رمان اوج لذت پارت ۱۴۶

4.3
(124)

 

اوج لذت:

غرغر کنان از جام بلند شدم و برای اینکه توی

جمع زشت نباشه اجازه گرفتم تا برم درس بخونم.

حامد انگار متوجه شده بود که مامان مجبورم کرده

برای همین تعجب نکرد.

آروم آروم به طرف پله ها رفتم دوتا یکی بالا رفتم

اما فقط تاجایی که تو دید نباشم.

امکان نداشت صحبت هاشونو نشنیده جایی برم.

بابا وقتی دید حالا همه سکوت کردن صلاح دید که

بحث رو باز بکنه و برای همیشه با یه نتیجه

درست تمومش کنه!

اول رو به حامد لب زد

_شما دوباره بایکتا جان حرف زدین؟

صورتم جمع کردم با حرص ادای بابارو در آوردم

 

 

_یکتا جان؟ بله حرفاشونو خیلی وقته زدن پسرت

بکی دیگه رو میخواد پس زود جداشون کن بره!

حامد بالاخره جواب داد

_بابا ما خیلی وقته حرف زدیم!

_یعنی نمیخواید دوباره فکر کنید؟ شاید یه فرصت

دوباره بتونید بدید ، شما زیاد با هم وقت نگذروندید

شاید…

قبل اینکه حرف بابا تموم بشه حامد جواب داد

_بابا جان ما واقعا با هم تفاهم نداریم ، من و یکتا

این چندوقت حتی هیچ حسی به هم پیدا نکردیم.

من نمیخوام یکتا جان…

 

#پارت_437

 

 

با شنیدن صدای پایی ترسیده از جام بلند شدم ادامه

پله ها رو زود بالا رفتم.

یکتا جان؟ اه متاسفانه نتونستم کامل گوش بدم.

دوست داشتم دوباره برم پایین اما میترسیدم کسی

بیاد و ببینه.

همونجور که خودخوری میکردم وارد اتاقم شدم و

عصبی روی تخت نشستم.

_اوففف مامان چرا امشب اینجوری کرد؟ اصلا

چرا رفتارش یهو ۱۸۰درجه تغییر کرد؟ اوف

مامان ببین دخترتو به چه روزی انداختی.

نمیدونم چقدر تو اتاق بودم اما هرچند دقیقه یکبار

سرمو به در میچسبوندم تا شاید چیزی بشنوم.

 

 

اما دیگه طلاقت نیاوردم ، به طرف در رفتم و

اینبار باز کردم تا پایین برم.

باز شدن در همانا و نمایان شدن قامت حامد جلوی

در همانا.

خیلی سریع مچ دستم گزفت وارد شد و درو بست.

_کجا داشتی میومدی جوجه؟

اخمی کردم و دستم از اسارت دستش بیرون کشیدم

_ولم کن حامد عصبیم

لبخندی زد و اینبار دستاشو دور کمرم حلقه کرد

منو به خودش چسبوند.

_جوجه من از چی عصبیه؟

همیشه از اینکه بهم میگفت جوجه خوشم میومد اما

الان بیشتر تو مخم میرفت.

 

 

_بهم نگو جوجه ، چرا منو فرستادین بالا؟

_غرغرو مگه من فرستادمت دیدی که مامان گفت

، خوبم کرد این بحثا برای سن شما خوب نبود!

اخمی کردم و دستمو روی سینش کذاشتم تا از

خودم دورش کنم اما حتی یه میلی مترم تکون

نخورد.

_مگه من بچه ام که این بحثا به سنم نخوره؟ اصلا

این حق من بود پایین باشم ببینم چی میشه دیگه

بالاخره تو کسی هستی که من عاشقشم و حقـ…

قبل اینکه حرفم تموم بشه لبای داغ حامد روی لبام

قرار گرفت.

با ولع بوسید و حتی گاز ریزی از لبم گرفت.

انقدر ماهرانه میبوسید که از خودم بی خود شدم.

دستم یواش یواش بالا بردم توی موهاش کشیدم.

 

 

انقدر سریع میبوسید که من حتی نمیتونستم درست

همراهیش کنم.

شبیه تشنه ای بودیم که بعد از سالها به آب

رسیده…

بعد چند دقیقه بالاخره ازم جدا شد

_هنوزم ازت سیر نشدم…

 

#پارت_438

ناخودآگاه قرمز شدم و لبخندی زدم.

کل عصبانیتم فروکش کرده بود. حالا برام فقط

حامد مهم بود.

_حامد

 

 

_جانم

سرمو کج کردم و خودمو لوس کردم

_میشه امشب اینجا بمونی؟

از نگاهش متوجه شدم که میخواد مخالفت بکنه

سریع با شیطنت ادامه دادم

_البته اگر دوست نداری نمون ولی فکر میکردم

شاید دلت برام تنگ شده باشه!

