رمان اوج لذت پارت ۱۴۹

4.3
(119)

 

اوج لذت:

حامد حتی برای بدرقه و خدافظی باهاشون بلند

نشد.

هنوزم دلشوره خاصی درونم بود.

نمیدونم چرا اما استرس داشتم.

بالاخره همه مهمونا رفتن و بسته شدن در مصادف

شد با صدای بلند و کنترل شدهی حامد…

_من تو این خونه برگ چغندرم؟ چرا من از هیچی

خبر ندارم؟

بابا اخمی کرد و رو به حامد لب زد

_حامد صداتو بیار پایین ، سر کی داد میزنی؟

حامد عصبی دستی توی موهاش کشید

_بابا ببخشید نمیخواستم بی احترامی بکنم اما واقعا

چرا من از هیچی خبر ندارم؟ مگه پروا خواهر

 

 

منم نیست؟ مگه من برادر بزرگش نیستم؟ نباید

خبر بدید یه مشورت از من بگیرید؟

اینبار مامان با اخم و جدی جواب داد

_یادم رفت بهت بگم ، بعدم مشورت چی بگیریم؟

مگه قرار بود عقدش بکنیم؟ منو پدرت صلاح

دونستیم بیان اگر قرار بود جلوتر برن از توام

مشورت برادرانه میگرفتیم.

برادرانه رو با تاکید گفت تا به حامد بفهمونه حق

نداره حرفی بزنه.

امیدوار بودم حامد بیشتر از این حرفی نزنه تا

مامان بابا شک نکنن اما مگه میتونست؟

_یعنی چی مامان؟ یعنی اکر من امشب نمیومدم و

نمیفهمیدم موقع عقدش قرار بود به من بگید و

مشورت بگیرید؟ شما باید همه مسائل مربوط به

پروا رو به من بگید…

 

 

چشمام درشت شد ، حامد چی داشت میگفت؟

مامان چشماش درشت شد و اخماش بیشتر

_حامد همچیو الکی بزرگ نکن ، لازمم نیست از

منو پدرت حساب بپرسی اصلا اگر خبر داشتی

میخواستی چیکار بکنی؟

 

#پارت_457

متوجه بودم که حامد بسختی سعی در کنترل کردن

خودش داره.

_ مامان یعنی چی این حرف آخه؟

 

 

ذرهای از اخمهای مامان کاسته نشده بود و حالم

ادامه داد:

_ نمینشستم دست رو دست بزارم که، حتما

میرفتم یه غلطی میکردم دیگه. چمیدونم تحقیقی

چیزی! هنوز هیچی نشده پاشو به خونه باز کردید

که چی بشه؟

بابا اخطاری صدای زد.

_ حامد!

_ بابا جان مگه دروغ میگم؟ خب الان پروا بچهس

قطعا مخالفت میکردم، یعنی چی که مامانم بهم

میگه اگه خبر داشتی میخواستی چیکار کنی؟

نمیدونستم چجوری اما اگه آرومش نمیکردم قطعا

سکته میکرد.

دوباره صداش باعث شد نگران نگاهش کنم:

 

 

_ مامان پروا سنش برای ازدواج خیلی خیلی کمه

متوجهی؟ باید حداقل میرفتم تحقیق میکردم شاید

این پسره اصلا آدم حسابی نبود! شاید دزدی قاتلی

چیزی بود. به عنوان برادر حق نداشتم بدونم؟ باید

وسط خاستگاری تازه بفهمم عه نه بابا خاستگاری

خواهرمه که!

مامان توپید:

_ واسه من داد و قال راه نندازا، پروا بچه نیست.

دیگه بچه نیست… من همسن پروا بودم تورو

حامله بودم.

حامد عصبی دستی تو موهاش کشید و به عقب

فرستادشون.

_ مامان توروخدا کافی…

جملهم تموم نشده بود که با نگاه خصمانهی مامان

زبون به دهن گرفتم و رسما لال شدم.

 

 

_ اصلا تو چرا سریع مخالفت کردی؟ باید

میذاشتی یخورده با هم آشنا بشیم.

گیج شده بودم، نمیفهمیدم با من دعوا داره یا با

حامد.

