رمان اوج لذت پارت ۱۵۱

4.2
(135)

 

اوج لذت:

#پارت_477

گوشهای دنج و خلوت رفتیم و همزمان که حامد

برای من صندلی بیرون کشید، نوید هم برای

محبوبه صندلی کشید و دیدم که محبوبه چقدر هول

میکرد از توجههای نوید.

حامد زیر گوشم پچ زد:

_ اینام یچیزیشون میشهها!

_ عاشقن عزیزم عاشق… عشق حرف حالیش

نمیشه، نمیبینی چه دست و پاش و گم میکنه

وقتی نوید بهش توجه میکنه؟

حامد لبخندی زد.

 

 

_ من به نوید قول داده بودم ترتیب یه قرار با

محبوبه رو براش فراهم کنم که حالا انگار با یک

تیر دو نشون شد.

_ اگه وصلهی هم دیگهن انشالله خوش باشن و ما

هم یه عروسی بیفتیم.

حامد از حرفم خندید و منو رو دستم داد.

_ انتخاب کن عزیزم…

دیدم که محبوبه و نوید هم سرشون تو منو بود و

ریز ریز پچ پچ میکردن.

_ تو چی میخوری؟

_ هرچی خانوم سفارش بده منم همون!

نفس عمیقی کشیدم و با یه تصمیم یهویی گفتم:

کباب بختیاری با سالاد سزار…

حامد سر تکون داد و اضافه کرد:

_ من که سیر نمیشم، زرشک پلو هم بد نمیشه…

 

 

و رو به نوید پرسید:

_ چیشد؟ چی میخورید؟

_ صبر کن حامد هنوز محبوبه خانوم تصمیم

نگرفتن.

محبوبه که مشخص بود استرس داره رو به من

پرسید:

_ کجا دستامونو بشوریم؟

از پشت میز بلند شدم که همزمان با من بلند شد و

پشتم اومد.

_ چیزی شده محبوبه؟

_ حالم خوب نیست.

نگران نگاهی بهش انداختم و صورتش چک

کردم… کمی رنگش پریده بود.

 

 

_ چیشده؟ میخوای برگردیم؟

نوچی کرد.

_ بدنم یخورده بیحسه پروا، بزور رو پام ایستادم.

سریع دستهامون رو شستیم.

میخواستم زودتر برگردیم تا حتی شده ناهار

خورده یا نخورده محبوبه رو برسونیم، نمیخواستم

اتفاقی براش بیفته.

_ بهتری؟

_ یه قرص دارم… باید بخورمش، تو کیفمه ولی

کیفمو تو ماشین جا گذاشتم.

اول تعجب کردم از اینکه بهم گفت.

درسته خودم دیده بودم وقتی قرص میخورد اما تا

حالا به زبون نیورده بود.

دست سردش رو تو دستم گرفتم و سمت میز رفتیم.

 

 

_ خب به نوید بگو میرید با هم کیفتو میارید.

_ نه!!! هم خجالت میکشم. هم نمیخوام متوجه

بشه!

خواستم بگم باید بدونه اما پشیمون شدم.

اونها هنوز نسبتی با هم نداشتن!

 

#پارت_478

سری تکون دادم و تو چند قدمی میز زمزمه کردم:

_ بهش بگو میخوای به مامانت زنگ بزنی و

گوشیت تو کیفته، یا حتی بگو کیفتو لازم داری!

اون نمیخواد بپرسه برای چی لازم داری که پس

نگران نباش.

 

 

پشت میز نشستیم و بالاخره محبوبه هم از منو

چیزی انتخاب کرد و سفارش دادیم.

اینکه محبوبه میخواست حرفی بزنه اما دو دل بود

برای منی که میدونستم چی میخواد بگه بوضوح

مشخص بود.

وقتی دست دست کردن و رودروایسی داشتنش رو

دیدم خودم رو به کوچه علی چپ زدم و محبوبه

رو خطاب قرار دادم.

_ عه محبوبه گوشی نیاوردی؟

گیج گفت: چرا آوردم؛ چطور؟

_گفتم شاید خاله زنگ بزنه بخواد رفع نگرانی

کنه، عجیبه تا حالا زنگ نزده!

_ خب… گوشیم تو کیفمه، کیفمم تو ماشین پس

ممکنه زنگ زده باشه.

