رمان اوج لذت پارت ۱۵۰

4.2
(119)

 

اوج لذت:

جیغ خفهای کشیدم و تعادلم رو از دست دادم و

منتظر بودم با درد روی زمین فرود بیام اما

هرچی منتظر بودم این اتفاق نیفتاد اما در عوض

صدای افتادن چیزی روی زمین به گوشم خورد.

نا مطمئن یکی از پلکهام رو باز کردم که

چشمهای خندون حامد رو، رو به روم دیدم.

_ نترس، منم…

نفسم و آسوده بیرون فرستادم و حلقهی دستش که

دور کمرم پیچیده بود و مانع افتادنم شده بود رو

دور کمرم تنگتر کرد.

نگاهم رو به پایین دادم تا ببینم چی بوده افتاده که با

جعبهی سفید رنگی مواجه شدم.

یادآوری اینکه تو مرز سکته بودم باعث شد

حرصی مشتی به بازوش زدم.

 

 

_ داشتم سکته میکردم حامد!

شقیقهم رو بوسید و تو گلو خندید.

_ هوس اذیت کردن جوجهم زده بود به سرم!

اخم آلود نگاهش کردم که دسته گلی که تازه

متوجهش شده بودم رو جلوی صورتم تکون داد.

_ خدمت شما! گل برای گل… میپسندی؟

خودش خم شد و جعبه رو از روی زمین برداشت.

دسته گلی بزرگ، پر از رزهای قرمز و سرخ.

_ خیلی قشنگه مرسی.

پا بلندی کردم و زیر چونهش رو بوسیدم.

سمت پلهها بردتم و زمزمه کرد:

 

 

_ تونستم از دلت درارم؟ آخه ترس نداره که عزیز

من، کی میتونه بیاد داخل خانه جز کسایی که کلید

دارن؟

سرتقانه جواب دادم:

_ دزد.

 

#پارت_467

جعبهی سفید رنگی که از اول دستش بود رو تو

دستش جابهجا کرد و نگاه کنجکاو و متعجبم رو

دنبالش کشوند.

_ دزد غلط کرده وقتی عشق من تو این خونهس

بیاد تو خونه.

 

 

صحبتهای کلیشهای و مبالغههاش هم به دلم

مینشست.

روی مبل نشست و من با فکری که به سرم زد

سمت آشپزخونه رفتم.

دلم میخواست حداقل الان که تنهاییم کمی خانوم

بودنم رو به رخش بکشم و شاید با ا این کار بیشتر

تو دلش جا باز کنم.

سمت کتری که قل قل میکرد رفتم و چای دم

کردم.

و بعد گلدون بزرگی از کابینت بیرون کشیدم و

گلها رو داخلش گذاشتم.

اگه مامان میپرسید این گلها از کجا چی؟

میگفتم عصر رفتم بیرون و به چشمم خورده

قشنگ بودن گفتم دل و بزنم به دریا و

بخرمشون…

 

 

اما اگه ببرمشون اتاق خودم هم بد نیست.

ممکنه حتی دیر تر ببینتش.

_ پروا کجا رفتی دختر؟ من اومدم تورو ببینم بعد

تو، تو آشپزخونه قایم شدی؟

یک ربعی تو افکارن غوطهور بودم که با حرف

حامد به خودم اومدم.

نگاهی به کتری کشیدم تا ببینم چای دم کشیده یا

نه…

هنوز چند دقیقهی دیگه جا داشت!

قندون رو از قند پر کردم و تو دیس مخصوص

شیرینی، شیرینی چیدم.

ظرف میوه رو هم برداشتم و داخلش میوه چیدم.

 

 

با دم کشیدن چای، دولیوان ریختم و با قندون داخل

سینی گذاشتم.

دلم میخواست از همه لحاظ پیش حامد عالی بنظر

برسم.

لبهام رو تر کردم و سینی به دست از آشپزخونه

بیرون رفتم که نگاه از تیوی خاموش گرفت و بهم

دوخت.

_ به به. پروا خانوم چه کرده؟

لبخندی زدم و کنارش نشستم.

دستهاش رو باز کرد و با لوس بودن تمام خودم

رو تو بغلش انداختم.

من کنار حامد از یه بچهی دوساله هم کمتر بودم.

