اوج لذت:
نیشخندی زد و به غذا اشاره کرد
_باشه اشتباه میکنم ، غذاتو بخور.
مامان خواست به طرف در بره که دیگه طاقت
نیاوردم
_مامان به بابا….که نمیگی؟
#پارت_538
مامان طرفم چرخید و نگاهی بهم انداخت
_حامد پسر منم هست هیچوقت به ضررش کاری
نمیکنم.
نفس راحتی کشیدم و سوالی دیگه پرسیدم
_بابا گوشیه منو پس نمیده؟ رسما انگار من
اسیرتون شدم.
مامان اخمی کرد و لب زد
_پروا به قول خودت تو دیگه بچه نیستی بزرگ
شدی پس باید مادر پدرتو درک بکنی فعلا پدرت
گوشیتو پس نمیده.
عصبی مشتی به پاهام زدم
_من آخر از این خونه فرار میکنم.
_اونجوری فقط همچیو بدتر میکنی ، فردا دانشگاه
داری؟
سرمو به نشونه آره تکون دادم
_ساعت ۹کلاس دارم تا ۲
_باشه به بابات میگم صبح زود پاشو آماده شو
کنایه وار لب زدم
_چجوری بیدار بشم؟ گوشیم گرفتین نمیتونم ساعت
بزارم.
_خودم بیدارت میکنم حالا غذاتو بخور بگیر
بخواب ، شب بخیر.
جوابی ندادم و مامان از اتاق خارج شد.
چقدر من باید عذاب میکشیدم و حرص میخوردم.
زود از جام بلند شدم و دوباره طرف پنجره رفتم.
دیگه خبری از حامد نبود.
آهی کشیدم و به تخت برگشتم.
بوی غذا بدجوری دیوونم کرده بود.
سینی برداشتم مشغول شدم….
***
_ساعت دو میام دنبالت پروا…
کولم پشتم انداختم و از ماشین پیاده شدم
_باشه بابا ممنون.
بدون اینکه نگاهی به اطرافم بندازم مستقیم وارد
دانشگاه شدم.
کمی که گذشت ایستادم برگشتم پشتم نگاه کردم.
دیگه ماشین بابا دم در نبود.
سریع راهی که رفته بودم برگشتم نگاهی به
اطراف انداختم.
اما خبری از حامد نبود.
باید بهش زنگ میزدم.
با دیدن ترانه که از ماشین پسری جوون با خنده
پیاده میشد منتظرش ایستادم.
دستی برای پسر تکون داد به طرف ورودی
داشنگاه اومد.
قبل اینکه وارد بشه طرفش رفتم و دستشو گرفتم.
اول انگار ترسید و فاصله گرفت اما با دیدن من
نفس راحتی کشید.
_پروا چی شد؟ ترسیدم.
با اینکه بخاطر کاراش قصد نداشتم هیچوقت
باهاش آشتی بکنم اما حالا به کمکش نیاز داشتم و
باید همه چیو فراموش میکردم.
#پارت_539
_ترانه میشه یه کمکی بهم بکنی؟
چشماش گرد شد.
انگار از اینکه من ازش درخواستی داشتم تعجب
کرده بود.
_آره حتما چه کمکی؟
_میشه گوشیتو بهم قرض بدی؟
ترانه دستم گرفت و منو گوشه ای از حیاط بزرگ
کشید.
تلفنش از کیفش بیرون آورد رمزش رو زد
_بیا
زود از دستش قاپیدم تشکر کردم.
تند تند شماره حامد گرفتم.
بعد از چندبوق طولانی صدای مردونش توی
گوشی پیچید
_بله بفرمایید
با نگرانی لب زدم
_حامد تو کجایی؟ خیلی نگرانت شدم.
صدای متعجبش توی گوشی پیچید
_پروا تویی؟ این شماره کیه؟
_حامد بیخیال اینا برای دوستمه ، تو کجایی؟
نیومدی دانشگاه؟
حامد کمی مکث کرد لب زد
_پروا الان نمیتونم بیام ، تا ساعت چند توی
دانشگاهی؟
بدجوری حالم گرفته شده بود.