 

 

با لحنی پر از استرس طوری که نوید و حامد رو

به هول و ولا بندازم گفتم: وای حتما خاله زنگ

زده خیلی نگران شده دیده جواب نمیدی!

محبوبه گل رو روی هوا گفت و نوید بلند شد.

_ خب من الان کیفشونو میارم، چیز دیگهای لازم

ندارید؟

محبوبه با سر به زیری جواب داد:

_ نه ممنون.

نمیدونم چرا این دختر انقدر خجالتی بود!

قبل از اینکه نوید بیاد غذا رو آوردن و محبوبه به

منو حامد اشاره کرد.

_ شما شروع کنید غذا از دهن میفته من صبر

میکنم آقا نوید بیاد.

 

 

حامد دستم رو که روی میز بود قفل انگشتهای

مردونهش کرد.

_ همه صبر میکنیم.

چند دقیقه هم رد نشد که نوید با کیف اومد و به

محبوبه داد.

_ بفرمایید خدمت شما!

محبوبه کیفش رو گرفت و با کمی مکث پچ زد:

_ من یخورده سردرد دارم یه مسکن بخورم بهتر

بشم…

بهانهای بیش نبود و این رو فقط من میدونستم.

_ میخواید برسونمتون خونه استراحت کنید؟

این نگرانیهایی که نوید برای محبوبه خرج

میکرد من رو یاد حامد مینداخت دقیقا زمانی که

حالم خوب نبود.

 

 

همه مشغول غذا شدیم که نوید بی هوا پرسید

_خب حامدم که رفت قاطی مرغا حالا فقط منه

بدبخت موندم!

همه نگاهی به صورت ناراحتش که ساختگی بود

انداختیم و خنده ای کردیم.

حامد با نامردی رو به نوید گفت

_اخه کی از چیه تو خوشش بیاد؟

نوید اخمی کرد و لب زد

_مگه من چمه؟ ها؟ پروا زن داداش تو بگو من

مشکلی دارم؟

با شنیدم کلمه زن داداش قند تو دلم آب شد و خنده

ای کردم.

 

 

_نه والا نمیدونم که… از محبوبه بپرس.

نوید از خدا خواسته به طرف محبوبه برگشت لب

زد

_محبوبه خانم ، بنظرتون من مشکلی دارم؟

محبوبه متعجب به نوید نگاه کرد ، میدیدم که چقدر

هول شده بود.

قبل محبوبه حامد گفت

_اره داداش من میدونم دیگه دخترا از مردایی مثل

من آروم جنتلمن و یکم خشن خوششون میاد ،نه

مثل تو که همش جلف بازی در میاری!

 

#پارت_479

 

از زیر میز ضربه ای به پای حامد زدم که زشته

ممکنه ناراحت بشه اما اهمیتی نداد فقط خندید.

نوید مثل بچه ها سرشو پایین انداخت که بالاخره

محبوبه زبون باز کرد

_بنظر من اینجوری نیست و همه دخترا دنبال

اونجور پسری نیستن ، مثلا من خودم اگر روزی

بخوابم با شخصی ازدواج بکنم دوست دارم شوخ

طبع باشه ، شاد باشه و حتی زیاد حرف بزنه چون

من خودم از حرف زدن خوشم نمیاد اما شنونده

خوبیم!

با تموم شدن جمله محبوبه دیدم که نوید چجوری

چشماش برق زد و لبخندش بزرگ شد.

توضیحات محبوبه قشنگ داشت نوید رو نشونه

میگرفت…

 

 

_ حامد کی قراره به بقیه هم راجب این عقد بگید؟

ناخواسته سرم پایین افتاد.

نمیدونستم چی باید بگم و خداروشکر حامد رو

مخاطب قرار داده بود.

_ به همین زودی، نمیزارم دیر بشه! در اولین

فرصت وقتی شرایط رو اوکی کنم اول به مامان

بابا و بعد هرکسی که لازمه میگم!

_ نزاری کار از کار بگذره حامد…

منو محبوبه کاملا عقب کشیده بودیم و صحبت بین

حامد و نوید بود.

