رمان اوج لذت پارت ۱۵۹

4.4
(145)

 

اوج لذت:

اما هیچکس جز خودش نمیتونست درک بکنه

ترسی که با فکر از دست دادن پدرش بهش دست

میداد رو…

_من میرم ، حامد زودتر برو از اینجا بهت قول

میدم رفتن تو برای جفتتونم بهتره…فقط فردا صبح

بیا به مادرت سر بزن نگرانته!

پدرش این حرف رو زد چون میدونست پروا فردا

صبح دانشگاه هست و حامد اون رو نمیبینه.

نگاهی به ساعتش انداخت.

نزدیکه دو بود و باید میرفت دنبال پروا…

طرف در رفت لب زد

_باشه حامد؟

 

 

حامد پشت سرش رفتم و نگاهشو از پدرش گرفت

لب زد

_فردا میام به مامان سر میزنم.

وقتی اینجوری میگفت یعنی خبری از رفتن نبود و

امکان نداشت که جایی بره…

حداقل تا وقتی رابطش با پروا برای همه روشن

نشده بود.

پدرش بعد از پوشیدن کفشاش نگاه اخمویی به حامد

انداخت.

پسرش با او لج کرده بود.

اون فقط صلاح پسر و دخترش رو میخواست.

اما نمیدونست که پسر ۳۰ساله و دختر ۱۹ساله

خودشون بهتر صلاح خودشون میدونستن.

 

 

 

#پارت_548

حامد همین که پدرش رفت در رو بست و نفس

عصبی و کلافه ای کشید.

پدرش مثل بچه ای ۱۳ساله باهاش رفتار میکرد و

سعی داشت درست غلط رو نشونش بده.

چنگی به موهاش زد و طرف اتاقی که پروا

داخلش بود رفت.

در رو باز کرد و کمی نگاه چرخوند و پروا رو

کنار کمد گوشه اتاق دید که در خودش جمع شده.

_ بابا رفت بیا بیرون..

 

 

پروا سرش رو با استرس بلند کرد از جاش بلند شد

طرف حامد رفت.

_رفت دیگه؟ مطمئنی؟ حامد نفهمید که نه؟

_نه نفهمید اما خوبه این همه تاکید کردم سرصدا

نکنی!

پروا با ناراحتی سرشو کج کرد

_عصبی شدم یه لحظه نفهمیدم چی شد دستم خورد

به قاب عکست!

_ چرا عصبی شدی؟

اخماشو درهم کرد از اتاق خارج شد

_از حرفای بابا ، فکر میکنه بچم احساسمو

نمیدونم!

حامد پشتش راه افتاد و روی مبل نشست با لبخند

گفت

 

 

_میدونی؟ احساساتو؟

نزدیکش شد و کنارش نشست با حرص لب زد

_معلومه که میدونم ، حامد همش میترسم فکرت

درگیر حرفای مامان بابا بشه و فکر کنی بچه ام و

احساسم نمیدونم!

ابرو های حامد بالا رفت.

چشماشو ریز کرد و کمی بیشتر به پروا نزدیک

شد با صدای ضعیفی زمزمه کرد

_خب احساست چیه؟

پروا هنوزم متوجه نشده بود که قصد حامد بیشتر

اعتراف گیریع تا قانع شدن.

دستاشو به موهاش کشید تند جواب داد

_خب معلومه ، من عاشقتم خیلی دوسـ…

 

 

قبل اینکه حرفش تموم بشه حامد وحشیانه حمله

کرد و دستشو پشت سر پروا گذاشت لباشو

میخورد.

وقتی دخترک لوس اونجوری برایش اعتراف کرد

نتونست طاقت بیاره…

پروا از این حرکت ناگهانی حامد شوکه شده بود

چشماش همونجوری باز مونده بود و هیچ حرکتی

نمیزد.

اما حامد کار خودش رو میکرد و لبای دخترک

میمکید.

بعد چند دقیقه کوتاه بالاخره فاصله گرفت.

چشمای پروا ریز و خمار شده بود.

 

 

حامد هم بدتر از اون مست لبای دخترکش شده

بود.

