رمان اوج لذت پارت۱۴۳

4.3
(105)

 

اوج لذت:

سمتم برگشت و با دیدن صورتم ابرو بالا انداخت.

_ بفرما ما هم انگار با یه بچه هفت ساله طرفیم،

قشنگ بزن صورتتو سسی کن نگران نباش.

تو آیینه یه خودم نگاه کردم و با لب و لوچهی

سسیم مواجه شدم.

خوبه که گشنم نبود! گشنم نبود این بودم فکر کن

گشنهم بود چی میشدم.

_ بحث و عوض نکن. میخوام یه وقت براش

بزاری بیاد مطب با تو و نوید حرف بزنه.

بیشتر اخم کرد و فهمیدم چیز خوبی برداشت

نکرده.

با یادآوری اینکه با این شرایط پیش اومده

خانوادهی ترانه سختگیری میکنن و نمیذارن بیاد

بیرون ضربهی آرومی به پیشونیم زدم.

 

 

_ نه نه… شمارتونو میدم بهش با هم تلفنی در

ارتباط باشید.

_ من نمیفهمم قصدت از اینکارا چیه؟

_ حالا برسیم یسری چیزا بهت میگم باقیشو

خودش باید بهت بگه، الان وسط پیتزا خوردنم

مزاحم نشو.

تو گلو خندید و ضبط رو روشن کرد.

اما طولی نکشید که صدای ضبط رو کم کرد و

نگاهی بهم انداخت.

_ با یکتا حرف زدم ،البته اون بیشتر حرف زد!

دستم که توش پیتزا بود وسط راه خشک شد و کم

کم پایین اومد.

_ خب؟ چی گفت؟

 

 

_ دیشب اومد خونهم.

ابروهام بالا پرید و شاخکهام فعال شد.

_ لابد زد زیر همه چی! حتما گفت ازت جدا

نمیشه اره؟

 

#پارت_427

حامد نوچی کرد و با انگشت گوشهی لبم رو تمیز

کرد و نگاهش رو به جلوش داد.

_ چرا انقدر بدبینی تو؟ نخیر اینا رو نگفت.

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:

 

 

_ خودش بنده خدا اومد همه چی رو گفت، هرچی

منو تو فکر میکردیم اشتباه بود.

_ خب؟

پشت چراغ قرمز ایستاد و سمتم چرخید.

_ گفت جدا شیم، ولی با گریه، با حالی خراب…

طوری که تا حالا اونطوری ندیده بودمش.

یعنی چی؟

_ گریه میکرد؟ یعنی دوستت داشت بخاطر همین

گریه میکرد؟

_ نه مغز فندوقی! یچیزایی گفت که حضمش برام

سخت بود، مثلا اینکه کسی دیگه رو دوست داره،

اسم طرفم میلاد.

کم مونده بود شاخ در بیارم.

 

 

یعنی چی؟ یعنی اینکه تمام این مدت به الکی ادای

عاشقها رو در میآورد و یکی دیگه رو دوست

داشته؟ خب چرا الان گفته پس؟

_ چرا انقدر دیر گفت پس؟ حس نکرده یکم دیره؟

_ چون رویای خارج رفتن داشته، فکر میکرده با

من ازدواج کنه میتونه بره خارج! آرزوی خارج

اونو اینجا کشونده پروا. اون فکر میکرده من

میتونم به آرزوش برسونمش.

دهنم باز مونده بود.

فقط بخاطر رفتن به خارج این همه مدت اذیت شده

بودیم؟

_ بخاطر خارج از عشقش دست کشیده؟

_ هم آره هم نه، اون هنوز با میلاد در ارتباط

بوده.

 

 

واقعا هنوز آدمهایی بودن که بخاطر اینطور چیزها

به عشقشون پشت کنن و با کسی که حسی بهش

ندارن آیندشونو بسازن؟

_ به چی فکر میکنی؟

_ اینکه یه آدم چطور میتونه همزمان با دونفر تو

رابطه باشه، اونم یه رابطهی جدی… شما حتی

صیغه کرده بودید.

_ خودشم حالش خوب نبود پروا، به راحتی حس

میکردم که چقدر عذاب وجدان داشت و موقع

گفتن حرفا گریه میکرد و اذیت میشد.

