رمان اوج لذت پارت ۱۴۰

4.4
(110)

 

اوج لذت:

با کلافگی صدای آهنگ رو کمتر کردم.

_ خب؟ فقط شام؟

_ نه… بهش گفتم. فقط… فقط کمی نگرانشم، حال

خوبی نداشت!

گیج نگاهش کردم و ادامه داد:

_ تا حالا ندیده بودم یکتا گریه کنه پروا.

ابروهام تو هم لولید.

_ این یعنی چی؟

_ نمیدونم پروا، قرار شد هروقت با عمو اینا

صحبت کرد بهم خبر بده ولی دیگه خبر نداد. حتی

صبح زنگش زدم گوشیش خاموش بود.

چرا هیچ چیز درست پیش نمیرفت؟

 

 

نه رابطهی منو حامد

نه رابطهی حامد و یکتا

نه ماجرای بچهای که یک ماهه الافمون کرده و

آخر معلوم نیست وجود خارجی داره یا نه.

نه اون عکس کوفتی که مشخص بود کلی حرف

توش خوابیده…

و نه زندگی من سر و سامون میگرفت و از این

روند در میاومد.

_ یکتا اون کش موی تو و رژلبتم دید، بدتر فکر

کرد کسی دیگه تو زندگیمه. همه با هم قاطی شد

حالش و خراب کرد.

حال یکتا اگه بد بود مقصر من بودم…

سرم رو به شیشه تکیه دادم و بیحوصله گفتم: منو

ببر خونهی عمو اینا!

_ آها بله چشم الساعه اجرا میشه بانو!

 

 

بعد از این جمله با حرص توپید:

_ پروا میفهمی چی میگی؟ بری خونهی عمو اینا

چی بگی؟ بعد فکر نمیکنی مامان میفهمه تو

انقلاب نبودی و خونهی عموشون بودی؟ نمیپرسه

اونجا چیکار میکردی؟؟؟

پلکهام رو روی هم فشردم و حرفی نزدم.

انقدر قاطی بودم که نمیفهمیدم الان دقیقا باید

چیکار کنم.

_ پس چی؟ الان برنامه چیه پس؟

_ میریم ناهار میخوریم، میرسونمت خونه! یکتا

هم خودش زنگ میزنه نگران نباش…

کمی بعد شونه به شونهی هم وارد رستورانی شدیم

و من مطمئن نبودم از حرفهایی که قراره بزنم

اما جز حالا هیچوقت دیگهای مناس ِب گفت ِن این

حرفها نبود.

 

 

حامد صندلی برام بیرون کشید و من نشستم.

تو سکوت به دکوراسیون رستوران نگاه میکردم

که گارسون اومد و منو رو جلومون گذاشت.

_ چی میل دارید؟

حامد نگاهی به من انداخت و پچ زد:

_ یه خوراک مرغ، یه خوراک گردن… با

مخلفات، نوشیدنی هم لیموناد لطفا…

گارسون وارد آیپدی که دستش بود کرد و کناری

رفت.

منتظر بودم حین خوردن غذا حرفهام رو بزنم.

اونطوری که نگاهش نکنم برام راحتتر بود.

چون میدونستم که ازم میپرسه چرا این همه مدت

ازم مخفی کردی و من جوابی برای این سوا ِل به

جا، نداشتم!

 

 

 

#پارت_411

با پیچیدن بوی غذا دل رودم تحریک شد حرفهام

یادم رفت.

_ خیلی گشنته نه؟

قاشقی پر از غذام برداشتم و تو دهنم گذاشتم و تند

تند سر تکون دادم.

_ اوهوم… خیلی… تو هم باشی از دیشب هیچی

نخوری گشنته دیگه!

_ آها، اونیم که کیک و آبمیوه خورد من بودم لابد!

اخمی کردم و توپیدم:

_ اون کجای آدمو میگیره آخه؟

یاد حرفهام افتادم و غذام رو قورت دادم.

 

 

نگاه دزدیم و مشغول بازی با غذام شدم و با پام رو

زمین ضرب گرفتم.