حامد قاشقی از غذاش رو تو دهنش گذاشت و پچ

زد:

 

 

_ گفتم که نمیزارم دیر بشه، خیلی دیگه تو منگنه

باشم سریع میگم، ترسی از کسی ندارم نوید… این

پنهونی عقد کردنم فقط بخاطر پروا بود که اذیت

نشه وقتی مامان اینا میفهمن، اینطوری حداقل وقتی

میفهمن نمیتونن اذیت کنن و مخالفت کنن چون

دیگه مخالفتهاشون نتیجهای نداره.

محبوبه بالاخره سکوتش رو شکست.

_ خوبه که سنجیده عمل کردی پسرخاله، امیدوارم

موفق باشید.

تشکری کردم و با خنده و شوخی غذامون رو

خوردیم و قرار بر این شد حامد من رو برسونه و

نوید محبوبه رو.

_ وای من کجا لباسامو عوض کنم؟ مامان نمیگه

تو با این تیپ رفتی دانشگاه چیکار؟

 

 

_ همینجا عوض کن عزیزم، من که شوهرتم و از

هر حلالی حلالتری برام و ضمنن تو قبلشم جلو

من لباستو عوض کردی، شیشهها هم که دودیه و

دید نداره…

ناراضی و بالاجبار قبول کردم.

اول کمی از آرایشم کم کردم و بعد نبوت لباسام

شد.

حینی که داشتم لباسم رو عوض میکردم سنگینی

نگاه حامد رو روی خودم حس میکردم.

بعد از اتمام تعوض لباسهام سمتش برگشتم و

صدای قهقههش به هوا رفت.

_ چرا میخندی الان تو؟

_ باشه باشه اشتباه کردم.

 

 

کمی جدی شد و دستم رو تو دستش گرفت.

_ پروا یه روز دیگه نیاز نیست انقدر استرس رو

تحمل کنی، یه روز که زیاد دور نیست من به همه

، همه چیز و میگم و تو نیاز نیست با سختی از

خونه بیای بیرون و بری خونه! فقط به من اعتماد

کن همین…

حرفهاش آرامش رو بهم تزریق کرد و لبخندی

زدم.

 

#پارت_480

گردنبندم رو از یقهم داخل لباسم انداختم تا بخاطر

جدید بودنش نخواد به مامان جواب پس بدم و در

 

 

اصرع وقت راجب بهانه جور کردن براش فکر

کنم.

_ خب کار نداری؟

پیشونیم رو بوسید و جواب داد:

_ نه عزیزم مراقب خودت باش. دسته گلت و بده

من میبرم خونه…

سری تکون دادم و گلم رو بهش سپردم.

به طرفش خم شدم و خواستم گونش ببوسم که دیدم

چشمش روی لبامه!

شیطنتم گل کرده بود.

دستم روی رونش یه جایی نزدیک مردونگیش

گذاشتم و بیشتر خم شدم طرفش.

خواست لبمو ببوسه که سریع خودمو کنار کشیدن

و گونهش رو بوسیدم.

 

 

اخماش توی هم رفت و قبل اینکه حرفی بزنه عقب

کشیدم.

_خب دیگه من برم ، خدافظ..

مچ دستمو سریع توی دستش اسیر کرد لب زد

_منو اذیت میکنی حالا میخوای بری؟

خودمو زدم به کوچه علی چپ و دستمو از دستش

بیرون کشیدن در ماشین باز کردم.

_حامد باید برم خطرناکه ممکنه کسی ببینه توام

برو خدافظ…

از ماشین پیاده شدم و با خنده به طرف در رفتم.

میدونستم چقدر حرص میخوره وقتی اینکارارو

میکنم.

 

 

وقتی ماشین حامد از دیدم محو شد زنگ رو

فشردم و اندی بعد در با صدای تیکی باز شد.

_ سلام مامانی چطوری؟

_ سلام عزیزم خسته نباشی. دانشگاه چطور بود؟

لبخندی زدم.

_ عالی بود.

داشتم سمت اتاقم میرفتم تا لباسم رو عوض کنم

که مامان بیهوا صدام زد.

_ پروا! وایستا ببینم… این پیرهن سفیده چیه از

کولهت آویزونه؟

قلبم از تپش ایستاد و لعنتی به خودم فرستادم.

 

 

پروا چقدر دست و پا چلفتی هستی حتی نمیتونی

خودت رو جمع و جور کنی.

