رمان اوج لذت پارت ۱۵۵

4.4
(163)

 

اوج لذت:

عروس داماد همزمان با هم وارد شدن و اهنگی

شادی پخش شد و همه ریختن وسط شروع مردن

رقصیدن.

نمیفهمیدم چجوری بعد از اون همه غذا خوردن

میتونستن بالا پایین بپرن؟

اصلا انگار بیشتر از قبل انرژی گرفته بودن.

همینجوری داشتم به بقیه که وسط پیست

میرقصیدن نگاه میکردم که چشمم به حامد افتاد که

داشت شونه هاشو تکون میداد.

با دیدنش قهقهه ای زدم

_وای حامد خیلی بامزه میرقصی!

حامد دستمو گرفت شروع کرد منو هم همراه

خودش تکون دادن.

_زودباش پروا توام برقص.

 

 

سعی کردم بیخیال ترس و استرسم بشم و منم

باهاش برقصم.

ما گوشه سالن بودیم و امیدوار بودم نگاه کسی به

اینور نیوفته.

نمیدونم چقدر رقصیده بودیم که یهو آهنگ ملایمی

پخش شد و دیجی پشت میکرفون گفت

_خب حالا نوبت زوجای عاشقمونه که بیان وسط!

کاش منو حامدم میتونستیم بریم.

البته مطمئن بودم یروزی ماهم میریم.

همینجوری داشتم بهشون نگاه میکردم که مج دستم

اسیر دست حامد شد و قبل اینکه بتونم عکس

العملی نشون بدم منو به طرف پیست رقص کشید.

_حامد ، وایسا تروخدا…

 

 

دقیقا وسط پیست ایستاد و دستشو پشت کمرم

گذاشت و منو سفت به خودش چسبوند.

دستامو روی بازوش کذاشتم خواستم ازش جدا بشم

اما اجازه نداد و دستای منو پشت گردنش انداخت

زمزمه کرد

_پروا برقص همه دارن نگاهمون میکنن.

دقیقا ترس منم همین بود ، همه داشتن نگاهمون

میکردن.

حامد منو همراه خودش تکون میداد و من داشتم از

ترس سکته میکردم.

چرا حامد اینکارو کرد؟

حتی نمیتونستم به اطرافم نگاه کنم.

بدبخت شده بودم.

 

 

_حامد خیلی نامردی!

خنده ای کرد و سرشو پایین آورد کنار کوشم گفت

_بعدا ازم تشکر میکنی پروا.

بغض گلوم گرفته بود و اصلا حس خوبی نداشتم.

_پروا از این لحظه لذت ببر ، منو تو داریم توی

جمع باهم میرقصیم چیزی که هردمون میخواستیم.

راست میگفت اما من اصلا آماده نبودم.

من نمیتونم لذت ببرم وقتی با تموم وجودم داشتم

سکته میکردم از ترس..

به سختی سرمو بلند کردم و نگاهی به چشمای

حامد که عاشقانه بهم زل زده بود انداختم.

_پروا همه چی تموم ، امشب دیگه همه میفهمن!

_حامد اگر منو ازت جدا کنن؟

 

 

لبخندی زد و خم شد پیشونیم بوسید

_میکنن اما من نمیزارم بهت قول میدم تو تا

آخرش پیش خودمی!

 

#پارت_511

حرفاش هم قشنگ بود هم وحشتناک ، اگر منو از

حامد جدا میکردن رسما میمردم.

با ترس سرمو کمی به اطرافم چرخوندم ، نگاه

بعضیا خیلی تیز رومون بود اما بعضیا اصلا

براشون مهم نبود.

شاید چون فکر میکردن خواهر برادرانه داریم

میرقصیم.

 

 

سرمو توی کل سالن چرخوندم نگاهم به چشمای

ترسیده مامان افتاد.

اخم داشت و دستش شالش رو چنگ زده بود.

بابا هم کنارش ایستاده بود و با نگاه ترسناکش به

ما زل زده بود.

تا به حال بابارو اینجوری ندیده بودم.

کاش میشد بعد رقصمون بریم بگیم که ما واقعا مثل

یه خواهر برادر رقصیدیم.