_ چیزه… حامد؟

_ جانم؟

_ یچیزی میخوام بگم، حس میکنم خیلی دیره،

ولی باید بگم…

سر تکون داد و سنگینی نگاهش رو روی خودم

حس میکردم.

_ هیچوقت دیر نیست، بگو عزیزم.

آب دهنم رو قورت دادم، لعنتی باید از کجا شروع

میکردم؟

_ راجب یکتاست، حالا که داشتیم راجبش صحبت

میکردیم بهتره همه چیزا رو بگم. چطور بگم…

من از روز اول چیزهایی از یکتا دیدم که باعث

شک و شبهه شد.

دست از غذا خوردن برداشت و پرسید:

 

 

_ مثل چی؟

دستهام رو تو هم قالب کردم و چلوندم.

_ من یکتا رو با یه پسری تو پارک دیدم.

_ خب؟ این کجاش بده؟

آب دهنم و سخت فرو خوردم.

_ هیچجاش، نه تا وقتی که نگاهش به اون مرد یه

نگاه معمولی نباشه! دستهایی که به هم قفل شده

بود و خندههایی که خرجش میکرد چیز دیگهای

میگفت، حسی که تو چشمهاش موقع نگاه کردن به

اوم مرد داشت رو… موقع نگاه کردن به تو

نداشت؛ علاوهبر این… غرق شدنش تو گوشی رو

هم دیدم، منظورم پیامک بازیاشه… اینا به کنار،

دیدم که چند بار گوشیش زنگ خورد و قلب سیو

بود! این مشکلی نداره ولی وقتی میخواست جواب

بده پیش ما جواب نمیداد، یا حتی چند بار گوشی

رو برگردوند تا مثلا ما نبینیم زنگ خورده و

جواب نده!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و جرعهای از لیموناد خوردم.

سختم بود گفتنشون.

_ خب؟ دیگه چی؟

_ گردنش… گردنشم کبود بود یبار که دیدم!

ولی… ولی نگاه شاید اون تماس یکی از

دوستهاش بوده باشه که نخواد به ما بگه، نه؟

شاید دوست نداشته باشه جلو ما جواب بده خب؟ یا

اصلا شاید اون پیام بازیها هم با مامانش بوده

باشه!

بیتوجه به حرفهام که داشتم قانع میکردم چرا

بهش نگفتم با حرص پچ زد:

_ چرا زودتر بهم نگفتی؟؟؟

_ آخه… آخه، اونجا هنوز اول نامزدیتون بود؛

فکر کردم اگه بگم تو فکر میکنی از حسودیمه که

اینطوری میگم و شاید باور نکنی حرفامو. با خودم

 

 

گفتم شاید تو دلت فکر کنی که آره پروا بخاطر

اینکه بین ما رو بهم بزنه یه سری چرت و پرت

وصل هم میکنه و تحویل من میده، بعدم من اون

کبودی و گفتم شاید کار خودت بوده باشه،

چمیدونستم…

مکثی کردم و ادامه دادم:

_ ببخشید، میترسیدم باور نکنی!

 

#پارت_412

کلافگی از سر و روش میبارید.

_ پروا میفهمی که با تصمیماتی که سرخود

میگیری داری عقب میندازیمون؟ اینو متوجهی؟ و

اینم درجریانی که اگه اینا رو زودتر به من

 

 

میگفتی بهانهی خوبی داشتم واسه به هم زدن

رابطهای که جفتمونو اذیت میکرد دیگه؟

با زنگ خوردن گوشیش نفس عمیقی کشید و به

غذام اشاره زد:

_ بخور سرد شد.

منتظر نگاهش کردم تا اینکه جواب داد:

_ بله… سلام ممنون… آها… درسته… بله بله…

دست شما درد نکنه، فقط مطمئنید دیگه؟ چون

خانومم خیلی استرس داشت گفتم مطمئنش کنم…

بله تشکر خدانگهدار!

_ کی بود؟

چنگالش رو برداشت و بیمیل تیکهای گوشت تو

دهنش گذاشت.

_ آزمایشگاه. جواب منفی بوده.

نفس عمیقی کشیدم.

 

 

من از اولش هم تردیدی نداشتم منتها حامد زیادی

حساس بود.