_ میگم این چیه پروا؟

#حامد

گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و شمارهی بابا رو

گرفتم.

حالا که پروا تمام و کمال برای من بود میخواستم

تما

ح با بابا راجب اون عکس لعنتی که ذهنم رو

درگیر کرده بود حرف بزنم.

شمارهش رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای

خستهش تو گوشی پیچید:

_ جانم بابا؟

_ سلام بابا خوبی؟ خسته نباشی!

 

 

_ خوبم حامد جان تو خوبی؟ چیزی شده؟

سعی کردم عادی جلوه بدم تا اون بنده خدا رو هم

نگران نکنم.

_ شکر خوبم. بابا من باید باهات حرف بزنم، کی

میتونم بیام پیشت؟

انگار فهمید یجای کار میلنگه.

_ اتفاقی افتاده؟

_ نه ولی باید باهات حرف بزنم…

_ باشه پسر پس تو نیازی نیست بیای. من تا

یکساعت دیگه میام خونهت.

 

#پارت_481

 

باشهای گفتم و به تماس خاتمه دادم.

خونه رو مرتب کردم و چای دم کردم.

دسته گل پروا رو هم تو کمد گذاشتم تا تو دید نباشه

و بابا متوجهش نشه.

کمی میوه شستم و مرتب داخل ظرف میوه چیدم.

قبلا که گه گاهی میرفتم خونهی خودمون و از

تنهایی کلافه میشدم، به لطف پروا این کارهای

ریز رو یاد گرفته بودم.

چون بقدری غر میزد و میگفت خسته شده که

منو مجبور به کمک میکرد.

کسی چمیدونست همون دختر غرغرو که پا رو

زمین میکوبید و حرص میخورد و داداش داداش

از سر زبونش نمیافتاد روزی زنم میشد.

 

 

کسی چمیدونست دل لامصبم واسه اون چشماش

بدجور میره!

کسی چمیدونست یه روز برای دیدن خنده هاش

حاضرم جونمو بدم؟

با صدای زنگ در به خودم اومدم و سریع به

موهام شونهای زدم.

اگه بابا میدید به خودم رسیدگی نمیکنم کلی تیکه

میپروند که پس خونه مجردی حقیقتش شلخته

بازیه و کلی غره دیگه…

در رو باز کردم و بابا خسته آخرین پله رو هم بالا

اومد و نفس نفس زنان سلام کرد.

_ سلام بابا جان! این چه وضعیه چرا با آسانسور

نیومدید؟

 

 

_ تو طبقه اول ایستاده بود فکر کنم خراب شده…

نفسم رفت پسر مگه مجبوری آخه؟

لبخندی زدم و تعارفش کردم بیاد داخل.

لحظه شماری میکردم برای اینکه اون عکس رو

بزارم جلوش و ازش توضیح بخوام.

بابا روی مبل نشست و دو لیوان چای ریختم.

میوه رو هم وسط میز گذاشتم و هرچی که لازم

بود رو آوردم.

_ خودتو خسته نکن بابا نیومدم واسه خوردن،

گفتی حرف داری!

آره حرف داشتم و این عجول بودنم و انجام کارها

برای این بود وسط حرف بلند نشم و رشتهی کلام

از دستم در نره.

 

 

پارچ و لیوان رو هم کناری گذاشتم تا درصورت

نیاز بهش رجوع کنم.

_ بابا جان اینجا دیگه خونهی خودتونه من نباید

تعارف کنم که، بفرمایید…

خیلی دیر به دیر میاومدن و همین باعث میشد

اینطوری یساعت وقت به تعارفهای الکی صرف

بشه.

_ حامد وقتی زن بگیری باید از این خونه بلند

شی. کل خونه رو تخلیه کنی و همه وسایل و

بریزی دور… این خونه در شان زن تو نیست!

ناخواسته لبخندی رو لبم نشست.

پروا رو میگفت دیگه؟

 

 

آره این خونه در شان پروا نبود با این وسایلی که

خیلی ازش کار کشیده بودم و پای رفیقهایی که با

بساطشون به این خونه باز شده بود.

خیلیهاشون آدمهای درست حسابی بودن اما

خیلیهاشون هم نه!

 

#پارت_482

از کنار بابا بلند شدم.