_چرا نمیتونی بیای؟ حامد میخوام باهات حرف
بزنم.
نفس محکمی کشید که از پشت تلفن هم شنیدم
_پروا الان کار دارم نمیتونم بیام ، تا ساعت چند
دانشگاهی؟
بغضم گرفت ، یعنی کارش از من مهم تر بود؟
صدایی از پشت گوشی شنیدم
_آقا بسه بیاید همه منتظر شمان!
_پروا زودباش جواب بده
به سختی نفسی تازه کردم تنها یه کلمه گفتم
_دو
صدای بوق های متعدد نشون میداد که قطع کرده.
چی شد؟ چرا متوجه هیچی نشدم؟ چرا حامد
اهمیتی به حرفام نمیداد؟ فکر میکردم از صبح زود
برای دیدنم بیاد دانشگاه..
_پروا چی شد؟ حالت خوبه؟
قطره اشکی که از چشمم پایین افتاده بود رو با
پشت دستم پاک کردم طرفش چرخیدم.
_چیزی نیست خوبم ، ممنونم.
گوشی به دستش دادم به طرف ساختمون دانشگاه
راه افتادم که کنارم اومد.
_پروا اگر اتفاقی افتاده بهم بگو تا جایی که بتونم
کمکت میکنم.
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_چیزی نیست ممنونم.
ترانه سریع تکون داد و همراه هم وارد شدیم.
کلاسمون با هم یکی بود و برای همین از هم جدا
نشدیم.
روی صندلی نشستیم و ترانه از داخل کیفش چیزی
در آورد و طرفم گرفت.
نگاهی به دستش انداختم.
کارت مربع کرم رنگی دستش بود.
_این چیه؟
#پارت_540
لبخندی زد و روی میز گذاشت
_بازش کن
کارت رو برداشتم و بازش کردم.
با خوندن داخلش چشمام درشت شد.
کارت دعوت بود.
_داری نامزد میکنی؟
سرشو تکون داد
_اره دو هفته دیگس ، پروا میشه حتما بیای؟ من
فقط به تو خبر دادم.
میدونستم که بعد از اتفاقی که بهم گفته بود با همه
دوستاش قطع رابطه کرده بود.
با حسرت نگاهی به اسماشون کنار هم انداختم.
چرا حق منو حامد این نبود؟
_چجوری باهم اشنا شدین؟
ترانه خنده ای کرد و گفت
_مشاوره ، دکتری که بعد اون اتفاق رفتم پیشش
مشاوره اون بود.
لبخندی زدم
_مبارک باشه.
_ممنونم.
با ورود استاد به کلاس دیگه حرفی نزدیم.
هیچی از حرفای استاد متوجه نمیشدم.
ذهنم بدجوری درگیر حامد بود….
ساعت ۱۲اولین کلاسم تموم شد.
غصه دار همونجور نشسته بودم و به روبه روم
خیره شدم.
_پروا پاشو بریم حیاط اینجا گرمه.
حتی حوصله نداشتم پله های دانشگاه رو بالا پایین
بکنم چه برسه تا خروجی ساختمون برم.
_من حوصله ندارم تو برو یک ربع دیگه کلاس
بعدیم شروع میشه میرم همونجا مستقیم.
ترانه بی اهمیت به حرفم دستمو کشید و منو بلند
کرد.
_پاشووو
به اجبار بلند شدم و یواش یواش به طرف حیاط
رفتیم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو توی ریه هام
کشیدم.
بدجوری بغض تو گلوم سنگینی میکرد.
با صدای زنگ گوشی ترانه ازش فاصله گرفتم
روی نیمکت نشستم.
نگاهی به شماره انداخت جواب داد
_بله بفرمایید…بله بله کنارمه الان میدم بهش..
نزدیکم شد و لب زد
_پروا با تو کار دارن.
