رمان اوج لذت پارت ۳۳

4.4
(68)

 

 

 

با سرعت سرسام آوری تا خونه روند و فکرش رو خالی کرد از هرچیزی…

جز پروا!

 

تن خسته‌ش رو روی تخت انداخت و پلک روی هم گذاشت اما هنوز به یک دقیقه نرسیده که صدای زنگ موبایلش سکوت خونه رو شکست.

 

#پروا

داشتم دیوونه می‌شدم از اینکه نمی‌دونستم دقیقاً چی داره بینشون می‌گذره.

نمی‌خواستم باور کنم حامد یکتا رو برده خونه‌ش.

این یه امر عادی بود چون خودش چند ساعت پیش با زبون بی‌زبونی گفت قبل تو افراد دیگه‌ای بودن و بعد تو هم خواهند بود اما من نمی‌خواستم باور کنم. باورش سخت بود!

 

بالشتم رو لای دندون‌هام فشار دادم و عصبی پلک‌هام رو روی هم فشردم.

 

چطور باید می‌فهمیدم اونجا چه خبره؟

تو یه تصمیم یهویی گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی حامد رو گرفتم.

 

بوق اول… بوق دوم… بوق سوم… بوق چهارم…

کم بود اشکم در بیاد‌.

پیش یکتا بود و حالا جواب منو نمی‌داد؟

می‌خواستم قطع کنم که صدای خسته‌ش تو گوشم پیچید:

_ جانم؟

 

پوزخندی زدم.

منو با یکتا اشتباه گرفته بود؟

_ الو! پروا؟

سرفه‌ای کردم و ادای متعجب‌ها رو در آوردم؛

_ عه تویی حامد؟ اشتباهی دستم خورده رو اسم تو فکر کردم دوستمو گرفتم.

 

نالید:

_ دوستتم میگیری تو مگه؟

_ شوخی نکن حامد… امممم. چقدر خونه ساکته. خوابیده بودید؟

 

از عمد جمع بستم تا ببینم یکتا هم اونجاست یا نه.

_ نه بیدار بودم.

بیدار بود! یعنی شاید یکتا خوابه…

 

سرم رو روی بالشتم گذاشتم و انگشت شصتم رو گاز گرفتم.

_ چرا ساکت شدی؟

آروم گفتم:

_ هیچی… من برم به دوستم زنگ بزنم کار نداری؟

دروغ چرا؟ غمم گرفته بود.

 

_ این وقت شب به دوستت زنگ بزنی؟

چه سوتی‌ای داده بودم!!!

با دستم به پیشونیم کوبیدم و با تته پته‌ گفتم‌:

_ خب… چیزه… ما قرار بود… یعنی گفته بودم امروز زنگش می‌زنم فراموش کردم…

 

آروم و تو گلو خندید:

_ باشه پروا خانوم من گوشام مخملیه. برو بگیر بخواب بچه کسی اینجا نیست من تنهام!

از اینکه تنها بود سر کیف اومدم اما خودم رو به کوچه علی چپ زدم:

_ چی؟ خب به من چه که تنهایی؟ اینو چرا به من میگی؟ به من ربطی نداره که!

 

دوباره خندید و بعد گفت:

_ سردردت خوب شد؟

حالا کمی بهتر شده بود.

_ خوبه. سلام میرسونه خدمتتون! میگه دستتون درد نکنه که با ترمز وحشتانکتون کم مونده بود منو به جهنم بفرستید و بعد انداختید گردنِ دست اندازه بی‌گناه!

 

_ باشه حالا زبون نریز. با چی می‌تونم این زخم کوچیک و سطحی رو از دلت در بیارم فسقلی؟ چون می‌دونم اگه جبران خسارت نکنم تا یکسال منو ول نمی‌کنی همینو هی چپ و راست می‌کوبی تو سرم.

