رمان اوج لذت پارت ۱۵۴

4.6
(125)

 

اوج لذت:

میرفتم حامد کنار گوشم گفت

_بخند عزیزم ، شب عروسی حرص خوردنتو

میبینم خانمم!

 

 

اون موقع اصلا نفهمیدم چی میگه و فکر میکردم

تهدید تو خالی میکنه اما نمیدونستم کاملا راست

میگه.

***

_پروا مادر پوشیدی لباستو؟ بدو بابات اومده پایین

منتظره.

برای آخرین با جلوی آینه دوری زدم و نگاهی به

خودم انداختم.

آرایشگر واقعا گل کاشته بود.

اصلا چهرم عوض شده بود و خیلی قشنگ شده

بودم.

چهرم خانومانه تر بود و این خوشحالم میکرد.

 

 

_ماشالله عزیزم خیلی خوشگل شدی ، با اینکه

ریزه میزه ای ولی هیکلت خیلی سکسیه ها لباسو

پوشیدی بیشتر متوجه شدم ، امشب فکر میکنم کلی

خواستگار پیدا کنی!

لبخندی زدن و تشکر کردم.

اگر حامد حرفشو میشنید مطمئنن پدرشو در

میاورد.

با صدا کردن دوباره مامان زود به خودم اومدم.

درسته برای اینکه لج حامد در بیارم این لباسو

خریدم اما خودمم خوب میدونستم خیلی بازه و

قرار نیست اونجوری بپوشمش.

جوراب شلواری و کتی که از قبل آماده کرده بودم

و قرار بود هروقت مجلس مختلط شد بپوشم داخل

کیفم گذاشتم.

 

 

مانتو بلندم رو پوشیدم و بعد از انداختن شال روی

سرم همراه مامان از آرایشگاه بیرون زدیم.

_مامان راستی حامدم میاد؟

مامان شنه ای بالا انداخت لب زد

_والا من آدرسو براش فرستادم ولی نمیدونم میاد

یا نه صبح که زنگ زدم گفت بیمارستانم دیگه

خودش میدونه.

نمیدونم چرا از صبح دلشورهی خاصی توی دلم

بود.

احساس میکردم امروز اصلا روز خوبی قرار

نیست باشه.

و این استرس و نگرانی باعث شده بود تمرکزم از

دست بدم.

 

 

سوار ماشین بابا شدیم و بابا با دیدن ما لبخندی زد

_ماشالله جفتتونم شبیه فرشته ها شدین ، من خیلی

خوش شانسم!

تنها فقط لبخندی به حرف بابا زدم.

فکرم درگیر حامد و حس مزخرفم بود.

خدا کنه امشب عروسی نیاد حس میکردم قراره

براش اتفاقی بیوفته.

شایدم بخاطر اینکه دفعه قبل که برای یه مناسبتی

شبیه عروسی دور هم جنع شدیم و حامد تصادف

کرد این ترس به جونم بود.

_پروا مادر اون گوشیه بدبخت جواب بده دیگه

خودشو کشت!

 

 

 

#پارت_505

با صدای مامان سریع به خودم اومدم و گوشیم رو

از کیفم بیرون کشیدم.

حامد بود که داشت زنگ میزد.

نمیدونستم الان درسته که مامان و بابا بفهمن که

حامد داره زنگ میزنه!

حتی نمیدونستم باید جواب بدم یا نه؟

بدون اینکه جواب بدم صدای گوشیمو قطع کردم.

_کی بود؟

بابا بود که از داخل آینه نگاهم میکرد و این سوال

میپرسید.

 

 

سعی کردم خونسرد باشم.

_محبوبه هی زنگ میزنه ببینه کجا موندیم!

بابا تنها سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.

برای حامد نوشتم «کنار مامان و بابام وقتی تنها

شدم بهت زنگ میزنم عشقم»

کمی منتظر موندم و وقتی جوابی نداد گوشی

دوباره به کیفم برگردوندم.

بعد نیم ساعت بالاخره به باغی که عروسی داخلش

بود رسیدم.

وقتی توی ماشین بودیم چندتا عکس از خودم گرفتم

تا بعدا به حامد نشون بدم.

عروسی که نمیومد احتمالا حداقل منو اینجوری

میدید.