_ آخه مامان…

_ آخه بی آخه! نباید انقدر سریع جواب منفی

میدادی پروا! نباید عجله میکرد… لاقل از ما هم

نظر میپرسیدی و مشورت میکردی.

ولی مگه وقتی میخواستن بیان اونا به من گفته

بودن و مشورت کرده بودن؟

لحن کنایه آمیزش داشت ُکفریم میکرد.

بابا سری به تایید تکون داد و حامد دکمهی بالای

پیرهنش رو باز کرد.

_ آره باباجان کاش نظر میپرسیدی.

 

 

یعنی چی؟

این خانواده کمر به نابودی من بسته بودن؟

با حرف مامان نگاهش کردم.

_ پروا، حسام پسر خوبی بود کاش با عجله تصمیم

نمیگرفتی؟

فعلا که شما دارید برای من تصمیم میگیرید مامان

جان!

کاش قدرت بلند

ِن

گفت جملههای ذهنم رو داشتم.

حامد عصبی تو حرف مامان پرید:

_ آخ مامان… وقتی خوشش نمیاد وقتی با طرف

تفاهومی ندارن وقتی اوکی نیستن چرا باید قبول

کنه؟ بدون هیچ حسی وارد زندگی طرف بشه و

وارد دنیای متاهلی بشه؟ اونم وقتی که به طرف

حسی نداره… استغفرالله.

 

 

بابا بالاخره کلافه شد و از جا بلند شد.

_ حامد بهتره حواست به حرف زدنت باشه… تو

خونهی من صدایی بلند نمیشه و حرمتا حفظ میشه

پس تو هم صداتو بیار پایین. الکی هم بزرگش

نکن… این رفتارا برای چیه؟

 

#پارت_458

حامد سر تکون داد.

انگار متوجه شد داره زیاده روی میکنه و

اینطوری فقط مامان رو نسبت به خودمون حساس

میکنه.

سریع سمتم اتاقم رفتم.

حالا که همه سکوت اختیار کرده بودن من باید پناه

میبردم به اتاقم.

 

 

همه داشتن برای منو زندگیم تصمیم میگرفتن و

حتی ککشون هم نمیگزید که پروایی اینجا وجود

داره که شاید بهتر باشه بزاریم خودش هم نظرش

رو اعلام کنه.

صدای صحبت مامان و حامد رو میشنیدم و این

بیشتر رو مخم بود.

_ من خیلی خستم میرم بخوابم شب بخیر!

_ کجا پسرم؟ برو خونهت ممکنه در و قفل نکرده

باشی دزد بزنه.

پوزخندی زدم.

بهانهای بهتر از این پیدا نکرد؟ انقدر ضایع؟

حامد هم خوب متوجه دست به سر کردن مامان شد

و جواب داد

 

_ نه مامان ضد سرقته نگران نباش.

مامان کم نیآورد ادامه داد

_ خب خستهای مادر اونجا بهتر میتونی استراحت

کنی بدون سر صدا.

حتی بدون اینکه ببینمشم میتونستم حدس بزنم

دوباره عصبی شده و صورتش سرخه.

_ مادر من اگه خسته نبودم میرفتم اتفاقاَ چون

خستهم میخوام بمونم. خسته و کوفته هلک و هلک

پاشم برم اون سر تهران؟

همه انگار متوجه رفتار ضد و نقیص مامان شده

بودیم.

نمیدونم چطور اما موفق شد بمونه و صدای در

اتاقش این رو نشون میداد.

 

 

بسختی جلوی افکار منفیم رو گرفتم و وقتی

صدایی از بیرون نیومد از تخت بیرون رفتم.

باید با حامد حرف میزدم.

بچه بازی نبود و فکر دوری ازش دیوونهم میکرد

و شک اینکه مامان فهمیده بدتر بود.

کورمال کورمال و بیصدا از اتاق بیرون رفتم و

رو پنجهی پا سمت اتاق حامد قدم برداشتم و پلم به

چهارچوب در گیر کرد.

سریع لبم رو گاز گرفتم تا صدام در نیاد.

در رو باز کردم و وارد شدم.

حامد مشغول پوشیدن تیشرتش بود.

_ تو اینجا چیکار میکنی جوجه؟

_ باهات حرف دارم حامد!

