رمان اوج لذت پارت ۱۴۲

4.5
(102)

 

اوج لذت:

_ صبور باش مرد… اومدم حقیقت و بگم.

حقیقتی که این مدت مثل راز تو سینهش نگه داشته

بود!…

حقیقتی که شاید قشنگتر از آیندهای بود که فکر

میکرد.

_ خب؟

انگار زیر لفظی میخواست!

اما بالاخره به سختی لب تر کرد.

 

#پارت_421

***

 

 

#پروا

با احساس نوازش دستی روی صورتم چشمام باز

کردم.

با دیدن صورت حامد لبخندی روی لبم نشست

_سلام

بی هوا خم شد و بوسه ای روی پیشونیم نشوند.

تازه به خودم اومدم و موقعیت درک کردم.

حامد الان تو اتاق من بود.

اصلا اینجا چیکار میکرد؟ کی اومده بود؟

سریع به عقب هلش دادم توی جام نشستم با استرس

لب زدم

_تو اینجا چیکار میکنی؟ نمیگی مامان میاد میبینه؟

 

 

خنده ای ریز کرد و موهام که جلوی صورتم

ریخته بود عقب داد.

با صدای ضعیفی لب زد

_نترس جوجه ، هم مامان هم بابا خوابن! ساعت ۶

صبحه ، مگه قرار نبود منظم بشی دیگه درست

سرکلاسات شرکت بکنی؟

با یاد اینکه دیشب ازم خواسته بود دیگه منظم برم

سرکلاسام و منم قبول کرده بودم اه از نهادم بلند

شد.

قبلا عاشق درس و دانشگاه بودم و حتی یک

کلاسمو غیبت نداشتم اما حالا حتی رنگ دانشگاه

رو هم نمیدیدم و فقط بعضی اوقات برای سرگرمی

درس میخوندم.

دوباره تو جام دراز کشیدم نالیدم

 

 

_تروخدا بزار بخوابم…بخدا خیلی خسته ام!

حامد خواست مخالفت بکنه که دستشو گرفتم و

کشیدمش که روی خودم افتاد.

صورتش دقیقا روبه روی صورتم اومد.

لبخندی زدم

_توام بخواب پیشم!

لحظه ای حامد رنگ نگاهش عوض شد. رد

نگاهش گرفتم و به سر شونه های لختم رسیدم.

لبخندی روی لبم نشست ، مرد من خماری میکشید

و این باعثش من بودم مه بخاطر یه عکس ازش

دوری میکردم.

نفهمیدم چم شد اما دلم میخواد حداقل چندساعت

اون عکس فراموش کنم.

 

 

لبخند دلبرونه ای زدم و دستم روی بند لباس خوابم

گذاشتم و کمی پایین کشیدم.

نگاهم به لباش افتاد ، بدجوری برق میزد.

چشمامو بستم سرمو جلو بردم تا ببوسم که حامد

خیلی سریع از روم بلند شد.

متعجب چشمای خمار شده ام رو باز کردم.

حامد عقب کشیده بود.

_چی شد؟

حامد کلافه دستی بین موهاش کشید.

انگار یه چیزی مانع نزدیکش به من میشد.

_حامـد ، میگم چی شد؟

نفس عمیقی کشید و پشت بهم کرد

 

 

_پروا نمیشه ، خطرناکه ممکنه یهو یکی بیدار

بشه!

شاید حق با حامد بود ، اصلا الان موقعیت اینکار

نبود.

خوب شد عقب کشید ، حتی هنوز تکلیف اون

عکس لعنتی هم مشخص نشده بود.

حتی فکر اینکه ممکنه من بچه واقعی بابا باشم و

امکان اینکه منو حامد خواهر برادر خونی باشیم

دیوونم میکرد! این یعنی ما بزرگترین گناه دنیارو

انجام دادیم و باید خودمو میکشتیم.

 

#پارت_422

 

 

_پروا زودباش بلندشو حاضرشو!

بدون هیچ حرف اضافه ای از جام بلند شدم به

طرف کمدم رفتم خواستم لباس عوض کنم که مانع

شد.

_اول برو دست و صورتتو بشور ، مسواک بزن!

پوزخندی زدم به طرفش برگشتم

_مگه بچه ام اخه؟ یهو بگو دستشویی هم بکن

دیگه!

حامد خنده ای کرد و لب زد

_اگر داری بکن دیگه.