_ خسته نباشی حامد.

_ سلامت باشی زندگیم… تو خسته نباشی.

 

 

جوابش رو با بوسهای دادم و به این فکر کردم

چقدر بد میشه اگه همین الان مامان از در وارد شه

و ما رو تو بغل هم ببینه؟

_ اوه اوه انگار خانوم کوچولو بدجوری فضولیش

گل کرده.

کیج نگاهش کردم که با لبخند ادامه داد:

_ از وقتی اومدم چشم از این جعبه برنداشتیا!

میخوای بدونی چیه؟

سری تکون دادم اما این هیجانی که واسهی دیدن

تو جعبه داشتم باعث نشد ذرهای از فکر اومدن

مامان بیرون بیام و همین باعث شده بود سکوت

کنم و حرفی نزنم.

جعبه رو از روی میز برداشت و روی پام

گذاشت.

 

 

دستم رفت برای باز کردنش که سریع دستش رو

روش گذاشت.

_ چیشد پس؟

_ اول سهممو رد کن بیاد.

رو هوا گرفتم منظورش چیه.

خوب بود از اولم مدام درحال ماچ کردنش بودم و

باز اینطور میگفت…

وقتی عکس العملی ازم ندید خودش روی سرم خم

شد و بوسهی کوتاهی روی لبهام زد.

 

#پارت_468

 

 

دستم رو پشت سرش گذاشتم و اجازه ندادم عقب

بکشه.

انگار خوشش اومد که مشتاقانه کمرم رو چنگ زد

و با صدا بوسیدم.

چند ثانیه بعد عقب کشید و با نفس نفس خیرهی

چشمهای بستهش شدم.

_ جانم… شیطنتاتم دوست دارم جوجه.

لبخندی زدم و باز هم اجازه نداد در جعبه رو

بردارم و ببینم داخلش چیه که هیجان دیدنش مثل

خوره به جونم افتاده بود.

_ وای حامد بزار ببینم دیگه.

_ الحق که فضولی پروا، حدس بزن ببینم چی در

نظرته.

 

 

_ خب تو جعبه به این بزرگی نمیدونم چی میتونه

باشه! شاید کفش باشه، اوم نمیدونم.

دستش رو برداشت و بالاخره تونستم حس فضولیم

رو بخوابونم.

جعبه رو باز کردم و نگاهم خیرهی پارچهی سفید

رنگی شد.

_ این چیه حامد؟

حرفی نزد و پارچه رو باز کردم و حالا بیشتر

تعجب کردم.

_ پیرهن؟

پیرهن بلند و سفید که مشخص بود دقیقا اندازه

خودمه…

خیلی ساده و پوشیده بود و در عین حال شیک…

 

سری تکون داد.

_ خوشت اومد؟ قشنگه؟

براندازش کردم و دستی روش کشیدم.

نرم بود و لطیف.

_ خیلی قشنگه ولی خب چرا؟ منظورم اینه

مناسبتش چیه؟

لذت نگاهش دلم رو گرم میکرد.

لیوان چایش رو با یک دستش برداشت و با دست

دیگهش پشت دستم رو نوازش کرد.

_ فردا صبح میام دنبالت پروا، میریم محضر عقد

میکنیم…

تجزیه و تحلیل جملهش کمی برام طول کشید اما

بلافاصله بعد از درک جملهش بیتوجه به شرایطی

که توش قرار داشتیم و مشکلاتی که ممکن بود در

 

 

آینده پیش بیاد جیغی از خوشحالی کشیدم و خودم

رو تو بغلش پرت کردم.

_ آخ آخ آروم بچه چای ریخت روم!

سریع ازش فاصله گرفتم و حامد پیرهنش رو در

آورد.

نگران نگاهی بهش کردم.

_ میسوزه؟

_ نه نگران نباش… سرد بود تقریبا.

اون قسمتی که کمی سرخ شده بود رو با دست باد

زدم و لبهام رو به قصد فوت کردن غنچه کردم

که قهقههی حامد به هوا رفت.

_ واسه همین که خدادادی اینکارا رو میکنی و ادا

نمیای عاشقتما.

 

 

لبخند رو لبم شکل گرفت و یاد حرفی که زده بود

افتادم.

_ وای حامد خیلی خوشحالم واقعا.