 

 

وقتی رسیدیم بابا ازمون جدا شد و به قسمت

مردونه رفت.

همین که وارد تالار شدم با موج بوس و بغل روبه

رو شدم.

همه خیلی صمیمی بغلم میکردن و میگفتن که

چقدر بزرگ و زیبا شدم.

بعضیاشون رو میشناختم اما بعضیا حتی یه هاله

کمرنگم ازشون تو سرم نبود.

وقتی سلام و احوالپرسی تموم شد از یکی از

خانومایی که اونجا شربت پخش میکرد پرسیدم

کجا میتونم لباسامو عوض بکنم و اونم اتاقکی که

همه میرن نشونم داد.

خیلی سریع به طرف اتاقک گوشه سالن رفتم و

خودمو داخلش انداختم.

 

 

از اینکه انقدر بوسیده شده بودم حالم داشت بهم

میخورد.

کامل وارد اتاقک شدم.

خداروشکر کسی داخل نبود و میتونستم راحت

لباسامو عوض کنم.

مانتو و شالمو در آوردم و لباسمو تنم کردم.

همیشه توی خونه لباسمو میپوشیدم برای عروسی

اما اینبار جون لباسم خیلی کوتاه بود ترجیح دادم

همینجا بپوشم.

داشتم زیپ لباسمو میبستم که در اتاق باز شد.

سریع به طرف در چرخیدم و با دیدن محبوبه گل

از گلم شکفت.

_محبوبه تویی؟ چقدر خوشگل شدی دختر!

 

 

محبوبه نزدیکم شد و منو بغل کرد.

_وای پروا چقدر تغییر کردی ، خیلی قشنگ

شدی!

حامد دیده تورو؟

لبخندم افتاد و اخمی کردم

_نچ آقامون دکتره رفته بیمارستان از جمعیتم

فراریه نیومد!

محبوبه خنده ای کرد و کمکم کرد زیپمو ببندم و

لباسامو عوض کنم.

بعد اینکه کلی عکس با محبوبه گرفتم به سالن

برگشتیم و دنیال مامان گشتم که دیدم کنار خانم

مسن همراه دختری جوون نشسته و میگن و

میخندن.

 

 

 

#پارت_506

نزدیکشون شدم و دستم روی شونه های مامان

گذاشتم تا متوجه من بشه.

_آااا پروا جان اومدی مادر ، بیا بشین دخترم.

بعد به طرف خانمی که همسن و سال های خودش

بود برگشت لب زد

_معرفی کنم دخترم پروا

زن نگاهی مهربونی به من انداخت و از جاش بلند

شد و روبوسی کوتاهی با هم انجام دادیم.

_پروا جان ایشونم فریبا خانم هستن این دختر

نازم پریناز جان دختر فریبا جونه!

💯💯

 

لبخندی زدم و با دخترشم دست دادم و کنارشون

نشستم.

مامان یکسره داشت با فریبا خانم حرف میزد و

بعضی اوقات از دخترش هم تعریف میکرد.

زیاد اهمیتی به حرفاشون نمیدادم تا زمانی که اسم

شوهرم وسط اومد.

_من یه پسر بزرگتر دارم حامد ۲۸سالشه دکتره

متخصصه ، ماشالله اگر ببنیدش خیلی آقاست!

فریبا خانم با ذوق گوش میکرد.

_خدا حفظش بکنه براتون.

_ممنونم عزیزم ، مجردم هست البته دنبال یه دختر

خوب هستم براش بالاخره دیگه وقت ازدواجش

رسیده خداروشکر همه چی هم داره سربه زیرم

هست.

 

 

اخمام بدجوری توی هم رفته بود.

باز مامان دختر جوون مجرد دیده بود و داشت

برای حامد لقمه میگرفت.

کمی نزدیکشون شدم و کنار گوش مامان گفتم

_مامان جان زیاده روی نکنی قراره خواستکاری

بزاری امشب باهاشون حامد یهو قبول نمیکنه

آبروتون میره ، خیلی امید نده بهشون.

مامان با شنیدن حرفام به طرفم برگشت و چشم

غره ای بهم رفت.

شونه ای بالا انداختم از جام بلند شدم

_خودت میدونی اصلا به من چه ، ولی این دختره

خیلی زشته!

