رمان اوج لذت پارت ۱۴۵

4.2
(112)

 

اوج لذت:

_ جواب نمیده، دردسترس نیست. خیلی عصبی

بود نکنه اتفاقی براش بیوفته؟ وای محبوبه دارم

دیوونه میشم. مامان بابا چرا اینجوری کردن؟ خب

نمیشازن دیگه جدا بشن!

محبوبه دستی روی شونم گذاشت

_ آروم بگیر ، پروا خانوادت به همه چیز فکر

میکنن به آینده اما تو الان فقط به فکر عشق

خودتی برای همین نمیتونی خانوادتو درک بکنی.

شاید حرفای محبوبه درست بود اما الان آمادگی

قبول کردنشو نداشتم ، قدم رو تو اتاق راه میرفتم.

_ تو اگه میخوای بخواب!

_ نه عزیزم بیدارم.

صدای پچ پچ مامان و بابا رو از دور شنیدم.

 

 

_ حالا جواب داداشتو چی میخوای بدی؟

_ نگران نباش خانوم، خودشون جوونن میتونن

حلش کنن ما هم کمک میکنیم! شاید اصلا جدا

نشدن شاید یه بحث کوچیک کردن! اگرم غیر این

بود جوابی لازمه مگه؟ نپسندیدن همو، خلاف

شرع که نکردن.

خوب بود که حداقل پشت حامد حواسشون بهش

بود!

دوباره شمارهش رو گرفتم و مشغول جوییدن

ناخنهام شدم.

_ بنظرت چرا دردسترس نیست.

_ نمیدونم پروا دیوونهم کردی بشین دیگه.

کلافه روی تخت نشستم و پیامی برای حامد ارسال

کردم.

 

 

“هروقت رسیدی خبرم کن نگرانتم”!

با اینکه قصد خواب نداشتم اما برای خودم تشکی

پهن کردم تا محبوبه راحت باشه و بی رودروایسی

بخوابه.

تصمیم گرفتم به نوید پیام بدم چون ممکن بود

اونجا رفته باشه.

“سلام شب بخیر خوب هستید؟ حامد اونجاست؟”

به دقیقه نکشید که جوابم و داد و با خوندن پیامش

ناامیدانه زانوهام رو تو شکمم جمع کردم.

” سلام شب شما هم بخیر. ممنون شما خوبید؟ نه

حامد اینجا نیست چطور؟”

پیام نوید رو بی جواب گذاشتم و محبوبه به کتف

چرخید.

 

 

_ وای سرم داره میترکه.

_ گوشیتو بده من زنگ میزنم تو برو یه قرصی

چیزی بخور پروا.

گوشیمو به دست محبوبه سپردم و سریع به

آشپزخونه رفتم و مسکنی خوردم و به اتاق

برگشتم.

_ بوق میخوره ولی جواب نمیده.

پس حالا در دسترس بود و جوابمو نمیداد!

 

#پارت_431

محبوبه مشخص بود خوابش میاد اما داشت

مقاومت می کرد.

 

 

به گوشیم زل زده بودم که نفهمیدم چند دقیقه بعد

زنگ خورد و اسم حامد روش خودنمایی کرد.

با هول و ولا تماس رو متصل کردم.

_ الو حامد، معلوم هست کجایی؟ خوبی؟

_ هیششششش آروم باش!

نفس عمیقی کشیدم تا استرس و عصبانیتم فروکش

کنه.

_ دلم هزار راه رفت به خدا. میدونی تو همین

چند ساعت چقدر استرس کشیدم من؟ چرا جوابمو

نمیدادی؟

_ آروم جوجه! من خوبم نگران نباش باشه؟ حالام

آروم شو بعد حرف بزن؛ میدونم نگرانت کردم

ببخشید کوچولو!

 

 

از صداش آرامش میبارید و در ریلکسی تمام به

سر میبرد.

_ خوبی حامد؟ آرومی؟

_ آره ، اون لحظه عصبی شدم نتونستم اونجا

بمونم ترسیدم حرفی بزنم بدتر بشه وضعیت! برای

همین جوابتو ندادم که عصبانیتمو سرت خالی

نکنم.

