رمان اوج لذت پارت ۱۵۶

4.3
(154)

 

اوج لذت:

خودشو تو آغوش حامد انداخت و فقط اشک

ریخت.

منم گوشه ایستاده بودم و گریه میکردم.

حامد مامان رو روی صندلی نشوند و بعد اینکه

کمی آرومش کرد طرف من اومد.

به دیوار بغلم تکیه داد و جوری که تو دید مامان

نباشه دستمو گرفت

_پروا آروم باش.

کلافه سرمو پایین انداختم

_نمیتونم ، همش تقصیر منه کاش من میمردم!

حامد فشار محکمی به دستم داد غرید

_پروا دیگه این حرفو نزن اگرم کسی مقصر باشه

منم نه تو.

 

 

سرمو به دیوار تکیه دادم و سعی کردم نفس بکشم.

_پروا بابا چرا حالش بد شد؟ از باغ که داشتین

میرفتین چیزیش نبود.

مامان که نزدیکمون شده بود انگار سوال حامد

شنید زودتر جواب داد

_چون این دختر خیر ندیده تو چشمای بابات زل

زده میگه پشیمون نیستم دوستش دارم.

حامد بهم زل زد و انگار میخواست حرفی بزنه

اما بخاطر مامان نمیتونست.

مامان تازه نگاهش به دستامون افتاد و به طرفمون

حمله کرد.

مچ دستامونو سفت گرفت از هم جدا کرد

 

 

_شما میخواید منم سکته بدید؟ هیچی نگفتم فکر

میکنید احمقم.

حامد خواست حرفی بزنه که در اتاقی که بابا رو

داخلش برده بودن باز شد و دکتر بیرون اومد.

مامان زودتر از همه جلو رفت

_آقا دکتر حال شوهرم چطوره؟ خوبه؟ تروخدا

بگید خوبه؟

دکتر دستاشو بالا آورد و سعی کرد مامان رو آروم

بکنه

_لطفا آروم باشید ، نگران نباشید خطر رفع شد اما

فعلا باید تحت نظر باشن امشب موندکارن تا فردا

صبح ببینیم حالشون چطوره.

مامان خداروشکری گفت و منو تو آغوشش کشید.

 

 

اشکام پاک کردم ، واقعا خوشحال بودم که اتفاقی

برای بابا نیوفتاد.

حامد نزدیک شد و رو به دکتر گفت

_سلام من حامد کیانی هستم متخصص مغز

اعصاب میشه بپرسم چرا حالشون بد شده؟ اصلا

چی شده؟

دکتر ابراز خوشبختی کرد و جواب داد

_ متاسفانه پدرتون سکته کردن اما خداروشکر

خفیف بوده و زود رد شده.

مامان با شنیدن حرف دکتر هیع بلندی کشید.

حامد وقتی حال خراب جفتمون دید دست دکتر

گرفت و رفت تا تنهایی باهاش حرف بزنه.

 

 

مامان رو دوباره روی صندلی نشوندم خودمم

کنارش نشستم زار زدم.

_مامان ، بابا خوب میشه مگه نه؟

_پدرت خیلی قویه ، خیلی زود دوباره سرپا میشه.

 

#پارت_521

حامد بعد نیم ساعت بالاخره برگشت.

_مامان بلندشید برسونمتون خونه!

مامان با لحن سرد و خشکی گفت

_من هیجا نمیرم ، پیش بابات میمونم.

_منم میخوام بمونم.

 

 

حامد کلافه موهاشو چنگ زد

_اخه با این سر وضع؟ کل بیمارستان زل زدن به

شما ، پاشید ببرمتون خونه خودم برمیگردم اینجا.

مامان باز هم حرفشو تکرار کرد

_من پیش بابات میمونم تو برو!

حامد وقتی دید نمیتونه با مامان بحث بکنه لب زد

_حداقل پاشید بریم خونه لباساتونو عوض کنید

بخدا بعدش میارمتون یه چندتا وسیله هم برای بابا

بردار.