با شنیدن حرفش زود گوشی از دستش گرفتم
_حامد
صدای حامد که داشت نفس نفس میزد توی گوشم
پیچید
_پروا زودباش بیا جلو ورودی دانشگاه اجازه
نمیدن بیام تو..
ذوق زده باشه ای گفتم و از جام بلند شدم.
پاتند کردم به طرف در دانشگاه رفتم.
از در خارج شدم و نگاهم بهش افتاد که پیرهن
سفید مردونه همراه شلواری سیا پوشیده بود و
پشت به من ایستاده بود.
_حامد
#پارت_541
طرفم برگشت که با دیدن وضعیتش نزدیک بود
سکته بکنم.
دستمو روی دهنم گذاشتم و داد زدم
_حامد این چه وضعیه؟
زیر چشمش کبود شده بود و کمی ورم کرده بود.
گوشه ابروش زخمی بود و خون مرده شده بود.
کنار لب هم ورم کرده بود و مشخص بود پاره
شده.
وضعیت لباسشم داغون بود.
چند دکمه پاره شده بود و لباس سفیدش با قطره
های خونه پر شده بود.
حامد زود نزدیکم شد
_پروا خوبم نگران نباش
دستمو طرف صورت کبودش بردم و با بغض لب
زدم
_چه بلایی سرت اومده؟ کی تورو اینجوری کرده
حامد؟ نکنه…نکنه بابا..
حامد دستامو توی دستش گرفت و بوسه ای روی
جفتشون زد
_پروا عزیزدم آروم باش ، الهیی قربونت برم
گریه نمیکنیا بخدا یه قطره اشک ببینم میزارم
میرم.
ترسیده زود اشکام با شونم پاک کردم
_نه نه گریه نمیکنم ، حامد تروخدا بگو چی شده؟
_پروا اینجا واینستید الان حراست میاد گیر میده!
تازه یاد ترانه افتادم که همراهم اومده بود.
طرفش چرخیدم مشخص بود از نزدیکی من به
حامد تعجب کرده.
حامد نگاهش به ترانه انداخت و سری تکون داد.
ترانه هم سلام آرومی کرد.
تازه متوجه شدم که تلفن ترانه توی دستم مونده.
زود طرفش گرفتم و لب زدم
_ترانه خیلی ممنونم ، من الان میرم بعدا میام همه
چیو برات توضیح میدم.
ترانه فقط باشه ای گفت و بعد از گرفتن گوشیش
خدافظی کرد رفت.
همراه حامد از دانشگاه دور شدیم.
_ماشینت کجاست؟
دستمو گرفت و منو به طرف پارکی که نزدیک
دانشگاه بود برد.
_ماشین نیست پروا.
گیج نگاهش کردم
_یعنی چی نیست؟ نیاوردی؟
_توضیح میدم صبر کن بریم یه جای خلوت.
سوال نپرسیدم و بالاخره وقتی به نیمکتی پشت
درخت رسیدیم رضایت داد.
منو توی آغوشش کشید و سرشو توی گردنم فرو
کرد.
منم محکم دستانو دورش حلقه کردم.
عطرشو توی بینیم کشیدم ، چقدر دلتنگش بودم.
بدجوری معتادش شده بودم.
_حامد ، نمیخوای بگی چی شده؟ بخدا نگرانم!
حامد بعد اینکه با تمام وجودش عطرمو نفس کشید
کمی عقب کشید.
_پروا بدجوری دلم برات تنگ شده بود.
♡چنل عاشقان رمان♡
https://t.me/darkhast_romannn
چنلی پر از جدید ترین رمانهای فروشی و ممنوعه و
چاپی که به صورت رایگان گذاشته میشه
♡لینک گپ درخواست رمان♡
#پارت_542
با شنیدن اعترافش بدجوری خوشحال شدم.
اما وجود زخما و کبودی ها روی صورتش اجازه
نمیداد خیلی ادامه پیدا بکنه.