لبخند محوی از این حس خوبی که سراغم اومده

بود رو لبهام شکل گرفت.

چقدر خوبه یکی حواسش بهت باشه؛ حتی وقتی

عصبی وقتی ناراحتی حواسش بهت باشه…

 

 

با استرس ناخنم رو جوییدم و گفتم: خب… خب

حامد الان چی میشه اگر مامان و بابا قبول نکنن و

مجبورتون کنن دوباره باهم باشید؟

حامد خنده ریزی کرد

_جوجه مگه فیلمه که مجبورمون منن؟ نگران

هیچی نباش ، من دارم کم کم خودم و شرایط و

آماده میکنم تا همه چیز و به مامان و بابا بگم

پروا. تو نیاز نیست کاری کنی فقط روی درست

تمرکز کن!

مگه میشد؟

هنوز کلمهای بهشون گفته نشده بود و من امشب به

این حال افتاده بودم. فکر های منفی بدجوری تو

سرم میگذشت و نمیزاشت به چیزی که میخوام

فکر کنم.

 

 

_ حامد اگه نشه چیکار میکین؟؟

_ پروا خانم کوچولوی من نباید هربار بهت

یادآوری کنم که ، من همه چیز درست میکنم. تو

نگران چیزی نباش، دیگم برای اتفاقی که نیفتاده

غصه نمیخوری فهمیدی؟

نفس عمیقی کشیدم و کمی آروم شدم.

به سمت محبوبه برگشتم تا بهش بگم حامد حالش

خوبه اما با چهرهی غرق در خوابش مواجه شدم

_ پروا در ضمن منو تو، تو کارمون نه نیست

یعنی تمام تلاشم میکنم اما اگه یه درصد، فقط یه

درصد اونی نشد که ما میخواستیم من بازم ولت

نمیکنم تو همیشه برای منی اینو هیچوقت یادت

نره! یادت نره هر اتفاقیم بیفته من بازم کنارتم.

 

 

 

#پارت_432

انگار که رو به روم باشه و ببینتم سری تکون دادم

و باشه ای گفتم.

_ خب دیگیه کاری نداری جوجهم؟ خیلی خوابم

میادا.

_ نه نه شب بخیر مراقب خودت باش.

#دانای_کل

با استرس روی صندلی راهروی آزمایشگاه نشسته

بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.

 

 

چنگی تو موهای مردونهش زد.

پارتی بازیش زیاد جواب نداده بود و فقط تونسته

بود جواب آزمایش رو چند روز جلوتر بندازه.

_ خانوم چیشد پس؟

_ آقای محترم گفتم صبر داشته باشید تا همکارم

بیاد و جواب رو بهتون بده ، من اجازه ندارم تو

کار ایشون دخالت کنم.

چقدر متنفر بود از منتظر موندن!

دقیقا روزی که مسواک پروا رو قایمکی از اتاقش

و تو سرویس برداشت حدس میزد روزی قراره

همچین استرسی رو بکشه.

برای آزمایش دیانای لازم بود اون مسواک.

و همین که پروا متوجهش نشده بود خیلی خوب

بود.

 

با قدمهای بلند آزمایشگاه رو قدم رو رفت و منتظر

بود.

انتظار عجیب براش سخت بود و این روزها حامد

و پروا هر دو با استرس عجین شده بودن.

اگر جواب آزمایش مثبت بود و پروا بچه واقعی

پدرش بود چی؟ اگر واقعا پروا نسبت خونی باهاش

داشت چیکار میخواست بکنه؟

چطور قول هایی که به پروا داده بود رو براورده

بکنه؟

اون حتی نمیدونست چطور باید این وضعیت برای

پروا توضیح بده.

حامد به پروا قول داده بود همه چیز رو درست

بکنه پس باید اینکارو میکرد.

 

 

_آقا حامد کیانی..

با شنیدن اسمش از زبون پرستار ها سریع به

خودش اومد.

به سمت پرستار جوون دویید و نفس عمیقی کشید

_جواب حاظره؟

پرستار همنجور که چندبرگه رو بالا پایین میکرد

جواب داد

_تست DNAبود درسته؟

_بله بله

از بین چندبرگه مشابه چندبرگه منگنه شده بیرون

کشید.