همونجور که فاصلشون کم بود حامد با لبخند

زمزمه کرد

_نگران نباش ، فکرم درگیر نمیشه حتی اگر توام

بیخیال من بشی من نمیزارم جوجه!

 

#پارت_549

پروا لبخندی زد و سرشو به پشتی مبل تکیه داد به

حامد نگاه کرد.

_راستش حامد یکم فکر کردم.

حامد ازش فاصله گرفت مثل پروا به مبل تکیه داد

 

 

_به چی جوجه؟

پروا نمیدونست حرفشو بزنه یا غلطه اما خیلی

راجب این قضیه فکر کرده بود.

ناخوناش کف دستاش فرو کرد با صدای ضعیفی

لب زد

_به اینکه چجوری مامان و بابا رو مجبور بکنیم

که راضی بشن!

حامد همونجور که چشماش بسته بود و سعی داشت

کمی از سردردش رو که سراغش اومده بود آروم

بکنه گفت

_خب چیکار کنیم؟ به چیزی رسیدی؟

پروا نفس عمیقی کشید.

میدونست امکان نداره حامد قبول بکنه اما تیری

بود در تاریکی!

 

 

البته خودش هم راضی نبود اینجوری خانوادش رو

راضی بکنه.

_بهشون بگیم من حامله ام!

حامد با شنیدن حرف پروا ، از جاش پرید.

طرف پروا چرخید و نیز نگاهش کرد.

بدجوری شوکه شده بود

_پروا دیوونه شدی؟ مامان بابا اگر بفهمن ما حتی

کنار دراز کشیدیم درجا سکته میکنن چه برسه…

دستی به موهاش کشید از جاش بلند شد.

خب پروا انتظار این عکس العمل از حامد داشت و

خیلی نترسید.

میدونست این کار درست نیست.

 

 

حالا فکر حامد بدجوری درگیر شده بود.

به این فکر میکرد که پروایش چرا باید یهو این

پیشنهاد به ذهنش بیاد؟

نکنه واقعا…

_پروا

_جانم

حامد دستاش رو گرفت و اونو از جاش بلند کرد

_پروا تو که واقعا حامله….یعنی میخوام بگم اگر

هستی و میترسی بگی…

پروا متعجب به حامد نگاه کرد.

اون واقعا فکر کرده بود حاملست؟

خنده ای کرد و دستش روی دستای حامد گذاشت

_من حامله نیستم ، اگر باشم نمیترسم چون تو

پیشمی من قرص هامو مرتب خوردم.

 

 

حامد نفس آسوده ای کشید.

هرچقدر هم دلش میخواست از دخترکش بچه ای

داشته باشه اما الان وقت مناسبی برای اون نبود.

پروا هم اینو خیلی خوب درک میکرد.

_حامد

حامد که در فکر فرو رفته بود نگاهش به چهره

زیبای پروا داد لب زد

_جانم عزیزم

پروا دستش روی شکمش گذاشت و لب زد

_من خیلی گشنمه ، از صبح هیچی نخوردم.

 

#پارت_550

 

حامد گوشیش رو از جیبش بیرون کشید

_الان زنگ میزنم غذا بیارن تا بابا دوباره

برنگشته بخوریم سیر باشیم.

پروا گیج و با ترس نگاهش کرد

_بابا گفت برمیگرده؟

حامد همونجور که با گوشیش مشغول بود جواب

داد

_نه احتمالا الان داره میره دانشگاه دنبالت ، بعد

که بفهمه نیستی مستقیم میاد اینجا!

پروا توی دلش غر میزد و گلایه میکرد.

ای خدا چرا دو دقیقه نمیتونستم آرامش داشته باشم؟

 

 

این چه زندگی بود که همش توش استرس و ترس

نگرانی بود؟

نگاهش به حامد که خیلی خونسرد مشغول حرف

زدن با کسی بود و داشت غذا سفارش میداد

انداخت.

چرا اون انقدر ریلکس بود؟ چرا نمیترسید؟

عصبی به طرف آشپزخونه رفت و یه لیوان آب

برای خودش ریخت.

و همرو یه جا سر کشید.

_غذا سفارش دادم تا ده دقیقه میرسه.

