع حساب کردم.
_اینجا کجاست؟
به ساختمون جلومون اشاره کردم
_اینجا خونه حامده..
انگار از شنیدن حرفم کمی ترسید.
یک قدم عقب رفت
_پروا من به کسی حرفی نمیزنم ، اصلا نیاز نیست چیزی به من توضیح بدی!
میفهمیدم که این حرفا همش بخاطر ترس و استرسه.
دستشو گرفتم با لحن آرومی گفتم
_میدونم اما…اما دلم نمیخواد راجبمون بد فکر بکنی بیا بزار بهت توضیح بدیم.
با اینکه ترس داشت اما حرفام کمی نرمش کرد.
باشه ای گفت که خوشحال شدم.
زنگ خونه رو زدم و بالاخره وارد خونه شدیم.
حامد به استقبالمون اومد و با خونسردی به محبوبه سلام کرد.
انگار تنها کسی که استرس لو رفتن و بی آبرویی داشت من بودم.
_پروا انقدر استرس نداشته باش…هیچ اتفاقی نمیوفته تو به من اعتماد نداری؟
به طرفش برگشتم نگاهی بهش انداختم.
با اینکه استرس داشتم اما بازم نتونستم جلوی زبونم بگیرم
_نه ، تا وقتی نامزد داری!
قبل اینکه حامد فرصت بکنه جوابی بده صدای آشنایی به گوشم رسید
_سلام سلام
متعجب به پشت سر حامد نگاه کردم و با دیدن نوید نگاهم رو به حامد سوق دادم.
_ سلام…
با صدای محبوبه به خودم اومدم.
نوید جوری به محبوبه نگاه میکرد که انگار داره به گمشدهی چندین سالهش نگاه میکنه.
سخت آب دهنش رو فرو خورد و سر پایین انداخت.
چش شد؟
_ بیا تو محبوبه جلو در بده.
حامد باعث شد کنار برم و محبوبه از کنارم بگذره.
_ ممنون.
صداش سست بود و انگار کمی ترسیده بود.
سریع خودم رو بهش رسوندم و دستهاش رو تو دستهام قفل کردم.
_ خوبی محبوبه؟
سر تکون داد و کنار خودم روی مبل نشست.
نوید همینطور که دکمهی بالایی پیرهنش رو باز میکرد سمت اتاق رفت و پچ زد:
_ الان میام.
سوالی به حامد نگاه کردم و اون سرش رو به نشونهی الان میاد تکون داد.
چشون شده بود این دوتا؟
حامد رو به رومون نشست و پنج دقیقه بعد نوید هم اومد و کنار حامد نشست.
_ من نویدم، دوست حامد… وقتی دیشب حامد اتفاقاتی که افتاده رو برام تعریف کرد، حس کردم من راحتتر میتونم این جریانا رو براتون توضیح بدم.
خیره به محبوبه نگاه نمیکرد و این برام عجیب بود.
نوید آدمِ خجالتیای نبود و اینکه الان پشت گردنش سرخ شده بود رو نمیدونم از چی بود.
نه میتونستم به پای خجالت بزارم نه عصبانیت و نه هیچ چیز دیگهای.
_ خودشون دو برابر شما زبون دارن آقا نوید!
اوه… پس محبوبه هم بلد بود حرف بزنه.
_ میدونم. شما هم لطفاً سریع گارد نگیر. من به عنوان کسی که چند ترم روانشناسی خونده حس کردم میتونم کمکی تو این مسئله کنم.
دستهاش رو تو هم قلاب کرد و بدونِ مقدمه چینی از همون اولش تا دیشب رو یه نفس براش توضیح داد.
محبوبه مشخص بود حسابی تعجب کرده.
با دست خودش رو باد زد و نفس عمیقی کشید.
_ من انقدر خودم و درگیر بیماری مامان و درس و کار کرده بودم اصلاً همون موقع هم چیزی راجب ناتنی بودن پروا نشنیدم ، زمزمههای ریزش بود اما من هیچوقت انقدری دقت نمیکردم بهش که بخوابم بفهمم چی به چیه.
نوید برای خودش لیوانی آب ریخت و یه نفس سر کشید.
همچنان سرخ بود.
_ نوید یه لحظه میای؟
حامد نوید رو به اتاق صدا زد و من حالا لیوانی آب برای محبوبه ریختم.
_ باشه حتماً که نباید از اول همه چیزو میدونستی اخه من یادمه اوایلم مامان و بابا زیاد نزاشتن کسی راجب من حرف بزنه که من ناراحت نشم ، تازه فکر میکنم تو از من کوچیکتر بودی!