 

 

_ باز ولوله خانوم چه دسته گلی به آب داده؟

نگاهی به در انداختم و بی مقدمه سریع رفتم سر

اصل مطلب.

_ حامد باور کن مامان یچیزی فهمیده وگرنه انقدر

بهمون سخت نمیگرفت.

با دستهاش صورتمو قاب گرفت.

_ باشه نگران نباش زندگیم. تو چرا انقدر استرسی

هستی آخه ؟

_ دست خودم نیست آخه. میدونی اگه مامان

فهمیده باشه چی میشه؟ بدبخت میشیم حامد.

عقب کشید و دست به جیب عقب رفت.

_ باور کن اگه مامان فهمیده باشه واسه جداییمون

هرکاری میکنه.

 

 

گفتم اما با حرفی که شنیدم برای لحظهای نفس

کشیدن فراموشم شد.

_ پروا ازدواج کنیم؟

 

#پارت_459

چشمام گرد شد و فکر کردم اشتباه شنیدم.

_چــــی؟

حامد سریع دستشو روی هنم گذاشت تا مانع صدای

بلندم بشه.

_ساکت ، میخوای همه بفهمن..

 

 

دستمو روی دستش گذاشتم و کنار زدمش.

_حامد تو چی گفتی؟ شوخی کردی دیگه؟

سرشو به نشونه نه تکون داد

_کاملا جدیم ، باید ازدواج کنیم!

حامد واقعا حالش خوب نبود.

_حامد تو میفهمی چی میگی؟ میدونی اگر یکی

بفهمه چی میشه؟

_جوجه قرار نیست کسی بفهمه.

نمیفهمیدم ، درک نمیکردم چرا انقدر خونسرد بود

درحالی که من داشتم اینجوری استرس میکشیدم.

_حامد تو واقعا دیوونه شدی ، اصلا چرا انقدر

خونسردی؟

به طرف تخت رفت و روش دراز کشید

 

 

_چون حالا میدونم قراره چیکار بکنم!

به طرفش رفتم پایین تختش نشستم

_خب بگو منم بدونم.

تو جاش نشست و دستمو توی دستای بزرگ و

مردونش گرفت

_تو لازم نیست ذهنتو با این چیزا درگیر بکنی

جوجه من ، فقط در همین حد بدون که باید عقد

بکنیم تا دیگه هیچکس هیجوره نتونه از من جدات

بکنه!

نمیدونم چرا اما آرامش صداش منو هم آروم کرد.

با لحن نگران و آرومی لب زدم

_حامد نگرانم.

حامد بوسه ای روی موهام زد

 

 

_تو نگران هیچی نباش ، فقط به من اعتماد کن

بهت قول دادم سال دیگه به عنوان زنم تو خونمی

پس سر قولم هستم و زودتر اینکارو میکنم!

قند تو دلم آب شد.

بوسه ای روی گونش زدم

_من بهت اعتماد دارم.

حامد دستی توی موهاش کشید و لب زد

_فردا باید زنگ بزنم از وکیل بپرسم ببینم برای

عقدمون ممکنه مشکلی پیش میاد ، بالاخره

اطلاعات شناسنامه هامون یکیه و مشخص خواهر

برادریم!

خنده ای کردم و لب زدم

_مشخصه خواهر برادریم؟

حامد هم به حرف خودش خندید و گاز ریزی از

گردنم گرفت.

 

 

وقتی خنده و شیطنتاش تموم شد لب زدم

_برای عقدمون چیز زیادی لازم نیست فقط

آزمایش اینکه اثبات کنه خواهر برادر نیستیم و

هیچ رابطه خونی نداریم.

بعدش دیگه مشکلی نیست و میتونیم راحت عقد

بکنیم.

 

#پارت_460

چشمای حامد گرد شد.

_اینارو از کجا میدونی جوجه؟

 

 

خنده ای کردم و سینمو جلو دادم و با لحن پر

افتخاری گفتم

_عزیزم من دیگه دارم یه پا وکیل میشم همه

اینارو بلدم!

حامد چشماش برق زد.

چشمام تو چشماش دوختم که بوسه ای روی چشمام

زد

_پروا خیلی از چشمای آبیت خوشم میاد.