نگاهی به روش انداخت و سری تکون داد

_پروا کیانی و علی کیانی درسته؟

 

 

عصبی شده بود دیگه و نمیتونست خودش کنترل

بکنه

_بله خانم درسته میشه تحویل بگیرمش دیگه؟

پرستار نگاه اخمویی به حامد انداخت برگه رو

طرفش گرفت.

همین که برگه رو تحویل گرفت تلفنش زنگ

خورد.

بی حوصله گوشی از جیبش بیرون کشید.

_این برای چی زنگ میزنه به من الان؟

 

#پارت_433

 

 

خواست رد تماس بزنه اما با تصور اینکه ممکنه

بحثی مرتبط با پروا یا صیغهی بینشون باشه برای

همین با مکث تماس رو وصل کرد.

_ بله؟

_ سلام حامد خوبی؟ میتونی حرف بزنی باید یه

چیزی بهت بگم!

با اینکه الان اصلا یکتارو نداشت اما سعی کرد

آروم باشه و جوابشو بده

_خوبم ، آره بگو چی شده؟

_راجب امشب خبر داری؟

حامد کلافه دستی به موهاش کشید و از آزمایشگاه

بیرون زد و وارد حیاط شد

_نه چه خبره امشب؟

یکتا کمی تردید داشت اما بالاخره لب باز کرد

 

 

_ چیزه… عمو اینا ما رو امشب برای شام دعوت

کردن!

ابروهاش بالا پرید و مغزش دیگه کشش این همه

اتفاق رو نداشت.

این دعوت کردن یعنی خانواده ها قصد کوتاه

اومدن نداشتن!

_من امشب نمیرم خونه…اینجوری شاید حرفی هم

نزنن.

_ من، من نمیتونم از پسشون بر بیام!

وای خدا…

با یادآوری اینکه ممکنه پروا هم از بحثهایی که

پیش میاد عذاب بکشه و نتونه خودشو کنترل کنه

پوفی کشید.

_ باشه مشکلی نداره میام. تمومش کنیم بره دیگه

و تو دلش ادامه داد: ” اما فقط بخاطر پروا”

 

 

_ مرسی، حامد ممنونم ،من برم پس… خدافظ.

سرسری خدافظی کرد و به برگهی تو دستش چشم

دوخت.

نفس عیقی کشید و شروع کرد خوندن کلمات

انگلیسی که پشت هم چیده شده بودن.

باهرچی بیشتر خوندن سرش بیشتر تیر میکشید.

طبق اون چیزی که داخل برگه نوشته بود پروا

کیانی و علی کیانی هیچ رابطه پدر فرزندی ندارند

اما ارتباط خونی درجه یک دارن و این یعنی….

حامد گیج شده بود ، یعنی چطوری؟ یعنی پدر

حامد عمو یا دایی پرواست؟ چطور ممکنه؟ تاجایی

که حامد میدونست اون هیچوقت عمه ای نداشت

پس حتما پدرش عموی پروا بود اما…

 

 

اگر پروا دختر عموش بود پس چرا خوده عمو

بزرگش نکرده؟ چرا بابا گفت از پرورشگاه

آوردن؟ نکنه پروا و یکتا خواهر باشن؟

انقدر افکارش به هم ریخته بود که حتی نمیدونست

باید چی بگه!

حتی نمیدونست باید خوشحال باشه یا نه.

با تنه ای که مرد جوونی بهش زد به خودش اومد

_آقا چیکار میکنی چرا وسط راه وایستادی الله

اکبر مردم دیوونه شدن!

حامد ببخشیدی زیرلب گفت و برگه رو داخل

جیبش گذاشت.

انقدر فکر های مختلف تو سرش پرسه میزد که

داشت دیوونه میشد.

 

 

سوار ماشین شد و برگه رو روی صندلی کنارش

پرت کرد و سرشو به پشتی صندلی تیکه داد.

چشماشو بست و با انگشت شصت و اشاره فشار

داد.