پروا لیوان رو روی میز کوبید

_حامد تو چرا انقدر خونسردی؟ چرا نمیترسی؟

الان بابا میاد اینجا و منو پیدا میکنه اونوقت من

چیکار بکنم؟ تو خودت خونه جدا داری راحت

 

 

اینجا میمونی و هروز کنار مامان بابا نیستی تا

استرس بکشی اما من چی؟ تنها جایی که دارم

خونه مامان باباست و من هر لحظه ای که توی

اون خونه ام تمام تنم از ترس میلرزه همش

استرس دارم…

حامد بدون هیچ حرفی فقط بهم زل زده بود و

نگاهم میکرد.

_پروا آروم باش ، میدونم میترسی استرس

میگیری اما چه فکری پیش خودت کردی؟ اینکه

الان من تورو آوردم اینجا مامان و بابا قرار نیست

خبردار بشن؟ نمیشه که پروا اونجوری از استرس

سکته میکردن نگرانت میشدن که تو کجا رفتی و

چی شدی!

پروا با چشمای مظلوم نگاهش میکرد.

اما حامد اخمی کرد لب زد

 

 

_دیگه ام نشونم بگی جایی ندارم ، پروا اینجا

خونه توئه!

پروا دستی به صورتش کشید.

شاید حق با حامد بود.

نمیتونست تا اخر عمر از پدر و مادرش قایم بشه و

نگه کجاست.

نگران میشدن و ممکن بود اتفاقی براشون بیوفته.

به حامد حق میداد اما هنوزم نمیفهمید هدفش از

اینکه اونو به اینجا آورده چیه!

_حامد من امروز قراره با بابا برگردم خونه؟

حامد نگاهی به گوشیش انداخت

_نـه

پروا دیگه عصبی شد و ناله کرد

 

 

_پس قراره چیکار بکنیم به منم بگو!

حامد از آشپزخونه بیرون زد

_ پروا نگران نباش من به همه چی فکر کردم ،

یه چیزایی توی سرمه که بتونم بابا رو راضی

بکنم فقط بهم فرصت بده.

پروا دیگه حرفی نزد و ساکت شد.

چی میگفت وقتی حامد هربار یجوری میپیچوند و

جواب نمیداد.

این طرف وقتی پروا تو استرس به سر میبرد

پدرش تازه به دانشگاه رسیده بود.

ساعت پنج دقیقه به دو بود و باید توی ماشین

منتظر می نشست.

 

 

 

#پارت_551

***

«پروا»

_ باز نکن درو تروخدا من میترسم!

حامد قاشق رو داخل بشقاب گذاشت از پشت میز

بلند شد.

دستم که روی میز بود رو لمس کرد و خم شد

روی صورتم

_الهی من قربونت برم خانم کوچولوی من ، از

هیچی نترس تا وقتی من هستم هیچ اتفاق بدی

نمیوفته باشه؟

 

 

باید بهش اعتماد میکردم.

چون چاره دیگه ای نداشتم.

_باشه ، پس من میرم تو اتاق قایم بشم.

حامد سری به نشونه نه تکون داد

_لازم نیست عزیزم ، بشین غذاتو بخور…

با صدای دوباره زنگ حامد ازم دور شد و به

طرفم در رفت.

از اینجا به در دید نداشتم اما صداهارو میشنیدم.

_حالا کارت به جایی رسیده بدون اجازه من میای

پروا رو میبری؟ مگه نگفتم نباید همو ببنید؟

_بابا آروم باش

 

 

تن صدای بابا با اینکه آروم بود اما مشخص بود

عصبیه!

_آروم باشم؟ زودباش به پروا بگو بیاد بریم!

صدای بلند حامد توی گوشم پیچید که با جسارت و

شجاعانه گفت

_بابا پروا هیجا نمیاد ، نمیزارم!

توی جام خشک شده بودم و تمام وجودم شده بود

گوش تا حرفاشونو بشنوم اما دیگه صدایی نیومد.

کنجکاو منتظر بودم و دستامو از ترس زیاد مشت

کرده بودم.

با صدای بسته شدن در خونه تو جام پریدم.

چی شد؟ بابا رفت؟

 

 

به سختی از جام بلند شدم ، اما قبل اینکه به سالن

برم حامد صدا کردم.