با شنیدن جملش لحظه ای حرف حسام افتادم که

توی اتاق زد.

خنده ای کردم که از چشم حامد دور نموند.

_به چی میخندی جوجه؟

سرمو به نشونه هیچی تکون دادم.

 

 

مطمئنم اگر به حامد میگفتم عصبانی میشد.

_هیچی همینجوری!

_دروغ نگو من تورو میشناسم احتمالا چیزی یادت

اومده تعریف کن ببینم بچه!

_بخدا هیچی یادم نیومد.

حامد رگ گردنم کمی فشار داد

_بگو یا میگیرمش تا صبح درد میکشیا خانم

کوچولو!

ای نامرد ، قبلا هم چندباری اینکارو کرده بود و

واقعا دردش تا صبح نمیزاشت بخوابم.

_باشه بابا ، یاده این پسره که امشب اومده بود

خواستگاری افتادم ، حسام!

ابروی حامد بالا رفت و با دقت نگاهش به من

دوخت

_اونوقت چرا یهو یادش افتادی؟

 

_حامد ول کن دیگه ، حوصله بحث ندارم.

_پروا تعرف نکنی می م از خودش میپرسما؟

چقدر این بشر دیوانه بود.

_هیچی بابا اونم امشب وقتی تو اتاق بودیم بهش

گفتم که نمیخوام باهاش ازدواج کنم بهم گفت از

چشمای آبیم خوشش میاد همین!

دیدم که صورتش سرخ شد و رگ گردن و

پیشونیش بیرون زد

_اون تخم حروم غلط کرد همچین گهی خورد!

اصلا به چه جرعتی همچین زری زده؟

اولین بار بود حامد رو انقدر بد دهن دیده بودم.

از طرفی جذاب بود از طرفی دیگه ترسناک.

_حامد ، تروخدا دعوام نکنیا من هیچکاری نکردم!

 

 

نگاهشو به چشمای ترسیده من انداخت

_با تو کاری ندارم اما واحب شد برات لنز سیاه

بگیرم تا کسی چشماتو نبینه.

میدونستم داره شوخی میکنه برای همین باشه ای

گفتم.

دستمو گرفت و منو تو آغوشش کشید و دوباره

بوسه ای روی موهام زد

_چشمای تو فقط ماله منه خانم وکیل کوچولو و

سکسی..

_پروا با شنیدن حرفاش خجالت کشیدم و سرمو

پایین انداختم.

دستشو زیر چونم آورد

_سرخ شدی چرا جوجه؟ از چی خجالت کشیدی؟

 

 

نگاهشو به لبام دوخت و سرشو جلو آورد ، منم

چشمامو بستم تا لبای داغش روی لبم حس بکنم اما

همون لحظه صدای پایی شنیدم که داشت از پله ها

بالا میومد.

_پروا مادر بیداری؟

 

#پارت_461

با هول از حامد دور شدم و صدای در اتاقم رو

شنیدم.

_ وای حامد مامان رفت اتاقم… الان میبینه نیستم!

دستشو روی گونم کشید گفت

_ هول نکن آروم باش چیزی نشده که..

 

 

نفسی گرفتم و صدای مامان دوباره اومد.

_ پروا کجایی؟

در اتاق حامد که باز شد سریع از جام بلند شدم و

یک قدم عقب رفتم و فاصلهی بین خودم و حامد

رو بیشتر کردم.

_ اینجایی پروا؟

کم مونده بود پس بیفتم

مامان چشمهاش ریز کرد و حامد سعی کرد

خونسرد باشه.

_آره الان اومد اینجا مامان

بدون اینکه به حرف حامد توجهی کنه من رو

مخاطب قرار داد:

 

 

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاهی نگران به حامد انداختم و با تته پته سعی

کردم ماست مالی کنم.

_ چیزه… من یخورده..دل درد داشتم…اومدم از

داداش مسکن بگیرم.

لعنت به منی که تو شرایط حساس هول میکردم و

خودم رو لو میدادم.

_ باشه اگه مسکنت و گرفتی بیا بیرون بزار

داداشت بخوابه استراحت کنه.

خداروشکر حامد زرنگتر از این حرفها بود

سریع در کشوی پاتختی رو باز کرد و ورقی از یه

قرص به دستم داد.