_حامد تروخدا بگو چی شده؟ چرا زودتر نیومدی؟
با کی دعوا کردی؟
حامد منو روی نیمکت نشوند و خودشم کنارم
نشست
_چیزی نیست انقدر استرس نداشته باش ، صبح
وقتی داشتم میومدم دانشگاه فکرم یکم درگیر بود
حواسم پرت شد زدم به ماشین جلوییم یارو از این
آدمای کله خراب در اومد بعدم دعوا شد…
اخمام درهم کردم و لب زدم
_چرا دعوا شد یهو؟ خب زنگ میزدید پلیس و
خسارتش میدادی!
حامد دستی توی موهاش کشید لب زد
_میخواستم همونکارو بکنم اما وقتی شروع کرد
فحش دادن دیگه نتونستم وایستم نگاهش کنم کتکش
زدم!
با نگرانی لب زدم
_زندس؟
حامد خنده ای کرد و سرشو تکون داد
_اره!
دستمو نزدیک بردم و روی زخم کنار ابروش
کشیدم
_الهی دستش بشکنه ، ببین با صورتت چیکار
کرده؟
ازش شکایت کردی دیگه؟
حامد سرشو بهدنشونه نه تکون داد
_اون شکایت کرد ، وقتی بهم زنگ زدی تو
کلانتری بود. الانم با وثیقه آزادم!
با تموم شدن جملش هیعع بلندی کشیدم و دستمو
روی دهنم گذاشتم.
چطوری میتونست انقدر ریلکس باشه؟
_حامد میفهمی چی میگی؟ اصلا تو کتک خوردی
اون چرا شکایت کرده؟
نیشخندی زد
_تو باید حال اونو میدیدی!
باورم نمیشد حامد این حرفارو میزد.
یعنی انقدر عصبی بود که اینکارارو کرده؟
_حامد حالا چی میشه؟ زندان نمیری دیگه؟
دستمو توی دستش گرفت و بوسه ای زد
_نترس چیزی نمیشه اصلا به این چیزا فکر نکن.
تو خوبی؟
خودمو توی آغوشش انداختم و لب زدم
_تاجایی که بشه سعی میکنم خوب باشم اما
سخته…
حامد بابا میخواد برات بره خواستگاری خبر
داری؟
پوزخندی زد و گفت
_خبر دارم ، پس به توام گفتن؟ نگران نباش
همچین چیزی اتفاق نمیوفته دیشب بابا زنگ زد و
منم بهش گفتم که امکان نداره برم.
کمی ته دلم قرص شده بود.
با لبخند گفتم
_منم به بابا گفتم!
_چی گفتی؟
ازش فاصله گرفتم و مثل دیشب دقیقا با همون لحن
گفتم
_من اجازه نمیدم برای حامد برید خواستگاری!
#پارت_543
چشمای حامد درشت شد.
انگار از شنیدن حرفم خیلی تعجب کرده بود.
_پروا بابا که کاری نکرد؟
ترسیده بود بابا کتکم زده باشه؟
_کاری نکرد نگران نباش.
حامد بوسه ای روی دستام زد
_پروا شرمندتم که مثل تو جسارت گفتن اینکه عقد
کردیم ندارم.
نکاهشو ازم دزدید.
میفهمیدم که چقدر براش سخته زدن این حرف..
دستمو دو طرف صورتش گذاشتم لب زدم
_حامد هیچوقت شرمنده نباش ، میدونم که برای
چی نمیگی بالاخره منم بزرگ شدم و میفهمم.
حامد لبخندی زد و سرشو جلو آورد بوسه ای روی
گونم گذاشت
_پروا چه خوبه که عاشقت شدم!
چه شیرین گفت.
شنیدن اینجور اعتراف ها از زبون مردی که
عاشقش بودی مثل عسل بود.
سرمو توی سینش قایم کردم که سرمو نوازش
کرد.
_پروا بلندشو بریم دیگه!
ازش فاصله گرفتم و با هم بلند شدیم.
_باشه منم برگردم دانشگاه بابا ساعت دو میاد
دنبالم.
حامد دستمو محکم گرفت و به طرف خیابون راه
افتاد
_قرار نیست برگردی.
متعجب تو جام ایستادم.