_حامد ، حامد بابا رفت؟

وقتی جوابی نشنیدم با قدم های آروم وارد سالن

شدم.

خبری نبود ، نه از حامد نه از بابا….

کجا رفته بودن یهو؟ چرا نبودن؟

طرف در رفتم و از چشمی به بیرون نگاه کردم

کسی پشت در نبود.

زود طرف پنجره دوییدم و به بیرون نگاه کردم و

فقط لحظه ای که ماشین بابا از کوچه خارج شد

دیدم.

کجا رفتن؟

 

 

نکنه بابا ببره بلایی سر حامد بیاره؟ یعنی ممکن

بود بزنتش؟ نه نه بالاخره بچش بود اینکارو

نمیکرد .…

باید منتظرشون میومدنم باید صبر میکردم.

توی خونه راه میرفتم زیرلب با خودم حرف

میزدم.

ده دقیقه کذشت خبری نشد ، بیست دقیقه باز هم

هیچی نیم ساعت ، یک ساعت….

دیگه نتونستم طاقت بیارم.

باید میرفتم دنبالشون یا به کسی خبر میدادم.

چشمم به تلفن خونه افتاد.

سریع طرفش رفتم و شماره حامد رو که از بَر

بودم گرفتم…

 

بعد بوق های طولانی قطع شد.

دوباره و دوباره گرفتم اما خبری نشد..

بدون هیچ فکری شماره خونمون رو گرفتم که بعد

چند بوق صدای مامان تو گوشم پیچید

_الو حامد…

_مامان..

مطمئن بودم با شنیدن صدای من خیلی تعجب کرده

_پروا ، این شماره خونه حامده تو اونجا چیکار

میکنی؟ میدون بابات بفهمه چی میشه؟

 

#پارت_552

 

 

خیلی زود همچیو برای مامان توضیح دادم که

بیشتر از استرس گرفت.

گوشیشو زود قطع کرد تا با بابا تماس بگیره.

باید میرفتم خونه ، اینجوری شاید بابا هم اگر

میخواست کاری بکنه بیخیال میشد.

مانتوم رو تنم کردم که همون لحظه در خونه زده

شد.

به طرفش دوییدم زود باز کردم.

با دیدن قامت حامد صحیح و سالم نفس راحتی

کشیدم و خودمو تو بغلش انداختم.

_حامد کجا رفتین؟ خیلی ترسیدم.

دستاشو روی بازوم گذاشت و منو از خودش جدا

کرد.

 

 

ثابت نگاهش میکردم که کنار رفت و بابا رو پشت

سرش دیدم.

هیعع کشیدم زود ازش دور شدم.

سرم پایین انداختم و دلم میخواست اون لحظه

بمیرم.

_پروا آماده شو بریم.

با شنیدن صدای خونسرد بابا نگاهم به حامد دادم.

برم؟ قرار بود از پیش حامد برم؟

_پروا لباساتو بپوش ، با بابا برو!

چشمام گرد شد.

حامد داشت میگفت برم!

با سر بهم اشاره کرد که حاظر بشم.

 

 

باید به حرفش گوش میکردم ، من هرچی که اون

میگفت انجام میدادم.

حتما لازمه که برم!

_من توی ماشین منتظرم.

بابا این حرف رو زد و رفت..

حامد در خونه رو بست و وارد خونه شد.

شال و کیفم رو از داخل اتاق آورد طرفم گرفت.

زود شالم رو پوشیدم.

_حامد با بابا چی حرف زدین؟ قراره چیکار

بکنیم؟

به چشمام زل زد و سرشو تکون داد

_هیچی ، برو خونه

 

 

_یعنی چی هیچی؟ حامد من اینجا دوساعت سکته

کردم.

مچ دستمو گرفت و منو به طرف در هدایت کرد.

قبل اینکه درو باز بکنه ایستاد و محکم منو به

آغوش کشید.

شوکه شده بودم ، چرا اینجوری میکرد؟ چرا

حرف نمیزد؟

سرشو توی گردنم فرو کرد و عمیق بو کشید.