لپم رو کشید و چشمکی زد.

_ منم خوشحالم، مگه میشه آدم ناراحت باشه؟

برای لحظهای ذهنم سمت این رفت که من حتی

قراره روز عقدم کسی کنارم نباشه و این عقد هم

مثل رابطهی تمام این مدت پنهانی باشه باعث شد

دمغ بشم.

 

#پارت_469

 

 

همه اون روز درگیر مهمون و آرایشگاه و شاید هم

یه جشن کوچیک در کنارش و حلقه و اینا بودن و

من کسی کنارم نبود.

_ چیزی شده پروا؟

سرم رو به طرفین تکون دادم.

_ نه نه. چیزی نیست… میگم بنظرت راهی که

داریم میریم درسته؟

_ معلومه که درسته، حداقل یکم از این حس گناه

دور میشیم و من دیگه مطمئن میشم شرعا و عرفا

و قانونا زن خودمی و کسی نمیتونه از من دورت

کنه.

همین که حامد برام اون پیرهن سفید رو خریده بود

تا حداقل تو حسرت اون نمونم برام کافی بود.

_ ولی حس میکنم شاید اشتباه باشه.

 

 

_ نه پروا این حسارو از خودت دور کن، بهترین

راه برای ما همینه مطمئن باش!

نفس عمیقی کشیدم و حامد چایی که تو لیوانش

باقی مونده بود رو سر کشید.

سعی کردم با پرسیدن سوالهایی که تو ذهنمه،

آشو ِب درونم رو آروم کنم.

_ حامد تو چند تا بچه دوست داری؟

با انگشت اشارهش روی بینیم ضربه زد و خیره به

چشمهام پچ زد:

_ تو هنوز خودت بچهای بچه میخوام چیکار؟ من

باید اول خودتو بزرگ کنم.

چشمغرهای بهش رفتم و نیشگونی از بازوش

گرفتم.

 

 

_ چیه خب مگه دروغ میگم؟

_ حالا مثلا چند تا؟

_ بنظرم ده دوازده تا… دلم نمیخواد بچههام تنها

باشن!

چشمهام گرد شد و با جیغ گفتم:

_ چی؟؟؟ مگه میخوای تیم فوتبال درست کنی؟

لابد همشونم پسر!

_ نه اتفاقا. جنسیت بچههام برام مهم نیست پروا،

بچه سالم باشه مهمه.

بحث رو از بچه دور کردم و سرم رو روی

بازوش گذاشتم.

_ ولش کن اینا رو حامد، من خیلی استرس دارم.

 

 

_ استرس چی؟ مگه قراره اتفاقی بیفته؟

نوچی گفتم و گوشیم رو از روی میز برداشتم.

_ وایسا یه زنگ به مامان بزنم میترسم یهو سر

برسه لااقل اینطوری میدونم کی میاد و یکم آروم

میگیرم.

شمارهی مامان رو گرفتم که با دومین بوق جواب

داد.

_ جانم دخترم؟

_ سلام مامان جون خوبی؟ کجایی؟

_ هنوز بیرونم ولی کم کم میام، چطور؟

مضطرب گوشت لبم رو کندم.

 

 

_ هیچی میخواستم چای دم کنم گفتم ببینم کی

میای تازه دم باشه موقع خوردن.

_ تا نیم ساعت دیگه خونهم عزیزم کار نداری؟

_ نه قربونت خدافظ

رو به حامد گفتم: الان مامان میاد بلند شو حامد.

_ دست شما درد نکنه پروا خانوم دستی دستی

میخوای منو بیرونم کنی؟

پابلندی کردم و چونهش رو بوسیدم.

_ عزیزم ناراحت نشو دیگه. خب مامان داره میاد

چیکار کنم؟

_ شوخی کردم جوجه… پس یادت نره فردا ساعت

هفت و هشت حاضر و آماده باشیا میام دنبالت.

 

 

 

#پارت_470

بعد از بدرقه حامد برای اینکه مامان شک نکنه

دوباره چایی دم کردم و ظرف چایی حامد شستم

سرجاش گذاشتم.

بعد هم گلارو همراه جعبه به اتاقم بردم.

گل هارو روی سکو کنار پنجره گذاشتم که زیاد تو

دید نباشه.