با صدای زنگ گوشیش پوفی کشید عصبی لب زد

_دو دقیقه ولم کنید اه دو دقیقه اعصاب نزاشتید

برام!

گوشی جلوی صورتش گرفت و با دیدن اسم دختر

کوچولوش بیشتر گیج شد اما حالا میدونست حداقل

خواهرش نیست و گناه نکرده!

 

#پارت_434

 

 

دکمه سبز لمس کرد و با صدایی داغون گوشی

کنار گوشش گذاشت

_جانم قربونت برم من…

صدای پروا همیشه بهش انرژی میداد همیشه

حالشو خوب میکرد.

حتی وقتی با اون لحن نگرانش حامد رو صدا میزد

بدجوری دلش برای دخترک میرفت.

_سلام خدا نکنه ، خوبی؟

لبخندی روی لبش نشست

_خوبم ، تو خوبی؟ درساتو میخونی؟

_حامــد مثل بچه ها با من رفتار نکن بله درسامو

خوندم.

 

 

حامد به غرغر های پروا خنده ای کرد

_چشم چشم ، کاری داشتی زنگ زدی؟

_سرکار بودی مزاحمت شدم؟

_نه پشت فرمون بودم ولی زدم کنار بگو ببینم چی

شده؟

پروا کمی مکث کرد ، نمیدونست چطور این خبر

به حامد بگه.

_امشب ، عمو اینا با یکتا قراره بیان اینجا مامان

برای شام دعوتشون کرده.

_میدونم خبر دارم.

پروا ابرو هاش بالا رفت و شاخکاش کار افتاد

_از کجا میدونی؟ من تازه از مامان شنیدم حتی

کفت هنوز به تو نگفته!

 

حامد میدونست اگر پروا بفهمه دیوونه میشه از

حسودی اما دلش میخواست کمی دخترکشو اذیت

کنه!

_یکتا خبر داد بهم!

اخم های پروا این طرف درهم شد و با حرص

خودکاری که دستش بود رو روی میز پرت کرد

_حامد تو هنوزم با یکتا حرف میزنی؟ مگه نکفتی

کلا تموم شد و یکی دیگه رو دوست داره!

_حرف نمیزنیم امروز فقط زنگ زد همینو خبر

بده همین ، بعدم چه ربطی داره معلومه تموم شده.

پروا حس میکرد که حامد این چندوقت نسبت به

قبل کمتر به دیدنش میاد و کمتر نزدیکش میشه و

فکر میکرد شاید از پروا خسته شده و همین قلبشو

به درد میاورد…

 

 

اما نمیدونست که حامد بخاطر جواب مجهول

آزمایش ازش دوری میکرد تا دوباره خطایی نکنه

حتی با اینکه دیر بود.

_جوجه من باید برم ، شب میام میبینمت خودتو

ناراحت نکن فکرای الکی هم نکن برو به خودت

برس شب برام دلبری کن!

پروا خدافظی سرسری کرد و با فکر به حرفای

حامد روی تخت دراز کشید.

حامد باز هم به برگه آزمایش خیره شد

_چجوری بفهمم قضیه چیه؟ از بابا بپرسم؟

اونوقت نمیگه چرا تست گرفتی؟ نمیگه به پدرت

شک کردی؟ نمیگه چرا از خودم نپرسیدی؟ اصلا

نمیپرسه یهو از کجا به سرت زد ازمایش گرفتی؟

 

 

ماشین روشن کرد تا بره خونه و کمی استراحت

کنه تا برای شب آماده بحث و حرفای خانوادش

باشه.

 

#پارت_435

****

دستشو جلو برد تا در بزنه اما همون لحظه در

خونه باز شد و فرشته ای زیبا با موهای آبشاری و

پیرهن کرم رنگ جلوش نمایان شد.

حامد خواست باز بادقت تر برانداز کنه اما قبل

اینکه بتونه دستای دخترکش دور گردنش حلقه شد

و خودش تو آغوش حامد انداخت.

 

 

_حامد…

حالا میتونست با خیال راحت عشقش رو تو

آغوشش بگیره با اینکه هنوزم گناه بود اما حداقل

میدونست پروا خواهر واقعیش نیست!