اما با حرکتی که حامد زد دیگه نمیشد.

اون خم شده بود و سرشو توی گردنم برده بود.

حامد جفتمونم بدبخت کرده بود.

نگاهمو به سختی از مامان و بابا گرفتم.

 

 

قطره اشکی از چشمم افتاد و نگاهم به حامد دادم

_مامان و بابا خیلی عصبانین ، منو میکشن!

حامد با خونسردی دستشو زیر چونه ام زد

_پروا انقدر استرس نداشته باش ، مطمئنم انتظار

نداشتی با روی باز بپذیرن راهمون سخت هست

اما غیر ممکن نیست…تو فقط نترس.

حامد انقدر با قاطعیت و محکم حرف میزد که منم

کمی آروم شدم و لب زدم

_تلاشم میکنم ، حامد فقط یه چیزی ازت میخوام.

لبخندی زد و دستاشو دو طرف صورتم نوازش

وار کشید

_جانم بگو..

 

 

اشکام دونه دونه پایین میریخت و حامد با نوک

انگشتش پاکشون میکرد.

_حامد حتی اگر مامان و بابا دیگه منو نخواستن و

طردم کردن ، تروخدا تو منو ول نکن باشه؟

حامد خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد

_این فکرارو بریز دور پروا مامان بابا تورو ول

نمیکنن ، منم هیچوقت ولت نمیکنم دختر خوب.

حامد دستمو گرفت و یهو بالا برد تا چرخی دور

خودم بزنم.

اصلا نمیدونستم چجوری دارم تو اون وضعیت

میرقصم.

_پروا آهنگ داره تموم میشه خودتو آماده کن

برای همه چی کوچولوی من!

 

 

توی دلم انگار داشتن خاک میکندن.

فقط سری تکون دادم و اشکام پاک کردم و نفس

عمیقی کشیدم تا آروم بشم.

با تموم شدن آهنگ چشمام بسته شد خواستم از

حامد جدا بشم اما اجازه نداد…

دستشو روی گودی کمرم گذاشت

_پروا صبر کن…

 

#پارت_512

با ترس به طرفش چرخیدم.

 

 

بیشتریا پیشت رقص ترک کرده بودن و حالا ما

بودیم که اون وسط ایستاده بودیم همراه عروس و

دوماد…

احساس اینکه نگاه همه روی ماست خیلی سخت

نبود.

حامد هم طرف من چرخید و با لبخند از داخل

جیبش جعبه قرمز مخملی کوچیکی بیرون کشید.

چشمام از تعجب گرد شد.

حامد میخواست چیکار کنه؟ حتما دیوونه شده بود.

زیرلب با لحنی پر از التماس نالیدم

_حامد نه…تروخدا تروخدا نکن!

حامد لبخندی زد

 

_نترس به من اعتماد کن.

چرا حامد انقدر راحت بود؟

چرا حتی یه ذره هم نمیترسید؟

جعبه رو به طرفم گرفت و با لحن پر ذوقی گفت

_ببین خوشت میاد؟

به سختی نگاهم به داخل جعبه انداختم.

انگشتر جواهری که وسطش نگین آبی بود و

کنارش با نگین های ریز کار شده بود.

قدری قشنگ و زیبا بود که اگر الان حال خوبی

داشتم و موقعیت دیگه ای بود از شونه های حامد

آویزون شده بودم.

حامد پشت سرشو خاروند لب زد

 

 

_بیشتر از این نتونستن به رنگ چشمات نزدیک

بکنن شرمنده!

نمیدونستم باید بخندم یا گریه بکنم.

حامد انگشتر رنگ چشمام گرفته بود.

اشکم پاک کردم تا حرفی بزنم اما نمیتونستم.

حامد انگشتر از جعبه بیرون کشید و جعبه رو توی

جیبش گذاشت.

دستمو توی دستش گرفت و انگشتر وارد انگشتم

کرد.

دقیقا اندازه انگشتم بود.

همین که کامل وارد انگشتم شد همه شروع کردن

دست زدن.

 

 

نفسم بند اومد ، این دست ها نشون میداد که بدبخت

شدیم.