مقصدم مشخص بود و میخواستم اون عکس رو

بیارم.

_ بیخیال بابا بعدا راجب خونه و زندگی متاهلیم

تصمیم میگیرم و هرجا خانومم خواست با هر

امکاناتی انشالله در توانم باشه براش فراهم میکنم.

 

 

وارد اتاق شدم و در کمد رو باز کردم.

مثل یه گنج از اون عکس مراقبت کرده بودم تا

روزش برسه و به سوالام جواب داده بشه.

عکس رو از کنار دسته گل پروا برداشتم و این

دفعه رو به روی بابا نشستم.

همینطوریشم وقتم الکی هدر رفته بود پس بدون

مقدمه چینی عکس رو روی میز و کنار چای بابا

گذاشتم.

_ قضیهی این عکس چیه بابا؟

بابا چند لحظهای مبهوت فقط به عکس نگاه کرد و

بعد با تاخیر سر بلند کرد.

_این دست تو چیکار میکنه؟

 

 

قبل اینکه اجازه بدم بحث رو عوض بکنه و به

جاهای دیگه بکشه گفتم.

_بابا توضیح بده!

دستی به پیشونی عرق کردهش کشید و نگاه دزدید.

_ الان وقتش نیست، سر فرصت برات توضیح

میدم.

از جا بلند شد و فهمیدم میخواد بره.

سعی داشتم کنترلم و از دست ندم و با آرامش

حرف بزنم.

_ اتفاقا همین الان وقتشه بابا! بس نیس هرچی

سرم مثل کبک زیر برف بود؟ این دختر بچهای که

اینجاست پروا نیست احیانا…میخوام بدونم این زن

با خواهرم چه نسبتی داره، این زن با پدرم چه

نسبتی داره! باید بدونم!

 

 

بابا اخمی کرد و با جدیت کامل گفت

_ هروقت لازم باشه میگم بهتون.

پلکهام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسهای

کلافهم رو بیرون فرستادم.

دستش رو گرفتم و بزور نشوندمش.

_ بابا… بعد از سی سال هنوز وقتش نرسیده بود؟

من اگر این عکس رو نمیدیدم خدا میدونه کی قرار

بود بهم بگید؟ اصلا قصد داشتید حرفی بزنید؟

پس معلوم نیست وقتش کی قرار بوده برسه. الان

که خودم فهمیدم پس بهم بگو و منو به کارهای

دیگهای متوسل نکن.

بابا مشکوک بهم خیره شد.

 

 

_ داری منو تهدید میکنی؟

سرمو تند به نشونه منفی تکون دادم

_ جسارت نمیکنم!!!

لیوانی آب از پارچ ریخت و انگاری چای براش

سرد شده بود.

_ این عکس و از کجا آوردی؟

_ بابا بیخیالشو این چیزای الکیو لطفا منو نپیچون.

منتظرم بگی، این همه راه نکشوندمت اینجا که

بینتیجه بمونه… بهم بگو! من ذهنم آشوبه نذار

بدتر بشه.

چنگی تو موهای کم پشتش زد و دستی به

صورتش کشید.

_ نمیدونم باید از کجا شروع کنم حامد.

حرفی نزدم تا خودش ادامه بده.

 

_ وقتی بابام تازه فوت کرده بود همه خیلی داغون

بودیم.

فوت آقاجون چه ربطی به این زن داشت؟

_ خب؟

_ وقتی هم مراسم ختم گرفتیم یه خانم جوون و

خوش بر و رو، رو دیدم که ناراحت بود و گریه

میکرد…

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_روز اول فوت بابام متوجهش نشده بودم چون

اصلا متوجه اطرافم نبودم و بعدها مامانت بهم

گفت که روز اول هم اون زن بوده اونجا! اما روز

سوم بوضوح دیدمش و به هیج عنوان

نمیشناختمش، نفهمیدم کیه برامم مهم نبود چون تو

 

 

حال خودم بودم و هرچی نباشه عزیزمو از دست

داده بودم.

 

#پارت_483

با عجولانهترین حالت ممکن پرسیدم:

_ اون زن کی بود؟

_ عجله نکن حامد! باید از اولشو کامل گوش

بدی…

سری تکون دادم و بابا دوباره لیوانی آب برای

خودش ریخت و یه نفس سر کشید.

