رمان اوج لذت پارت ۱۴۱

4.4
(109)

 

اوج لذت:

کدوم آزمایش؟

آها همونی که جهت مطمئن شدن از حال پروا گفته

بود رسیدگی کنن؟

_ راستی حامد پروا شک نکرد؟ نگفت چرا ناشتا؟

_ اون اصلا نمیدونست برای تست بارداری لازم

نیست ناشتا باشه نوید… چیزیم نفهمید.

نوید نفس عمیقی کشید.

_خب پسر زنگ بزن بپرس دیگه مگه نگران

نبودی؟ اصلا هم دیگه به اون فکر نکن فعلا تا

بعدا یجوری حلش کنیم.

حامد باشه ای گفت خواست تلفن قطع بکنه نوید

سریع صدایش کرد

_حامد داداش

_بگو چی شد؟

 

 

نوید کمی تر داشت اما هرجور بود خودش را جمع

کرد پرسید

_خالتینا هنوز خونه شما میمونن؟

حامد با اون حال خراب خنده ای روی لبش

نشست.

نمیتونست عاشق شدن رفیقش رو اونم بعد از اون

ضربه ای که گذشته خورده نادیده بگیره و میفهمید

که چجوری دل دوستش برای محبوبه ۱۸ساله

رفته!

_نه رفتن خونه داییم اینا چطور؟

نوید هییی طولانی کشید لب زد

_باشه هیچی همینجوری پرسیدم.

 

 

دلش میخواست کمکی به رفیقش بکنه مخصوصا

وقتی همیشه پشتش بود حتی وقتی دعواشون شده

بود و کتک خورده بود.

_تکلیف این عکس مشخص بشه یه قرار میزارم

چهار نفری بریم بیرون ببینیش!

 

#پارت_417

خواست انکار کنه که حامد اجازه نداد و با

خداحافظی کوتاهی قطع کرد.

خدا خدا میکرد اشتباه باشه.

دل نداشت بفهمه کسی که این همه مدت

میخواستتش خواهرش بوده.

 

 

یکی در میون شمارهی آزمایشگاه رو گرفت و

گوشی رو دم گوشش گذاشت.

بوقهای انتظار عجیب رو اعصابش بود.

_ سلام بفرمایید.

_ سلام، من کیانی هستم ، جواب آزمایش خانم

پروا کیانی باید برای امروز آماده میشد، میخوام

با خانم افخم صحبت کنم.

_ دکتر شمایید؟

پوفی بیحوصله کشید.

اصلا حال اینکه بخواد شیرین زبونیهاش رو

گوش بده نداشت.

_ منتظرم، اگه هم افخم نیست سریع بگو.

دخترک هول شده گفت: نه نه هستن. الان میگم

بهشون… خانم افخم… خانم افخم آقای دکتر کیانی

پشت خطن تشریف بیارید.

 

 

اندی بعد صدای زنی میانسال و با تجربه تو گوشی

پیچید.

_ سلام جناب.

_ سلام خسته نباشید، جواب آزمایشای پروا حاضر

نشده؟ پروا کیانی..

صدای برگههای جلوی دستش میاومد.

دلشوره تو دلش به راه افتاده بود و حس و حالش

وصف ناپذیر بود.

_ چیشد؟

_ صبر کنید چند لحظه…

استرس مثل خوره به جونش افتاده بود و پاهاش

رو تکون میداد.

 

 

_ پیدا کردم. مشکلی تو آزمایششون نبود آقای

دکتر. خودتون میتونید یه نگاهی به آزمایشش

بندازید ولی من چیز مشکوکی ندیدم.

_ ولی خیلی مدام حالش بد میشه، سرگیجه و حالت

تهوع و اینجور چیزا!

با کمی مکث جواب داد:

_ میتونه بخاطر ضعیف بودن بدنش باشه، کم

خونی و کمبود آهن هم بیتاثیر نیست… هرچند

همه چیز عادی به نظر میاد.

نفسش رو آسوده بیرون فرستاد.

خداروشکر حداقل این یکی بخیر گذشت.

_ دست شما درد نکنه…

_ خواهش میکنم دکتر، وظیفهس! امری باشه؟

همین جمله کافی بود تا ذهنش جرقهای بزنه.

 

 

پروا از پرورشگاه اومده بود و اون عکس خلافش

رو ثابت میکرد.

آزمایش !!DNA

ولی نه…

این آزمایشگاه نه!

همین الانشم ممکن بود کلی حرف براش دراومده

باشه.

 

#پارت_418

سرسری خداحافظی کرد و دستهاش مشت شد.

کدوم آزمایشگاهی ازمایشی که جوابش تو یکی دو

هفته آماده میشد رو بهش تو یکی دو روز میداد؟

 

 

اشتباه محض بود اگه فکر میکرد میتونه با

استفاده از اسم و رسمش کارش رو جلو بندازه.