با حرص نیشگونی از بازوش گرفتم که اصلا

انگار احساسم نکرد.

 

 

وارد دستشویی شدم و کارای مربوط انجام دادم و

خواستم خارج بشم که حامد جلوی در قرار گرفت.

_مسواک زدی؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم لب زدم

_نه دیروز زدم الان حوصله ندارم بزن حالا

برگشتم خونه میزنم!

حامد دستشو روی شونه هام گذاشت منو دوباره به

داخل هل داد

_نمیشه همین الان بزن

_حامد…گیر نده دیگه حوصله ندارم.

بی اهمیت به من مسواک برداشت بزرو به دستم

داد

_گفتم بزن!

 

 

مجبورا کمی خمیر روش زدم و سرسری مسواکی

زدم و بالاخره حامد اجازه داد برم لباسم عوض

کنم.

_نمیخوای از اتاق بری بیرون میخوام لباس

عوض کنم؟

حامد لبخند شیطونی زد و به داخل دستشویی

برگشت

_همچین میگی انگار تاحالا ندیدم ، میرم دستشویی

توام زود حاضرشو!

خجالت کشیدم اما حرفی نزدم و منتظر شدم تا درو

ببنده.

لباسامو با مانتوی مشکی بلند و مقنعه سرمه ای

عوض کردم.

 

 

جلوی آینه رفتم ، موهام دم اسبی بستم و کمی

آرایش کردم.

دقیقا وقتی کارم تموم شد حامد از دستشوییی خارج

شد.

نگاهی به سرتاپام انداخت

_آفرین ، خوشگل شدی زودباش بریم!

با همدیگه از اتاق خارج شدیم.

خواستم به طرف آشپزخونه برم تا چیزی بخورم

اما حامد دستمو گرفت با صدای ضعیفی لب زد

_بیا بریم تو راه برات یه چیزی میگرم میخوری

دیرت میشه!

غریدم

_حامد حداقل صبر کن به مامان خبر بدم نمیدونه

کلاس دارم که نگران میشه!

 

 

همونجور که منو سمت در میکشید لب زد

_توی راه خبر میدی بدو ، من باید برم مطب دیرم

شده!

اخمی کردم با حرص گفتم

_خب اصلا کی کفت بیای دنبال من میرفتی

سرکارت دیگه.

کفشامونو پوشیدیم از خونه بیرون زدیم به طرف

ماشینش رفتیم

_میرفتم که توهم تا ظهر بخوابی؟ پروا دیگه حق

نداری کلاساتو غیبت بکنی باید درست درستو

بخونی ، دلم نمیخواد بخاطر اتفاقایی که بینمون

افتاده از زندگیت بیوفتی تو هنوز بچه ای باید

درس بخونی!

وقتی این حرفارو بهم میزند بدجوری دلم براش

میرفت.

 

اینجوری بهم نشون میداد بهم اهمیت میده و این

منو خیلی خوشحال میکرد.

با هم سوار ماشین شدیم ، انقدر عجله کرده بودیم

که نتونستم درست خودم تو آینه ببینم.

آفتابگیر ماشین پایین دادم و خودم تو آیینه نگاه

کردم.

رژم کمی دور لبم پخش شده بود

_انقدر منو عجله انداختی ببین چجوری رژ زدم ،

دستمال کاغذی داری؟

اطراف ماشین چک کردم دنبال دستمال گشتم اما

خبری نبود.

نا امید در داشبرد باز کردم و با دیدن جعبه دستمال

پشت چندتا کاغذ دستم جلو بردم کاغذ هارو

برداشتم که لحظه ای چشمم به اسم خودم خورد…

 

 

 

#پارت_423

با تعجب کاغذها رو برداشتم.

اینا دیگه چی بود؟

_ حامد اینا چیه؟

دست از بستن کمربندش کشید و نگاهی به

برگههایی که حالا تو دستم بود انداخت.

_ چیزی نیست بزارشون تو داشبورد.

حساستر از قبل پرسیدم:

_ ولی اینا چیه؟ اسم من روشونه.

حامد چشم ریز کرد و برگهها رو ازم گرفت.

 

 

_ آها اینا… نمیخواستم نگرانت کنم پروا، یه

آزمایش کوچیک بود که همون نمونه قبلی رو

استفاده کردن.