حامد انگشتامو اسیر دستش کرد و با تکون داد

سری برای همه منو به طرف مامان و بابا کشید.

پاهام بزور تکون میخوردن و انگار وزنه ای

صدکیلویی بهشون وصله.

داشتیم از وسط جمعیت رد میشدیم و من صدای پچ

پچ هارو میشنیدم.

استغفرلله ، اینا مگه خواهر برادر نیستن؟

چه خبره؟ من شنیده بودم دختره رو بچه بوده از

پروشگاه آوردن یعنی داداشش از بچگی بهش چشم

داشته؟

 

#پارت_513

 

 

خدا میدونه تو این چندسال چقدر کثافت کاری

کردن.

دختره بچه نیست؟ اخه خیلی کوچیک بود.

مگه ۱۹سالش نیست من شنیده بودم حامد ۳۰

سالشه.

مگه حامد نامزد نکرده بود؟

اره بابا حامد با دختر عموش نامزد بود ولی حتما

پروا خراب کرده دیگه.

قیافه مامان باباشو ندیدی معلومه خبر نداشتن از

گند کاریه بچه هاشون…

اما اون وسط بعضی ها هم حرفای قشنگی میزدن.

چقدر به هم میان.

 

 

ایشالله خوشبخت بشن.

دختره خیلی خوشگله…

حلقه ای که گرفته همرنگ چشمای دخترس دیدی؟

حرفای منفی اما دوبرابر بود.

حامد انگار هیچکدوم نمیشنید و با سری بالا و

سینه جلو داده به طرف مامان و بابا میرفت.

دست حامد سفت گرفته بودم.

دقیقا جلوی مامان و بابا ایستادیم.

حتی یه لحظه هم سرمو بلند نکردم و نگاهم به

کفش هاشون بود.

شرمنده بودم و میترسیدم.

حتما تا الان از من متنفر شده بودن.

 

 

صدای خشمگین بابا اولین چیزی بود که شنیدم

_همین الان گمشید بیرون.

حامد فقط سری تکون داد و خیلی خونسرد به

طرف در خروجی حرکت کرد و منو هم با خودش

میبرد.

همین که از سالن خارج شدیم و دورمون خلوت

شد.

به طرف مامان بابا چرخیدیم.

بابا با سرعت طرفمون اومد و دستشو بالا برد

سیلی تو صورت حامد زد.

هیع بلندی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم.

مامان هم ترسیده بود و دستش به دامنش بود.

حامد هیچ تکونی نخورد.

 

 

حتی نتونستم لب باز کنم بگم نزن بابا.

بابا زیرلب فحشی داد به طرف ما چرخید داد زد

_شما دارید چه غلطی میکنید؟ این کارا چه معنی

میده؟ میخواید آبروی منو مادرتونو ببرید؟

حامد دستمونو که توی هم قفل بود بالا آورد

_من پروا رو دوست دارم!

 

#پارت_514

چشمای هردوشون با شنیدن حرف حامد درشت

شد.

 

 

بابا خواست طرف حامد حمله بکنه که مامان سریع

جلوش ایستاد و بزور کنترلش کرد.

_علی آروم باش تروخدا…

بابا نفس عمیقی کشید و از مامان فاصله گرفت و

پشتشو به ما کرد تا آروم بشه.

اما انگار نمیتونست و درونش داشت آتیش

میگرفت.

مامان تازه وارد بحث شد

_حامد تو چی داری میگی؟ دیوونه شدی؟ خجالت

نمیکشی؟ پروا خواهرته.

حامد پوزخندی زد و سرشو به نشونه نه تکون داد

_یادتون رفته ، پروا هیچ ارتباط خونی با من

نداره…

 

 

بابا انگار از این همه پرویی حامد خیلی عصبی

شده بود و دیگه نتونست خودشو کنترل بکنه به

طرفمون حمله کرد.

اینبار مامان هم نتونست جلوشو بگیره.

یقه حامد گرفت و محکم به عقب هلش داد.

_پسره احمق اینو فقط ما میدونیم.