_ بفرما آبجی کوچیکه، بیشتر از یکی برای بدن

ضعیف شما خطرناکه.

 

 

سری تکون دادم و مامان زمزمه کرد:

_ خب دیگه بیا بخوابه

دوبار بود که اینو می گفت.

حالا ادامه داد:

_ باید با هم ، حرف بزنیم.

سری تکون دادم و بعد از خداحافظی از اتاق حامد

بیرون اومدم و پشت سر مامان وارد اتاق خودم

شدم.

تا وقتی لب باز کنه از استرس داشتم میمردم.

_ بشین یکم با هم حرف بزنیم عزیزم.

 

 

فاتحهی خودم رو خوندم و روی تخت نشستم ،

مامان هیچوقت با من این وقته شب حرف نزده بود

و چون اولین بار بود بیشتر میترسوندم.

_ این وقت شب حرف بزنیم مامان؟

یعنی ممکن بود حسابی طول بکشه؟

_ آره مادر الان بهترین موقعهس. بابات و داداشت

خوابن میتونیم حرفای مادر دختری بزنیم.

اگر من هرچی می گفتم دیگه قانع نمیشد که

نمیشد.

رو به روم روی تخت نشست و دستهاش رو تو

هم قلاب کرد.

_ پروا حس میکنم حامد بچهم بعد از یکتا افسرده

شده نه؟

 

 

 

#پارت_462

چی؟

حامد کجاش افسرده شده بود؟

_ نه مامان حامد خوبه ، هیچ علائمی از افسردگی

رو نداره.

مامان سری تکون داد

_ نه پروا تو مادر نیستی نمیفهمی ، مادرا همه

چیزو خیلی زود میفهمن.

این حرف یعنی چی؟ یعنی میخواست بگه رابطه

منو حامد رو فهمیده؟

 

 

قبل اینکه حرفی بزنم مامان ادامه داد

_باید زودتر دوباره یه فکری براش کنیم. من دیدم

هانیه دختر حاج اکبر زیادم بد نیست براش… تو

توی دوستات کسی و سراغ نداری ببینیم میپسنده یا

نه؟

چشمام از تعجب گرد شده بود ، مامان داشت

راجب ازدواج حامد از من میپرسید؟ درحالی که

هیچوقت به من اجازه دخالت توی اینجور چیزارو

نمیدادن؟ اونا حتی تو زمان نامزدیش با یکتا حتی

نظر کوچیکم ازم نگرفتن.

یعنی مامان صدی از حرفایی که میزد داشت؟

کمی فکر کردم تا دختری که مامان راجبش حرف

میزد رو یادم بیاد.

و زیاد نگذشت که متوجه شدم منظورش کیه…

دختر حاج اکبر قرفه دار رو میگفت؟

 

 

_ مامان هانیه سه سال از حامد بزرگتره! حامد

سی سالشه اون سی و سه سالشه…

دستی روی زانوهاش کشید.

_ باشه اشکالی نداره که سناشون به هم نزدیکه

بجاش هم خوشگله هم خانومه ، اصلا ولش کن

راجب هانیه با خودش حرف میزنم. میگما تو

دوست داری بری خارج درس بخونی؟

چــی؟ خارج؟ حرفای جدید میشنیدم که باعث میشد

بیشتر بترسم. دو سال پیش هم راجب خارج ازم

پرسیده بودن و من سفت و سخت مخالفت کردم

چون میترسیدم با رفتنم خانوادمو از دست بدم.

مامان حتما یه چیزایی فهمیده که این حرفو میزنه!

لابد چون حامد بچهی واقعی و خونیشون بود منو

میخواستن بفرستن یجای دور.

 

هرچی باشه دلشون نمیاد بچهی خودشون ازشون

دور باشه و احتمالا از دید اونا من گزینه ی

مناسب تری برای دور شدن بودم.

با بغض لب زدم

_ نه مامان. من دوسال پیشم گفتم بدون شماها

نمیتونم…

مامان مکثی کرد و بعد از کمی فکر کرد و دستمو

توی دستای گرمش گرفت

_هرجور خودت دوست داری ، توی این موضوع

هیچوقت بهت اجبار نمیکنیم قربونت برم تو پاره

تنه منی به هیچکس نگو اما تو از حامدم برام

عزیز تری اصلا تو برای من فرق میکنی پروا من

فقط به فکر خودتم دختر قشنگم ، فقط فکر کردم

شاید خودتم دوست داشته باشی اونجا خیلی موفق

میشی.