مامان اینبار دیگه مخالفت نکرد

_حامد نمیشه قبله رفتن باباتو ببینم؟

حامد سری به نشونه نه تکون داد

_نه فعلا نمیشه تو ای سی یو اجازه نمیدن.

 

 

مامان حرصی لب زد

_خب تو دکتری یجوری راضیشون بکن!

حامد مشخص بود خیلی ملافست و اصلا حوصله

نداره

_مامان من دکتره اینجا نیستم ، در ضمن من

خودمم اجازه نمیدم.

مامان دیگه حرفی نزد و بلند شد.

_من میمونم.

_پروا پاشو برمیگردیم دوباره

بلند شدم روبه روش ایستادم

_یکیمون بمونه بهتره ، شما برید مامان لطفا برای

منم لباس بیار.

 

 

حامد خواست مخالفت بکنه که مامان دستشو گرفت

و به طرف بیرون کشید

_حامد بیا ، پروا اینجا میمونه.

بعد از رفتنشون دوباره روی صندلی نشستم.

حالا که تنها بودم میتونستم راحت برای حال خودم

زار بزنم.

اگر بابا مجبورم میکرد از حامد جدا بشم؟

ما هنوز خبر عقدمون رو نداده بودیم و بابا سکته

کرده بود اگر میفهمید واویلا میشد.

خدایا ما چیکار کردیم؟ چرا بذر این عشقو تو

دلمون کاشتی؟ اصلا چرا اجازه دادی اونشب

اتفاقی بین ما بیوفته؟

_عزیزم حالت خوبه؟ میخوای برات آب بیارم؟

نگاهم به پرستار زیبایی که کنارم ایستاده بود افتاد.

 

 

_نه ممنونم.

پرستار دستشو روی شونم گذاشت و لب زد

_نگران نباش ، حال پدرت خوبه.

_میگم ، میشه ببینمش؟ تروخدا خیلی کوتاه

پرستار با ناراحتی نگاهم کرد

_متاسفم عزیزم فعلا نمیتونی ، اما…اگر بخوای

میتونی از پشت شیشه ببینیش.

_اره

همینم خوب بود ، باید میدیدمش تا کمی آروم بشم.

همراه پرستار رفتم که وار یه راهرو شد و بعد

چند قدم به جایی اشاره کرد

_بیا پدرت اینجاست.

 

 

سرمو چرخوندم و با دیدن بابا بین اون هم سیم و

دستگاه قبلم تیر کشید.

اینا باعثش من بودم.

اشک میریختم و توی دلم خودم نفرین میکردم.

_چرا سکته کردن؟ البته اگر نمیخواید جواب ندیدا

میدونم شخصیه فقط میخواستم کمی…

نزاشتم جملش کامل بشه با صدای ضعیفی لب زدم

_چون فهمید عاشق برادر ناتنیم که هیچ ارتباط

خونی باهاش ندارم شدم

 

#پارت_522

 

چشمای دختره از تعجب گرد شد.

به طرفم برگشت لب زد

_چی؟

بدون اینکه جوابشو بدم فقط به بابا زل زده بودم که

تازه فهمید عکس العملش خوب نیست و زود

خودشو جمع کرد.

_ببخشید ، یهو از دهنم پرید شرمنده.

همونجور که به بابا زل زده بودم با بغض لب زدم

_اشکالی نداره ، حق میدم تعجب بکنی هروز که

یکی عاشق برادرش نمیشه.

اولین بار بود که تونسته بودم با یه غریبه راجب

مسائل شخصیم حرف بزنم.

 

 

دخترک پرستار نگاهی به ساعتش انداخت لب زد

_عزیزم خیلی متاسفم بخاطر پدرت ایشالله زود

خوب بشن من باید برم اگر چیزی نیاز داشتی بهم

بگو.

تشکری خشک خالی کردم و به بابا زل زدم حالا

تنها بودم.

دستم روی شیشه گذاشتم

_بابا منو ببخش ، من نمیخواستم اینجوری بشه

بخدا… میدونم خیلی ناراحتت کردم میدونم حالا از

من متنفری حقم داری حتی اگر بخوای که منو ترد

بکنی بازم حق داری و من خیلی شرمنده ام ، اما

بابا…

لبخندی زدم و اشکم پاک کردم

 

 

_بابا من عاشق شدم ، همیشه دلم میخواست اگر یه

روز عاشق پسری شدم اولین نفر به شما معرفی

بکنم اما خب ، عشقم جوری شد که نتونستم.