بعدم بدون اینکه منتظره حرفی از مامان باشم

ازشون دور شدم.

 

 

نگاهم به عروسی افتاد که اون وسط با خوشحالی

داشت میرقصید.

لحظه ای خودمو جای اون تصور کردم.

مثلا امشب عروسی منو حامده ، همه خبردارن و

هیچ مشکلی سر راهمون نیست.

من اونجوری شاد خوشحال میرقصیدم برای اینکه

عروس حامد شدم.

حتی با فکرشم حالم خوب میشد.

_پروا ، خاله بهت گفت من دارم برمیگردم کانادا؟

با شنیدن صدای محبوبه به طرفش برگشتم.

هنوز کامل جملش هضم نکرده بودم.

_چی؟ یعنی چی داری برمیگردی؟ خودت تنها؟

محبوبه سری تکون داد لب زد

 

 

_آره ، باید برگردم دوباره ولی مامان و بابا

میمونن!

بدجوری ناراحت شده بودم ، بعد سالها نزدیکترین

دوست و رفیقم شده بود محبوبه که اونم باز داشت

میرفت.

_چرا آخه؟ پس نوید چی میشه؟

 

#پارت_507

چشمای محبوبه لحظه ای گرد شد

_نوید؟ یعنی چی؟ چه ربطی به اون داره؟

شونه ای بالا انداختم ، خب هرکس دیگه ای بود

هم میفهمید نوید از محبوبه خوشش میاد.

 

 

_خب ، مشخصه دیگه نوید از تو خوشش میاد

دخترم!

محبوبه دستمو گرفت و کنجکاو گفت

_پروا خودش حرفی زده؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_ولی خب از رفتارش واضحه که خوشش میاد.

محبوبه روی صندلی نزدیک نست و منم مجبور

کرد روبه روش بشینم.

_اصلا دیگه حرفشو نزن پروا ، درست نیستش!

_چرا؟ تو خوشت نمیاد؟

محبوبه سرشو پایین انداخت ، حس میکردم که

خودشم ناراحته!

_اصلا مهم نیست ، من باید برم نمیتونم بمونم.

 

 

گیج شده بودم چرا باید میرفت؟

_محبوبه کامل حرف بزن خب ، نگرانم داری

میکنی.

موهای لختش رو پشت گوشش انداخت گفت

_پروا لطفا راجب چیزی که میخوام بهت بگم به

کسی چیزی نگو لطفا..

_باشه باشه خب نمیگم ، زود بگو چه خبره؟

محبوبه نفس عمیقی کشید لب باز کرد تا حرف

بزنه که صدای گوشیم بلند شد.

_من…

نگاهی به صفحه گوشیم انداختم با دیدن اسم حامد

رو به محبوبه گفتم

_محبوبه ببخشید حامد داره زنگ میزنه جواب

بدم؟

_آره بابا جواب بده عزیزم!

 

 

تشکری کردم دکمه سبز لمس کردم کنار کوشم

گذاشتم

_حامــد

صدای جذابش توی گوشم پیچید

_سلام پروا خانم ، چطوری؟

از جام بلند شدم و دستم روی گوشم گذاشتم که

بتونم راحت صدای حامد بشنوم.

_سلام ، حامـــد کاش اینجا بودی! دلم برات تنگ

شده.

صدای خندش قند تو دلم آب میکرد.

_چقدر دلت برام تنگ شده؟

_زیاد ، تو چی؟ حامد اگر منو ببینی خیلی

خوشگل شدم ولی تو چون نیومدی فرصت دیدن

منو از دست دادی!

 

 

صدای حامد مرموز شد

_مطمئنی؟ پاشو بیا تو باغ پشت سالن!

با شنیدن حرفش چشمام درشت شد

_چی؟ اوومدی؟ واقعا؟

_زودباش..

تلفن قطع کردم و با ذوق به طرف محبوبه چرخیدم

_محبوبه حامد اومده میرم حیاط زود برمیگردم.

خواستم به طرف در برم که محبوبه دستم کشید

_پروا کجا میری دختر؟ با این سروضع بری

بیرون که خوده حامد اولین نفر سرتو میزنه!

نگاهی به خودم انداختم ، حق با محبوبه بود.