 

 

نمیدونستم الان باید عصبانی بشم یا خوشحال که

مامان میگفت از حامد بیشتر دوستم داره و من

پاره تنشم!

همیشه آرزوم بوده این حرفارو از مامان و بابای

ناتنیم بشنوم.

و نمیتونم از حقشون بگذرم که خیلی بیشتر از

حامد بهم توجه کردن.

با لحن آروم و مظلومی گفتم:

_مرسی مامان اما من واقعا طاقت نمیارم

دوریتونو مامان! توروخدا دیگه بهم فشار نیارید.

مامان کمی کوتاه اومد

_ باشه حالا بعد حرف میزنیم دخترم بخواب…

وقت زیاده.

خدایا من قبل از اینکه دیوانه شم لطفا کمکم کن.

 

 

_ شب بخیر مامان.

بیتوجه بهش دراز کشیدم و پشتم و بهش کردم.

از رفتاراش دلخور بودم هرچقدرم که قربون

صدقه ام میرفت.

فقط منو تحت فشار میذاشت و به اعصاب و روان

من توجهی نمیکرد.

_ شب بخیر دخترم.

وقتی در بسته شد عصبی سرم رو روی بالشت

کوبیدم.

هق هقم شروع شد…

#دانای_کل

حامد صبح الطلوع ساعت کوک کرده بود تا قبل

از اینکه پدرش از خونه بیرون بزنه بیدار بشه و

باهاش حرف بزنه.

 

 

بعد از زنگ خوردن ساعتش از تخت بلند شد قصد

داشت دوشی بگیره اما میترسید دیر بشه برای

همین بیخیال شد و بعد از شستن دست و صورتش

، پیرهن مشکی مردونهش رو تن زد و از اتاق

بیرون رفت.

باید حتما همین امروز راجب اون عکس با باباش

حرف میزد.

 

#پارت_463

با عجله پلهها رو پایین رفت و سرکی به آشپزخونه

کشید.

مادرش بود که داشت چایی میریخت.

 

 

_سلام صبح بخیر..

_صبح بخیر پسرم ، چه زود بیدار شدی!

_کار دارم.

با ندیدن پدرش داخل آشپزخونه راهش رو سمت

اتاق مشترک پدر و مادرش کج کرد.

_ کجا مادر؟ بیا اینجا بشین صبحونه حاضره

همینطور که سمت اتاق میرفت زمزمه کرد:

_ نه مامان جان یه کار واجب دارم باید با بابا

صحبت کنم، بعدم باید برم سرکار دیر میشه.

قدم بعدی رو برنداشته بود که حرف مادرش باعث

شد بایسته.

_ بابات رفت سرکار عزیزم ، گفت معامله داره

زودتر رفت.

 

 

پلکهاش رو عمیق روی هم فشار داد.

این چه مصیبتی بود گرفتار شده بود؟

_ ای بابا کی رفت؟ باید باهاش حرف میزدم..

_حالا مادر چه عجله ایه راجب چیه؟ بگو به

من…

سری تکون داد

_راجب کاره مامان

مادرش چایی رو روی میز گذاشت

_خب مادر اگر خیلی واجبه برو پیشش…

اگر کار نداشت حتما میرفت و با پدرش صحبت

میکرد اما باید کارای دیگشو انجام میداد.

پس مجبورا صحبت کردن رو به بعد موکول کرد.

 

 

حالا که نتونسته بود امروز با پدرش حرف بزنه

باید کارای دیگشو زودتر پیش میبرد.

فکری تو سرش داشت که قصد داشت الان عملی

بکنه.

با خونسردی به آشپزخونه رفت و لقمهای پُر پَر و

پیمون کره و مربا گرفت و سر تکون داد.

_ واجب بود ولی بعدا دیگه حرف میزنم ، معامله

ام داره نمیرم دیگه..

مامان باشه ای گفت و مشغول نوشتن لیست

خریدش برای خونه شد.