پیراعنم رو هم آویزون چوب لباسی کردم داخل

کمد گذاشتم که تا فردا چروک نشه.

نمیدونم چقدر گذشته بود که صداهایی از پایین

میومد.

 

 

این یعنی مامان برگشته!

خیلی زود پایین رفتم و با سرحالی ازش استقبال

کردم.

انقدر شاد بودم که مامان تعجب کرده بود و هی

میپرسید اتفاقی افتاده…

تا نزدیکای ۱۲شب پایین کنار مامان و بابا بودم و

دیگه وقتی قصد خواب کردن منم بلند شدم.

قبل اینکه بریم بخوابیم رو به مامان گفتم

_مامان من فردا امتحان دارم صبح زود میرم

دانشگاه که با ترانه یکم قبل امتحان تمرین بکنیم…

مامان که بخاطر خرید و پختن شام خیلی خسته

بود.

فقط باشه ای گفت مستقیم به اتاقش رفت.

 

هیجان و استرس خاصی درونم بود که نمیتونستم

کنترلش بکنم.

شبیه بچه ها شده بودم.

احساس میکردم قراره کار بدی بکنم که خیلی حال

میده اما مامان و بابام بفهمن خیلی دعوام میکننن.

لباسامو با لباس خواب ساده ای عوض کردم و

خودمو روی تخت انداختم.

دلم میخواست خیلی زود فردا بشه..

چشمامو بسته بودم سعی داشتم بخوابم اما هرچقدر

تو جام غلط میزدم تاثیری نداشت.

دیگه نتونستم تحمل بکنم گوشیم برداشتم برای حامد

پیامی فرستادم.

«حامد خوابی؟»

 

 

زیاد نگذشته بود که جواب داد

«هنوز نه تازه اومدم توی تخت داشتم کار میکردم

، تو چرا نخوابیدی؟ فردا باید صبح زود بیدار

بشی!»

در جوابش نوشتم

«حامد خیلی استرس دارم ، دلم میخواد زود فردا

بشه نمیتونم بخوابم»

 

#پارت_471

چند دقیقه گذشت اما جوابی نداد و همون لحظه بعد

چند دقیقه زنگ زد.

خیلی سریع جواب دادم کنار گوشم گذاشتم

 

 

_حامد..

صداش توی گوشم پیچید

_جانم ، پروا خانم اصلا استرس نداشته باش فردا

همه چی خیلی خوب پیش میره ، بهت قول میدم

نمیزارم کسی بهترین روزمونو خراب بکنه!

لبخندی روی لبم نشست.

چقدر خوب بود که انقدر زود میتونست منو آروم

بکنه.

برای اینکه فضای جفتمون عوض بشه لب زدم

_حامد فردا هم منو مثل یکتا سر سفره عقد ول

نکنیا!

خنده ای کرد لب زد

 

 

_والا من اونو ول نکردم تصادف کردم نتونستم

بیام!

اخمام توی هم رفت با حرص گفتم

_اها یعنی میخواستی بیای باهاش عقد بکنی؟

قهقهه اش بلند تر شد

_نه بابا شوخی کردم بخندی!

_اصلا خنده دار نبود اصلا قطع کن برو میخوام

بخوابم!

حامد صداش آروم شد و با لحن عاشقانه ای گفت

_پروا خیلی دوست دارم ، اینو هیچوقت یادت

نره…

کیلو کیلو قند تو دلم آب شد باحرفش..

_منم خیلی دوست دارم داداشی…

 

 

خنده ای کرد

_برو بخواب جوجه ، شب بخیر..

شب بخیری گفتم تلفن قطع کردیم.

همین چند دقیقه تلفن حرف زدن تونسته بود آرومم

بکنه.

گوشیو کنار گذاشتم جشمامو بستم و خیلی زود

خوابم برد….

با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.

ساعت شیش صبح بود.

به سختی از جام بلند شدم ، هنوز خوابم میومد اما

باید دوش میگرفتم آماده شدم.

دلم میخواست خیلی زیبا بشم.

 

 

ناسلامتی داشتم ازدواج میکردم.

اول دوش درست حسابی گرفتم و بعد افتادم به

جون خشک کردن و لَخت کردن موهام.

