رمان اوج لذت پارت ۱۳۷

4.3
(145)

 

 

 

اخمام توی هم رفت یکتای سلیطه رو میگفت!

اخ ایشالله خبر مرگشو برام بیارن راحت بشم از دستش.

 

_نه ، من همون اوایل بخاطر دوری از پروا قبول کردم باهاش ازدواج کنم ، فکر کردم شاید اینجوری اونم از من دور بشه اما نشد…

 

محبوبه تو فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه با ناراحتی لب زد

 

_بیچاره ، دلم برای اونم سوخت نباید وقتی دوستش نداشتی باهاش نامزد میکردی میدونی اون بعد از جدایی چقدر سختی میکشه تازه حرفایی که پشتش قراره بزنن دردش بیشتره.

 

یکتا سختی میکشید؟ اون الانم پشتش حرف کم نبود.

شرط میبستم کل تهران راجبش حرف میزدن.

 

 

این حرفارو از روی حرص فقط تو دلم میزدم اونم چون فقط یکبار با یه پسر دیدمش و چون عشقمو کنارش داشت.

 

حامد کمی ازم فاصله گرفت با لبخند بزرگی در جواب محبوبه گفت

_خیلی بی علاقه هم باهاش نامزد نکردم بالاخره قیافه و هیکل خوبی داشت…

 

هنوز حرفش تموم نشده بود که با چشمایی که داد میزد اگر ادامه بدی فکتو میارم پایین خاصی بود نگاهش کردم.

 

 

حامد قهقهه ای زد و شوخی کردمی گفت.

_دیگه از این شوخیا نکن وگرنه دفعه بعد واقعا میزنمت!

 

محبوبه هم این وسط بیخیال نمیشد و بدجوری روی مخم رفته بود

_ازش جدا میشی؟

 

_دیشب قبل اینکه شما بیاید تصمیم داشت اعلام بکنم که قصد جدایی داره ولی شما اومدید و نشد.

اما ایشالله قصد داره تو نزدیک ترین زمان ممکن باهاش حرف بزنه مگه نه؟

 

تمامی جملاتم با حرص بیان کرده بودم.

حامد حرفم تایید کرد.

 

با صدای زنگ خوردن گوشیش ، از داخل جیبش بیرون کشید.

 

نگاهم لحظه ای به صفحه افتاد با دیدن اسم یکتا ، صورتم سرخ شد.

تا حرفشو میزدیم سریع پیداش میشد.

 

 

حامد ببخشیدی گفت و از جمع فاصله گرفت.

سعی کردم خونسرد باشم بالاخره تموم میشد.

 

_پروا میشه برگردیم خونه؟من حالم زیاد خوب نیست.

 

محبوبه بود که دستش روی سرش گذاشته بود و این حرفو میزد.

این دخترم یه چیزیش بود همش حالش بد میشد.

 

_باشه عزیزم ، بریم!

بزار حامد بیاد بعد…

 

محبوبه باشه ای گفت از جاش بلند شد

_میشه از سرویس استفاده کنم؟

 

فقط سری تکون دادم با دستم به در دستشویی اشاره کردم.

تشکری کرد رفت.

 

 

بعد چند دقیقه حامد به جمعمون برگشت.

نوید مخاطب به ما گفت

_محبوبه مریضه؟ چرا حالش بد شد؟

 

شونه ای بالا انداختم که حامد متعجب لب زد

_نوید نکنه واقعا از این دختر بچه خوشت اومده؟ خیلی ازت کوچیکتره ها!

 

نوید نیشخندی زد

_حامد ، داداش پروا از تو خیلی کوچیکتر نیست؟

 

حامد انگار از حرف نوید بیشتر خندش گرفت

_میدونم من بخاطر خودت میگم من کوچیکشو تجربه کردم ، دیوونه شدم بخدا من به فکرتم داداش!

 

تموم شدن حرف حامد همانا و گازی که از دستش گرفتم همانا.

انقدر محکم بود که حامد تو جاش پرید داد زد

_ پروا چیکار می‌کنی؟

 

براش ابرو بالا انداختم تا بفهمه چطوری راجبم صحبت کنه.

