رمان اوج لذت پارت ۱۳۸

4.2
(125)

 

 

 

لبخند بزرگی زدم به طرف در رفتم اما قبل اینکه از اتاق بیرون برم محبوبه بازوم رو گرفت و با نگرانی نگاهم کرد.

_ پروا داری دستی دستی خودتو لو میدی.

 

گیج نگاهش کردم.

_ چطور؟

 

_ آخه نگاه تو از عصر به خودت نرسیدی نشستی اینجا عین جنگلیا ، حالا که حامد اومده به خودت می‌رسی و رژ می‌زنی و مو می‌بافی. توروخدا عادی رفتار کن، من بخاطر خودتون میگم خاله و شوهر خاله بفهمین سکته میکنن!حداقل زیاد نزدیکش نشو کسی شک نکنه اگر یکی مثل من یهو ببینه چی؟

 

حق با اون بود و با حرف‌هاش موافق بودم.

همینطوریشم انگار مامان یچیزایی فهمیده بود و این نگرانم می‌کرد.

حالا نباید بیشتر شکاکش می‌کردم.

 

_ آره درست میگی. باشه مرسی محبوبه!

 

باهم از اتاق بیرون زدیم و وقتی دیدم همه آشپزخونه‌ن ما هم رفتیم.

از دیدنش ذوق کردم اما…

_ سلام حامد.

 

فقط در حد یک سلام از راه دور بهش نگاه انداختم.

سر تکون داد.

_ علیک سلام ، سلام محبوبه خانوم.

 

محبوبه ریز و با صدای ضعیفی جوابش رو داد.

_ پروا مامان چای بریز بیار، شام حاضره بعدش شام بخوریم.

 

سر تکون دادم و بعد از خروجشون از آشپزخونه لیوان‌ها رو تو سینی چیدم.

 

همون لحظه بود که دستی روی کمرم حس کردم و پشت بندش صدای بَم حامد:

_ خانوم خانوما حالش چطوره؟

 

هینی کشیدم و به عقب برگشتم.

 

_ وای حامد تو اینجا چیکار می‌کنی؟ توروخدا برو عقب الان یکی میاد؛ برو عقب میگم… این یکی دیگه محبوبه نیست که بتونیم جمعش کنیم.

 

چونه‌م رو بوسه‌ای زد و پچ زد:

_ یه سوپرایز برات دارم.

 

کنجکاو شدم ، یعنی چه سوپرایزی بود؟

_ چی؟

 

دست تو جیبش برد و کش مو و رژلبم رو بیرون آورد.

_ جیجیجیجینگ! ابزارِ جنگیِ پروا خانوم از جیب من درومد.

 

چشمکی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد:

_ عارضم به خدمتتون خانم کوچولو که عملیاتتون موفقیت آمیز بوده بانو!

 

وسایلم رو روی میز گذاشت و دکمه‌ی بالایی پیرهنش رو باز کرد.

_ فقط باید بگم که این یکی رو متاسفانه ندید!

 

رد دستس رو دنبال کردم و به جای لبم رسیدم.

لعنتی!

هنوز پاکش نکرده بود؟

 

 

لبم رو زیر دندون کشیدم.

_ اینا چیه؟ مال من نیستن!

_ اینا رو به یکی بگو که نشناستت پروا، نه منی که از حفظمت، حله؟ اگه من تو رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می‌خورم.

 

لبخند ماسیده‌ای زدم.

انکار الکی بود وقتی می‌دونست.

_ جانم، تو بخند فقط.

_ برو حامد الان یکی میاد.

چشمکی زد و دکمه‌ی پیرهنش رو بست.

روی سرم خم شد و عمیق چشم چپم رو بوسید و عقب کشید.

_ یکی طلبت پروا خانوم.

 

حس اینکه کسی دیگه هم بخواد این ماجرا رو بفهمه عذابم می‌داد.

قبل از اینکه حامد از آشپزخونه بیرون بره سریع دستش رو گرفتم و پچ زدم:

_ حامد…

 

_ جانم؟

آب دهنم رو قورت دادم و قندون رو تو سینی گذاشتم.

_ اگه… یعنی چی میشه؟

_ پروا تو بهش فکر نکن باشه؟ من همه چیو درست میکنم. نگران هیچی نباش! تو فرض کن هیچ اتفاقی نیفتاده. اوکی؟

 

سعی میکردم به همین فکر کنم که حامد میگه اما شدنی نبود!

فقط به تکون دادن سرم بسنده کردم و حامد از آشپزخونه بیرون زد.