حامد نگاهی تو چشمام کرد

_خیلی باهوشی جوجه.

خواستم حرف دیگه ای بزنم اما صدای پایی که از

پله ها بالا میومد شنیدیم.

_حامد یکی داره میاد زودباش قایمشو…

 

 

حامد عاقل اندرسفیه نکاهم کرد

_کجا قایم بشم اخه؟

هرکی بود نباید الان منو حامد توی این موقعیت

میدید چون خطرناک بود ممکن بود اشتباه برداشت

بکنه.

خیلی سریع مچ دستشو گرفتم به طرف سرویس

اتاق بردم هلش دادم داخل

_سرصدا نکن.

در اتاق بستم و به طرف میز تحریرم رفتم و روی

صندلی نشستم خودمو مشغول درس نشون دادم.

در بی هوا باز شد و مامان با اخم های درهم وارد

شد

_پروا ، حامد اینجاست؟

 

 

سرمو از کتاب بیرون آوردم و با بیخیالی جواب

دادم

_نه چرا باید اینجا باشه؟ مگه پایین نبود؟

مامان نکاهی به کل اتاق انداخت

_گفت میاد بالا تلفن حرف بزنه ولی الان اتاقش

نیست!

شونه ای بالا انداختم و سرم دوباره روی کتاب

انداختم

_من ندیدمش ، سرگرم درس بودم.

_چرا لباساتو عوض نکردی؟

با لحن پرکنایه ای لب زدم

_خب مامان بالاخره برای شام قرار بود بیام پایین

دیگه نکنه اونم قرار نیست من باشم؟

 

 

مامان انگار فهمید از دستش ناراحتم که کامل وارد

اتاق شدی نزدیکم اومد دستشو روی شونم گزاشت

_پروا دخترم من گفتم تو بیای بالا که یکتا جلوی

تو خجالت نکشه عزیزم ، بعدم نمیخواستم وقتی

انقدر به فکر درست هستی ذهنت با چیزای دیگه

مشغول بشه.

نمیتونستم حرفی به مامان بزنم اون که از دل من

خبر نداشت.

سرمو بلند کردم نگاهش کردم

_باشه مامان اشکالی نداره حق با شماست

چشمای مامان زوم شد روی صورتم و اخم کرد

_پروا چرا لبات انقدر ورم کرده؟

 

#پارت_439

چی؟ وای خدا…

هول شده به عقب برگشتم و از تو آیینه نگاهی به

خودم انداختم.

_ کو؟ آها اینو میگی، چیزه این بخاطر رژلبمه.

نفس عمیقی کشیدم تا ریلکس باشم.

_ این رژلبه رو تازه خریدم میدونی… از ایناس

که میزنی لب ورم میکنه بعد همه فکر میکنن

ژل زدی و تزریق اینا کردی! نمیدونستم اینجوری

می کنه لبامو وگرنه نمیخریدم.

چشمغرهای رفت و ظاهرا باور کرد.

رفتار مامان تازگی خیلی خیلی عجیب و دور از

باورم شده بود.

 

 

_ من برم دنبال حامد، تا ده دقیقه دیگه هم شام

حاضر میشه تو هم بیا پایین.

سری تکون دادم و چشمی زمزمه کردم.

صدای بسته شدن در اتاق مصادف شد با بازشدن

در سرویس.

حامد خندون و مر شیطنت بیرون اومد و سمتم قدم

برداشت.

بهم که رسید دستش رو زیر چونهم سر داد و

چشمکی حوالهم کرد.

_ که خانوم رژ لب جدید خریده! کو ببینم رژلبتو!

اخمی کردم و خواستم عقب هولش بدم که نذاشت و

زبون روی لبهاش کشید.

_ فکر کنم این رژلب جدیدی که میگفتی لبای منه

که حکم رژ لب داره برات نه؟

 

 

_ برو پایین الان شک میکنن.

نوچی کرد و سرش رو تو کردنم فرو برد و عمیق

نفس کشید.

_ اوم… چه بوی خوبی.

چشمهام داشت خمار میشد اما اجازه ندادم و سعی

کردم افکارم رو باهاش در میون بزارم.

_ حامد حس میکنم مامان بهمون شک کرده،

هیچوقت اینطوری ندیده بودمش!

سر از گردنم بیرون کشید و مثل بچهها تو بغلش

گرفتتم.

_ به چی؟

_ به منو تو دیگه! فکر کنم یچیزایی فهمیده.

_ عمرا، همچین چیزی نیست و امکان نداره، از

کجا میخواد فهمیده باشه آخه؟ اگه شک کرده بود

یا چیزی دیده بود به رو میورد.

 

 

پر استرس نگاهی به در اتاق انداختم.

_ ولی رفتارش خیلی عجیب شده، دیدی تازگی

چقدر بهم گیر میده؟ مامان قبلا اینطوری نبود.

رو چشمم رو بوسید.

_ بد به دلت راه نده جوجه رنگی!