 

 

 

کمی فکر کردم و با لبخند خبیثی گفتم:

_ اگه مثل بچگیم وقتی قهر می‌کردم برام گیتار بزنی شاید بتونم از پیشونیم بخوام ببخشتت، البته اگه قابل بدونه و افتخار بده ببخشتت!

 

_ اوه بانوی من… ببخشید بنده رو!

بعد بلند خندید و من هم همراهیش کردم.

_ باشه ووروجک. فردا شب با گیتارم میام مزاحمِ پیشونیِ عزیزتر از جونت می‌شم!

 

خوبه‌ای زیر لب زمزمه کردم و حامد با حالت عجیبی گفت:

_ گیتار زدنِ من یه شرط داره!

_ چه شرطی؟

 

می‌تونستم چهره‌ی شیطونش رو تو ذهنم تصور کنم.

_ حدس بزن!

_ حامد اذیت نکن دیگه نصفه شبی! بگو چه شرطی؟ سرم درد می‌کنه می‌خوام بخوابما.

 

بی‌تفاوت زمزمه کرد:

_ باشه بخواب. کار نداری؟

_ حاااامد! بگو دیگه. می‌دونی من از فضولی خوابم نمی‌بره. باز اذیت می‌کنی؟

 

درجریان این بود که من بشدت آدم فضولیم و اصلاً کنترل کنجکاویم دست خودم نبود.

گاهی این کنجکاویم منو مجبور به کارهایی مثل فالگوش ایستادن یا سرک کشیدن تو گوشیِ این و اون می‌کرد که اینها فقط نمونه‌هایی از فضولیم بودن.

 

_ فضولیت گل کرده؟

لحنم رو مظلوم کردم و با تن صدای آرومی گفتم:

_ مشخص نیس؟

_ خب حدس بزن دیگه ورپریده.

 

تا نوک زبونم اومد تا بگم ورپریده اون نامزده از خدا بی‌خبرته که دستمونو گذاشته تو پوست گردو، اما سریع زبونم رو گاز گرفتم تا حرفی نزنم.

 

_ چیشد ساکت شدی! خوابت برد؟

_ نه. هرچی فکر می‌کنم به نتیجه‌ای نمی‌رسم. می‌شه خودت بگی؟

 

_ معلومه که نه. تا فردا صبح وقت داری حدس بزنی و نتیجه رو برام بفرستی وگرنه گیتار کنسله.

 

پوفی کشیدم و سمت چراغ رفتم تا خاموشش کنم.

_ به یکتا ربطی داره؟

_ نه چرا یکتا رو می‌کشی وسط؟

 

بی‌حوصله طوری که انگار حامد جلوم باشه شونه‌ای بالا انداختم.

_ باشه پس حالا که ربطی نداره بخوابم فردا جوابتو میدم. کار نداری؟

 

_ از اولم کار نداشتم تو بودی که بدون وقت قبلی مزاحم شدی.

به بی‌نمک بازی هاش خندیدم و بعد از یه خدافظی کوتاه زیر پتو خزیدم.

 

ذهنم درگیر شرطی شده بود که می‌گفت.

حالا که مطمئن شده بودم ربطی به یکتا نداره با خیال راحت‌تری می‌تونستم بخوابم.

 

انقدر به همین چیزها فکر کردم که کم کم چشم‌هام گرم شد و به خوابی فرو رفتم.

خوابی پر از نگرانیِ آینده‌م!

 

صبح با نوری که به چشم‌هام می‌زد بیدار شدم و زیر لب به خورشیدی که انقدر خوب می‌تازوند لعنت فرستادم.

 

من‌همیشه قبل خواب پرده‌ها رو می‌کشیدم تا فرداش نور به چشم‌هام نزنه اما مطمئنن بابا صبح زود می‌اومد و پرده‌ها رو جمع می‌کرد.

 

بی‌حوصله از تخت بیرون اومدم و سمت سرویس رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar f
11 ماه قبل

مرسی اون عن خانم یکتارو دک کردی قاصدک جون بدجور رومخ بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x