 

با دیدنِ محبوبه پشت سر نوید سریع گفتم: حامد عزیزم ما رو می‌رسونی؟

 

محبوبه سمت کیفش رفت و حامد چشم دزدید.

_ یخورده کار دارم پروا… نوید می‌رسونیشون؟

گیج سمتش برگشتم، چقدر عجیب.

 

نوید انگار یچیزی فهمید که سریع گل رو روی هوا گرفت.

_ آره آره من می‌رسونمشون ازونور میام پیشت حامد.

 

 

_ تو هم نیا نوید، ازونور برو خونه خودت.

 

چی شده بود که حامد نمی‌خواست ما رو برسونه و حتی اجازه نمی‌داد نوید برگرده؟

 

موشکفانه سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم.

_ حامد چیزی شده؟

 

نفس عمیقی کشید و بالاخره مردمک چشم‌هاش قفل چشم‌هام شد.

_ نه چی می‌خواسته بشه… فقط… یکتا داره میاد اینجا.

 

آها، پس پای یکتا در میون بود.

حاضر بود اون بیاد ولی منو نرسونه؟ وقت گذروندن با من انقدر براش سخت بود؟

 

در کسری از ثانیه چشم‌هام‌ پر شد و نوید این رو متوجه شد.

_ ما بیرون منتظرتونیم.

 

ما یعنی محبوبه رو هم می‌برد تا ما راحت باشیم؟

صدای در نشون از رفتنشون می‌داد.

 

_ حامد تو…

 

حامد سریع انگشت اشاره‌ش رو روی لب‌هام کوبید و پچ زد:

_ هیش! چقدر لوس شدی بچه ، اونطور که تو فکر می‌کنی نیست. گفت می‌خواد بیاد منم دیدم اینطوری بهتره که با خودش تنها حرف بزنم، حس می‌کنم به خودش بگم خیلی بهتره تا بخوام تو جمع بگم؛ خودشم می‌ره با خانواده‌ش حرف می‌زنه.

 

 

 

_ فقط همین؟

چشم ریز کرد.

_ یعنی چی فقط همین؟ تو به من شک داری بچه؟

 

نوچی کردم و با فکری که به سرم زد بی‌حرف سر تکون دادم.

 

پیشونیم رو بوسید و سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم.

اینکه قرار بود بالاخره باهاش حرف بزنه خوب بود.

 

_ بالاخره پس باهاش حرف می‌زنی.

_ قسمت نمی‌شد که حالا داره میشه خیال توام راحت میشه.

 

به ساعتش نگاه کرد و دستی تو موهاش کشید.

_ نمی‌خوای بری؟ منتظرن!

 

لبخند شیطونم رو لبم جون گرفت.

هومی گفتم و سر تو گردنش فرو بردم.

 

شاید یه مهر رو گردنش بد نباشه، مخصوصاً الان که رژم قرمزه و خودشو نشون میده.

 

بوسه‌ای خیس روی رگ بیرون زده‌ی گردنش نشوندم.

دست‌هاش کمرم رو به چنگ گرفت و به آنی صداش رنگ خماری گرفت.

 

_ شیطونی نکن!

تازگی چقدر زود در برابرم وا می‌داد.

 

طوری که انگار متوجه نشدم خودم رو به اون راه زدم.

_ وا مگه چیکار کردم؟ خب دیگه من برم.

 

پا بلندی کردم و لباش رو هم ریز بوسه زدم اما نه طوری که قرمز شه.

_ مراقب خودت باش.

_ چشم، خدافظ عشقم.

 

قبل از اینکه بیرون برم نامحسوس کش موم رو روی میز انداختم و رژلبم رو پشت کوسن مبل گذاشتم و لبخندم هر لحظه بیشتر میشد.

 

تا جلوی در بدرقه‌م کرد و بعد از خروجم محبوبه رو دیدم که هنوز تو ماشین ننشسته بود.

_ هوا سرده خب می‌نشستی!

 

_ نشسته بودم، دیدم نیومدی می‌خواستم بیام صدات کنم که اومدی.