بابا تروخدا منو ببخش من نمیتونم از حامد بگذرم

عاشقشم…امیدوارم یه روز منو درک بکنی

بابایی.

حالا که یکم حرف زده بودم و خودمو خالی کرده

بودم حالم بهتر بود.

کاش جرعت میکردم و این حرفارو به خودش

میگفتم اما مطمئنم بعد اینکه بهوش بیاد حتی رویی

ندارم که نگاهش بکنم.

بدجوری خسته بودم ، و انقدر ترسیده بودم و

استرس کشیده بودم که باعث شده بود شدید خوابم

بگیره.

بدنم همیشه در برابر ترس و استرس اینجوری

کش میومد و خوابم میگرفت.

 

 

روی صندلی نزدیکه ای سی یو نشستم ، سرمو به

دیوار تکیه دادم و چشمام بستم تا کمی استراحت

بکنن اما نفهمیدم کی خوابم برد.

***

_حامد چرا دکترا هیچی نمیگن؟ یعنی از دیشب

حال بابا هیچ تغییری نکرده؟

همونجور که روی نیمکت نشسته بود در جوابم

گفت

_پروا انقدر استرس نداشته باش ، اگر تغییری

میکرد خبر میدادن دیگه باید صبر کنیم.

نمیتونستم استرسم کنترل بکنم.

 

 

فکر اینکه اتفاقی برای بابا بیوفته همینجوریش

دیوونم میکرد و حالا اگر بخاطر من چیزی میشد

تا آخر عمر خودم نمیبخشیدم.

 

#پارت_523

مامان از دیشب قرآن به دست داشت و فقط دعا

میکرد.

همونجور که نشسته بودم دستمو داخل موهام فرو

کردم که یهو دوتا پرستار همراه دکتر به طرف

اتاق بابا دوییدن.

_زود باشید زود.

 

 

قبل اینکه بتونیم بفهمیم چی شده وارد اتاق بابا شدم

و پرده اتاقش کشیدن تا ما نتونیم داخل ببینیم.

هممون از جامون بلند شده بودیم و پشت در ایستاده

بودیم.

با ترس لب زدم

_حامد چی شد؟ نکنه اتفاقی برای بابا افتاد؟ خدایا

مامان هم اشکاش سرازیر شد و ضربه ای محکم

به پاهاش زد

_خدایا التماست میکنم ، علی چیزیش نشه من

بدون اون میمیرم خدایا…

حامد تنها کسی بود با اینکه خودشم ترسیده بود

استرس داشت اما سعی میکرد مارو آروم بکنه.

 

 

لحظه ای دلم به حالش سوخت ، چقدر مرد بودن

سخته حتی یه خم به ابروش نمیورد تا ما نترسیم.

_مامان پروا اروم باشید هیچی نیست بابا خوب

میشه…

حامد مامان تو اغوشش گرفت.

چقدر منم به بغلش احتیاج داشتم اما نمیتونستم

جلوی مامان.

اشکم لحظه ای هم بند نمیومد.

نمیدونم چقدر طول کشید که بالاخره دکتر از اتاق

خارج شد.

اینبار من اولین نفر به طرف دکتر حمله کردن و

بین هق هق کردن پرسیدم

 

 

_آقا دکتر چی شد؟ حال پدرم خوبه؟ اتفاقی که…

نیوفتاده؟

دکتر ماسکش رو از روی صورتش برداشت و با

لحن ملایمی گفت

_نگران نباشید ، حال پدرتون خوبه چشماش رو

باز کرد.

با شنیدن حرف دکتر با خوشحالی از جام پریدم پ

خودمو تو بغل حامد انداختم.

_حامد بابا بیدار شده.

دستای حامد که دورم پیچیده شد تازه متوجه شدم

چیکار کردم.

زود از بغلش بیرون اومدم.