آستینام و سینم باز بود و اگر حامد میدید اینجوری

اومدم تو باغ کلمو میکند.

 

 

خیلی سریع به اتاقک رفتیم کت گرم و بلندی که

برای محبوبه بود رو پوشیدم.

ازش تشکر کردم خیلی زود از سالن بیرون زدم.

چندتا از مردا توی باغ ایستاده بودم و داشتن

مشروب میخوردن و بعضیا هم باهم میگفتن

میخندیدن.

صورتمو پوشوندم تا کسی متوجه من نشه.

بدو بدو خودمو به پشت ساختمون سالن رسوندم.

فضای بزرگی بود همراه با درخت و چندتا میز و

صندلی ، هرچقدر اطراف نگاه کردم خبری از

حامد نبود..

نکنه دروغ گفته؟

 

#پارت_508

 

 

با قرار گرفتن دستی دور کمرم خواستم هیع بلندی

کشیدم.

از عطرش میشد خیلی زود فهمید که خودشه!

_نترس جوجه منم!

منو توی بغلش فشار داد و بوسه ای داخل گودی

گردنم زد.

تنم مور مور شد.

_حامد خیلی دیوونه ای سکته کردم.

دستاشو شل کرد که از فاصله گرفتم.

تازه نگاهم به تیپش افتاد.

 

کت شلوار مشکی با راه راه های طوسی به تن

داشت و زیرش پیرهن سفید همراه کرواتی طرح

دار مشکی طوسی..

اصلا بدجوری جذاب شده بود و فکر اینکه اون

الان شوهرم بود بدجوری ضربان قلبمث بالا

میبرد.

_پرو…

نگاهمو از تیپش گرفتم به چشماش دادم

_جانم

دستمو گرفت و بوسه ای روش زد

_خوشت اومد؟ پسندیدی منو؟

لبخندی زدم

_خیلی وقته پسندیدم ، تازه شاید باورت نشه ولی

به دستشم آوردم.

 

 

حامد قهقهه ای زد و منو یه دور چرخوند.

_تو چی؟ منو خوشت اومد؟

حامد با عشق بهم زل زد

_خیلی ، کاش میشد همین الان ببرمت خونم و

برای همیشه تو بغلم حبست کنم!

چقدر رمانتیک شده بود.

من قلبم طاقت نداشت.

حامد نگاهی به کت تنم انداخت لب زد

_خودت که خیلی خوشگل شدی کاش میشد کامل با

لباست ببینمت!

بدون هیچ فکر و درنگی کت رو باز کردم از تنم

در آوردم و تو بغلش انداختم.

دور خودم چرخیدم.

_بیا حالا میتونی ببینی.

 

 

حامد چشماش برق میزد.

نزدیکم شد و دوباره کت رو تنم کرد و منو تو

آغوشش کشید

_لامصب اینجوری دلبری نکن!

خندیدم و بوسه ای رو هوا براش فرستادم که خم

شد و کوتاه لبامو به بازی گرفت.

دستمو به گوشه کتش گرفتم همراهیش کردم.

بعد چندثانیه از هم فاصله گرفتیم.

با ترس به اطراف نگاهی انداختم.

_حامد من دیگه برم ، ممکنه مامان متوجه نبودنم

بشه!

 

 

حامد سری به نشونه باشه تکون داد و منو بیشتر

به خودش فشار داد باز هم بوسه ای داخل گردنم

زد.

_کاش میشد نری!

خنده ای کردم ازش فاصله گرفتم لب زدم

_امشب اگر بیای خونه برات سوپرایز دارم.

حامد دستشو تو جیبش کرد و به دیوار تکیه داد

_منم امشب برات یه سوپرایز بزرگ دارم جوجه!

با ذوق نگاهش کردم که اشاره زد برم.

با اینکه کنجکاو بودم اما مجبورا ازش دور شدم و

به سالن برگشتم.

 

#پارت_509

 

 

همین که وارد سالن شدم مامان اولین نفر سمتم

اومد و با اخم گفت

_دوساعته کجایی دارم دنبالت میگردم؟

نفس عمیقی کشیدم تا استرس و هیجانم کمتر بشه و

نفسم جا بیاد.