 

لبخندی زدم و در رو باز کردم و داخل نشستیم.

تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم و من تو این فکر بودم که چقدر خوبه که حامد هست.

اینکه یه نفر حواسش بهت باشه حس خوبیه.

 

_ سلام عزیزم خوبی؟ چقدر دیر کردید نگران شدم.

 

_ سلام خاله جان نگرانی نداره که، همین اطراف بودیم. یخورده گشتیم برگشتیم.

خاله دست محبوبه رو گرفت و داخل کشید.

 

_ خوبی مامان جان؟ محبوبه رنگ به رو نداری!

چیزهای عجیبی تو ذهنم مانور می‌داد، اینکه نکنه واقعاً محبوبه بیماری خاصی داشته باشه…

 

_ خوبم مامان ، فقط باید بخوابم یخورده!

 

خاله با نگرانی محبوبه رو به اتاق برد و من برای خوردنِ چیزی به آشپزخونه رفتم.

قرار بود مثلاً ما ناهار بیرون بخوریم اما کلا فراموشمون شده بود.

 

 

 

 

 

_ سلام به بابای عزیزم.

_ به به. سلام. خوبی؟ خسته نباشی… خوش گذشت؟

 

لبخندی زدم و گونه‌ش رو بوسیدم.

_ بد نبود شکر.

 

سیبی برداشتم و همینطور که گاز می‌زدم سمت اتاقم رفتم تا نگاهی به جزوه‌هام بندازم.

 

حالا خیالم کمی از بابت محبوبه راحت شده بود.

کاملاً مطمئن نبودم که به کسی نمیگه اما همینشم کافی بود.

 

با یادآوری نگاه‌های نوید از آیینه به محبوبه لبخندی رو لبم شکل گرفت.

اگه جدی جدی عاشق شده باشه چی؟

 

سرم رو تکون دادم تا افکار مزخرفم از ذهنم بیرون بیاد و بتونم روی درس تمرکز کنم.

اما بلافاصله حالا ذهنم پرکشیده بود سمت حامد.

 

یعنی تا الان یکتا رژ لب یا کش موم رو دیده بود؟

_ پروا یه لیوان آب میدی؟ جون ندارم بلند شم.

 

_ آره عزیزم صبر کن

 

از روی پا تختی براش لیوانی آب ریختم و به دستش دادم.

نمی‌دونم چرا، اما دست‌هاش می‌لرزید.

 

تو این شرایط به کل اون عکس و فکرهام رو از یاد برده بودم.

 

_ محبوبه خوبی؟ داری نگرانم می‌کنی!

جرعه‌ای از آب خورد و با دست سرس رو ماساژ داد.

_ من خوبم.

 

رو تخت دراز کشید و من دوباره سر تو کتاب بردم.

تا شب محبوبه خوابید و من درس خوندم و با صدای زنگ سریع سر بلند کردم.

 

حتی گذر زمان رو حس نکرده بودم و الان گردنم درد داشت و موهام ژولیده بود.

 

سریع بلند شدم و دستی به سر و روم کشیدم.

_ ساعت چنده؟

 

به محبوبه نگاه کردم و چشم‌های خمارش نشون می‌داد همین الان بیدار شده.

_ کم کم باید بیدار شی عزیزم.

 

با پایان جمله‌م رژلبی مات به لب‌هام زدم.

_ خوب خوابیدی؟

 

_ آره مرسی.

کمی به رنگ و رو اومده بود.

 

_ سلام سلام.

صدای حامد بود.

 

میدونستم قراره بیاد ، برای همین با شنیدن زنگ سریع بلند شده بودم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

فکر نمیکنم به این سادگیها یکتا کوتاه بیاد,احتمالا یه گندی زده😏,با حامد می خواد روش سرپوش بزاره.

Khanoom Eslamifar
6 ماه قبل

سلام قاصدک جون ممنونم از پارت گذاری عالی ت😘
امروز پارو نداریم؟

Khanoom Eslamifar
6 ماه قبل

متشکرم از زحمات تون عزیزم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x