وقتی حرفی از جانبم نشنید ادامه داد:

_ خب، این پرونده بسته شد… بعدی رو هم حل

میکنم نگران نباش.

منظورش یکتا بود.

بشقابم رو به عقب هول دادم و پچ زدم:

_ دیگه گشنهم نیست.

با دستمال دور دهنش رو تمیز کرد و سری به

تبعیت تکون داد.

_ منم سیر شدم، بریم؟

_ آره.

 

 

با هم سمت صندوق رفتیم و بعد از حساب کردن

میز از رستوران بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.

_ همین که قضیهی بارداری مشخص شد انگار یه

بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد…

سر تکون دادم و حرفی نزدم.

حامد منو رسوند و خودش هم رفت مطب.

اینطور که معلوم بود خالهاینا رفته بودن خونهی

دایی، فقط کمی از بابت محبوبه استرس داشتم.

#دانای_کل

روزها به سرعت برق و باد میگذشت.

انگار زمان رو دور تند افتاده بود.

دوباره پروا تو اتاقش گوشهای کز کرده بود و اون

عکس کوچیک رو با دستهاش قاب گرفته بود.

 

 

_ لعنتی لعنتی این کیه یعنی؟

پوف کلافهای کشید و عکس رو روی میز گذاشت.

از صبح که بیدار شده بود چیزی نخورده بود.

برای صرف میانوعده از اتاق بیرون رفت و تو

پاگرد صدای حامد رو شنید.

_ مامان جان من میرم بالا استراحت کنم یکم.

این چند روزی که محبوبه و خانواده رفته بودن

خونهی دایی، حامد دوباره برگشته بود خونهی

پدریش…

وقت گذروندن تو خونه مجردی تازگی براش

عذاب شده بود.

در حقیقت به وجود پروا کنارش عادت کرده بود.

به تنهایی عادت نداشت.

 

 

_ کجا؟ باز داری مثل این چند روز قسر در میری

جوجه؟

خودش رو به کوچه علی چپ زد.

این چند روز هروقت با حامد تنها میشدن و حامد

فقط قصد کمی نزدیکی داشت پروا سریعا فرار رو

بر قرار ترجیح میداد و حالا حامد تشنهی این

بلای جونش بود. خودش، ذهنش، قلبش، بدنش…

همه و همه طلبش رو میکردن.

عجیب تو دلش جا باز کرده بود نیم وجبی!

_ میرم یچیزی بخورم. تو برو استراحت کن من

یکم دیگه میام بالا.

 

#پارت_413

 

 

دوباره هم در رفت.

حامد سمت اتاق پروا رفت.

اونجا بهتر بود تا منتظرش بمونه…

وارد اتاق شد و دمی عمیق گرفت.

_ آخ من قربون مامان خوشگلم برم، شام شب و

من میپزم باشه؟ دست نزنیا!

از حرفهای پروا لبخند روی لبش اومد.

دست پخت مادرش چیزی فراتر از عالی بود اما

خیلی دوست داشت غذایی که با دستهای پروا

پخته شده رو هم بخوره.

قطعا اون غذا خوردن داشت!

سمت تخت رفت و قبل از اینکه روی تخت دراز

بکشه عکس بهش چشمک زد.

 

 

امان از دخترک حواس پرتی که عکس رو جلوی

دید گذاشته بود.

_ این دیگه چیه؟

رو به سقف دراز کشید و عکس رو برداشت.

کمی فکر کرد و لبش رو گاز گرفت.

این دختر چقدر شبیه به پروا بود!

_ پرواس؟

پروا بود… پروای دوست داشتنیش چقدر زیبا بود

حتی در کودکی!

لبخندی روی لبش نشست اما با دیدن بقیه افراد

لبخندش کم کم پاک شد.

 

 

پروا بغل زنی نشسته بود که به چشم حامد هم

ناآشنا بود اما گویی جایی دیده بودش و خاطرش

نبود!

وقتی پروا هفت ساله بود وارد خونهی اونها شده

بود و اونجا احتمالا حامد سنی بین هفده تا بیست

سال رو داشته، خوب میتونست چهرهی بچگیش

رو به یاد بیاره… فقط یک چیز عجیب بود.