ما شمارو با هم بزرگ کردیم ، شما خواهر

برادرید و هیچی نمیتونه اینو عوض بکنه فهمیدی؟

حامد اینبار به انگشتره توی دستم اشاره کرد

_اون انگشتر و علاقه ما همه چیو عوض میکنه

بابا!

 

 

بابا نگاهشو به دستامون داد و مچ دستمونو گرفت

و بزور از هم جدا کرد و منو به طرف دیگه هل

داد

_شما غلط کردین!

حامد به چشمای مامان و بابا زل زد گفت

_بابا هیچی نمیتونه اینو عوض بکنه ما همو

دوسـ….

هنوز حرفش تموم نشده بود که مشت محکم بابا

صورتش خورد.

حامد چون انتظار نداشت تلوتلو خورد و روی

زمین افتاد.

مامان ضربه ای به صورتش زد و جیغ کشید.

جلوی بابا ایستاد و دستشو گرفت

_علی تروخدا نزنش تروخدا غلط کرد

 

 

بعد سریع به طرف حامد که روی زمین نشسته بود

دویید

_حامد ، حامد پسرم خوبی؟ وای دماغت داره خون

میاد.

گریم تبدیل به هق هق شده بود.

دیگه نتونستم تحمل بکنم ، باید کاری میکردم.

حق حامد نبود که بخاطر چیزی که بین جفتمونه و

کارایی که با هم کردیم فقط اون تقاص پس بده.

_بابا منم حامد دوست دارم!

 

#پارت_515

 

بابا با چشمای به خون نشسته طرفم برگشت.

با دیدن نگاهش هزار برابر بیشتر ترسیدم.

دستمو مشت کردم و ناخونامو توی دستم فشردم.

بابا طرفم اومد و با صدای بلندی داد زد

_تو غلط میکنی ، تو گه میخوری شما میخواید

منو بکشید؟

بابا دستشو بالا برد که سریع چشمامو بستم.

منتظر بودم تا دستش روی صورتم فرود بیاد…

اما همون لحظه دستی منو عقب کشید

_علی بخدا بخوای دست رو این بچه بلند بکنی

خودمو میزنم!

 

 

چشمامو باز کردم و نگاهم به مامان افتاد که

سپربلای من شده بود.

بابا دستش روی هوا مشت کرد و جلوی دهنش برد

گاز گرفت.

نفسمو بیرون داد و آهی کشیدم.

مامان طرفم چرخید و نگاهی به چشمای اشکیم

انداخت.

هیچی نمیتونستم جز ناامیدی از توی چشمش

بخونم.

ازم دلخور بود و من از همین میترسیدم.

حامد از جاش بلند شد.

نگاهم به صورتش دوختم ، گوشه لبش پاره شده

بود و از دماغش خون میومد.

 

 

قلبم تیر میکشید و دلم میخواست هرچه زودتر

بخوابم.

عجیب بود اما واقعا خوابم گرفته بود.

بابا که ازمون فاصله گرفته بود به طرف مامان

برگشت لب زد

_جمع کن بریم تا بیشتر از این آبرومون نرفته!

مامان فقط سری تکون داد مچ دستم گرفت و منو

مثل یه عروسک دنبال خودش کشید.

_زودباش مستقیم میریم تو لباسامونو برمیداریم و

میریم با هیچکس هیچ حرفی نمیزنی!

تنها فقط سری تکون دادم و با مامان وارد سالن

شدیم.

همه مشغول رقصیدن بودن و اصلا مسی متوجه

ما نشد.

 

 

خیلی زود وارد اتاقک شدیم لباسمونو عوض

کردیم.

قبل اینکه خارج بشیم محبوبه وارد اتاقک شد.

_پروا خوبین؟

مامان با دیدن محبوبه اخمی کرد و نزدیکش شد

_محبوبه توام میدونستی؟

محبوبه رنگ نگاهش ترسید و لبش هی باز میشد

اما دوباره بسته میشد.

مامان اخمی کرد و با دلخوری لب زد

_میدونستی و هیچی به من نگفتی؟ زودباش

راستشو بگو.

 

 

 

#پارت_516

محبوبه میدونستمی گفت و سرشو پایین انداخت.