حامد وقتی دید حرکت نمیکنم طرفم چرخید
_چی شد؟
_یعنی چی قرار نیست برگردم؟
حامد نزدیکم شد و روبه روم ایستاد
_میریم خونه من دیگه برنمیگردی خونه!
ترس تمام وجودم گرفت ، یعنی قرار بود یجوری
فرار بکنم.
_حامد ولی…بابا بفهمه خیلی عصبانی میشه!
دستمو دوباره سفت گرفت به طرف کنار خیابون
رفت و دستشو برای ماشین ها تکون میداد.
_عصبانیت بابا حالا حالا ها ادامه داره نمیتونم
همینجوری دست روی دست بزارم پروا ، نمیتونم
اجازه بدم تو هروز توی اون خونه استرس داشته
باشی…
اولین ماشینی که ایستاد سوار شدیم.
حامد آدرس خونش رو داد.
نمیدونستم قراره چی بشه و خیلی ترسیده بودم.
با ناخونم به جون گوشت دستم افتاده بودم و لبامو
گاز میگرفتم.
دست حامد روی دستم قرار گرفت.
نگاهمو بهش دوختم که لب زد
_پروا تو فقط به من اعتماد کن ، نمیزارم اتفاقی
بیوفته قول میدم.
لبخند مصنوعی زدم و سرمو تکون دادم.
هرچقدرم قول میداد من باز استرس داشتم و
نمیتونستم جلوی خودم بگیرم.
#پارت_544
حامد گوشیش رو در آورد و شماره ای گرفت کنار
گوشش گزاشت.
_الو سلام نوید چطوری؟ میتونی برام یه ماشین
جور کنی؟…نه نگران نباش چیزی
نشده…تصادف کردم پلیش ماشینمو خوابوند تا برم
در بیارمش ببرم تعمیرگاه دوروز کاره بدون
ماشین سختمه…
ناخودآگاه با دقت به همه حرفاش گوش میکردم.
_باشه ایول ، همون کارمو راه میندازه خودت
لازم نداریش؟…باشه پس فردا میام
میگیرم….خب پس دستت درد نکنه منتظرتم.
بعد از چند دقیقه بالاخره خدافظی کرد.
کنجکاو نگاهش کردم تا خودش توضیح بده.
_قرار شد امشب موتورشو بیاره بده من خودش از
ماشینش استفاده میکنه!
اخمام درهم رفت لب زدم
_موتور؟ نه حامد نمیشه خطرناکه.
_نگران نباش موتور سواری بلدم!
با حرص طرفش چرخیدم لب زدم
_والا ماشینم بلدی ولی همین امروز انقدر فکرت
درگیر بود که تصادف کردی فردا با موتور
تصادف بکنی من چیکار بکنم؟
حامد خنده ای کرد و منو تو آغوشش گرفت سرمو
بوسید
_نگران نباش چیزی نمیشه ، تا ماشین درست بشه
مجبورم عزیزم.
_خب یه ماشین جدید بگیر
_فعلا وقتشو ندارم جوجه ولی قول میدم تو اولین
فرصت یدونه بگیرم خیالت راحت بشه.
حرفی نزدم ، چی میتونستم بگم وقتی اهمیت
نمیداد.
من نگرانش بودم اما خب اون اینو درک نمیکرد.
بعد یک ساعت بالاخره به خونه حامد رسیدیم.
وارد خونه شدیم خداروشکر حامد آدم حساسی بود
و خونش تمیز بود.
مقنعه و مانتوم رو در آوردم گوشه ای گذاشتم.
داشتم به اطراف نگاه میکردم که دستم کشیده شد و
از پشت بهم چسبید.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
لبخندی زدم و دستم روی دستاش گزاشتم و سرمو
به شونش تکیه زدم.
سرشو خم کرد و بوسه ای روی شونم زد
_حامد خیلی میترسم
بوسه ای روی گوشم زد و زمزمه کرد
_از هیچی نترس تا وقتی من باهاتم.