_ آزمایش چی؟

حامد تو گلو خندید و نگاهی بهم انداخت.

_ اگه نپری وسط حرفم دارم برات توضیح

میدما…

با استرس بهش نگاه کردم، حالا که فهمیده بودم

راجب یه آزمایشیه بیشتر نگران شده بودم.

_ خب…

_ خیلی حالت بد میشد میخواستم بدونم دلیلش

چیه، گفتم این آزمایش گرفته بشه و بدونم مشکلی

هست یا نه.

فکر کنم کم مونده بود پس بیفتم.

 

 

_ من… من چیزیمه؟ یعنی منظورم اینه مریضی

خاصی دارم؟ حامد من سرطان دارم؟ قراره

بمیرم؟ حامد من…

انگشت اشارهش رو روی لبهام کوبید.

_جوجه چرا واسه خودت میبری میدوزی؟

ماشین رو روشن کرد و همینطور که دنده رو جا

میزد گفت: هیچیتم نیست. زبونتم گاز بگیر… یه

دفعه دیگهم از این حرفا ازت بشنوم زبونت و

میبرم میدم گربه بخوره.

_ مطمئنی؟

_ خوده آزمایشگاه گفت چیزیت نیست بعد تو بزور

میخوای بگی یه چیزی هست که من ازت پنهون

 

 

میکنم؟ نخیر پروا خانوم هیچ خبری نیست نگران

نباش. منم نگران تو بودم که گفتم و حالا نه

میدونم هیچی نیست و خیالم راحته درجریان

گذاشتمت، نمیخواستم بیخودی ذهنت درگیر شه.

نفس عمیقی کشیدم.

چقدر خوب بود حامد حواسش به همه چیز بود.

اگه حامد نبود من خودم عقلم قد میداد به این؟

مسلما نه!

شیشه رو کمی پایین کشیدم تا هوای آزاد بهم

بخوره.

_ کلاست تموم شد زنگ بزن خودم میام دنبالت.

_ خودم برمیگردم حامد…

_ دیر میشه، مثل اینکه واسه ناهار خاله اینا میان

خونهی ما…

 

 

با چشمهای ریز شده سمتش برگشتم:

_ تو از کجا میدونی؟

_ نوید انقدر سوال پیچم کرد مجبور شدم دیشب به

مامان پیام بدم ازش بپرسم. بدجوری افتاده تو دلش

مثل اینکه.

لبخندی که داشت رو لبم شکل میگرفت با

یاداوری تایم کلاسام محو شد.

_ ولی من تا پنج کلاس دارم.

_ خب تو به شام میرسی… فعلا ذهنتو درگیر

چیزی جز درست نکن پروا.

میگفت ولی مگه میشد؟

 

 

مگه میشد فکر نکنم به چیزهایی که هرروز و

شب تو ذهنمه؟

 

#پارت_424

جلوی دانشگاه که ایستاد بدون توجه به اینکه

ممکنه کسی ببینتمون خم شدم و چونهش رو

بوسیدم

_ خدافظ.

_ مراقب خودت باش…

لبخندی زدم و پیاده شدم.

نمیدونم چرا اما یه حس مزخرفی داشتم.

 

 

حس اینکه حامد داره یه چیزی رو ازم مخفی

میکنه.

اینکه دیگه مثل قبل شیطنت نمیکرد، اینکه دیگه

مثل قبل نگاهم نمیکرد و بیشتر چشم میدزدید منو

به این باور رسونده بود.

_ سلام.

ترانهی سیریش نمیخواست دست برداره؟

_ علیک سلام. تو کلاس نداری هروقت منو

میبینی میای جلو؟

_ میخوام معذرت خواهی کنم تا ببخشیم. پروا من

هیچ دوست و رفیقی جز تو ندارم، درجریانی؟

_ بهتره بدونی منم دیگه دوست و رفیقت نیستم

پس.

خواستم برم اما سریع باهام همقدم شد

 

 

کمی تا کلاس حرف زد و کم کم داشت باورم

میشد که اون کارش و بلایی که سرم آوردن

عمدی نبوده.

با اومدن استاد سکوت کردیم و بهش گوش کردیم.

ساعتها پشت هم میگذشت و ترانه هردفعه بین

کلاسها برای قانع کردنم دست به کار میشد.

کلاس آخر رو استاد ترجیح داد یکی از دانشجوها

پروژهش رو ارائه بده و ما همه گوش میدادیم.