مامان سری تکون داد و زیرلب گفت

_از تو انتظار نداشتم محبوبه ، برو کنار.

محبوبه با ناراحتی خواست دست مامان بگیره اما

مامان دستشو پس زد

_خاله بزار تو…

_نمیخواد هیچی بگی الان دیگه دیره

بعدم محبوبه رو کنار زد و دوباره منو با خودش

بیرون کشید و خیلی زود از سالن خارج شدیم.

 

 

همین که بیرون اومدیم نگاهمون به حامد که روی

پاهاش خم شده بود و بابا که بالا سرش ایستاده بود

افتاد.

مامان با دیدن وضعیتشون سریع به طرفشون

دویید.

منم پشت سرش رفتم و فقط لحظه آخر صدای بابا

رو شنیدم که گفت

_تمومش میکنی!

با رسیدن ما بابا سکوت کرد.

حامد صاف ایستاد که نگاهم به گوشه چشمش که

حالا کمی خونی بود افتاد.

باورم نمیشد بابا انقدر بی رحم شده باشه.

چطور میتونست روی بچه خودش دست بلند بکنه!

 

 

مامان با دیدن پای چشم حامد صورتشو چنگ زد

و با صدای بلندی گفت

_علی چیکار کردی؟

نگاه حامد روی من ثابت شد.

چشمام اشکی بود و نگاهم ناامید و ترسیده.

دلم برای حال دل جفتمون میسوخت.

حامد اخمی کرد.

بی صدا لب زد

_گریه نکن!

سرمو کج کردم و اشکام بیشتر از قبل شروع به

ریختن کرد.

لبخندی زد و باز بی صدا گفت

_درستش میکنم.

 

 

بین گریه هام لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.

بابا طرف حامد چرخید و لب زد

_فردا صبح هیجا نمیری ، میام خونت تا این

مزخرفات تموم کنید!

حامد هیچ حرفی نزد و فقط سر تکون داد.

بابا رو به مامان گفت

_زودبریم تا نیومدن مارو تو این وضع ببینن

همینجوری آبرومون رفت.

مامان باشه ای گفت و به طرفم چرخید.

با لحن محکم و جدی گفت

_زودباش بریم.

پشت بابا راه افتاد و منم حرکت کردم.

 

 

وقتی داشتیم از بغل حامد رد میشدم زیر لب

زمزمه کردم

_خیلی زیاد دوست دارم.

از کنار گذشتم و فقط کلمه من بیشتر رو شنیدم.

نمیدونستم حالا قراره چه اتفاقی بیوفته ، نمیدونستم

میخوان باهامون چیکار بکنن.

میترسیدم اما حالا انگار یه بار از روی دوشم

برداشته بودن.

 

#پارت_517

توی کل راه هیچکس حرفی نزد و سکوت سنگینی

ماشین فرا گرفته بود.

 

 

حالا میفهمیدم دلشورم الکی نبود.

بعد یکساعت بالاخره به خونه رسیدیم.

با سکوت کامل از ماشین پیاده شدم.

بابا دستش روی قلبش بود لنگون لنگون راه

میرفت.

با دیدن وضعیتش لعنتی به خودم فرستادم.

نگرانش شده بودم ، اگر اتفاقی براش میوفتاد؟

مامان هم متوجه حال بده بابا شده بود.

نزدیکش راه میرفت و ریز ریز باهاش حرف

میزد.

وارد خونه شدیم همین که کفشم رو در آوردم

میخواستم مستقیم به اتاق فرار بکنم اما نشد…

 

 

_پروا خانم کجا فرارا میکنی؟ صبر کن ببینم

با شنیدن صدای بابا ترس تمام وجودم گرفته بود.

کاش حامد اینجا بود ، کاش تنها نبودم.

اروم با سری پایین به طرف بابا چرخیدم.

بابا قدم قدم نزدیکم شد و روبه روم ایستاد.

منتظر بودم تا سیلی به صورتم بزنه.

بالاخره حقم بود ، وقتی حامد اون همه کتک

خورده بود منم باید میخوردم.

مامان با نگرانی پشت بابا ایستاده بود.