 

کمی بعد من هم با سینی چای بیرون رفتم و خاله با لبخند گشاده رویی گفت: به به. انگار عروس چای آورده انقدر باوقار متین! چرا شوهر نمی‌کنی تو پروا؟ مامانت بهم گفته که چقدر خاستگار داری، سنت بگذره دیگه سخت خواستگار میادا، لگد به بخت خودت نزن

 

قبلاً، چند روز پیش… تو اون رستوران لعنتی این قضیه رو ماست‌مالی کرده بودیم اما نمی‌دونم چرا خاله اصرار بر این موضوع داشت.

 

رگ گردن حامد برآمده بود و سرخ شده بود.

حق داشت، منم سر یکتا همین حال و داشتم!

محبوبه که دید حامد چقدر کلافه‌س اما بالاجبار محکومه به این سکوت و نمی‌تونه حرفی بزنه سعی کرد اون از یه دری وارد بشه.

 

_ وا مامان جون پروا گفت می‌خواد درس بخونه که، چیزی که زیاده شوهر… چرا قدیمی فکر می‌کنید آخه؟ الان یه خانوم پنجاه ساله هم ممکنه براش خواستگار بیاد! مثل دخترعموت، مگه نه؟

 

هوفی کشیدم و نفسم رو آسوده بیرون فرستادم.

_ خاله جان من مدرک دانشگاهم و بگیرم، بعدش شاید بهش فکر کردم.

 

حامد لیوان چایش رو داغ سر کشید و انگار اصلاً داغیش رو متوجه نشد.

 

_ چی بگم خاله جان، شما جوونا بهتر می‌دونید.

 

 

 

 

 

کنار محبوبه نشستم و به حامد نگاه کردم

با چشم و ابرو داشتم بهش می‌فهموندم انقدر بروز نده اما انگار متوجه نشد که دکمه‌ی بالایی پیرهنش و باز کرد.

 

چشم‌هام درشت شد و محبوبه پچ زد:

_ چیشده؟

تند تند سر تکون دادم: هیچی… هیچی.

 

گوشیم که رو میز بود رو برداشتم و سریع به حامد پیام دادم

” دکمه‌ی پیرهنتو ببند!”

 

اما به گوشیش حتی نیم نگاهی ننداخت.

_ حامد بابا دعوا کردی امروز؟

گیج سمت بابا چرخیدم.

دعوا؟

 

_ چی؟ دعوای چی بابا؟

_ آخه سر و صورتت به سرخی میزنه، گردنتم کبوده، قرمز شده.

 

کبود نبود فقط رد رژلب من بود!

نامحسوس با دستم به پیشونیم کوبیدم.

 

حامد تک سرفه‌ای کرد و قبل از اینکه کاری کنه مامان با خنده و ذوق گفت: حاجی دعوا چیه؟ شیطنتای دوران جوونیه دیگه! نامزد بازی و اینا…

 

خاله خندید و زمزمه کرد:

_ خجالتش ندید!

از این بهتر نمی‌شد…

نمی‌دونستم خوشحال باشم که افتاده گردن یکتا یا ناراحت.

 

حامد سریع دستشو روی گردنش گزاشت و از جاش بلند شد

_من زود برمیگردم.

 

حتی نتونست حرفی بزنه و توضیحی بده.

بعد چند دقیقه صدای بلندش اومد

_پروا ، پروا بیا یه لحظه…

 

مامان خواست جای من بلند بشه که خاله جلوشو گرفت

_نه احتمالا از تو خجالت کشیده اونو صدا زده بزار خواهرش بره

 

با تموم شدن حرف خاله سریع از جام بلند شدم به طرف دستشویی رفتم.

برای اینکه کسی شک نکنه بلند گفتم

_جانم داداش

 

کمی وارد دستشویی شدم و دیگه کسی بهمون دید نداشت.

حامد به طرفم برگشت ، گردنش بیشتر قرمز شده بود و یقه لباسش خیس بود.

 

با لحن تند و عصبی گفت

_بیا ، بیا گندی که رو گردن داداشت زدیو جمع کن ، آبروم رفت انگار نه انگار ۳۰ سالمه.

 

ناخودآگاه خنده ای روی لبم نشست.

دیگه قصد نداشتم باهاش لجبازی کنم و سعی میکردم عاقلانه تر رفتار کنم.

_خب داداشی چرا پاکش نکرده بودی از قبل یا چمیدونم حداقل دکمه پیرهنتو باز نمیکردی.

 

حامد بزور جلوی خودش گرفته بود انگار تا کلمو نکنه!

فقط نگاهم کرد و دستمالی به طرفم گرفت تا قرمزی گردنش پاک بکنم.

 

با آرامش دستمال روی گردنش میکشیدم و عطر تنش بو میکردم.

لحظه ای دلم خواست کاش میشد همه بدونن ، تا انقدر همیشه استرس نداشتیم.