نمیدونم کی چراغ سبز شده بود و کی راه افتاده

بودیم.

 

 

فقط داشتم به ماشینهای درحال حرکت نگاه

میکردم و از کار یکتا تو بهت بودم.

پس ما از اول هم به نوعی تو توهمات اشتباهی

بودیم.

_ اون پسر چی؟ به راحتی قبول کرده یکتا بیاد با

تو؟ یا اصلا اونم در جریان نذاشتتش؟

_ گفته بهش… خودم با میلاد صحبت کردم، اونم

اوضاعش بهتر که نه ولی بدتر از یکتا بود. خیلی

داغون بود پروا… میگفت من هرکاری کردم یکتا

اینکارو نکنه ولی گوش نداده، حق داره با غیرت

و مردونگیش بازی شده و قطعا هرکی بود به

همین حال میافتاد ولی اینکه هنوز یکتا رو دوست

داشت برام جالب بود… هرکی دیگه بود تا الان

دیگه به پاش نمیموند.

 

 

چقدر یکتا رو دوست داشته که با حال داغونش باز

وایستاده.

فقط خدا میدونه چقدر غرورش خورد شده و

کمرش شکسته، اون هم بخاطر خواستهی بیجهت

یکتا…

نمیتونسته نیازشو برآورده کنه و نمیتونسته هم

بخاطر خودش جلوی یکتا رو بگیره چون

خودخواهی محسوب میشده.

 

#پارت_428

سرم درد میکرد و حامد بالاخره جلوی در پارک

کرد.

_ وایستا با هم بریم.

 

 

بی حوصله دستی براش تکون دادم و دستم رو

روی زنگ فشردم.

در باصدای تیکی باز شد و با ورودم با حجم

عظیمی از بوی خوش قرمه سبزی مواجه شدم.

اما سردرد امون نمیداد و

ِن

بدو حرفی سمت اتاقم

روونه شدم.

در رو باز کردم و با محبوبهی در حال خوردن

آب مواجه شدم.

_ عه سلام… اومدی؟ خاله گفت دانشگاهی.

_ سلام عزیزم، کلاسم تموم شد اومدم.

کوتاه بغلش کردم و عقب کشیدم.

با همون لباسها روی تخت دراز کشیدم و چشم

بستم تا آروم بگیره درد سرم.

 

 

_ من میرم پیش مامان و خاله تو استراحت کن.

جوابی ندادم و با سوالهای تو ذهنم تنهام گذاشت.

حامد چطوری میخواست به مامان و بابا بگه؟

میخواست چی بگه اصلا؟

واکنش مامان و بابا چی بود؟

انقدر فکر و خیال کردم تا بالاخره خوابم برد.

_ پروا عزیزم بیدار میشی، فکر کنم گوشیم رو

تخت بوده تو روش خوابیدیا. یه لحظه بلند شو!

با صدای محبوبه پلکهام رو از هم فاصله دادم و

نگاهی به اطراف انداختم.

_ جان؟

 

_ میگم بلند شو گوشیم داره زنگ میخوره رو

تخته پیداش نمیکنم بدو…

گیج بلند شدم و سمت سرویس رفتم.

نگاهی به اطرافم انداختم هنوز گیج خواب بودم و

نمیدونستم باید چیکار کنم.

خواستم مسواکم بردارم اما با ندیدنش به چشمهام

مالشی دادم.

کور شده بودم؟

کو پس؟

من صبح با مسواکم مسواک زده بودم و حالا اون

نبود!

ابرویی بالا انداختم و از سرویس بیرون اومدم.

 

 

مسواک زدنم به من نیومده بود، معلوم نبود کجا

گذاشتم و الان یادم نمیاومد.

_ پیدا کردی گوشیتو؟

_ آره عزیزم بیا بریم شام بخوریم.

شب شده بود؟

_ هنوز بیدار نشده شام؟

_ تو دیر بیدار شدی آخه، سه چهار ساعتی هست

خوابی، حامد هم گفت حرف مهمی داره که

میخواد موقع شام بگه گفت حتما باید همه باشن…

دینگ…

یه صدایی تو مغزم فریاد میزد اون حرف مهم

راجب یکتاست و من حتما باید باشم و بشنوم.