_دستشویی داشتم ، سرویس توی سالن شلوغ بود

از اینایی که اینجا کار میکنن پرسیدم گفتن تو

حیاطم هست رفتم اونجا.

مامان سری به نشونه باشه تکون داد و مج دستمو

گرفت منو به طرفی کشید

_بیا سهیلا میخواد تورو ببینه!

گیج شدم ، این کی بود دیگه؟

 

 

_مامان سهیلا کیه؟ تروخدا برای من دیگه

خواستگار پیدا نکن!

مامان مچ دستمو فشار داد لب زد

_پروا دیوونه نکن منو ، خواستگار چیه فقط

میخواد ببینتت!

تا وقتی که شام سرو بشه حتی مامان نزاشت برم

کمی اون وسط قر بدم و همش منو به فامیلایی که

سال به سال نمیبینیم آشنا میکرد.

نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان بالاخره رضایت

داد تا من ازش جدا بشم.

خیلی زود دست محبوبه رو گرفتم و به پیست

رقص رفتیم.

 

 

زیاد نتونستیم برقصیم چون گفتن که قراره شام

سرو بشه.

شام رو داخل حیاط باغ دادن و همه زنا خیلی زود

حجوم بردن به اون اتاقک کوچیک تا لباساشون

رو بپوشن.

منم از روی پیرهنم مانتویی که برای زمانی که

مهمونی مختلط شد آورده بودم رو پوشیدم.

یجورایی شبیه پیرهن بود بالا تنش جذب و از کمر

به پایین شبیه دامن بود و خیلی مدل قشنگی داشت.

حالا بدنم کامل پوشیده بود اما قصد نداشتم شالی

سرم بکنم.

همراه محبوبه از سالن بیرون رفتیم و برای

خودمون غذا کشیدیم.

 

 

چشمم همش دنبال حامد بود اما پیداش نمیکردم و

دسته آخر بیخیال شدم و گوشه ای نشستیم غذا

خوردیم.

الحق که واقعا غذاشون خوشمزه بود.

با داغ شدن گونم یهو تو جام پریدم.

سرمو بلند کردم نگاهم به حامد که دستاش تو

جیبش کرده بود و با لبخند نگاهم میکرد روبه رو

شدم.

_حامد دیوونه شدی؟ نمیگی یکی ببینه؟

بیچاره حتی محبوبه هم شکه شده بود از رفتار

حامد.

باز خوبه گوشه نشسته بودیم وگرنه حتما یکی

میدید.

_نگران نباش ، کسی مارو اینجا نمیبینه!

 

 

بعدشم ببینه جرم که نکردم زنمو بوسیدم.

با حرص در ادامه جملش گفتم

_زنی که همه فکر میکنن خواهرته.

صدای خنده مردونش از ته گلو شنیدم.

_نگران نباش خیلی زود همشون میفهمن.

 

#پارت_510

حتی با فکرشم تن و بدنم میلرزید.

سعی کردم بحث عوض بکنم

_تو چرا غذا نمیخوری؟

_گشنه نیستم تو بخور.

 

 

حرفی نزدم و حامد کنارمون نشست و ما غذامون

خوردیم.

حامد کمی هم با محبوبه حرف زد و حالش رو

پرسید.

بعد از خوردن شام بالاخره مجلس مختلط شد و

مردا هم به سالن زنونه اومدن.

حامد حتی یه لحظه ام ازمون دور نمیشد و این منو

میترسوند.

_حامد برو تروخدا میترسم مامان شک بکنه!

_پروا عزیزم ما قبل اینکه رابطه ای داشته باشیمم

خواهر برادر بودیم پس مامان شک نمیکنه آروم

باش.

مطمئن بودم یه روز این خونسردیش منو به کشتن

میده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

مثل همیشه منظم و خوب و عالی و به موقع و سر وقت و طولانی.🤗😍

Sahar B
6 ماه قبل

کاش زودتر حامد به حرف بیاد
کاش نوید و محبوبه هم بهم برسن
وای چقدر خوبه عشق پروا و حامد

Mahsa
5 ماه قبل

فکر کنم سوپرایز حامد اینه ک به خانواده شون بگه
راستش منم استرس دارم ک چی پیش میاد واسشون و واکنششون چیه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x