آهی کشیدم لب زدم

_کاش همه چی زود تموم بشه این وضعیت واقعا برای جفتمون سخته…

 

با صدای مامان مثل جن پریدم

_چی زود تموم بشه؟ کدوم وضعیت براتون سخته؟

 

 

 

هینی کشیدم و حامد سریع دستش رو روی دهنم گذاشت.

_ هیش چته؟

مامان در رو هول داد و توپید:

_ برو عقب این در و باز کن ببینم! شما چرا دوتایی رفتید این تو؟ جای دیگه نبود؟

 

چشم‌هام گرد و نفسم بند اومده بود.

_ ح… حامد!

_ هیسسس. بیا اینور.

 

آب دهنم رو قورت دادم و سریع کمی از در فاصله گرفتم.

حامد دستمالی از رول کند و کف دستم گذاشت.

همون لحظه در کامل باز شد و مامان با اخم‌های در هم داخل اومد.

_ چیکار می‌کنید شما دوتا اینجا؟

 

خوبه که خاله گفته بود نرو خجالت نکشه!

_ مامان جان من دید نداشتم گفتم پروا بیاد تمیز کنه.

مامان با دیدنِ دستمال دستم باور کرد و کمی از اخم‌هاش باز شد.

_ کدوم مشکل؟ مشکلی هست؟

 

استرس امونم رو بریده بود اما سریع هرچیزی که به دهنم می‌اومد رو بلغور کردم:

_ نه… یعنی آره! من منظورم این نامزد و صیغه بودنِ یکتا و حامد بود مامان، خب سخته دیگه سریع‌تر دائمیش کنن هممون از این بلاتکلیفی در بیایم. حداقل بخاطر یه رد روی گردن انقدر نخواد تو وضعیتِ خجالت زده‌ای بریم… متوجه‌ای دیگه مامان؟ بعدم من می‌خوام بدم خیاط لباسمو بدوزه، بنده خدا خیلی وقته منتظره من طرحمو ببرم براش و بگم برای کی می‌خوام.

 

چی داشتم می‌گفتم؟

_ حیا کن دختر! زمان ما رومون نمی‌شد اسم شوهر بیاریم جلو مامان باباهامون حالا تو جلوی داداشتو من کامل اومدی اتاق خواب بازگو می‌کنی؟

چشم‌هام گرد شد.

من فقط یه بوسه گفته بودم…

مامان برداشتش اتاق خواب بود!

 

ضربه‌ی نسبتاً آرومی به پیشونیم زدم و مامان متعجب پرسید:

_ خیاط؟ کجا هست حالا طرف؟ نگفته بودی!

وای وای پروا چرا تو دروغ میگی دختر؟ چرا؟ چرا دروغی میگی که نمی‌تونی جمعش کنی؟

 

داشتم فکر می‌کردم که حامد دستم رو گرفت و پچ زد:

_ مادر من الان ولش کن تو این شرایط تو سرویس جای این سوالاس؟ پاکش کن پروا بریم دیر شد.

سر تکون دادم و مامان باشه‌ای گفت.

 

خداروشکر بخیر گذشت.

_ زود بیاید بچه‌ها. شام حاضره.

_ چشم مامان.

 

بعد از رفتن مامان نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و حامد گفت: اگه مامان دوباره پرسید کدوم خیاط و اینا، تو بگو یه خیاط آنلاین بوده سریع تحویل میداده تو یه سایتی دیدم تبلیغشو.

_ باشه!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra_nasiri_1386 Zahra
6 ماه قبل

پارت گذاریه این رمان کجاست؟؟ یعنی روبیکا ، تلگرام؟؟ و کدوم کانال ممنون میشم بگی

camellia
6 ماه قبل

شوخی میکنی قاصدک جون!۷۵۰ پارت!?ما هنوز ۱۳۸ ایم!یعنی اینقدر طولانیه? دیشب حالم خوب نبود الان خوندم,دستت درد نکنه, یه نگاه انداختم,هنوز بقیه رو نخواندم,دیشب سور دادی. مممماچ.😘

camellia
پاسخ به  قاصدک .
6 ماه قبل

آها.🤗خوبه پس.😍😘

Laya Babayi
6 ماه قبل

سلام خسته نباشی پارت گذاری دقیق این رمان کجاس

Khanoom Eslamifar
6 ماه قبل

ممنون از زحماتت قاصدک جان عالی بود🩷😍
من از همون روزی ک مامان پروا لباس خوابشو تو اتاق حامد پیدا کرد حس میکنم مامانش سر سنگین شده با پروا حس میکنم بوهایی برده… کاش ب خیر بگذره

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x