 

 

_ خب، خب بریم من خیلی گشنمه.

لبخند معناداری زد و پشت سرم راه افتاد.

 

#پارت_429

دست و پام سرد شده بود و این یه چیز عادی زود

احتمالا.

سعی کردم سریع لیوانی آب بخورم و به کسایی که

پشت میز منتظر من نشسته بودن ملحق شم

بیادبی بود اگه نمیرفتم.

 

 

چند دقیقهای گذشت و هرکی راجب خواب من

چیزی گفت تا اینکه بالاخره حامد گلویی صاف

کرد.

_ میخواستم یه چیزی رو به عرضتون برسونم.

مامان همینطور که برگ کاهویی تو دهنش

میذاشت بدون اینکه چشم از بشقابش برداره گفت:

خب بگو عزیزم.

_ یچیز مهمه که میخوام بدو ِن مقدمه چینی بگم،

میدونید که من زیاد خوشم نمیاد از مقدمه چینی و

این حرفا.

بابا سری تکون داد و محبوبه که فهمید چقدر حالم

خرابه برای اطمینان دستش رو روی دستم

گذاشت.

کم مونده بود پس بیفتم.

 

 

_ بگو خاله جان راحت باش.

با این حرف خاله تعلل رو کنار گذاشت.

_ حقیقتا من… من… یعنی منو یکتا با هم کنار

نمیایم!

مامان از غذا خوردن دست کشید و بابا با اخم سر

بلند کرد.

زیر لب ذکری گفتم و بابا با اخمهای درهم گفت:

بعد از شام صحبت میکنیم، حرمت سفره واجبه

پسر!

این پسر یعنی حسابی عصبی بود.

_ حالا که صحبت و باز کردم باید تا تهشو بگم،

خواستم جلو خالهاینا بگم تا سوءتفاهومی پیش نیاد.

 

 

_ یعنی چی مادر؟ یعنی چی که با یکتا با هم کنار

نمیاید؟ دارید با هم لجبازی میکنید؟ دوتا آدم عاقل

و بالغید ماشالله، بچه هم نیستید که لگد میزنید به

بختتون.

حامد نفسی گرفت.

حق داشت سختش بود گفتن.

_ مامان ما هیچجوره به هم نمیخوریم، حالا که

هنوز در مرحلهی نامزدیه بهتره همینجا همه چیز

تموم شه، یکتا خودشم راضیه و قبول کرده.

_ آهان پس شازدم از قبل خودش بریده دوخته.

بابا تیکه انداخت و حامد هم اخم کرد.

وایی زیر لب گفتم و مطمئن بودم رنگم مثل گچ

دیوار سفید شده.

 

 

_ پدر من مهم اینه که جفتمون راضی باشیم که

هستیم! یکتا خودش با عمو و زن عمو حرف زده

جای نگرانی نیست.

آقا نریمان خواست دخالت کنه که بابا اجازه نداد و

بشقابش رو عقب هول داد.

مامان کنار گوش حامد پچ زد:

_ مگه الکیه حامد؟ اسم گذاشتی رو دختر مردم

حالا میگی اینطوری؟ مشکل از کدومتونه مادر؟

بشینید با هم حرف بزنید حلش کنید ما هم کمکتون

میکنیم.

نالون سعی کردم تمومش کنم.

_ شاید… شاید حل شدنی نیست.

بابا چشم غرهای بهم رفت:

 

 

_ شما دخالت نکن!!!

طوری گفت که رسما لال شدم و سکوت اختیار

کردم.

 

#پارت_430

حامد کلافه چنگی تو موهاش زد و بابا گفت:

_ اسم به کنار، آبرو به کنار… پس اون صیغهی

کوفتی که بینتون خونده شد چی؟ اونو کجای دلم

بزارم من؟

_ اسم؟؟؟ پس نامزدی واسه چیه؟ واسه همین که

اگه خوشت نیومد از طرف و دیدی سازگاری

ندارید بگی نه دیگه. چرا بزرگش میکنید شما،

چرا قدیمی فکر میکنید؟ ضمنن اون صیغه یک

 

 

ماهه بود تازه به اصرار عمو ، چند روز دیگه

تموم میشه میره پی کارش باباگ.