_علی نزن!

مامان هم میترسید بابا منو بزنه!

بابا اخماش بدجوری درهم بود.

_منو نگاه کن.

 

چطور باید نگاهش میکردم وقتی هم میترسیدم و

هم شرمنده بودم.

_پروا گفتم نگام کن.

به سختی کمی سرمو بلند کردم به بابا زل زدم.

نفس های عمیق و طولانی میکشید.

_چرا خجالت میکشی؟ چرا کاری کردی که

خجالت بکشی؟

چی باید میگفتم ، خجالت میکشیدم چون پدر

مادری که با تمام وجودشون منو بزرگ کرده

بودن رو ناراحت کرده بودم.

_پشیمونی مگه نه؟ برای همین خجالت میکشی؟

سرم پایین انداختم ، هرگز پشیمون نبودم هیچوقتم

نمیشیدم.

 

 

_پشیمون نیستم ، بابا من خیلی دوستش دا….

با سیلی که به صورتم خورد خفه شدم.

چون انتظارشو داشتم زیاد تعجب نکردم.

مامان جیغ کشید سریع جلوی بابا اومد

_علی مگه نگفتم نزن ، این بچه مگه چقدر جون

داره؟

بابا بی اهمیت فریاد زد

_دختره بی چشم رو ، تو چشمای من نگاه میکنه

میگه داداشم دوست دارم! خجالت نمیکشی تو؟

 

#پارت_518

 

 

بابا خیلی عصبی بود.

خواستم باز فرار کنم به اتاقم برم اما با صدای جیغ

مامان توی جام خشک شدم.

_یاحســین

زود به طرفشون چرخیدم.

بابا دستش روی قلبش بود و روی زمین افتاده بود.

ترس تمام وجودم گرفت.

خیلی سریع بهشون نزدیک شدم و کنار بابا نشستم.

چشماش بسته بود صورتش جمع شده بود.

مامان با نگرانی بابا رو صدا میکرد و سعی داشت

هوشیارش بکنه.

_پروا بابات داره از دست میره یه کاری بکن.

 

 

باید زنگ میزدم اورژانس..

به طرف کیفم که روی زمین انداخته بودم رفتم و

محتویاتش کاملا خالی کردم روی زمین تلفنم از

داخلش بیرون کشیدم.

انقدر هول بودم که لحظه ای شماره اورژانس

فراموشم شده بود.

بعد از گرفتن شماره گوشی کنار گوشم کذاشتم.

خیلی طول نکشید که صدای مردی توی گوشی

پیچید

_بفرمایید

همینجوری که اشک میریختم لب زدم

_پدرم…پدرم از حال رفت قلبشو گرفته تروخدا

بیاین اینجا..

 

 

_خیلی خب خانم لطفا آروم باشید آدرستون رو

بگید.

آدرس خونه رو گفتم و اون مرد گفت که خیلی

زود خودشونو اینجا میرسونن و ازم خواست تا

راجب حال بابا چیزایی بهشون بگم.

نمیدونم چند دقیقه گذشت اما خیلی طول نکشید که

زنگ خونه رو زدن.

به طرف در پرواز کردم.

دوتا آقا با لباس های مخصوص همراه برانکار

وارد شدن.

یکیشون زود از داخل کیفی که همراهش بود

وسایلی در اورد و بابا رو معاینه کرد

_باید به بیمارستان منتقل بشن.

 

 

بابا رو روی برانکار مخصوص گذاشتن و از

خونه خارج کردن.

تنها وسیله ای که دستم بود گوشیم بود.

همراهشون از خونه خارج شدیم.

مامان فقط اشک میریخت و به پاهاش ضربه میزد.

بابا رو داخل ماشین گذاشتن.

_فقط یک همراه میتونه با ما بیاد.

همونجور که اشک میریختم زمزمه کردم

_تروخدا بزارید بیایم ، هیچکدوممون نمیتونیم

رانندگی بکنیم.

مرد وقتی حال خرابمونو دید سر تکون داد

_لطفا یکیتون جلو کنار راننده بشینه پس!