اما روزگار بود و آدمهایی که عقلشون به

چشمشون بود.

این آزمایش به چی نیاز داشت؟

خون؟

دوباره که نمیتونست پروا رو بکشونه آزمایشگاه.

پوفی کشید و به خورده شیشههای گلدون خیره شد.

از کنارشون رد و بعد از خوردن لیوانی آب، روی

کاناپه دراز کشید.

با گوشیش از روی عکس، عکس گرفت و هردو

رو روی میز گذاشت.

چند کیلومتر اونطرفتر دخترکی بود که با هول و

ولا داشت دنبال عکسی میگشت که گم کرده بود.

 

 

حتی به ذهنش خطور نمیکرد حامد دیده باشه.

_ مامان تو نیومدی اتاق من؟

_ نه مادر چطور؟

این په سوال احمقانهای بود؟؟؟

_ دو سه تا برگه داشتم تو اتاق نیست گفتم شاید تو

دیدی فکر کردی نابهکاره انداختیشون!

_ نه عزیزم من دست به چیزی نزدم.

با کلافگی روی تخت چهارزانو نشست و موهاش

رو پشت گوش زد.

_ کجا گذاشتیش پروا؟

سعی کرد اتفاقات رو مرور کنه تا یادش بیاد آخر

سر کجا گذاشته بودتش.

_ آها آره… بعد گذاشتمش روی تخت!

 

 

سریع از تخت پایین رفت و نگاهی به تخت خالی

انداخت.

عکسی وجود نداشت.

بیحواس گوشیش رو چنگ زد و بعد از جوابی که

به پیام محبوبه داده بود شمارهی حامد رو گرفت.

قرار بود وقتی رسید زنگش بزنه!

_ الو سلام.

_ سلام نازدونه چطوری تو؟

ریز خندید.

از همون خنده ها که دل میبرد.

_ خوبم تو خوبی؟ رسیدی؟ قرار بود خبر بدی پس

چیشد؟ بزارم پای بدقولیت یا بیحواسیت؟

حامد مردونه خندید.

 

حالش خوب نبود ولی نمیخواست پروا متوجه

چیزی بشه.

_ هرچی که عشقت میکشه. فردا نمیری دانشگاه؟

_ چرا اتفاقا میرم. انقدر کلاسا غیبت کردم مطمئنم

یکی دوتا از استادا حذفم کردن.

حامد شونهای بالا انداخت و خواست از در

بدجنسی وارد شه اما دلش نیومد.

_ نگران نباش به اون دوستم که یه جلسه جاش

اومدم سرکلاستون میگم صحبت که این دفعه رو

چشم پوشی کنن، ولی تنبلی و بزار کنار صبحا

زود بیدار شو برو سرکلاست.

باشهای گفت…

_ ضمنن من فردا میرسونمت، میدونی که تا

فردا دلم برات یذره میشه… شاید تو راه تونستم

یکم باهات حرف بزنم.

 

 

پروای سادهای که از ذهن حامد بیخبر بود فکر

میکرد واقعا حامد تو نصف روز دلتنگش میشه،

بیخبر از افکاری که تو سر حامد پرسه میزد.

واقعا دلتنگ میشد اما نه انقدری که نشون میداد.

 

#پارت_419

پروا با لبخندی که رو لبش بود باشهای گفت و تو

دلش پروانهها چرخیدن.

_ من برم استراحت کنم حسابی خستهم.

_ باشه پس منم میرم یه نگاهی به جزوههام

بندازم، کار نداری؟

 

 

نوچی کرد و سریع قطع کردن.

دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.

دختری نبود که کم بیاره.

سنش کم بود، بچه بود، عقلش کامل نبود اما دست

نمیکشید…

باید جریان اون عکس رو میفهمید.

حامد به خواب عمیقی رفته بود که با صدای زنگ

خونه گیج چشمهاش رو باز کرد و دستی به سر

دردناکش کشید.

به خیال خودش پروا بود.

اما پروا اون طرف شهر روی کتابها و

جزوههاش خوابش برده بود.

_ بله؟ سوزوندی زنگ و دستتو بردار خب؟

 

 

پیرهنش که نمیدونست کی از تنش در آورده رو

سرسری تن زد و بدون بستن دکمههاش سمت در

رقت.

مالشی به چشمهاش داد و دستی تو موهاش کشید.

_ اومدم.

صدای زنگ قطع شد و این دفعه صدای تقههای

روی در میاومد.

داشت کم کم مطمئن میشد پرواست که اینطور در

میزنه.

ولی پروا قرار نبود بیاد اینجا، قرار بود؟

باز کردن در همانا و مصادف شدن با چهرهی

نگران یکتا همانا…

این دختر اینجا چیکار میکرد؟

 

 

_ وای… سلام!