مامان ناراحت با غذاش بازی بازی میکرد و بابا

با سگرمههای درهم حرفی نزد.

محبوبه مالشی به دست مشت شدهم داد و شوهر

خاله با چشم و ابرو اومدن سعی کرد خاله رو

متقاعد کنه حرفی نزنه.

خواستم از پشت میز بلندشم چون تحمل جو به

وجود اومده برام سخت بود اما قبل از من حامد

بلند شد.

_ با اجازه…

از آشپزخونه بیرون زد و دیدم که با برداشتن کت

و سوئیچش از خونه بیرون زد.

 

 

لعنتی!

کجا رفت با اون حجم از عصبانیت.

دلنگرون به محبوبه نگاهی کردم که با آرامش

چشم بست.

بزور چند قاشق برنج خوردم تا بالاخره همه کنار

کشیدن و من با سرعتی که ازم بعید بود خودم رو

به اتاق رسوندم.

گوشیم رو از تو کولهم پیدا کردم و تند شمارهی

حامد رو گرفتم که صدای نکبتبار زن تو گوشم

پیچید:

“دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد،

لطفا بعدا تماس بگیرید”

_ پروا بشین دو دقیقه یجا.

 

_ جواب نمیده، دردسترس نیست. خیلی عصبی

بود نکنه اتفاقی براش بیوفته؟ وای محبوبه دارم

دیوونه میشم. مامان بابا چرا اینجوری کردن؟ خب

نمیشازن دیگه جدا بشن!

محبوبه دستی روی شونم گذاشت

_ آروم بگیر ، پروا خانوادت به همه چیز فکر

میکنن به آینده اما تو الان فقط به فکر عشق

خودتی برای همین نمیتونی خانوادتو درک بکنی.

شاید حرفای محبوبه درست بود اما الان آمادگی

قبول کردنشو نداشتم ، قدم رو تو اتاق راه میرفتم.

_ تو اگه میخوای بخواب!

_ نه عزیزم بیدارم.

صدای پچ پچ مامان و بابا رو از دور شنیدم.

 

 

_ حالا جواب داداشتو چی میخوای بدی؟

_ نگران نباش خانوم، خودشون جوونن میتونن

حلش کنن ما هم کمک میکنیم! شاید اصلا جدا

نشدن شاید یه بحث کوچیک کردن! اگرم غیر این

بود جوابی لازمه مگه؟ نپسندیدن همو، خلاف

شرع که نکردن.

خوب بود که حداقل پشت حامد حواسشون بهش

بود!

دوباره شمارهش رو گرفتم و مشغول جوییدن

ناخنهام شدم.

_ بنظرت چرا دردسترس نیست.

_ نمیدونم پروا دیوونهم کردی بشین دیگه.

کلافه روی تخت نشستم و پیامی برای حامد ارسال

کردم.

 

 

“هروقت رسیدی خبرم کن نگرانتم”!

با اینکه قصد خواب نداشتم اما برای خودم تشکی

پهن کردم تا محبوبه راحت باشه و بی رودروایسی

بخوابه.

تصمیم گرفتم به نوید پیام بدم چون ممکن بود

اونجا رفته باشه.

“سلام شب بخیر خوب هستید؟ حامد اونجاست؟”

به دقیقه نکشید که جوابم و داد و با خوندن پیامش

ناامیدانه زانوهام رو تو شکمم جمع کردم.

” سلام شب شما هم بخیر. ممنون شما خوبید؟ نه

حامد اینجا نیست چطور؟”

پیام نوید رو بی جواب گذاشتم و محبوبه به کتف

چرخید.

 

 

_ وای سرم داره میترکه.

_ گوشیتو بده من زنگ میزنم تو برو یه قرصی

چیزی بخور پروا.

گوشیمو به دست محبوبه سپردم و سریع به

آشپزخونه رفتم و مسکنی خوردم و به اتاق

برگشتم.

_ بوق میخوره ولی جواب نمیده.

پس حالا در دسترس بود و جوابمو نمیداد!

 

#پارت_431

محبوبه مشخص بود خوابش میاد اما داشت

مقاومت می کرد.

 

 

به گوشیم زل زده بودم که نفهمیدم چند دقیقه بعد

زنگ خورد و اسم حامد روش خودنمایی کرد.