_پروا

_جانم ، حامد چیزی شده؟

ازم فاصله گرفت و دستامو محکم گرفت

_درساتو بخون و به هیچی فکر نکن ، پروا راجب

عقدمون به کسی حرفی نزن اصلا!

 

 

چرا جوری حرف میزد که انگار میخواست بره؟

سرشو خم کرد پیشونیم بوسید

_خیلی دوست دارم پروا خانم من!

نگاهمو بهش دوختم لب زدم

_حامد داری میترسونیم تروخدا بگو چی شد؟

دستشو دو طرف صورتم کذاشت و با لحن

مهربونی گفت

_هیچی نشده ، تو فعلا برگرد خونه.

وقتی نمیخواست بگه پس هرکاری میکردم

نمیگفت.

باشه ای گفتم و بعد از بغل کردنش از خونه بیرون

زدم.

اصلا حس خوبی به این خدافظی نداشتم.

 

 

حامد جوری رفتار میکرد انگار آخرین باره قراره

همو ببینیم.

از خونه بیرون زدم.

بابا توی ماشین منتظرم نشسته بود.

با سری پایین و خجالت زده سوار ماشین شدم و

هیچ حرفی نزدم.

خداروشکر بابا هم هیچی نگفت پ به طرف خونه

حرکت کرد.

 

#پارت_553

بعد بیست دقیقه بالاخره به خونه رسیدیم.

 

 

مامان با دیدن من کنار بابا نفس آسوده ای کشید اما

نتونست سوالی بپرسه جلوی بابا.

بعد از در آوردن کفشم مستقیم به طرف اتاقم راه

افتادم.

_پروا صبر کن بابا جان

سرجام ایستادم و متعجب به طرف بابا که حالا با

مهربونی باهام حرف زده بود برگشتم.

چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا دیگه عصبانی نبود؟

مگه نباید بخاطر اینکه با حامد رفته بودم الان داد

و هوار میکرد؟

بابا وارد اتاق مشترکش با مامان شد.

نگاهم به مامان دوختم و با سرم پرسیدم چیکارم

داره اما اونم نمیدونست.

 

 

بعد از چند دقیقه بابا برگشت.

نگاهم به دستش افتاد ، گوشیم بود!!!

طرفم گرفت و لب زد

_بیا دخترم

شوکه بدون هیچ عکس العملی فقط نگاهش

میکردم.

بابا دستش رو جلوم تکون داد

_پروا چرا نگاه میکنی بگیر دیگه.

هول کردم و زود دستمو جلو بردم از بابا گرفتم

اما نزدیک بود از دستم بیوفته.

دستش رو داخل جیبش کرد و کلید خونه رو هم از

جیبش بیرون کشید

 

 

_بیا کلیدتم بگیر از فردا خودت با تاکسی برو

دانشگاه دیگه من نمیبرمت!

بابا راضی شده بود؟ یعنی حامد تونسته بود بابا رو

راضی بکنه؟

ذوق کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار بکنم.

نگاهم به مامان افتاد که لبخندی به لب داشت.

نزدیک بابا شدم و زود پریدم بغلش و گونش رو

بوسیدم

_مرسی بابایی ، عاشقم ممنونم!

بابا هم منو در آغوش کشید و بوسه ای روی سرم

زد.

_برو لباساتو عوض کن بیا ناهار بخوریم.

 

 

با اینکه ناهار خورده بودم اما بازم چشمی گفتم و

از بابا جدا شدم مامان رو هم بوسیدم طرف اتاقم

دوییدم.

باورم نمیشد که همه چی تموم شده.

وقتی بابا گوشیم رو میداد و بهم اجازه میداد خودم

برم دانشگاه یعنی همه چیزو قبول کرده دیگه؟

خیلی برام سوال بود که حامد چجوری بابا رو

راضی کرده.

همین که وارد اتاق شدم بدون اینکه مانتوم از تنم

در بیارم شماره حامد رو گرفتم.

لحظه شماری میکردم تا بگم بابا چیکار کرده و

بپرسم چطور بابا راضی شد؟

چند بوق طولانی خورد بعد قطع شد.

حرصی دوباره شماره رو گرفتم

 

_اوف حامد کجایی جواب بده دیگه!

باز هم چند بوق و دوباره قطع شد.

