رمان اوج لذت پارت ۲

4.4
(93)

 

از جمعشون دور شدم به سمت مهمونایی که داشتن از خونه خارج میشدن رفتم با مامان بدرقشون کردم.

 

خونه وقتی کامل خالی شد نگاهم به مامان افتاد که خسته یه کوشه نشسته و داره پاهاشو ماساژ میده.

 

به سمتش رفتم گونشو بوسیدم

_مامان حان برو استراحت کن دیگه

 

مامان نگاهی به خونه بهم ریخته کرد

_میخوام خونه رو تمیز کنم

 

اخمی کردم دستشو گرفتم بلندش کردم

_نمیخواد شما برو استراحت کن من تمیز میکنم

 

مامان خواست مخالفت کنه که مانع شدم به سمت اتاقش بردم بابا انقدر خسته بود که از همه زودتر خوابیده بود.

 

مامان رو روی تخت نشوندم

_شما بخواب منم تمیزکاری میکنم میخوابم

 

مامان باشه ای گفت نگاهی به سرتاپام انداخت

_دختر تو جرا انقدر عرق کردی؟ لپاتم قرمز شده.

 

خودمم نمیدونستم بدنم گر گرفته بود و بین پام احساس درد داشتم.

 

دستی به پیشونیم کشیدم

_نمیدونم فقط خیلی گرممه

 

مامان دستی به صورتم کشید

_دخترم نمیخواد خونه رو تمیز کنی تو هم برو بخواب فردا دوتایی تمیز میکنیم.

 

فکر خیلی خوبی بود چون حالم خوب نبود دلم میخواست لخت بشم سری تکون دادم از اتاق خارج شدم.

 

از پله ها بالا رفتم وارد راهرو شدم دستم به سمت یقه پیرهنم بردم تکونش دادم تا یکم خنک بشم.

 

خواستم وارد اتاقم بشم که حامد از اتاق خودش خارج شد.

 

نگاهم بهش افتاد وضعیتش هیچ فرقی با من نداشت.

 

صورتش عرق کرده قرمز بود.

 

ناخودآگاه نگاهم بین پاش افتاد برجستگی بین پاش واضح بود و داشت شلوارشو پاره میکرد.

 

_حالت خوبه؟

 

حامد نگاهی بهم انداخت انگار متوجه وضعیتم شده بود.

 

با تیری که وسط پام کشید ناخودآگاه دستمو بین پام گذاشتم آه کشیدم.

 

 

حامد نگاهش به سمت دستم رفت سری تکون داد

_نه

 

نگاهم به لبای درشت و سرخش افتاد چقدر خواستی شده بود.

 

حامد کمی بهم نزدیک شد و دیگه طاقت نیاوردم به سمتش رفتم فاصله رو تموم کردم.

 

بدنم پر شده بود از خواستش و حالم خراب بود.

 

حامد لبامو به بازی گرفت و دستشو به سمت بین پام برد و فشاری داد که صدای جیغم با لباش خفه شد.

 

همونجور که لبامو میخورد در اتاقم باز کرد منو هل داد تو و خودم وارد شد.

 

در اتاق بست و منو چسبوند به در ، همه این اتفاق ها تو سه چهار ثانیه افتاد.

 

دستمو دور گردنش حلقه کردم و با ولع بوسیدمش.

 

دستش به سمت دکمه پیراهنم رفت که بی حرکت موندم نگاهم به چشمای خمار و پر نیازش افتاد.

 

زل زده بود به لبام ، سرشو آروم آروم جلو آورد اما نبوسید که خودم دوباره فاصله رو تموم کردم.

 

حرکاتم دست خودم نبود و فقط میخواستم غوغای درونم تموم کنم.

 

دکمه های پیرهنم دونه دونه باز کرد که با خواست خودم از تنم خارجش کردم.

 

نگاهش به سینه های سفید و بی نقصم افتاد که  بدجور خودنمایی میکرد.

 

_چرا هیچوقت متوجه هیکل بی نقصت نشدم؟

 

حرفی نزدم دستمو به سمت تیشرت مشکیش بردم و با کمک خودش در آوردم.

 

هیکل چهارشونه و عضلانی داشت که هردختری با دیدنش اغوا میشد.

 

دستمو روی سینه هاش گذاشتم که دوباره فاصله رو تموم کرد و اینبار وحشیانه از لبام کام میگرفت.

 

دستشو به سمت گیره سوتینم برد و تو یه حرکت بازش کرد ، بند هاشو از دستام بیرون کشید و حالا با ، بالاتنه کاملا برهنه جلوش ایستاده بودم.

 

سرشو به سمت گردنم برد میک های غلیط و محکمی میزد که صدای ناله های آرومم بلند کرده بود.

 

دستمو توی موهاش فرو بردم و نوزاشش کردم.

 

 

منو از در جدا کرد به سمت تخت برد و روی تخت یک نفره ای که تازه رو تختی سفید زیبام رو روش انداخته بودم پرت کرد.

 

دستشو به سمت کمربندش برد و تند تند بازش کرد

 

 

دستش به سمت شلوارم برد و تو یه حرکت  درش آورد و حالا من کاملا لخت و عور روبه روش دراز کشیده بودم.

 

لحظه ای ترس به جونم افتاد اما با نشستن دستش بین پام و تکون دادن انگشتش روی جای حساسم همه چیز فراموشم شد.

 

با صدای ضعیفی ناله کردم

_اه…اه یواش..لطفا

 

اما اون بی اهمیت به حرفم حرکت دستشو تند تر کرد که صدای ناله هام بلند شد.

 

_آه…حامد..زودباش…تندتر…تروخدا

 

حامد لبخندی زده بود و همینجوری داشت عرق میکرد.

 

بعد چند دقیقه بالاخره به اوج رسیدم بدنم زیر دستش شروع به لرزیدن کرد.

 

میخواستم از شادی جیغ بزنم که دستش روی دهنم گذاشت و زمزمه کرد

_آروم باش

 

سری تکون دادم ، دستش برداشت.

 

حامد پاهامو بالا برد

خودشو وسطم قرار داد پامو دو طرفش گذاشت.

 

 

 

خودشو تنظیم کرد خم شد روم بوسه ای به لبم زد

 

_سعی کن جیغ نزنی!

 

قبل اینکه بفهمم منظورش چیه ، خودشو تو یه حرکت واردم کرد.

 

از شدت دردی که زیر دلم پیچید لحظه ای نفسم برید و احساس خفگی بهم دست داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

میتونم بگم
شت!
با یانکه خواهر برادر واقعی نبودن حتی رابطه نزدیکی هم نداشتم بازم یه حس بدی بهم دست داد شایدبخاطر این بود که مست بودن و صبح که بلند شن میفهمن چه گوهی خوردن
نویسنده عزیز دمت جیز

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x