 

 

مشخص بود گفتنش بشدت براش سخت و عذاب

آوره، اما من کوتاه نمیاومدم…

هرچیزی که مربوط به زنم میشد رو باید

میدونستم!

_ خب بابا میگفتی…

نفسی گرفت و شروع کرد

_ بعد از مراسم سوم، همون خانومی که برام

ناآشنا بود، بلافاصله بعد از اتمام مراسم وقتی

داشتم وسایل رو تو ماشین میچیدم و فاتحهی

آخرمو میخوندم جلوی راهمو گرفت، میگفت

میخواد باهام حرف بزنه، گفتم الان نه حالشو دارم

نه حوصلشو اما کوتاه نیومد هم میخواست با من

حرف بزنه هم عموت!

عمو؟

 

 

چرا عمو؟

اون زنی که بابا ازش حرف میزد به عمو هم

ربطی داشت؟

جوری گیج شده بودم که نگاهم از بابا گرفته

نمیشد و خیره بودم به صورتش.

_ اما منی که زیاد پیش بابا نبودم حالم انقدر بد بود

چه برسه عموت که هرروز با بابا بود. واقعا

ضربهی بدی بود و مرگ بابا شوک بزرگی به

هممون مخصوصا عموت وارد کرده بود.

با صدای زنگ گوشیش دست از صحبت برداشت

و نگاهی به صفحه انداخت.

روبهروش بودم اما میدیدم مامانه.

 

 

بیفکر رد تماس داد و دوباره خواست صحبتش و

از سر بگیره اما مجدد گوشیش زنگ خورد.

_ ای بابا… مثل اینکه باید جواب بدم.

این موضوع بقدری مهم بود که بابا حتی یک بار

تماس مامانی که تاحالا ردی نداده بود رو این دفعه

رد تماس داد.

_ جانم خانوم؟ کی کجا؟

با همین جمله استرس بدتر به جونم افتاد و سر تا پا

گوش شدم.

راجب پروا بود؟

_ ای بابا هی به شما میگم سر به سر این بچه

نزار گوش نمیدی که. راحتش بزار اومدم خونه یه

فکری میکنم. اون الان فشار درس روشه باهاش

 

 

بحث نکن. الان کار دارم بعد صحبت میکنیم

عزیزم. خدافظ!

قطعا راجب پروا بود.

طوری که انگار ریلکسم و چندان برام مهم نیست

پرسیدم:

_ چیزی شده بابا؟ اتفاقی برای پروا افتاده؟

_ نه بابا جان. با مامانت بحثش شده رفته اتاق در

و قفل کرده میگه حالا هرچی در میزنم جواب

نمیده. دختره دیگه لج کرده!

از داخل لبم رو گزیدم.

_ نکنه اتفاقی افتاده باشه براش؟

 

 

 

#پارت_484

بابا نوچی کرد.

_ من دخترمو میشناسم. فقط لجبازیش گل کرده

همین.

با شنیدن کلمهی دخترم دوباره یاد عکس افتادم.

_ بابا بقیشو بگو. اون زن کی بود؟

نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف:

_ حقیقتا سعی کردم بپیچونمش ولی نشد، چون

اعصاب درست حسابی واسه سر و کله زدن با یه

زن غریبه رو نداشتم. باهاش صحبت کردم و

فهمیدم اسمش گلاره هست! یه چیزایی گفت که من

باور نکردم.

انگار دست خودم نبود که بلافاصله پرسیدم:

 

 

_ چی گفت؟

_ دندون رو جیگر بزار حامد! یچیزایی که اولش

گفتم داره اراجیف به هم میبافه فکر کرده من باور

میکنم… میگفت دختر بابامه! یعنی من یه خواهر

داشتمو خبر نداشتم؟

با پا روی زمین ضرب گرفت و این دفعه اجازه

نداد بین حرفش بپرم و خودش ادامه داد:

_ اولش فکر کردم بخاطر ارث و میراث بابام

پیداش شده… چون کاملا یهویی اون روز ظاهر

شد! برای همین هم اولش اهمیت ندادم. حتی باور

هم نکردم چه برسه به بها دادن.

با دست به عکس روی میز اشاره کرد.