دستاشو دور کمر ظریف پروا حلقه کرد و لب زد

_جا ِن حامد

پروا بوسه ای روی گونه حامد نشوند و کنار

گوشش زمزمه کرد

_خیلی دلم برات تنگ شده بود!

لبخندی روی لب حامد نشست.

این دختر بچه با حرفاشم میتونست این مرد ۳۰

ساله رو دیوونه کنه.

_منم ، خیلی خوشگل شدی جوجه!

 

 

پروا موهاشو با عشوه پشت گوشش داد

_ خودت گفتی دلبری کنم منم میخوام وظیفم

درست انجام بدم…

حامد خنده ای کرد و تازه ذهنش به طرف بقیه

رفت

_بقیه کجان؟ نمیگی یکی مارو اینجوری میبینیه؟

پروا با خیال راحت سرشو روی سینه خامد

گذاشت و چشماش بست.

_همه انقدر حواسشون پرت بود که اصلا نفهمیدن

اومدی…

حامد بوسه ای روی موهاش پروا زد و کامل وارد

خونه شد و در بست.

پروا رو از خودش دور کرد

 

 

_دیگه دلری بسه بریم تو ممکنه شک بکن

زودباش…

پروا حرفی نزد و همزمان با هم وارد سالن شدن.

حامد نگاهی به جمع خانواده خودش و عمو

انداخت. تک تک با همه سلام کرد.

عموش و پدرش کمی باهاش سرسنگین بودن اما

باز هم سلامشو بی جواب نگذاشتن.

حامد روی نزدیک ترین مبل نشست و نگاهی به

اطراف انداخت که چشمش به نگاه خیره مادرش

افتاد.

لحظه ای ترسید ، چرا مادرش اینجوری نگاهش

میکرد؟ یعنی بازم بخاطر جدایی از یکتا بود؟

کنجکاو با حرکت سرش از مادرش پرسید اتفاقی

افتاده اما اون فقط سری به نشونه نه تکون داد.

 

 

#پروا

رفتار حامد بازم تغییر کرده بود اما اینبار مهربون

و پر محبت شده بود.

دیگه سرد نبود و این منو خوشحال میکرد

امشب قصد داشت هرجوی شده به هربهونه ای

حامد رو اینجا نگه داره تا بتونه حداقل شب کمی

پیشش باشه.

اما اول منتظر بود که حامد امشب حرفاشو بزنه و

رابطو قطعی با یکتا قطع بکنه…

و دقیقا زمانی که حامد لب باز کرد حرف بزنه

مامان مخاطب به من کفت

_پروا مادر تو اگر درس داری برو بالا درستو

بخون ، خودتو درگیر این چیزا نکن عزیزم.

 

 

 

#پارت_436

چشمام گرد شد نگاهم به طرف مامان چرخید!

منظورش چی بود؟ چرا با من مثل بچه ها رفتار

میکرد و میخواست منو از جمع دور بکنه؟

نمیتونستم برم ، دلم میخواست بمونم و ببینم قراره

چه اتفاقی بیوفته.

_نه مامان درسی ندارم.

مامان چشم و ابرویی براش بالا انداخت و اشاره

کرد که بلند بشم.

نمیفهمیدم مامان قصدش چیه.

 

 

کمی سرشو نزدیکم اورد کنار گوشم جوری که

کسی نشنوه لب زد

_پروا پاشو برو اتاقت ، این بحثا به درد تو

نمیخوره!

حرصی طرف مامان برگشتم غریدم

_مامان مگه من بچم؟ رسما داری منو میفرستی تو

اتاقم تا نشنوم چی میگین؟ یعنی چی؟ حامد

برادرمه حقمه بدونم چی میشه!

مامان بدجوری اخم کرد و ضربه آرومی به پام زد

_وقتی میگم پاشو یعنی پاشو ، بعدا خودم بهت

میگم زودباش …

مجبورا با حرصی که بزرو کنترلش کرده بودم به

حامد نگاه کردم.

چشم اونم به ما بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

ممکنه در مورد پروا بخوان حرف بزنن🤔

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x