وقتی شلاقی کردن موهام تموم شد لوازم آرایشم

برداشتم ، آرایش ساده اما شیکی برای خودم انجام

دادم.

پیرهنی که حامد خریده بود هم بلند بود هم پوشیده

اما من باز هم جوراب شلواری سفیدی زیرش

پوشیدم تا اگر کمی بالا رفت معذب نشم.

 

#پارت_472

 

 

موهامو دورم ریختم و شال سفید رنگی رو هم با

مدل خاصی روی سرم بستم.

کفش هامو پوشیدم کیفم رو هم ستش برداشتم.

همین که حاضر آماده خواستم شماره حامد بگیرم

صفحه گوشیم روشن شد.

برام نوشته بود که رسیده و برم پایین…

قبل اینکه از اتاق خارج بشم کوله مشکی دانشگاهم

که داخلش مانتو مقنعه گذاشته بودم رو هم

برداشتم.

بالاخره وقتی برمیگشتم خونه نمیتونستم با این تیپ

وارد بشم که…

رسیده بودیم به مرحله سخت ، باید خیلی آروم از

خونه بیرون میزدم تا کسی منو اینجوری نبینه.

از پله ها بی سرصدا پایین رفتم و خداروشکر

خبری از کسی نبود.

 

 

به طرف در خونه رفتم همین که بازش کردم

صدای در اتاق مامان بابام شنیدم.

ترس تمام وجودم گرفته بود.

خیلی سریع از خونه خارج شدم و درو جوری

بستم که تیک هم صدا نده…

خیلی سریع شروع کردم دوییدن و نفهمیدم چطور

خودمو به در اصلی رسوندم خارج شدم.

با بستن در نفس آسوده ای کشیدم.

خدایا شکرت بی خطر اینم رد کردم.

چشم چرخوندم و حامد داخل ماشین دیدم که بهم

زل زده.

به طرفش رفتم سوار ماشین شدم.

_سلام صبح بخیر….

 

 

درو بستم به طرفش برگشتم.

چقدر خوشتیپ شده بود.

صورتش شیش تیغ کرده بود و موهاشم مرتب بود.

کت و شلوار مشکی هم به تن داشت.

دلم میخواست فقط ساعتها نگاهش بکنم.

حامد هم سرتاپامو برانداز میکرد.

میدیدم که چشماش برق میزد.

_پروا خیلی خوشگل شدی ، دلم میخواد قورتت

بدم!

خجالت کشیدم خنده ای کردم.

خودمو جلو کشیدم بوسه ای روی گونش زدم

_توام خیلی خوشتیپ شدی…

 

 

حامد لبخندی زد و برگشت و از صندلی عقب

چیزی برداشت

_چشماتو ببند.

خیلی زود چشمامو بستم چون میدونستم قراره

سوپرایز بشم.

_بستم..

چند لحظه بعد لب زد

_حالا باز کن..

 

#پارت_473

 

 

با بازکردن چشمهام دسته گلی سفید با ربان قرمز

رنگی که دورش گره خورده بود رو دیدم و لبخند

لبهام رو بوسه زد.

حتی فکرش رو هم نمیکردم حامد در این حد

بفکرم باشه که نزاره حسرت این چیزهای کوچیک

به دلم بمونه.

_ نمیخوای بگیریش؟

با ذوق لب زدم

_ خیلی خوشگله!

گل رو ازش گرفتم و جلوی چشمم تکون دادم.

_ چشمات خوشگل میبینه جوجه ، پسندیدی؟

با ذوق سرتکون دادم.

 

روزی تصور نمیکردم گل عروسیم به این شکل

باشه و از دست حامد بگیرمش، روزی حتی فکر

نمیکردم کسی که داداش صداش میزدم بشه

همسرم!

_ آره… خیلی خوش سلیقهای.

_ وقتی کسی مثل تو کنارم باشه مگه میشه چیز

بدی براش پسند کرد؟ کنار تو بودن خوش سلیقهم

کرد… کی فکر میکرد اون حامد بدعنق و

ِق

بداخلا همیشه اخمو

را ِم پروا خانوم شه؟

خندیدم.

_ جالبه که خودتم قبول داری بدعنق بودی.

پشت دستم و بوسید و حرکت کرد.