حتما دستش بند بود هروقت ببینه خودش بهم زنگ

میزنه.

با این فکر گوشی کنار گذاشتم و لباسامو در

آوردم.

فکرای منفی از رفتار حامد و بابا به سرم میومد

اما خیلی زود پسشون میزدم.

حتی نمیخواستم به اون احتمال ها فکر بکنم.

 

#پارت_554

 

 

بعد از عوض کردم لباسام از اتاق بیرون زدم و با

خوشحالی پله هارو پایین رفتم بعد مدت ها واقعا

خوشحال بودم.

توی سالن کسی نبود.

طرف آشپزخونه رفتم و دیدم که مامان و بابا

دارن پچ پچ میکنن اما با ورود من خیلی زود

ساکت شدن.

نگاهم به چهره ناراحت و درهم مامان افتاد.

بابا هم تنها لبخند بی جونی به روم زد.

_چیزی شده؟

بابا سرشو به نشونه نه تکون داد

_چیزی نیست بیا بشین غذا بخوریم.

 

 

ترجیح دادم خیلی فضولی نکنم تا بابا از تصمیمی

که گرفته پشیمون نشه.

توی شادی غذام خوردم و بعد از تموم شدنش به

مامان توی جمع کردن ظرف ها کمک کردم.

به بهونه درس خوندن به اتاقم برگشتم گوشیم چک

کردم تا ببینم حامد زنگ زده یا نه اما خبری نبود.

روی تخت نشستم و شمارش رو گرفتم.

با پیچیدن صدای زنی که اعلام میکرد گوشیش

خاموشه اخمام درهم شد.

چرا خاموش کرده بود؟ پروا بد فکر نکن حتما

شارژش تموم شده….

خودمم خوب میدونستم فقط بهونه بود و داشتم

خودم رو گول میزدم.

نفس های عمیق میکشیدم تا آروم باشم.

 

 

پروا اتفاقی نیوفتاده همه چیز خوبه!

***

بی حوصله به کتاب مزخرف روبه روم نگاه

کردم.

حتی یه ذره هم ازش متوجه نمیشدم.

سه روز بود که گوشی حامد خاموش بود و هیچ

خبری ازش نداشتم.

شاید بیشتر از دویست بار بهش زنگ زده باشم اما

هیچی جز صدای اون زن احمق نبود.

فهمیده بودم که رفتار حامد اونروز خداحافظی بوده

اما هنوزم امید داشتم.

مطمئن بودم که حامد منو ول نمیکنه برای همین

هنوز به مرز دیوونگی نرسیده بودم.

 

 

چندباری از مامان و بابا سراغش رو گرفتم اما

هربار جوابی سربالا میگرفتم.

باز هم گوشیم برداشتم شمارش گرفتم.

_مشترک مورد نظر خاموش میباشد.

بغضم شکست و لب زد

_لعنت بهت کجایی اخه؟ چرا نمیای؟ چرا جوابم

نمیدی؟

نفس عمیقی کشیدم و میون هق هق مزمه کردم

_حامد من بدون تو نمیتونما ولم نکنی.

همینجور داشتم اشک میریختم که صدای زنگ

خونه بلند شد.

 

 

یعنی کی بود؟ نکنه…نکنه حامد اومده؟ بالاخره

اومده بود؟

خیلی زود از جام بلند شدم و طرف آینه رفتم.

اشکام پاک کردم و لباسم مرتب کردم از اتاق

بیرون زدم.

پله هارو دوتا یکی پایین رفتم.

مامان و بابا کنار در ایستاده بودن.

توی آخرین پله ایستادم و با ذوق لب زدم

_حامد اومده؟

نگاه مامان و بابا طرفم چرخید.

تو چشمای مامان غم موج میزد.

اما بابا فقط اخم داشت.

 

 

با دیدن شخصی که توی چهارچوب در قرار

گرفت لبخند روب لبم ماسید…

—————————

خوشگلای من لطفا بخونید و نظرتون رو بدید.