 

 

_ ولی یه عکس آورد و نشونم داد. یه عکس از

بابام و یه زن غریبه! برام تعریف کرد که بابا قبلا

مادرش رو صیغه کرده بوده.

یعنی بابا بزرگ مادره گلاره رو صیغه کرده بوده!

_ ولی من فکر نمیکردم بابام انقدر بی وجدان

باشه! اون بعد از تموم شدن مدت صیغه مادر

گلاره رو ول کرده. گلاره وقتی تعریف میکرد

میگفت مادرش وقتی بابام ولشون کرده اونو حامله

بوده…

یعنی حاصل رابطهی بابا بزرگ با اون زنی که

صیغهش بود شده بود شخصی به نام گلاره!!!

چقدر پیچیده و عجیب.

_ خب؟

 

 

_ گفت وقتی دوازده ساله بوده مادرش دوباره

ازدواج کرده، اما انگار اونا از اولم شانس

نداشتن… چون مادرش همسر مردی شده بوده که

یه پسر از قوم سنگ داشته… یه پسر که پی الواتی

بوده و به زبون خودمون یه پسر اراذل داشته…

اون پسر آدم حسابی نبوده و مدام گلاره رو اذیت

میگرده!

گلاره هم زندگی طولانیای با سختیای چندین

برابری داشته.

لابد اون پسر به گلاره…

مغزم سوت کشید و بابا ادامه داد:

_ احتمالا الان تو ذهن تو هم هست! و همونجور

که به ذهن خودتم میاد اون پسر به گلاره تجاوز

کرد، تو سن هجده سالگی و چندین بار این عذاب

رو بهش تحمیل کرد.

 

آب دهنم رو سخت فرو خوردم و لیوانی آب برای

خودم ریختم.

چیزهایی داشت به ذهنم میاومد که فقط دعا

میکردم غلط باشه! دعا میکردم اینطور که من

فکر میکنم نباشه!

پروای من اگر میفهمید نابود میشد!!!

_ گلاره از خونه فرار میکنه و میگرده دنبال پدر

واقعیش و دقیقا زمانی رسید و پیدا کرد که بابا

دیگه نبود!

چشمهای بابا تو خون غوطهور بود و خودم هم

مطمئنن دست کمی از بابا نداشتم.

 

 

 

#پارت_485

بابا مالشی به چشمهاش داد و خیره به عکس لبخند

تلخی زد.

_ من وقتی ماجرا رو فهمیدم برای اینکه مادرم از

پدری که دیگه تو این دنیا نیست متنفر نشه و

حالش بد نشه بهش چیزی نگفتم، دیگه بابام نبود که

بتونه مامانمو آروم کنه و قانعش کنه… هرچند این

کار هیچ دلیل موجهی برای قانع کردن نداشت.

خیره به عکس دستی تو موهاش کشید.

_ نذاشتم کسی چیزی بفهمه و خودم به گلاره

رسیدگی کردم، براش یه خونهی نقلی گرفتم و از

لحاظ مالی براش چیزی کم نذاشتم. براش یه

زندگی جدید ساختم.

 

 

نفس عمیقی کشید و اگر دیگه برای بیشتر سخت

شد توضیح دادن.

_ همه چیز خوب بود، گلاره باردار بود! حاصل

تجاوزی دردناک تو شکمش رشد میکرد. بازم من

پشتشو خالی نکرده بودم، پروا حاصل اون

رابطههای دردناک بود، اگه میبینی الان گاهی

شدیدا مظلوم میشه به مامانش رفته، گلاره طوری

مظلوم بود که دل سنگ رو آب میکرد. پروا به

دنیا اومد و کنار گلاره بزرگ شد، ولی فقط چهار

سال…

به اینجا که رسید بدتر از قبل بغض کرد.

_ بعد از چهار سال چیشد؟

باز هم سکوت!

_ بابا میگم چیشد.

 

 

خفه با بغضی آشکار پچ زد:

_ گلاره تصادف کرد، درجا تموم کرد… و

متاسفانه چون شناسنامههامون با هم یکی نبود پروا

به بهزیستی تحویل داده شد، من مثل دختر نداشتم

پروا رو دوست داشتم و اینکه حالا نه پدری بالا

سرش بود نه مادری روانیم میکرد. برای اینکه

بتونم دوباره از بهزیستی بگیرمش چهار سال

تلاش کردم. چون هیچ جوره پروا رو بهم

نمیدادن، مخصوصاچون خودم هم بچه داشتم. بچه

گرفتن از بهزیستی شرایط خاص خودش رو

داشت.