لحظه شماری میکردم برای رسیدن به محضر

 

 

حتی الان دیگه به این فکر نمیکردم بعدش قراره

چی بشه، روزی که مامان و بابا بفهمن واکنششون

چیه… الان فقط به خوشبختیم کنار حامد فکر

میکردم و بس!

_ استرس که نداری؟

سری به نشونه منفی تکون دادم

_ نه. نگرانم نیستم.

حامد گوشه لبش بالا رفت گفت

_ ولی رنگت پریده، ناخوناتم داری فشار میدی

کف دستت، پای چپتم داره بندری میزنه؟

گیج به خودم نگاهی انداختم.

حق با حامد بود.

 

 

_ بخاطر هیجانه.

_ آروم باش، یه شکلات از داشبورد بردار بخور

شاید ضعف کردی.

سری تکون دادم و همزمان که شکلات برمیداشتم

حامد ماشین رو پارک کرد و پیاده شد.

_ تو بشین الان برمیگردم.

چند دقیقه بعد با جعبهی شیرینی برگشت و دوباره

به راه افتاد.

_ بالاخره عروس خانوم بعد از جون به لب

کردنمون میخواد بله رو بده باید شیرینی بخریم

دهنشونو شیرین کنن.

نگاهی به جعبه بزرگ انداختم

_ کاش زیاد نمیگرفتی ، کی این همه رو میخوره

آخه؟

 

 

_ خورده میشه ، انقدر حرص نخور جوجه

خانوم…

یک ربع بعد دوباره ماشین رو پارک کرد اما این

دفعه رو به روی محضر.

ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد.

_ مراقب باش لباست گیر نکنه، ُگ ِلتو بده برات نگه

دارم.

سری تکون دادم و پایین لباسم رو برام گرفت.

مثل لباس عروس پفی نبود ولی پیرهنش کمی بلند

بود که باعث میشد از پشت به اندازه چند سانت

روی زمین باشه.

 

#پارت_474

 

 

وارد اتاقی که بهمون گفتن قراره خطبه عقد خونده

بشه ُشدیم و چشمم به دختر و پسری افتاد که پشت

به ما از پنجره به بیرون نگاه میکردن.

به طرف حامد برگشتم لب زدم

_ حامد فکر کنم زود اومدیم ، هنوز نوبت ما

نشده!

حامد از مدل حرف زدنم خندش گرفت

_ چی؟ مگه اومدیم نون بگیریم که نوبتمون بشه؟

بی اهمیت به جمله دومش به دختر و پسر اشاره

کردم

_ نگاه هنوز این بنده خداها تو اتاق منتظرن واسه

عقدشون…

 

 

حامد خندید و از صدای خندهش دختره و پسره

سمتمون برگشتن.

اول نگاهم به دختره افتاد و با دیدن چهره آشنا

تعجب کردم

_ محبوبه تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟

محبوبه خیلی زود طرفم اومد و با ذوق منو تو

آغوشش کشید

_ سلام عزیزم خوبی؟

_مــرسـی.

وقتی ازم جدا شد ، گیج نگاهم رو بین محبوبه و

نوید چرخوندم که حامد خم شد و زیر گوشم پچ

زد:

_ انقدر هیجان داری که نتونستی از پشت

تشخیصشون بدی؟ گفتم بیان خانومم احساس تنهایی

نکنه.

 

 

از توجهش و این حمایتی که ازم میکرد و

حواسش بود حس خوبی زیر پوستم دویید.

نوید دستی روی شونه حامد زد گفت

_ خوبی داداش؟ مبارکا باشه… بشینید عاقد و خبر

کنم.

با نوید روبوسی کرد و با روی خوش جوابش رو

داد.

_ نوید لطفا این سوئیچم بگیر شیرینی رو یادم

رفت بیارم از عقب ماشین بیار.

نوید پایین رفت و نگاهم رو به اون سه تا مرد

غریبه دادم که نمیشناختمشون.

_ اینا کین؟

 

 

_ یکیشون همکارمه اون دونفر دیگه هم

رفیقامن…اگه یادت باشه شب تولدم هم بودن.

اونقدر حافظم قوی نبود که بتونم به یاد بیارم اما

سری تکون دادم.

حواسم رو به حرفهای حامد دادم و متوجه اینکه

چرا اون سه نفر و نوید رفتن کنار عاقد و بعد

برگشتن نشدم.