 

 

خداروشکر مامان چون نگران بابا بود حرفی نزد

و حتی انگار خودش رو به ندیدن زده بود.

رو به دکتر گفت

_میشه ببینیمش آقای دکتر؟ لطفا

دکتر لبخندی به مادرم زد

_متاسفم نمیشه یه مدت دیگه باید توی ای سی یو

بمونن اگر مشکلی پیش نیاد و علائمشون نرمال

بمونه به پخش انتقال میدیمشون اونوقت میتونید

ببینیدش.

 

#پارت_524

 

 

از دکتر تشکر کردیم و بالاخره دل هممون کمی

آروم گرفته بود.

حس میکردم که حامد حال خوبی نداره اما اصلا

به روی خودش نمیاره.

باید باهاش حرف میزدم باید آرومش میکردم.

میدونستم اونم حالا خودش مقصر میدونه و

سرزنش میکنه درست مثله من.

مامان روی صندلی نیست.

حامد به دیوار تکیه داده بود که گوشیش زنگ

خورد.

نگاهی به صفحه انداخت لب زد

_من میرم تو حیاط حرف بزنم ، یکمم هوا بخورم.

 

بعدم بدون معطلی گوشی جواب داد ازمون دور

شد.

منم باید دنبالش میرفتم اما الان خیلی زود بود.

پنج دقیقه که گذشت دستم رو روی معدم گذاشتم

_مامان من خیلی گشنمه برم یه چیزی بگیرم

بخوریم؟

مامان که درک میکرد بدنم ضعیفه و حالا که از

دیشب چیزی نخوردم و تازه این همه هم گریه

کرده بودم لب زد

_برو مادر ، پول داری پیشت؟

سرمو به نشونه آره تکون دادم و ازش فاصله

گرفتم.

 

 

مامان حتی با اینکه ازم ناراحت و عصبی بود اما

بازم مهر و محبتش توی لحظه های حساس حالم

خوب میکرد.

کاش مجبور نبودم بهش دروغ بگم.

از مامان فاصله گرفتم راه افتادم سمت حیاط…

خداروشکر راهرو ها پیچ در پیچ بود و مامان

اصلا راهی که میرفتم نمیدید.

وارد حیاط شدم و نگاهی انداخت دنبالش گشتم.

پیدا کردنش زیاد سخت نبود یه گوشه ایستاده بود و

سرشو به دیوار تیکه داده بود چشماش بسته بود.

به طرفش رفتم همونجور که تکیه داده بود دستامو

دور بدنش حلقه کردم سرم روی سینش گذاشتم.

لحظه ای بدنش پرید ، مشخص بود ترسید.

_ترسیدم جوجه.

 

 

جوابی ندادم و دستاشو گرفتم دور کمرم انداختم.

سرمو بالا آورد و چونم به سینش تکیه دادم

درسیدم

_ حالت خوبه؟

به چشمام زل زد ، از نگاهش کلافگی میریخت.

_سعیمو دارم میکنم خوب باشم.

لبخندی زدم و بوسه ای روی سینش زدم

_حامد بابا خوب میشه.

خم شد و بوسه ای روی موهام زد

_ایشالله ، پروا..

_جانم

 

 

کمی ازش فاصله گرفتم نگاهم باز بهش دادم تا

حرفشو بزنه

_پشیمون که نشدی؟

کمی مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم

_ شدم!

 

#پارت_525

لحظه ای ترس رو تو نگاه مرد ۳۰ساله ام دیدم.

دلم نمیخواست از جانب من حتی یه ذره ترسی

داشته باشه پس ادامه دادم

_پشیمونم که نزاشتم اونشب تو خونه خودمون

بگی ، شاید اگر جلو فامیل اینکارو نمیکردیم بابا

اینجوری نمیشد.

 

 

با شنیدن حرفم چشماش بست و سرشو به دیوار

تکیه زد

_پروا به این فکر نکن اگر قرار بود اتفاق بیوفته ،

می افتاد و کسی نمیتونست جلوشو بگیره.

سرمو تکون دادم و لب زدم

_حامد حالا چی میشه؟

دستشو رو نوازش وار روی سرم کشید لب زد

_باید صبر بکنیم تا حال بابا خوب بشه.