پدرش بالا سر زنی غریبه و دستهایی که روی

شونههای اون زن گذاشته بود.

فکرهای خوبی سراغش نمیاومد.

فکر هایی شبیه فکر های پروا که وقتی عکس رو

دیده بود در ذهنش اومده بود.

سری به طرفین تکون داد و تند تند پچ زد:

 

 

_ نه نه حامد اشتباه میکنی! نه همچین چیزی

نیست…

یک لحظه تصور خیانت پدرش به مادرش براش

سخت بود.

این یعنی ممکن بود پروا از پرورشگاه نبوده و از

زن دیگهی پدرش بود؟

اونوقت همخون محسوب میشدن؟ پدرشون یکی

بود…

افکاری که احاطهش کرده بود باعث شد به سرعت

چشمهاش رنگ سرخی به خودش بگیره.

با عصبانیت مشتی به دیوار زد و موهاش رو

کشید.

مغزش از تصورش سوت میکشید

 

 

مدام خودش رو دلداری میداد و سعی داشت باور

نکنه افکارش رو.

با صدای پایی که میاومد بیحواس عکس رو تو

جیبش چپوند و نفسهای عمیق کشید.

_ حامد داداش!

داداش… اگه واقعا برادر بود چی؟

 

#پارت_414

د ِر نیمه باز، باز تر شد و پروا داخل اومد.

_ اینجایی… فکر کردم خوابیدی.

 

نگاهش به چشمهای حامد افتاد که تو خون

غوطهور بود.

_ خوبی؟ چیزی شده؟

پروا نزدیکتر رفت بیخبر از اینکه حامد هم مثل

اون، این عکس رو دیده.

_ خوبم.

صداش گرفته بود، مشخص بود عصبیه، مشخص

بود یه اتفاقی افتاده.

دستش که رو سینهی حامد نشست توسط حامد پس

زده شد و انقدر با شدت دستش پس خورده بود که

ناخداگاه سکندری خورد و قدمی عقب رفت.

_ آخ… چیکار میکنی حامد؟

 

 

داشت چیکار میکرد؟

اگه پروا همخونش بود چی؟ اونوقت با خواهر

خودش چیکار کرده بود؟

ولی باید خودش رو جمع و جور میکرد، تا وقتی

خودش از چیزی مطمئن نشه نباید پروا رو قاطی

میکرد.

چونهی پروا میلرزید و این یعنی خیلی این رفتار

پرخاشگرانه ردش تاثیر داشته.

_ ببخشید… یه خبری شنیدم یهو به هم ریختم.

دروغ…

پروا پشت بهش کرد تا از اتاق بیرون بره، لو ِس

نازک نارنجی!

سریع مچ دستش رو چنگ زد.

 

 

_ وایسا ببینم بچه، چرا الان داری واسه من چونه

میلرزونی؟ دختر مثل تو همهش اشکش دم

مشکش باشه ندیدم والا.

سعی داشت ذهنشو دور کنه از اون عکس.

ولی با این حال مطمئن بود پدرش همچین کاری

نمیکرد و مدام داشت تو ذهنش این جمله رو

تکرار میکرد: نه امکان نداره بابا همچین کاری با

مامان کنه، امکان نداره…

به باباش اعتماد داشت!

_ هیچی خوبم من. تو خوبی؟

نگرانش بود و همین برای حامد بس بود.

سر تکون داد و نفس عمیقی کشید.

 

 

_ زنگ زدن باید برم مطب، حله؟ بعدش میرم

خونهی خودم.

پروا متعجب نگاهش کرد.

_ یعنی چی؟ نمیای اینجا؟ این چند شب که محبوبه

نیست میومدی حداقل!

دل تنگ مردی میشد که به ظاهر برادرش بود و

کسی از باطنش خبر نداشت.

 

#پارت_415

_ کارم طول میکشه نمیخوام نصف شبی مامان

اینا رو از خواب بندازم.

 

 

بچگانه دست تو هم پیچوند.

_ خب… خب من بیدار میمونم اومدی درو باز

میکنم کسی بیدار نمیشه.

تو گلو خندید.

منبع آرامشش بود همین یه ریزه بچه.