 

 

چشمی گفتم مامان پشت پیش بابا نشست و من

سریع خودم داخل ماشین انداختم.

همش تقصیر من بود ، اگر بلایی سر بابا میومد

هیچوقت خودمو نمیبخشیدم.

 

#پارت_519

تازه یاده حامد افتادم ، باید بهش خبر میدادم.

گوشیم جلوی صورتم گرفتم ، اشکام جلوی دیدمو

تار کرده بود.

به سختی اسمشو پیدا کردم و بعد از زدن دکمه

سبز کنار گوشم گذاشتم.

 

 

بعد از چندبوق طولانی بالاخره جواب داد.

_پروا

انگار از اینکه خودم باشم شک داشت.

هقی زدم اسمشو صدا کردم.

_پروا چرا گریه میکنی؟ چی شده؟ بابا کاری

کرد؟

اشکمو پاک کردم و با صدای گرفته ای لب زدم

_حامد بابا.. بابا حالش بد شد ، ما داریم میریم

بیمارستان.

با تموم شدن جملم صدای فریاد حامد بلند شد

_چی؟ چی شد بابا؟ کدوم بیمارستان؟

_نمیدونم…

 

 

بعد به طرف راننده برگشتم لب زدم

_کدوم بیمارستان میریم؟

وقتی راننده اسم بیمارستان گفت حامد انگار از

پشت گوشی شنید.

_پروا من الان راه میوفتم میام تو فقط آروم باش

حواست به مامان باشه.

نمیتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم

_حامد تروخدا زود بیا.

تلفن قطع کردم و سرمو تو دستم گرفتم.

بدجوری حالم بد بود.

بعد چند دقیقه بالاخره به بیمارستان رسیدیم.

 

 

پرستار ها خیلی زود بابا رو وارد بیمارستان

کردن و منو مامان پشتشون میدوییدیم اما وارد

قسمتی شدن و به ما دیگه اجازه ورود ندادن.

مامان روی صندلی نشوندم که شروع کرد زار

زدن.

روی پاهاش میکوبید اشک میریخت.

_ببین با باباتون چیکار کردید؟ ارزشش رو

داشت؟ اخه چرا اینجوری کردین؟ خدایا تروخدا

علی چیزیش نشه!

به دیوار تکیه زدم و اشکام سرازیر میشد.

هیچ جوابی نداشتم بدم ، من هیچوقت نمیخواستم

همچین اتفاقی برای بابا بیوفته.

_پروااا

 

 

باشنیدن صدای حامد تکیمو از دیوار گرفتم.

حامد به طرفمون دویید و جلوی من ایستاد.

_پروا ، مامان بابا کو؟ چی شد؟ حالش خوبه؟

قبل اینکه من بتونم حرفی بزنم مامان بلند شد و یقه

لباس حامد گرفت.

_بابات کو؟ رو تخت بیمارستان داره جون میده.

فقط بخاطر بلایی که شما دوتا سرش آوردید!

 

#پارت_520

حامد حرفی نزد و مامان فقط اشک میریخت و گله

میکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 163

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

چقدر ترسیدم.😣ولی خوب شد.آفرین به حامد😍مرررسی قاصدک جونم.حرف نداشت به خدا.🤗خوب و عالی و بی نقص و مرتب و منظم و سر وقت و …

ساناز
5 ماه قبل

همیشه فکر میکردم سر ی فرصت میان میشینن باهم صحبت میکنند به خانوادشون میگن چ غیر منتظره بوووود
حامد بالاخره ی حرکتی زد

فاطمه امیری
5 ماه قبل

چ باحال بود😍😍ممنوننننننن

Mahsa
5 ماه قبل

اوه اوه خداکنه باباش چیزیش نشه ک داستان غم انگیز میشه

Sahar B
5 ماه قبل

آفرین به حامد و مردانی این چنین حامی
آفرین
ممنون از قاصدک

دلارام آرشام
5 ماه قبل

آخ که قلبم 🤩🤩🤩🫨

فاطمه خانوم
5 ماه قبل

واییییی این حامد عجب بی کله اس😂😂 من به جای اون پشمام پشمام از ترس ریخته بود

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x