غصه دار نگاهش کردم

_حامد من میترسم ، ما فقط گفتیم همو دوست

داریم اگر بفهمن عقد کردیم…

حامد تکیشو از دیوار گرفت لب زد

 

 

_از دیشب خودم دارم بهش فکر میکنم ، تو یه

موقعیت درست بهشون میگیم فعلا نمیشه مامانم

سکته میکنه اینجوری.

باشه ای گفتم و برای اینکه یه کوچولو حالمون

عوض بشه لب زدم

_فقط تروخدا زمان مناسبت وسط عروسی یکی

دیکه نباشه اینار همه مهمونا سکته میکنن.

حامد لبخندی زد و چشمی گفت.

_تو برو پیش مامان منم یکم میام.

رو انگشتای پام بلند شدم و بوسه ای روی گونش

زدم ازش فاصله گرفتم.

قبل اینکه پیش مامان برگردم از بوفه دوتا

بیسکوئیت و چای گرفتم.

مامان سرشو تو دستاش گرفته بود اشک میریخت.

 

 

با دیدنش سرجام ایستادم.

نکنه برای بابا اتفاقی افتاده؟ وای نه…

سریع طرفش دوییدم و جلوی پاش ایستادم

_مامان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ بابا چیزی

شده؟

مامان سرشو بلند کرد نگاهی به حال ترسیدم

انداخت

_نه آروم باش بابات خوبه!

اگر بابا خوب بود پس مامان چرا داشت اینجوری

اشک میریخت.

_پس…پس چرا داشتی گریه میکردی؟

مامان بی اهمیت به سوالم گفت

 

 

_من اشتها ندارم خودت یکم بخور بدنت ضعیفه

بیهوش نشی بخدا نمیتونم تحمل کنم توام چیزیت

بشه.

مشخص بود که نمیخواد جوابمو بده.

باشه ای گفتم و کنار مامان نشستم.

خودمم اصلا اشتها نداشتم اما برای اینکه ضایع

نباشه کمی بیسکوئیت با چایی خوردم.

نمیدونم چقدر گذشت و چقدر منتظر موندیم تا

بالاخره گفتن بابا رو بردن بخش و میتونیم

ببینیمش!

 

#پارت_526

 

 

استرس تمام وجودم فرا گرفته بود.

حالا چجوری باید تو روی بابا نگاه میکردم؟

چی باید میگفتم؟

جلوی در اتاق بابا ایستاده بودیم.

_من همینجا میمونم شما برین تو!

مامان طرفم چرخید ، مشخص بود فهمیده میترسم

و روی نگاه کردن ندارم.

دستمو گرفت و لب زد

_بیا ، بزار بدونه که اینجایی.

وقتی مامان میگفت یعنی یه چیزی میدونه.

پس مخالفت نکردم و سرم پایین انداختم.

با هم وارد اتاق شدیم.

 

 

مامان اولین نفر سمت بابا رفت و دستشو روی سر

بابا کشید.

_علی

چند قدم دیگه به سختی جلو رفتم اما هنوزم با تخت

فاصله داشتم.

چشمای بابا باز شد و نگاهش به مامان افتاد.

_خدایا شکرت حالت خوبه عزیزم؟

بابا با صدای ضعیفی جواب داد

_خوبم ، آروم باش.

مامان خم شد و بوسه ای رو پیشونی بابا زد.

بابا تازه نگاهش به من و حامد افتاد.

اخماش توی هم رفت اما حرفی نزد.

 

 

حامد همیشه از من قوی تر بود.

نزدیک بابا شد و دستشو گرفت بوسید

_بابا خداروشکر خوبی ، خیلی نگرانت بودیم.

بابا از حامد رو گرفت.

جفتمونم میدونستیم بابا هنوزم عصبانی و ناراحته

پس زیاد هم از رفتارش تعجب نمیکردیم.

حالا نوبت من بود که جلو برم.

نزدیک بابا شدم و با سر خم شده فقط صداش

کردم.

_بابا

_برید بیرون ، جفتتونم برید.