_ خب آمادهاید عروس خانوم؟

با صدای ضعیفی بلهی کوتاهی گفتم.

_ شناسنامههاتونو لطف کنید.

وای شناسنامه برنداشتم من!

با استرس به حامد نگاه کردم که از جیب کتش سه

تا شناسنامه بیرون کشید و به نوید داد تا به عاقد

بده.

 

 

احتمالا یکی از اون شناسنامهها برای باباس!

چند دقیقه بعد عاقد نگاهی بهمون انداخت و پرسید:

_ پدر عروس خانوم کجان؟

سر پایین انداختم و حامد با برگهای سمت عاقد

رفت و کنار گوشش چیزی گفت.

عاقد زیر لب چیزی گفت و بعد با لبخندی شروع

به خوندن خطبه کرد:

_ النکاح سنتی…

با شروع خطبه از زبون عاقد ذهنم پر کشید به

قبل…

 

 

به زمانی که حامد دیر به دیر میاومد خونه و

خونهی خودش زندگی میکرد، وقتی هم میاومد

برای خوشحال کردنم هردفعه یچیز کوچیک برام

میخرید…

به زمانی که منو حامد از خواهر و برادر بودن

فاصله گرفتیم، به شب تولدش که نتیجهش الان

بود.

به رابطهی یواشکیمون و بوسههای دزدکیمون، به

دیدارهای پر استرسمون…

به سختیهایی که کشیدیم و چیزهایی که با هم

تجربه کردیم، به لحظههای نابمون و لذت

اَبدیمون… به حال خوبمون کنار هم!

_ آیا وکیلم؟

 

#پارت_475

با صدای عاقد به خودم اومدم و از قاب آیینهای که

جلومون بود به تصویرمون داخلش نگاه کردم و

بعد زیرچشمی به حامد نگاه کردم.

قرآنی که قبل از خوندن خطبه به دستم گرفته بودم

کم کم داشت دستم رو خسته میکرد و این یعنی

زودتر بله رو بگو و بزارش سر جاش!

حامد که مکثم رو دید پر استرس نگاهی بهم

انداخت.

فکر کرد نظرم تغییر کرده؟

 

 

اگر مامان و بابا اینجا بودن الان باید از اون دو

نفر اجازه میگرفتم اما حالا…

با صدایی که سعی میکردم نلرزه پچ زدم:

_ با حکم قلبم و امضای عقلم تا ابد بله!

اون چند نفر دست زدن و لبخند روی لب حامد

برگشت و حالا عاقد خطبه رو برای حامد خوند و

اون هم بله رو اعلام کرد.

قرآن رو سرجاش گذاشتم و با هم سمت عاقد رفتیم

و برگههایی که جلوی رومون گذاشته بود رو

امضاء کردیم اما انقدر برگهها زیاد بود که پاهام

درد گرفته بود و خسته شده بودم.

حدودا ده دقیقه طول کشید تا برگهها امضاء شد و

سرجای قبلیمون برگشتیم.

 

 

نوید سریع جعبهی شیرینی و باز کرد و خواست

جلو بیاد که محبوبه معذب طوری که دستش بدن

نوید رو لمس نکنه از گوشهی پیرهنش گرفت:

_ اول عسل!

نوید سری تکون داد و جعبه رو به دست محبوبه

سپرد.

_ بفرمایید انگشتای مبارک و فرو کنید تو این

ظرف!

حامد چشم غره ای بهش رفت و نوید خندید

_ باشه باشه منحرف نباشید منظوری نداشتم.

اول حامد و بعد من از ظرف عسلی که نوید از

روی سفرهی عقد برداشته بود با انگشتهای

 

 

کوچیکمون عسل برداشتیم و همزمان دهن هم

گذاشتیم.

بطور اتفاقی یاد این افتادم که مامان تعریف میکرد

موقع عقدشون با بابا انگشت بابا رو گاز گرفته و

این نشونهی اینه که همینطور که با عسل دهنت و

شیرین کردم زندگیت رو هم شیرین میکنم.

بعضیها هم میگفتن یعنی زبون زن سر مرد

درازه!

به هرحال من که سر در نیاوردم فقط برای اینکه

این فانتزی شیرین رو انجام داده باشم وقتی حامد

عسل رو تو دهنم گذاشت از ته دل و عمیق

انگشتش رو گاز گرفتم.