هم میتونید تعریف بکنید هم میتونید انتقاد بکنید با

روی باز پذیرا هستم

اما لطفا خواهش میکنم به من نگید چی بنویسم

چون من چیزایی که توی سرم از قبل داشتم

مینویسم و دلم نمیخواد که فکر کنید بهتون بی

احترامی کردم مطمئن باشید من نمیام داستان خودم

رو با نوشتن چیزای تکراری یا کلیشه ای خراب

بکنم.

امیدوارم از حرفم ناراحت نشید اما واقعا این قضیه

که زیرکامنت ها یا پیویم میومدید و میگفتید که چی

بنویسم واقعا اذیتم میکرد.

 

 

(دوستان منظورم با کسایی که میگن پایانش خوش

باشه یا بد باشه نیست🫶)

 

#پارت_555

غم عالم دوباره به دلم نشست.

حامد نبود…

پس چرا نمیومد؟ چرا منو تنها گذاشته بود؟

کامل از پله ها پایین رفتم و نزدیک در شدم.

_سلام

محبوبه با دیدن وضعیتم لبخند بی جونی زد

_سلام عزیزم

 

 

خودمو تو بغلش انداختم ، میخواستم گریه کنم اما

جلوی مامان و بابا نه…

محبوبه با اونا هم سلام احوال پرسی کرد و بعد با

اجازشون به اتاق من رفتیم.

رفتارم با بابا خیلی سرسنگین بود چون حتما اون

باعث نبودن حامد بود..

اون کاری کرده بود که حامد جواب تلفنم نمیداد و

خبری ازم نمیگرفت.

همین که وارد اتاقم شدیم محبوبه رو بغل کردم زدم

زیر گریه

_محبوبه حامد…حامد نیست.

دستاشو دورم حلقه کرد و سرم نوازش کرد.

_آروم باش پروا ، میاد…

 

 

سرمو کمی ازش فاصله دادم و همینجوری که

اشک میریختم لب زدم

_گوشیش خاموشه ، مامان بابا میگن نمیدونن

کجاست…محبوبه حامد منو ول کرد؟

تند تند سرشو به نشونه نه تکون داد و با شصتش

اشکام پاک کرد

_نه نه حامد اینکارو نمیکنه اون تورو خیلی

دوست دارم!

سرمو کج کردم و با صدای ضعیفی لب زدم

_دوستم داره مگه نه؟ ولم نمیکنه؟

_اره ولت نمیکنه.

کمی دیگه تو بغلش اشک ریختم و دردو دل کردم.

محبوبه هم مثل یه دوست خوب یا شاید بهتره بگم

خواهر به حرفام گوش کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zeinab
5 ماه قبل

شت نکنه حامد رفته خارج؟ یا قبلا یه گوهی خورده که باباش داره با اون تهدیدش می کنه ک به پروا نگه….
توطئه در کار است😐😂💔
چرا اینجوری شد آخه:/فقط امیدوارم مجبورش نکنه زن بگیره😐

Sahar B
5 ماه قبل

مطمئنم مجبورش میکنن عقد کنه یااینکه یه قسم بهش بدن بگن برو خارج
باباش هم حق داره هم زیاده روی میکنه
ولی کاش حامد همه چیو بگه تاکی آخه؟؟؟؟
مرگ یه بار شیون یه بار
رمان رو ولش کن قاصدک گرامی دیشب غیبت داشتن و کلی هممون رو نگران کردن من به شخصه واقعا نگران شدم مبادادورازجون کسالت داشته باشین

Sahar B
5 ماه قبل

خواستم یه تشکر ویژه داشته باشم به خاطر دوتا پارت از قاصدکی که خودش گله اما گل کاشته
واقعا این حجم از خوش قولی و جبران نبودن دیشب هم جای تشکر داره هم جای قدردانی
وظیفه ای نداشتن اما خوش قول بودن

Sahar B
5 ماه قبل

و در آخر …
بابای حامد خدا لعنتت کنه که اینقدر اذیت میکنی

camellia
5 ماه قبل

ای بابا…چرا اینجوری شد?!حالمون گرفت.یه چیزی این وسط هست😣که خوب نیست. فقط یه سوال…میگم قاصدک جونم خیلی مونده این رمان?و اینکه دستت درد نکنه که دیشب رو جبران کردی,اونم زود و خوب و عالی.😘

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x