 

با شنیدن حرف بابا بغضم گلوم گرفت ، دیگه مارو

نمیخواست حتما وقتیم حالش خوب بشه منو از

خونه پرت کنه بیرون بگه دیگه من بچش نیستم .

چقدر بد بود این حس ترس که چون بچه خودشون

نیستم همیشه احتمال جدا شدن ازشون باهام بود.

مامان کمی پادرمیونی کرد لب زد

_علی بچه ها خیلی نگرانت بودن نکن اینجوری!

بابا اما اصلا کوتاه نیومد با لحن تندی گفت

_اونا اصلا به من و تو فکر نمیکنن که اگر

میکردن من الان روی این تخت نبودم.

بفرستشون بیرون حام خوب نیست.

مامان وقتی رفتار بابا رو دید به منو حامد اشاره

زد از اتاق بیرون بریم.

 

 

بدون هیچ اعتراضی سریع بیرون رفتم و حامدم

پشتم خارج شد.

همین که حامد درو بست به طرفش چرخیدم لب

زدم

_تموم شد حامد ، بابا دیگه منو نمیخواد حالش

خوب بشه منو از خونه هم بیرون میکنه حتما و

دیگه نمیزاره دخترش باشم.

رفتارام مثل بچه ای پنج شیش ساله شده بود که

قراره پدر مادرش رو از دست بده.

 

#پارت_527

حامد نزدیکم شد و دستامو محکم گرفت قاطع گفت

 

 

_پروا تمومش کن ، بهت گفتم این اتفاق نمیوفته

پس بهم اعتماد کن.

لحظه ای ازش ترسیدم ، چرا انقدر عصبانی شد؟

نگاهش به چشمای اشکیم که افتاد منو تو آغوش

کشید

_گریه نکن جوجه ، همینجوری عصبیم اسکات

بدجوری حالمو بد میکنه.

حرفی نزدم و درکش کردم ، میفهمیدم که تحت

فشاره…

***

_پروا زودتر برو درو باز کن تو..

 

 

چشمی گفتم ازشون جلو زدم ، از حیاط گذشتم کلید

از کیفم بیرون کشیدم درو باز کردم.

دکتر دیشب بعد از بهوش اومدن بابا اجازه داد که

امروز بیاریمش خونه و گفت زیاد نباید حرکت

بکنه فعلا استراحت مطلق باشه.

استرس تمام وجودم گرفته بود ، حالا که بابا

برگشته بود خونه دیگه راه فراری نبود و باید

حرف میزدیم.

درو به سختی باز کردم و زود دمپایی های بابا رو

جلوی در گذاشتم.

بابا هنوز راحت نمیتونست راه بره برای همین

حامد یک طرفش رو و مامان از طرف ده گرفته

بودنش و کمکش میکردن.

 

 

من میخواستم کمک بکنم اما زوری نداشتم و مامان

میترسید که بابا زمین بخوره.

بالاخره وارد شدن ، زود خم شدم و کفشای بابا رو

در آوردم دمپایی رو پاش کردم.

حامد و مامان بابا رو تا داخل بردن و روی مبل

راحتی سالن نشوندنش.

بابا نفس عمیقی کشید ، مشخص بود همین یه تیکه

راه هم خیلی اذیتش کرده.

مامان رو به من گفت

_پروا زود برو برای بابا آبمیوه بگیر با داروهاش

بدم بخوره.

چشمی گفتم خواستم به طرف آشپزخونه برم که

صدای بلند بابا مانع شد.

 

 

_لازم نکرده ، نمیخوام.

مامان زودتر گفت

_چرا بزار بگیره ، دکتر گفت باید بخوری تا

دوباره جون بگیری.

بابا سرشو به نشونه نه تکون داد لب زد

_نمیخواد ، میخوام حرف بزنم و زودتر این

موضوعی که اعصاب هممونو خراب کرده تموم

کنم.

یعنی چی میخواست بگه؟ البته حدس میزدم اما

بازم ترس داشتم.

 

#پارت_528

 

 

_حامد بیا اینجا ، پروا توام.