سرم نبض گرفته بود.

این عکس مادر پروا بود… خواهر ناتنی بابا،

عمهی من!

_ کیا خبر دارن بابا؟

 

 

_ تنها کسایی که از این موضوع خبر دارن منو

مادرت بودیم که حالا تو هم بهش اضافه شدی!

مادرت هم دستش درد نکنه هیچی کم نذاشت برای

پروا و قشنگ مادری کرد براش.

طوری عصبی بودم که توانایی درب و داغون

کردن تمام وسایل این خونه رو داشتم.

چطور این همه مدت این راز و بین خودشون نگه

داشته بودن؟

سر تکون دادم.

_ اگه بفهمه داغون میشه…

_ اون یه دختر حساس با روحیات لطیفه… هیچ

وقت نباید بفهمه چون ضربهای می خوره که

هیچجوره نمیتونم دوباره سرپاش کنم حامد.

 

 

بغض تو گلوم بود.

وای که اگر روزی پروا میفهمید!!!

_ باشه بابا

نمیتونستم کلمهای حرف بزنم.

تمام خاطراتمون جلوی چشمهام رژه میرفت و

عذابم میداد.

اگه روزی میفهمید اون از یه رابطهی حلال

نیست دیگه نمیتونست حتی به من هم اعتماد کنه!

اولین رابطهی ما هم رابطهی حلالی نبود!

اما الان زنم بود و همه چی فرق داشت…

 

#پارت_486

 

 

سرم رو بین دستهام گرفته بودم و داشتم به گذشته

فکر میکردم.

_ پاشو این پنجرهها رو باز کن هوا رد و بدل شه

تو این خونه، اکسیژن کمه.

با حالی خراب پنجرههارو باز کردم و سر جتی

قبلیم برگشتم.

_ پروا دختر عممه… عمهی ناتنیم.

بابا سری به نشونهی منفی تکون داد

_ نه حامد، پروا مثل قبل خواهرته! فهمیدن این

موضوع باعث نمیشه که چیزی تو زندگیمون

عوض شه.

پس آزمایش کاملا درست بود.

 

 

_ من باید برم… پروا قهر کرده رفته تو اتاقش،

برم ببینم لوس خانومو با چه ترفندی میتونم از

اتاق بکشم بیرون.

باید تنها میبودم و با خودم دو دوتا چهار تا

میکردم. نیاز به تنهایی داشتم تا بتونم خودمو آروم

کنم، برای همینم اصراری برای موندن بابا نکردم.

باید میرفت پیش پروام، قهر کرده بود… اگه آشتی

نمیکرد با شناختی که من ازش دارم شب گشنه

میخوابید و این برای سلامتی و بدن ضعیفش

خوب نبود.

_ باشه بابا مراقب خودت باش.

سمت در رفت و لحظهی آخر که دستش روی

دستگیره بود برگشت سمتم.

 

 

_ حامد این راز با ما همینجا خاک میشه. خودتو

اذیت نکن، بهش فکر نکن و دیگه هم به هیچ

عنوان بحثشو پیش نکش باشه؟ یادت نره که این

باید بین خودمون باشه، اگه هم نمیتونی خودتو

کنترل کنی یمدت سمت خونه آفتابی نشو چون دلم

نمیخواد دخترم آسیبی ببینه.

سری تکون دادم.

من خودم بیشتر از بابا نگران این بودم که پروا

متوجه این موضوع بشه و بیشتر حواسم بود.

_ چشم بابا نگران نباش.

بیرون رفت و خداحافظی کردیم.

و کاش هیچوقت دنبال حقیقت نمیرفتم!

حس میکردم سرم داره منفجر میشه.

سمت گوشیم که بیصدا گذاشته بودم رفتم و برش

داشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جون😘.داره جالب تر میشه.🤗

Mahsa
6 ماه قبل

وای یه لحظه قلبم اومد تو دهنم فکر کردم اونی ک رفته تو مراسم زن پدرشون بوده
بعد پروا میشد عمه ش
انقد غرق داستان بودم حواسم نبود ازمایش دادن

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x