با ته ریشش بازی کردم و برای فرار از این فکر

تخریب کننده پرسیدم:

_ امشب پیشم میمونی دیگه نه؟ قول دادی باید به

قولت عمل کنی.

_ چشم بانو، امر دیگه؟

شونه بالا انداختم و سمت در رفت.

_ وقتی پروا خانوم دستور میده بمون مگه میرسه

بگی نه؟ نوچ نمیشه… من برم تا بهمون شک

نکردن، تو هم چند دقیقه بعد بیا.

 

 

خندیدم و از اتاق بیرون رفت.

کمی تو اتاق قدم زدم و برای شک نکردنشون رژم

رو تمدید کردم.

وقتی حس کردم چند دقیقه رد شده از اتاق بیرون

رفتم و همینطور که از پلهها پایین میرفتم صدای

مامان رو شنیدم.

_ کجا بودی حامد؟ زیاد دنبالت گشتم.

_ بالکن داشتم با نوید حرف میزدم، راجب مطب

بود و واجب، برای همین نشد بزارم برای یوقت

دیگه.

به آشپزخونه که رسیدم کنار بابا جای خالی دیدم و

کنارش نشستم.

_ بفرمایید شروع کنید.

بابا برای من و مامان غذا کشید و عمو برای زنش

و یکتا.

 

 

حامد هم برای خودش کشید و همه مشغول شدیم.

 

#پارت_440

خداروشکر که دیگه صحبتی راجب یکتا و حامد

نشد چون واقعا حوصلهش رو نداشتم.

_ عمو میشه برام نوشابه بریزی؟

_ حتما

عمو برای همه نوشابه ریخت و کم کم عقب

کشیدیم.

یکتا ظرفها رو جمع کرد و تو سینک گذاشت.

_ ممنون زن عمو خیلی خوشمزه بود.

_ نوش جون دخترم.

 

 

عمو اینا عزم رفتن کردن و من چون مشغول

شستن ظرفها بودم برای بدرقشون جلوی در

نرفتم.

_ رفتن!

حامد خبری گفت و من آخرین ظرف رو هم روی

آبچکون گذاشتم.

مشغول خشک کردن دستهام با لباسم بودم که

مامان وارد آشپزخونه شد و رو به حامد که دست

به سینه به یخچال تکیه داده بود پرسید:

_ تو نمیخوای بری؟

جفت ابروهای حامد بالا پرید.

کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم.

چه خبر بود؟

 

 

مامان همیشه به حامد میگفت بمونه و حالا

میپرسید که نمیخوای بری؟ با زبون بیزبونی

داشت میگفت برو.

_ نه مامان، چطور؟ قصدم این بود امشب اینجا

بمونم.

_ لازم نکرده، اینجا شبا بابات تا نصف شب

فوتبال نگاه میکنه سرصداس تو نمیتونی بخوابی

صبحا میری سرکار اذیت میشی.

چی؟

بهانه؟؟؟

چه ربطی داشت آخه؟

_ مامان ولی…

_ راستی من چند وقت پیشا اومده بودم خونهت

گوشوارمو جا گذاشتم حتما برای فردا بیار برام که

 

 

میخوام با دوستام برم بیرون زشته یه گوشم

گوشواره داشته باشه اون یکی نداشته باشه.

میخواست اگه حامد به بهانهی فوتبال نرفت به

بهونهی گوشواره بفرستتش بره؟

_ مامان خب شاید داداش دلش میخواد بمونه،

خستهس نتونه رانندگی کنه.

مامان سبزیهای بسته بندی شده رو از تو کابینت

بیرون آورد.

_ نه دخترم سبزی خریدم براش، برای خودمونم

خریده بودم بسته بندی کردم گذاشتم فریزر بیشتر

از این کنار باشه خراب میشه ببره بزاره تو

یخچالش اگه هوس قرمه سبزی اینا کرد خودش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar B
6 ماه قبل

مامانه فهمیده
اما کاش حامد از فرصت استفاده کنه

camellia
6 ماه قبل

به نظر من هم مادرش شک کرده.😓باید از اول احتمال می دادند,وقتی خودشون یه پسر دارند,چرا فرزندی رو که قبول کردند دختره,البته شاید تصادفی شده,یه اتفاق باعث شده🤔

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط camellia
Khanoom Eslamifar
6 ماه قبل

من ک گفتم از همون موقه ک مامان لباس پروا رو تو تخت حامد پیدا کرد شک کرد قشنگ مشخص بود رفتارش عوض شده….
حامد هم خیلی کارای خطر ناکی میکنه پدرمادرشون بفهمن پشت حامد ک پسر خود شونه رو ک ول نمیکنن پروای بدبخت محکوم میشه..‌. کاش زودتر تکلیف شون روشن بشه

Khanoom Eslamifar
6 ماه قبل

ممنون قاصدک جان خدا قوت🩷👌

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x