با هول و ولا تماس رو متصل کردم.

_ الو حامد، معلوم هست کجایی؟ خوبی؟

_ هیششششش آروم باش!

نفس عمیقی کشیدم تا استرس و عصبانیتم فروکش

کنه.

_ دلم هزار راه رفت به خدا. میدونی تو همین

چند ساعت چقدر استرس کشیدم من؟ چرا جوابمو

نمیدادی؟

_ آروم جوجه! من خوبم نگران نباش باشه؟ حالام

آروم شو بعد حرف بزن؛ میدونم نگرانت کردم

ببخشید کوچولو!

 

 

از صداش آرامش میبارید و در ریلکسی تمام به

سر میبرد.

_ خوبی حامد؟ آرومی؟

_ آره ، اون لحظه عصبی شدم نتونستم اونجا

بمونم ترسیدم حرفی بزنم بدتر بشه وضعیت! برای

همین جوابتو ندادم که عصبانیتمو سرت خالی

نکنم.

لبخند محوی از این حس خوبی که سراغم اومده

بود رو لبهام شکل گرفت.

چقدر خوبه یکی حواسش بهت باشه؛ حتی وقتی

عصبی وقتی ناراحتی حواسش بهت باشه…

 

 

با استرس ناخنم رو جوییدم و گفتم: خب… خب

حامد الان چی میشه اگر مامان و بابا قبول نکنن و

مجبورتون کنن دوباره باهم باشید؟

حامد خنده ریزی کرد

_جوجه مگه فیلمه که مجبورمون منن؟ نگران

هیچی نباش ، من دارم کم کم خودم و شرایط و

آماده میکنم تا همه چیز و به مامان و بابا بگم

پروا. تو نیاز نیست کاری کنی فقط روی درست

تمرکز کن!

مگه میشد؟

هنوز کلمهای بهشون گفته نشده بود و من امشب به

این حال افتاده بودم. فکر های منفی بدجوری تو

سرم میگذشت و نمیزاشت به چیزی که میخوام

فکر کنم.

 

 

_ حامد اگه نشه چیکار میکین؟؟

_ پروا خانم کوچولوی من نباید هربار بهت

یادآوری کنم که ، من همه چیز درست میکنم. تو

نگران چیزی نباش، دیگم برای اتفاقی که نیفتاده

غصه نمیخوری فهمیدی؟

نفس عمیقی کشیدم و کمی آروم شدم.

به سمت محبوبه برگشتم تا بهش بگم حامد حالش

خوبه اما با چهرهی غرق در خوابش مواجه شدم

_ پروا در ضمن منو تو، تو کارمون نه نیست

یعنی تمام تلاشم میکنم اما اگه یه درصد، فقط یه

درصد اونی نشد که ما میخواستیم من بازم ولت

نمیکنم تو همیشه برای منی اینو هیچوقت یادت

نره! یادت نره هر اتفاقیم بیفته من بازم کنارتم.

 

 

 

#پارت_432

انگار که رو به روم باشه و ببینتم سری تکون دادم

و باشه ای گفتم.

_ خب دیگیه کاری نداری جوجهم؟ خیلی خوابم

میادا.

_ نه نه شب بخیر مراقب خودت باش.

#دانای_کل

با استرس روی صندلی راهروی آزمایشگاه نشسته

بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.

 

 

چنگی تو موهای مردونهش زد.

پارتی بازیش زیاد جواب نداده بود و فقط تونسته

بود جواب آزمایش رو چند روز جلوتر بندازه.

_ خانوم چیشد پس؟

_ آقای محترم گفتم صبر داشته باشید تا همکارم

بیاد و جواب رو بهتون بده ، من اجازه ندارم تو

کار ایشون دخالت کنم.

چقدر متنفر بود از منتظر موندن!

دقیقا روزی که مسواک پروا رو قایمکی از اتاقش

و تو سرویس برداشت حدس میزد روزی قراره

همچین استرسی رو بکشه.

برای آزمایش دیانای لازم بود اون مسواک.

و همین که پروا متوجهش نشده بود خیلی خوب

بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

خوبه بالاخره تکلیف یکتا روشن شد,تا بقیه اش,خدا بزرگه🤗

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x