_ آخ آخ دیوونه چیکار میکنی؟!

 

 

همینطور که انگشتش لای دندونهام بود، نگاهش

کردم و قهقههی محبوبه و نوید به هوا رفت.

_ ول کن انگشتم و کندی دختر! چه دندونای تیزی

داری…

وقتی حس کردم کامل رد دندونهام افتاده انگشتش

رو ول کردم.

_ یادم باشه در اصرع وقت برم واکسن هاری

بزنم!

چشمهام گرد شد و مشتی به بازوش زدم.

نوید شیرینی رو پخش کرد و همگی دهنشون رو

شیرین کردن.

 

 

 

#پارت_476

حامد جعبهای کوچیک و قرمز از جیبش بیرون

کشید و بازش کرد.

_ شرمندتم بخاطر اینکه الان باید حلقه مینداختیم

و حلقهای در کار نیست!

حتی با نگاهشم داشت شرمندگیشو نشون میداد.

_ نخواستم با انداختن حلقه جلوی مامان اینا اذیت

بشی برای همینم این پلاک رو سفارش دادم!

به چشمام زل زده بود تا عکس العملم ببینه اما

انگار نمیتونست حالمو بفهمه.

 

 

_فعلا یه مدت کوتاه بجای حلقه اینو قبول کن تا

وقتی که همه چیز و به همه گفتم بریم مثل بقیهی

زن و شوهرا به انتخاب خودت حلقه بخریم…

بدون خجالت از بقیه خودمو جلو کشیدم و گوشهی

لبش رو بوسیدم.

نگاهی به پلاک داخل جعبه که اول اسم هردومون

خیلی خاص روش حک شده بود افتاد.

واقعا زیبا و قشنگ بود.

پشتم رو بهش کردم تا خودش برام پلاک رو

ببنده.

نوید که انگاری زیادی هیجان زده بود سوت میزد

و محبوبه با ذوق دست میزد.

شاید نبود خانوادهم و فک و فامیل زیادی تو چشم

میزد اما وجود همین دو نفر هم نعمتی بود.

 

 

_ مبارکت باشه، این فقط مخصوص خودت ساخته

شده.

تشکری کردم و پیشونیم رو بوسید.

_ بهتره کم کم دیگه بریم ، وقت بقیه رو هم

نگیریم.

دوباره حامد کمکم کرد و لباسم رو برام گرفت و

حالا دیگه بدون نگاه سنگین نوید و محبوبه دستم

رو گرفته بود و سمت ماشین میرفتیم.

_ نوید فرمون رو کج کن سمت رستوران خیابون

بالایی، امروز ناهار همگی مهمون منید!

محبوبه معذب نگاهی به جمع انداخت که چشمکی

بهش زدم.

 

 

شاید این یه فرصتی بود تا محبوبه و نوید هم تنها

باشن.

حامد پشت رول و من کنارش نشستم.

_ حامد من باید قبل از ساعت دو خونه باشما.

_ باشه عزیزم نگران نباش میرسونمت سر وقت ،

امروز روز توئه هرچی بگی همونه.

لبخندی به روش پاشیدم و حالا شده بودیم مثل یه

زوج خوشبخت، البته اگه مامان و بابا و مخفی

بودن ازدواجمون رو فاکتور میگرفتم!

دلم میخواست این خوشی همیشه پایدار باشه و

اون استرسی که موقع اومدن مامان وقتی منو حامد

کنار هم بودیم، برای همیشه از بین بره.

 

 

هنوز آهنگ اول تموم نشده بود که حامد جلوی

رستورانی شیک ترمز زد و پیاده شد.

_ عه چه زور رسیدیم…

_ گفتم که یه خیابون فاصلهس!

به لباسهام اشاره زدم و پرسیدم:

_ لباسامم بردارم عوض کنم؟

_ نه عشقم اینجا چطوری میخوای لباس عوض

کنی؟

سری تکون دادم و حامد ماشین رو دور زد و در

رو برام باز کرد.

به کمک حامد پیاده شدم و اول منو حامد، بعد نوید

و محبوبه وارد شدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

امیدوارم آخرش ختم به خیر بشه😇

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x