دستمو بالا آوردم و توی موهاش کشیدم.
منو به طرف خودش برگردوند و بیشتر به خودش
چسبوند
_پروا این دوروز مردم زنده شدم تو بی خبری
ازت تو!
روی پاشنه پا بلند شدم و پیشونیم به پیشونیش
چسبوندم
_تو نمیتونی حال منو بفهمی ، توی اون خونه
داشتم دیوونه میشدم.
برخورد بینی هامون نشون از فاصله خیلی کممون
بود.
همین که چشمامو بستم و لباشو توی دهنم کشیدم
زنگ خونه زده شد….
حامد عصبی عقب کشید
_لعنتی
خنده ای کردم و عقبی رفتم روی دسته مبل نشستم.
حامد طرف آیفون رفت و با دیدن شخص پشت در
ثابت ایستاد.
_کیه حامد؟
کمی مکث کرد و لب زد
_بابا…
#پارت_545
ترسیده از جام پریدم.
حالا باید چیکار میکردم؟ بدبخت شدم.
نگاهی به ساعت انداختم هنوز ۱بود و زود بود
متوجه نبود من بشه پس برای چیز دیگه به اینجا
اومده بود.
_حامد چیکار کنم؟ منو اینجا ببینه میکشتم. وای
بدبخت شدم.
مثل اسفندی روی اتیش بودم و نمیدونستم چیکار
کنم.
حامد سعی کرد آرومم بکنه.
دستاشو دور شونم گذاشت و لب زد
_ پروا آروم قرار نیست بفهمه پس انقدر نترس ،
اومده با من حرف بزنه.
انقدر ترسیده بودم که تنم یخ کرده بود.
_حامد چیکار کنم؟
صورتم نوازش کرد و با آرامش گفت
_پروا عزیزم لطفا آروم باش ، برو توی اتاق قایم
بشو تا وقتی هم که نگفتم بیرون نیا سرصدا هم
نکن…
باشه ای گفتم و زود طرف اتاق دوییدم.
حامد آیفون رو زد و صدای در خونه می اومد.
وارد اتاق حامد شدم و همین که خواستم در اتاق
رو کیپ بکنم حامد همراه با مانتو مقنعه کیف و
کفشام وارد اتاق شد لب زد
_اینارو یادت رفته جوجه ترسو…
با ترس ناله کردم
_حامد برو زود تروخدا…
حرفی نزد از اتاق خارج شد.
روی تخت نشستم و با استرس ناخونم رو زیر
دندونام خورد کردم.
بالاخره صدای بابا رو شنیدم که سلام کرد اما خب
خیلی ضعیف بود.
از جام بلند شدم شروع کردم راه رفتن.
یعنی بابا برای چی اومده بود؟ چی میخواست به
حامد بگه؟
نکنه دانشگاه رفته بود و فهمیده من نیستم؟
نمیدونم چقدر گذشته بود که داشتم خودخوری
میکردم که با صدای بلند بابا توجهم بهشون جلب
زد
_نمیزارم..
به طرف در رفتم و کمی بینش رو باز کردم تا
کمی صداشون رو بشنوم.
_بابا شما چه اجازه بدید چه اجازه ندید من کار
خودم میکنم.
#پارت_546
بابا خیلی زود جواب حامد داد
_حامد فکر میکنی من دشمنتم؟ با من لج میکنی؟
سرمو بیشتر بیرون بردم تا صدای حامد رو هم
واضح بشنوم
_ من همچین فکر نمیکنم اما اگر یکم دیگه به
رفتاراتون ادامه بدید ممکنه این فکر به سرم بیاد.
اخه من ۳۰سالمه چندوقت دیگه ۳۱سالم میشه
چرا باید با پدرم لج بکنم این شمایید که لج کردید.
صدای بابا بالا رفت
_اگر تو ۳۰سالته منم ۵۵سالمه حامد من
هیچوقت نمیام با پسر خودم با بچم که از گوشت
خونمه لج بکنم؟ من فقط صلاحتو میخوام.