حامد که دید مادرش مشغوله و حواسش پرته از

جاش بلند شد.

از آشپزخونه خارج شد و خودشو به اتاق مامان و

باباش رسوند و بلند گفت:

 

 

_ من یکی از پیرهنای بابا رو برمیدارم مامان،

اینجا لباس تمیز دیگه ندارم، عصر میخوام برم

جایی باید لباسمو عوض کنم.

دروغ مضخرفی برای شک نکردن مادرش و

نیومدنش به اتاق.

لحظه ای از خودش که با سی سال سن این کارو

میکرد خجالت کشید اما مجبور بود.

برای اینکه بتونه قول هایی که به جوجهاش داده

رو عمل کنه.

 

#پارت_464

 

 

دست به کار شد و با سرعت در کمد رو باز کرد

و دنبال صندوقچه کوچیکی که شناسنامهها و

مدارک مهم داخلش میزاشتن گشت.

و خداروشکر تغییری تو جاش نداده بود و سریع

پیداش کرد.

زود باز کرد و علاوه بر شناسنامهی پروا به

شناسنامهی پدرش هم نیاز داشت.

_ بیام کمکت پسرم؟

خیلی خونسرد مثل همیشه جواب داد

_ نه پیدا کردم.

شناسنامه ها رو تو جیب شلوارش گذاشت و برای

اینکه دروغش رو بپوشونه پیرهنی هم از داخل

کمد برداشت.

 

 

بعد از عوض کردن پیراهنش با پیراهن پدرش از

اتاق بیرون اومد و از مادرش خدافظی کرد و از

خونه بیرون زد.

سوار ماشینش شد و شناسنامه هارو از جیبش

بیرون کشید و قبل از اینکه داخل داشبرد بزاره

نگاهی سرسری بهشون انداخت.

لحظه آخر چشمش به صفحه اضافی و نا آشنایی

در آخر شناسنامه پروا افتاد.

تابحال داخل شناسنامه خودش همچین چیزی ندیده

بود.

با کنجکاوی ، کامل بازش کرد و نگاهی بهش

انداخت.

با خوندن هر سطر گنگ و گیج تر میشد.

 

چرا تا بحال این رو داخل شناسنامه پروا ندیده؟

البته مگر پدر و مادرش اصلا شناسنامه پروا رو

به کسی میدادن؟

حتی وقتی برای تکمیل مدارک دانشگاه پروا هم

پدرش با اینکه اون موقع ها حال خوبی نداشت

وقتی حامد بهش گفته بود شناسنامه پروا رو بده تا

اون انجام بده پدرش قبول نکرده و خودش با اون

حال بد رفته بود.

داخل اون صفحه ها نوشته شده بود که پروا توسط

پدرش به سرپرستی گرفته شده و نام خانوادگی

قبلی پروا از شایگان به کیانی تغییر پیدا کرده.

حامد هیچوقت نمیدونست که آخر شناسنامه پروا

همچین چیزی وجود داره.

 

 

شایگان؟ چرا اصلا براش آشنا نبود؟ یعنی فامیلی

پدر پروا شایگان بود؟ یعنی الان کجاست؟ ممکنه

پدر مادرش زنده باشن؟

انقدر عصبی شده بود که نمیدونست چیکار باید

بکنه..

شناسنامه هارو داخل داشبرد گذاشت ، این چندوقته

انقدر با اتفاقات عجیب و سخت رو به رو شده بود

که حالا دیگه داشت برایش عادی میشد.

سعی کرد با کمی هوا خوردن و نفس کشیدن به

خودش مسلط بسه و به کارایی که میخواد انجام بده

ادامه بده.

 

#پارت_465

 

 

ماشین رو روشن کرد و سمت مطب به راه افتاد و

در همین حال شمارهی یکی از دوستهاش که فکر

میکرد میتونه کمکش کنه رو گرفت و ازش

خواست تمامی مدارکی که برای عقد نیاز داره رو

کامل بهش بگه…

وقتی به مطب رسید با دیدن شلوغی مطب اه از

نهادش بلند شد.

این چند وقته اصلا میلی برای کار کردن نداشت

اما نمیتونست هروز هم مریض هایش رو کنسل

بکنه….

***

#پروا

استرس تموم وجودم گرفته بود.