محبوبه سری تکون داد
_آره تاجایی که میدونم تو یکسال از من بزرگتری.
همونجور که گوش میکردم بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
_محبوبه یه لحظه صبر کن
انقدر کنجکاو شده بودم که نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
کمی به در نزدیک شدم
_ چته چرا سرخ و سفید میشی نوید؟
_ سرخ و سفید چیه؟ ببند دهنتو حامد یکی میشنوه! بریم بیرون الکی صدام کردی…
ابروهام بالا پرید و سریع از در فاصله گرفتم.
_ پروا ولی…
حرفش رو نصفه گذاشت.
_ چی؟ چیزی میخواستی بگی محبوبه؟
انگار برای گفتن حرفی مردد بود.
_ بگو نگران نباش!
کمی این پا و اون پا کرد و بالاخره گفت: شما در هرصورت دارید گناه میکنید پروا! فرقی نداره خواهر برادر تنی یا ناتنی باشید یا نه، متوجهی؟
حدس میزدم همچین چیزی ازش بشنوم اما نمیدونستم در جواب چی باید بگم چون حق با اون بود.
_ ببین پروا این یه رابطهی ممنوعهس. خودتم خوب اینا رو میدونی، من نمیخوام آتیش بیاره معرکه باشم اما اینا چیزی جز حقیقت نیست.
سرم پایین انداختم ، شاید حق با اون بود اما من پشیمون نبودم.
اولش خیلی ناراحت بودم و از کرده خودم صد پشیمون اما الان نبودم چون بدجوری دل داده بودم.
_محبوبه رابطه ما قرار نیست ممنوعه بمونه ، من درستش میکنم.
شده از شناسنامه بابام اسممو در بیارم میارم شده خونمو عوض کنم میکنم اما پروا رو ول نمیکنم.
صدای حامد بود که با قدرت و قاطعیت از پشت سرم اومد.
با حرفاش قند تو دلم آب شد.
چقدر خوب بود که اینجوری از عشمون دفاع میکرد.
نزدیکم شد و از پشت منو تو آغوشش کشید.
_پروا یه بار ماله من شد دیگه نمیزارم اسم کسی بیاد روش!
محبوبه انگار از حرفای حامد خوشش اومده بود.
لبخندی زد
_چقدر خوبه که اینجوری پشتش هستی ، حتی با اینکه میدونید اگر خاله اینا بفهمن چه اتفاقایی میتونه بیوفته.
الان دیگه عمرا هیچ مردی اینجوری پشت عشقش وایسته تو سختیا!
قبل اینکه ما حرفی بزنیم نوید گفت
_اول عاشقشو ببین اگر ، مردت اینجوری تو سختی ها پشتت واینستاد این حرفو بزن…اما عشق واقعیا!
نوید واقعا چش بود؟ جدی جدی فکر کنم تو یه نگاه عاشق محبوبه شده بود؟
با گیجی نکاهی به حامد انداختم که شونه ای بالا انداخت.
محبوبه انگار خجالت کشید که حرفی نزد و سرشو پایین انداخت.
اما نوید انگار از هم صحبتی با محبوبه خوشش اومده بود و میخواست ادامه بده
_چندسالته؟
محبوبه اخمی کرد
_به شما نگفتن هیچوقت نباید سن یه خانم بپرسی؟
نوید لبخندی زد و تو چشمای محبوبه زل زد
_بالاخره وقتی میخوای با یکی آشنا بشی باید سنشو بدونی ، مثلا من ۲۹ سالمه!
محبوبه انگار از پرویی نوید کم آورد و با صدای ضعیفی فقط گفت
_۱۸ سالمه.
نوید باز خواست سوالی بکنه نزاشتم پریدم وسط.
_محبوبه ، به کسی که…حرفی نمیزنی؟
محبوبه لبخند مهربونی زد و سرشو به نشونه نه تکون داد
_نگران نباش ، از اولم قصد نداشتم حرفی بزنم خاله اگر میفهمید درجا سکته میزد!
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که انگار محبوبه چیزی یادش اومد سریع گفت
_اون دختری که دیشب بهمون معرفی کردن ، خاله گفت نامزد حامده اون قضیه رو میدونه؟
خسته نباشی قاصدکی❤️😘
نوید عاشق می شود😉ولی کاش فعلا نشود, جهت استفاده درتحریک حسادت حامد😈و تشکر ویژه و فراوان از قاصدک جووووونم.😘