وقتی توضیحاتش تموم شد استاد با دقت نگاهی

بچه ها انداخت و پرسید

_ خب کسی میتونه تبصره یک رو بگه؟

 

 

شاید اگر قبلا بود سریع خودنمایی میکردم و

میکفتم من اما حالا برای اینکه یک درصد استاد

از من نخواد خودموقایممیکردم.

من قبلا خیلی درس خون بودم و همیشه ترانه رو

بخاطر درس نخوندن دعوا میکردم اما حالا خودم

مثل اون شده بودم.

ترانه با استرس دست بلند کرد و من بلندی گفت.

تعجب کردم ، یعنی ترانه درس خونده بود سوال

استاد رو بلد بود؟

با دقت حرکاتش رو زیر نظر گرفتم.

اون اصلا آدم نگران و استرسی نبود، حالا چیشده

بود که اینطور شده بود؟

_ بفرمایید.

 

_ تبصرهی یک- نحوه دعوت از حکمین و

بررسی صلاحیت اونها به عهده دادگاه مدنی

خاص هستش که آییننامه اجرایی اون ظرف دو

ماه توسط وزیردادگستری تهیه و به تصویب رییس

قوه قضاییه میرسه.

با پایان جملهش نفس راحتی کشید.

نگاهش که بهم افتاد لبخند تلخی زد و سرجاش

نشست.

ترانه چش شده بود چرا شبیه گذشته نبود؟

سعی کردم زیاد ذهنمو درگیرش نکنم اما نمیشد.

بعد از کلاس جلوی راهمو گرفت.

_ پروا من نمیخوام اشتباهی که کردم و توجیح

کنم… تو منو میشناسی، آدم کم آوردن نیستم ولی

داری میبینی به چه حالی افتادم نه؟ من… من یه

 

 

اتفاقی برام افتاد که اینطوری شدم پروا، من این

نبودم… شاید اگه این اتفاق نمیافتاد…پروا من

واقعا حالم خوب نیست..

 

#پارت_425

بهت زده داشتم بهش گوش میدادم.

با جملهی آخرش مغزم سوت کشید و انگار تازه

فهمیدم قضیه از چه قراره.

_ ت… تو…

بسختی با حالی خراب پچ زد:

_ آره من بهم تع*رض شد پروا… تا وقتی خودم

این درد و نچشیدم نفهمیدم په بلایی سرت آوردم و

از ته دل خوشحالم که حداقل به نیمه داداشت

 

 

رسید. خیلی سختم بود، من به مرگ هم فکر کردم

پروا ولی خب….

با دیدن اون سمت خیابون عمیق نفس کشید و

حرفش رو خورد و در عوض گفت:

_ بیا برسونیمت…

رد نگاهش رو دنبال کردم و به پژوی سفید رنگ

اون سمت خیابون رسیدم.

_ ممنون. برو… مراقب خودت باش.

_ بازم میگم ببخشید بخاطر همه چی! میبینی که

اومده دنبالم… من حتی بسختی راضیشون کردم

بیام دانشگاه پروا، تو خونه دارم دق میکنم. منو یه

بیآبرو میدونن! خودمم دیگه به خودم حس خوبی

ندارم به خدا، دست خودم نیست.

 

 

داداشش از ماشین پیاده شد و اسمش رو داد زد و

ترانه با بغضی که از چشمهاش میخوندمش عقبی

رفت و بعد بدو بدو سمت داداشش رفت.

هنوز تو بهت و ناباوری بودم.

چطور ممکنه؟

کی جرعت میکرد به ترانه حتی “تو” بگه؟

از وقتی یادم میاد ترانه دختری بود که از پس

خودش برمیاومد و تو اکیپ همیشه حرف حرف

اون بود و حالا تغییر کرده بود.

حالا زندگیش از این رو به اون رو شده بود.

هرکی نمیدونست من داداشای غیرتیش رو خوب

میشناختم…

چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم.

 

 

سرنوشت آدمها هیچوقت معلوم نیست.

گاهی طوری مسیرت عوض میشه که خودتم

نمیفهمی، مثل من که هیچ وقت فکر نمیکردم

روزی ترانه رو انقدر پشیمون و نادم ببینم.

با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم و

جواب دادم.

_ جانم؟

_ جلو درم پروا…

نگاهی به اطراف انداختم و با دیدنش سمت ماشین

رفتم.