 

 

دیروز با حامد برای آزمایش ازدواج و ژنتیک

رفتیم.

جدیدا حامد رو خیلی کمتر میدیدم ، چون همش یا

سرکار بود یا درگیر کارای عقدمون…

هم ذوق داشتم و هم خیلی میترسیدم.

ترس اینکه مامان و بابا بفهمن باید چه جوابی بدیم

اما وقتی خودمم منطقی فکر کردم عقد کردن

بهترین راه بود.

اینجوری هیچکس نمیتونست منو از حامد دور

بکنه حداقل تا وقتی حامد اجازه نمیداد.

از بعده اون شب که مامان حرف رفتن من به

خارج زده بود بیشتر دلم میخواست زود با حامد

عقد بکنم بشم زنش…

 

 

حتی فکر اینکه بشم زنه واقعیه حامد دلم و زیرو

رو میکرد.

این چندوقته که حامد درگیر کارای عقدمون بود

چندین بار از زبون مامان شنیدم که دوباره برای

حامد دختری زیر نظر داره…

اما اینبار دیگه نه حسادت میکردم و نه میترسیدم

چون میدونستم حامد قراره برای من بشه.

_پروا مادر من دارم میرم بیرون با خالت اینا توام

دوست داری بیای؟

با فکر اینکه مامان میره و میتونم با حامد با خیال

راحت حرف بزنم لبخند بزرگی زدم

_نه مامان شما برید..

_محبوبه هم میادا..

 

 

با اینکه دوست داشتم بعد چندوقت محبوبه رو ببینم

اما بیشتر دلتنگ حامدم بودم.

_مامان بهشون سلام برسون بگو من امتحان داشتم

نتونستم بیام ، باید درس بخونم…

مامان باشه ای گفت خدافظی کرد.

با شنیدن صدای بسته شدن در خونه خیلی زود از

پشت میز تحریرم بلند شدم.

روی تخت پریدم و شماره حامد گرفتم.

بعد از چند بوق طولانی قطع شد.

حامد اون رو ریجکت کرد؟ چرا؟ سرکار بود؟

ولی مگه حامد جمعه ها هم مطب میرفت؟

هنوز با خودم درگیر بودم که پیامی به گوشیم اومد

 

 

_پروا مریض اورژانسی داشتم بیمارستانم میخوام

برم اتاق عمل اخر خودم بعدا بهت زنگ میزنم…

با خوندن پیامش اهی کشیدم.

پشیمون شدم ، کاش با مامان به خرید میرفتم

حداقل محبوبه رو میدیدم.

تنها کسی که بعد چندوقت بهش نزدیک شدم و شده

بود دوست صمیمیم.

بغ کرده روی تخت نشسته بودم و به گوشی زل

زده بودم که صدای پایی از راه پله اومد.

کسی خونه نبود پس این صدای پای کی بود؟

ترس به وجودم رخنه کرد ، صدای پا هرلحظه

نزدیکتر میشد..

 

#پارت_466

 

 

با هول از تخت بلند شدم و سمت در رفتم.

یعنی کی بود؟

_ کسی اونجا ه… هست؟

ناخواسته صدام به لرزه افتاده بود.

با صدای شیءی فلزی که به نردههای پله برخورد

کرد و به گوشم رسید هینی کشیدم و دستم رو به

در گرفتم.

_ کی اونجاست؟

خدایا خودت کمکم کن.

بقدری ترسیده بودم که تمام تنم میلرزید و کم

مونده بود پس بیفتم.

 

 

خواستم سرم رو از در بیرون ببرم و بفهمم کیه

ولی با صدای ُخر ُخری که اومد دستم رو جلوی

دهنم گرفتم و با بیتعادلی قدمی به عقب برداشتم.

چشمهام دو دو میزد و مردمکشون هرجایی رو

میکاوید.

_ می… میگم کی اونجاست؟

کم مونده بود گریه کنم.

یعنی کی انقدر بی سروصدا اومده بود تو خونه که

من متوجه نشده بودم؟

ممکن بود دزد باشه؟

شجاعتمو جمع کردم و قدم عقب برگشته از در رو

دوباره پر کردم خواستم بیرون برم که محکم با

جسم نرمی برخورد کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x