_ نه بخواب جوجه رنگی، امشب میرم ولی از

فردا شب همینجا وردل خودتم. خوبه؟

میخواست بره تا دور باشه از پروا

نمیخواست بهش آسیبی برسونه مخصوصا تا

وقتی که از هیچ چیز مطمئن نبود.

میخواست تنها باشه…

 

 

از گردن حامد آویزون شد و آروم بوسهای رو

چونهش زد.

_ مراقب خودت باشیا.

خود پروا هم داشت اذیت میشد با وجود اون

عکس نامعلوم اما حالا نمیدونست که حامد هم از

اون عکس با خبر هست.

_ چشم، امر دیگه؟

فرار میکرد و این برای خودش واضح بود.

داشت دیوونه میشد

نمیتونست طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی

نیفتاده.

هوس بوسیدن اون لبهای خوش فرم و ناب رو

پشت سرش گذاشت و به بوسیدن گونهش بسنده

کرد.

 

 

_ همین، شب رفتی خونه زنگم بزن.

سر تکون داد و با خداحافظیای سرسرکی از اتاق

بیرون رفت.

_ مامان کار نداری؟ چیزی لازم نداری برات

بخرم قربونت برم؟

_ نه مادر، شب چی بپزم؟

لبخندی از مهربونی مادرش رو لبهاش نقش

بست.

_ هرچی خودتون دوست دارید، من امشب نمیام

مامان.

_ وا چرا مادر؟ میخوای باز بری خونهی

خودت؟

 

 

سری تکون داد و بعد از بوسیدن پیشونیش سمت

در رفت.

_ آره مامان یخورده کار دارم عزیزم. فعلا

خدافظ.

با خوردن باد به صورتش نفس عمیقی کشید.

لعنت به این عکسی که نشون میداد حامد از خیلی

چیزها بیخبره.

با حالی خراب و سری که نبض میزد سوار ماشین

شد و خودش رو به خونهش رسوند.

مطبی در کار نبود…

روی تخت دراز کشید و اون عکس رو از جیبش

بیرون کشید.

_ خدایا این چه مصیبتیه آخه؟

 

 

بازی با غیرتش میکردن افکاری که مانور

میدادن تو ذهنش.

 

#پارت_416

عصبی گلدون روی پاتختی رو به زمین کوبید و

عربدهش چهار ستون خونه رو لرزوند.

تحمل نداشت باور کنه به مادرش خیانت شده.

با نفس نفس روی تخت نشست.

باید این ماجرا رو با کسی درمیون میذاشت

وگرنه روانی میشد.

نوید!

 

 

بهترین گزینه…

سریع گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و

شمارهی نوید رو گرفت.

یک بوق، دو بوق، سه بوق و بالاخره صداش تو

گوشش پیچید.

_ الو؟

_ الو نوید سلام. کجایی؟

صداش هول بود، صداش بیداد میکرد.

نوید متعجب خواب از سرش پرید.

_ چیه؟ خوبی حامد؟ الو…

_ خوب نیستم… باید باهات حرف بزنم.

 

 

همهی چیزهایی که دیده بود و براش تعریف کرد،

همهی چیزهایی که بهشون فکر میکرد رو براش

تعریف کرد.

همهی چیزها با جزییات کامل!

_ آروم بگیر مرد گنده. چیزی نشده که تو واسه

خودت بریدی و دوختی.

خود نوید هم دقیقا دست کمی از حامد نداشت اما

بالاجبار دلداری میداد.

_ اگه واقعا همینطور باشه چی؟ اونوقت منه خاک

بر سر چه غلطی کنم؟

_ حامد چرا خودتو باختی تو؟ اصلا الان اول

زنگ بزن به آزمایشگاه ببین جواب آزمایش دومی

چیشد. بدو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

خوبه که گفت به یکتاخانم😕حالا چرا گریه کرد,حتما اینم فیلم جدیدشه😡نکنه پروا یه ربطی به این خاله هه داره🤔 یا شاید …?!

Khanoom Eslamifar
6 ماه قبل

ممنونم قاصدک جان مرسی ک هرشب پارت میزاری❤️🫶

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x