حامد انگار یهو ترکید داد زد
_صلاح من چیزیه که خودم میخوام. شما اگر فکر
میکنید با تهدید کردن من میتونید تمومش بکنید
اشتباه کردید.
بابا حامد رو تهدید کرده بود؟ واقعا بابا انقدر پیش
رفته بود؟
_حامد من تورو تهدید کردم؟ من تهدید کردم یا تو؟
تو نبودی که پای تلفن منو تهدید کردی گفتی به
همه میگم؟
صدای کنایه دار حامد اومد
_بابا من تهدید نکردم بالاخره یروز همه این
رابطه رو میفهمن…
_من نمیزارم این اتفاق بیوفته ، نمیزارم آبروی من
و مادرت ببری.
چرا بابا فکر میکرد با ازدواج منو حامد ابروشون
میره؟ چرا انقدر مخالف بود؟
_بابا با این کارتون منو از دست میدید برای
همیشه ، دیگه حتی نمیتونید منو ببینید.
با تموم شدن جمله حامد سکوت کل خونه رو فرا
گرفت.
کاش همه چی تموم میشد.
کاش این استرس ها پایان داشت.
_حامد به حرفایی که زدم فکر کن ، یه مدت از
اینجا برو اصلا برو خارج بهت قول میدم احساسی
که درون جفتتونه تموم میشه پروا بچس احساسشو
نمیدونه!
حرصم گرفته بود ، بابا چرا این حرفارو میزد.
اگر ذهن حامد درگیر این حرفا میشد؟ اگر باور
میکرد؟ اگر تنهام میزاشت؟
منتظر جواب حامد نموندم از در فاصله گرفتم.
با اینکه چند دقیقه پیش ترسیده بودم اما حالا
حرصم گرفته بود.
نزدیک میز آینه رفتم دستامو دو طرف میز گذاشتم
به خودم زل زدم.
من بچه بودم؟ احساسم چی بود؟ عشقه یا هوس؟
ذوق بچگونس یا هیجان عاشقی؟
دستمو کشیدم خواستم از میز فاصله بگیرم اما
دستم به عطر قاب عکس کوچیک حامد خورد و
روی زمین افتاد و صدای بدی ایجاد کرد.
باز هم اظطراب به طرفم اومد.
دستمو روی دهنم گذاشتم.
اینبار دیکه بدبخت شدم ، حتما بابا میفهمه اینجام
باید چیکار کنم؟
_کی اینجاست حامد؟
#پارت_547
#دانای_کل
چشمای حامد از حرص بسته شد.
خوب بود به پروا تاکید کرده بود ساکت باشه.
دستی به ته ریشش کشید و لب زد
_چیزی نیست ، دوستم اینجاست.
پدرش مشکوک شده بود.
پس چرا همون اول نگفته بود؟ لحظه ای ذهنش
سمت پروا رفت..
پروا هم توی اتاق با ترس گوشه ای از دیوار
نشسته بود و سعی داشت خودش رو قایم بکنه.
در دل خودش رو لعنت میفرستاد که دو دقیقه
نتونسته بود بدون خرابکاری بمونه.
_چرا زودتر نگفتی؟ کدوم دوستت؟
حامد قصد داشت خونسرد رفتار بکنه تا پدرش
بیشتر از این مشکوک نشه.
_نگران نباش نویده ، خودم بهش گفتم بره تو اتاق
نمیخواستم حرفامونو بشنوه..
پدرش حالا کمی آرومتر شده بود.
از جایش بلند شد که حامد هم ترسیده زود بلند شد.
اگر قلب مریض پدرش نبود تا بحال هزاربار پروا
رو نشون میداد و میگفت که عقد کردن.
اووووف خدایاااااا …
یعنی هر پارتش پر از استرس و نگرانی 😂🙄
دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘بد عادت شدیم هر شب منتظرم.🤗خدا کنه آخرشون ختم به خیر بشه.استرس دارم.😓
یا پیغمبر نره پروا رو پیدا کنه یهو
این سری دیگه میزنه له میکنه جفتشونو