حامد از جلوی در کنار رفت و یکتا با نفس نفس

داخل اومد.

_ علیک سلام.

اخمهاش در هم بود.

قرار نبود یکتا بیاد اینجا، درحقیقت تصور میکرد

پروا پشت دره نه یکتا!

_ چرا در و باز نمیکردی پس؟ ُمردم من!

_ بله دیدم داشتی در و از جا میکندی…

حالا یکتا اخم کرده بود، حرف حامد اصلا بهش

خوش نیومده بود.

_ خب حالا، نخوردم در خونتو.

جالبه… صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود.

دیگه اون یکتایی نبود که لوسوارانه حرف میزد.

 

 

_ شمشیر و از رو بستی. خبریه؟

خبر؟؟؟

پوزخندی زد و وارد اتاق شد.

میخواست تمام خاطراتش با حامد رو یک دور

دوره کنه.

_ خبرا دست توئه. گلدون میشکونی!

دستی تو موهاش کشید و تو چهارچوب در ایستاد.

_ اومدی منو سوال جواب کنی؟ من آد ِم جواب پس

دادن نیستم.

یکتا کیفش رو روی تخت انداخت و نگاهی به

اطراف انداخت.

_ زود گذشت…

 

 

 

#پارت_420

تلخ گفته بود، خیلی تلخ.

کی روزی فکرش رو میکرد اینطوری تموم

شه…

اما شاید این پایان نبود!

_ مقدمه چینی میکنی یکتا؟ حرفی داری رک و

پوست کنده بگو. نیاز به مقدمه اینا نیست.

یکتا اشکی از گوشهی چشمش سر خورد و پایین

چکید.

برخلاف همیشه خیلی مظلوم شده بود، طوری که

حامد برای لحظهای حالش از خودش و کاری که

با این دختر کرده بود بهم خورد.

 

 

_ نه… نگران نباش وقتتو نمیگیرم، اومدم که دو

کلوم حرف بزنیم.

_ من حرفامو باهات زدم یکتا!

باید سرد میبود، نباید دل میسوزوند.

_ میدونم، اما این حقمه که تو هم به حرفای من

گوش بدی، مگه نه؟

حامد سر تکون داد و پروا دوباره با نگاهی گذرا

از اتاق بیرون رفت.

داشت اعصابش به هم میریخت.

دوستش نداشت اما کم خاطره هم باهاش نداشت.

روی مبل تک نفره نشست و حامد هم رو به

روش.

_ حق با تو بود، یادمه اولا یبار گفتی که حس

میکنی ما برای هم ساخته نشدیم، آره… برای هم

ساخته نشدیم.

 

 

بغض کرده بود.

حامد هم صدای لرزونش رو تشخیص میداد.

اون یکتای شاد و شنگول رنگ باخته بود.

سست شده بود، انگار یه آدم جدید بود.

حتی رژ قرمز همیشگیش دیگه رو لبش نبود.

حتی ریلمش رو چشمش نبود…

حتی ادکلن نزده بود، که اگه زده بود بوش تا

چندین متر آدم رو مدهوش میکرد.

_ خوبی؟

حامد نگران پرسیده بود.

_ اصلا خوب نیستم، از عصر هرچی زنگ

میزنم جواب نمیدی حامد، متوجهی؟ از سنگ که

نیستم. بلاخره آدمم، نگران میشم. طاقت نیاوردم

اومدم اینجا… گفتم رو در رو هم صحبت کنیم

 

 

بهتره. هرچند اینجا هم هرچقدر در زدم باز

نکردی. کم کم داشتم نا امید میشدم.

فکر و خیالهای عذابآورش باعث شده بود با

خستگی خوابش ببره و چیزی از اطراف نفهمه.

_ گوشیم سایلنت بود، خودمم خواب بودم.

حقیقت بود.

سعی کرد آروم آروم دکمههای پیرهنش رو ببنده.

_ تو خواب بودی اما من از وقتی اون حرفها رو

شنیدم یه خواب راحت نداشتم… خواب با چشمام

غرببه شده انگار.

حامد کلافه چنگی تو موهاش زد.

عجب گرفتاری شده بود!

_ یکتا چی میخوای بگی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

جای بدی تموم شد قاصدک جونم.شاید من اشتباه کنم,ولی انگار کمتر از پارتای قبل بود😔پارت گزاریت حرف نداره خانوم😘

Khanoom Eslamifar
6 ماه قبل

خدا قوت قاصدک جان 🫶

بآنو ستایش
6 ماه قبل

سلام ببخشید من چجوری میتونم توی سایت رمان بارگذاری کنم؟
ممنون میشم راهنمایی کنین

بآنو ستایش
پاسخ به  قاصدک .
6 ماه قبل

من توی سایت ثبت نام کردم و اینکه خیر
من فقط سروش رو دارم متاسفانه

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x