_ سلام…

لبخندی به روم پاشید و لپم رو کشید.

_ سلام به روی ماهت، خسته نباشی خانوم

خانوما.

 

 

تشکری کردم و کمربندم رو بستم.

_ چی بخرم برات بخوری جون بگیری؟

شرمندهها یادم رفت صبح بهت گفتم یچیزی میگیرم

تو راه میخوری.

_ اشکال نداره منم چندان گشنم نبود.

_ نگو که تا الان چیزی نخوردی!

اذیت کردنش حال میداد اما الان با شنیدن

حرفهای ترانه بدجور دپرس شده بودم.

_ نه یچیزی گرفتم خوردم.

نوچی کرد و یک ربع بعد جلوی یه فستفودی

ترمز زد.

_ چی میخوری؟

 

 

بیحوصله نگاهم رو چرخوندم و حامد پیاده شد.

خدایا این مرد چرا غیرقابل پیشبینی بود؟

با تقهای که به شیشه خورد کمی از جا پریدم.

_ هیع!

_ نمیای پایین؟ بیارم اینجا تو راه بخوری؟

سری تکون دادم و حامد تنها به سمت فست فودی

رفت.

هرکسی به نحوی تحت فشار بود…

من از طریق اون عکس، حامد از طریق یکتا،

ترانه از طریق برادرهاش…

نیم ساعتی معطل بودم که حامد بالاخره اومد و

جعبهی پیتزا رو روی پام گذاشت.

 

 

_ نوش جونت. بخور گوشت بشه به تنت.

بی میل کمی سس روی یه قاچ از پیتزام زدم و

مشغول شدم اما چیزی ازش نمیفهمیدم.

_ حامد به نظرت یه آدم چقدر میتونه سختی رو

تحمل کنه؟

 

#پارت_426

گیج نیم نگاهی بهم انداخت.

_ منظورت چیه؟ خوشگل خانم آدما برای سختی

آفریده شدن… برای امتحان شدن و امتحان پس

دادن. چیزی شده؟

 

 

سعی کردم بتونم در جریان بزارمش، هرچند خیلی

سخت بود و این باید برام یه راز میبود اما حامد

دکتر اعصاب محسوب میشد و نوید هم چند ترم

روانشناسی خونده بود، شاید میتونستن کمکی

بهش کنن.

_ میگم… ترانه رو یادته؟

چشم ریز کرد، انگار که قرار باشه یادش بیاد.

_ نه، میشناسمش؟

حق داشت نشناسه، نهایتا دو دفعه دیده بودش.

_ ترانه، همونی که خیلی وقت پیش که مامان اینا

رفته بودن سفر اومد خونمون، یادته؟

کم کم اخمهاش تو هم رفت و تو گلو غرید:

 

 

_ همون دخترهی… الله اکبر، همون که اومدم دیدم

دست به سینه واستاده هر و کر میکنه تلاشی

برای نجات تو نمیکنه؟

مشتش رو فرمون کوبیده شد و من متوجه شدم اون

صحنهها داره براش یادآوری میشه.

_ آره همون. امروز دیدمش بعد…

پرید وسط حرفم و گفت: کاریت داشت؟ اگه چیزی

بهت گفتن بگو برم خودم حسابشونو برسم!

از عصبانیت سرخ شده بود.

_ وای حامد آروم باش چیزی نشده، به من چیزی

نگفتن!

آروم دستمو روی بازوش گذاشتم و حرصی نفس

کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Khanoom Eslamifar
6 ماه قبل

قاصدک جان خدا قوت عزیزم❤️🙏.
بچه ها ی سوال تو پارت های اول رمان حدودا ۲۰ این حدودابود حامد میخاست بره تو اتاق پروا پانسمان دستشو عوض کنه که یکتا بهش پیام داد . حامد هم داشت با خودش حرف میزد ک از اون موقه که تو پارک با اون پسره دیدمش حس خوبی بهش ندارم…. بعد چرا دوتا پارت قبلی وقتی پروا این حرف رو زد حامد انقد جا خورد؟! برام جای سواله….
کاش میفهمیدیم یکتا چی ب حامد گفته ک مث راز تو سینه ش بوده….

camellia
6 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم.بی,صبرانه منتظرم مجهولات این داستان زودتر معلوم بشه.🤗

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x