بدون هیچ حرفی با پاهای لرزون کنار مامان

نشستم.

حامد هم دقیقا روبه روی بابا نشست.

دستام از ترس داشت میلرزید.

با قرار کرفتن دستی روی دستم نگاهم به مامان

دادم.

چشماشو روی هم گذاشت و این یعنی آروم باشم.

بابا سرفه ای کرد تا گلوش رو صاف بکنه.

_باید تمومش کنید.

 

 

نگاه بغض دارم به بابا دوختم.

حامد هم هیچ حرفی نزد و انگار به سختی جلوی

خودش رو گرفته بود.

بابا ادامه داد

_چیزی که شما بهش فکر میکنید هیچوقت اتفاق

نمیوفته ، شما دوتا هرچقدرم ارتباط خونی نداشته

باشید بازم خواهر برادرید.

شما با هم بزرگ شدید دقیقا مثل یه خواهر برادر

همه اطرافیان فامیل دوست آشنا هم اینو اینجوری

میدونن پس هرچی توی سرتونه بریزید دور شما

خواهر برادرید.

با تموم شدن جمله بابا حامد خیلی سریع از جاش

بلند شد.

دستشو روی دهنش گذاشته بود سعی داشت حرفی

نزنه اما انگار دیگه نتونست.

 

 

_بابا ، من هیچوقت پروا رو مثل خواهرم ندیدم

خودتم اونو مثل خواهرم نمیدونستی که اگر

اونجوری بود بعد اینکه از سربازی برگشتم بهم

نمیگفتی برم برای خودم خونه بگیرم و تنها زندگی

کنم درسته؟ حتی ازم خواستی مامان نفهمه و فکر

بکنه درخواست خودمه!

چشمای مامان گرد شد.

منم خیلی تعجب کرده بودم ، فکر میکردم حامد با

خواست خودش رفته.

بابا اخماش بدجوری توی هم بود

_پسر من گفتم بری چون نمیخواستم همین اتفاق

بیوفته ، چون میدونستم کنار هم بودنتون درست

نیست.

 

 

حامد دستی بین موهاش کشید لب زد

_چرا نمیخوای؟ چرا نمیشه اخه؟

_چون شما خواهر و برادرین و هیچی نمیتونه اینو

عوض بکنه همه هم اینو اینجوری میدونن ،

نمیزارم اخر عمری آبرومو ببرین.

حامد پشتشو به بابا کرد و لب زد

_من پروا رو دوست دارم ، بابا چرا درکم

نمیکنی؟

قلبم به درد اومد برای تنهاییمون.

بابا با بی رحمی لب زد

_ چون هوسه ، بچه بازیه یادتون رفته رابطه

اصلیتونو.

حامد به ضرب طرف بابا برگشت لب زد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 154

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خانوم
5 ماه قبل

کاشکی پدر و مادرا سخت نمی گرفتن…..
کاشکی آنقدر سنگ نمی ذاشتن تو راهمون….
کاشکی …..
کاشکی دل بچه شون‌ به خاطر اون چیزی که خودشون میخاند پایمال نمی‌کردند….
خیلییی خوب حال پروا درک میکنم….اینکه یه طرف خانواده ات باشند یه طرف عشقت…..
اینکه….😔😔💘💔

Sahar B
پاسخ به  فاطمه خانوم
5 ماه قبل

آخییییی عزیزم
ناراحت شدم
انشاالله هرچی خیر و صلاحه سرراهت بیاد و خوشبختی مهمون ابدی زندگیت باشه

فاطمه خانوم
پاسخ به  Sahar B
5 ماه قبل

قربونت بشم 💛
اوممم انشالله همچنین شما

Sahar B
پاسخ به  فاطمه خانوم
5 ماه قبل

زنده باشین

Sahar B
5 ماه قبل

چقدر حامد پشتیبان خوبیه
کاش پروا انقدر استرسی نبود
خب پروای لعنتی بابات بندازتت بیرون هم توی مغز فندقی میتونی بری خونه ی حامد
ممنون از قاصدک

camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘

Mahsa
5 ماه قبل

اخیییی چقد گناه دارن🥺

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x