رمان اوج لذت پارت۱۴۸

4.1
(133)

 

اوج لذت:

بعد پنج دقیقه بالاخره با صدایی مردونه آهی کشید

 

_پروا میدونی یه روز به عنوان زنم به قصد

حامله کردنت اینجوری به اوج میرسونمت؟

لبخندی زدم و خواستم از روش بلند بشم که دستشو

دور کمرم حلقه کرد

_کجا با این عجله جوجه داغ من؟

بی حال لب زدم

_میخوام برم خودمو بشورم…

خنده ای کرد و منو تو یه حرکت بلند کرد و روی

مبل انداخت و روم خیمه زد.

_اما من هنوز سیر نشدم ، میدونی چندوقته

نتونستم اینجوری آرامش بگیرم؟

بالاخره زنگ به صدا درومد

 

#پارت_447

ترسیده دستمو روی شکم حامد گذاشتم تا ادامه نده.

_وای حامد کیـ…

 

 

قبل اینکه حرفم کامل بشه همونجور که توم بود

روم خم شد و دستشو روی دهنم کذاشت لب زد

_هیس یواش صدات در نیاد…

هم استرس داشتم هم درد…

حامد برای اینکه دهنم بگیره کامل روم خم شده بود

 

_پروا سرصدا نکن بزار برم ببینم کیه صدات در

نیادا..

سرمو تند تند تکون دادم که بلند شد و شورتش

تنش کرد.

به طرف در رفت و بعد از چند دقیقه کوتاه

برگشت.

_حامد کیه؟

 

 

با بیخیالی خم شد و بوسه ای روی سینم زد.

_یه مزاحم…

به طرف گوشیش که کراغش خاموش روشن میشد

رفت و همونجور که دستشو روی دماغش

میگذاشت تا من ساکت باشم جواب داد.

_سلام داداش خوبی؟…نه خونه نیستم اومدم

بیمارستان کرج..شرمنده داداش اومدم خبرت

میکنم..باشه خدافظ..

گوشی روی میز پرت کرد و به طرف منی که

همنجور برهنه دراز کشیده بودم اومد.

انتظار داشتم دیگه خسته شده باشه و بیخیال بشه

 

 

با بی جونی لب زدم

_حامد کمرت درد میگیره بسه…

پوزخندی زد و دستی توی موهاش کشید و عقب

فرستادشون.

_کمر دردی که بخاطر تو بگیرم می ارزه..

با تموم شدن حرفش بی هوا خودشو واردم کرد که

جیغم هوا رفت.

_آهههه درد دارم…

سعی میکنه با نوازش دستاش روی تک تک

اعضای بدنم دردم کم بکنه و موفق هم میشه.

بعد یک ربع عقب جلو کردن خودش بالاخره به

اوج رسیدیم.

 

 

 

_صدای تپشت قلبت نشون میده چقدر تو کارم

خوبم!

لبخندی زدم و موهاشو نوازش کردم.

_خیلی خوبی…انقدر خوب که میتونی استاد

بشی…

از لحنم مشخص بود کمی شاکیم!

_حامد با یکتا هم رابـ….

سرشو بلند کرد بوسه ای روی لبم زد

_من بعد تو دست به هیچ دختری نزدم.

این حرفش خوشحالم میکرد اما من آدم راحتی

نبودم که بتونم زود بگذرم…

_قبل من چی…چندبار..

 

 

اخمی کرد و لب زد

_خوشم نمیاد بعد رابطمون راجب این چیزا حرف

بزنیم…

خنده ای کردم و زمزمه کردم

_خب راجب چی حرف بزنیم تو بگو…

با سرخوشی از روم بلند شد و دستشو بین خیسی

پام برد و با انگشتش ماساژ داد که چشمام بسته

شد.

_مثلا بهم بگی بازم دلت میخواد..بگی چقدر خوب

حالتو عوض میکنم…

 

#پارت_448

 

 

حامد داشت منو به یک راند دیگه دعوت میکرد

اما من جونی نداشتم و میخواستم عقب بکشم.

اما انقدر با دستاش نوازشم کرد که دوباره

همراهش شدم.…

نمیدونم چندبار به اوج رسیدیم اما حامد حتی اجازه

استراحت هم نمیداد.

و میتونم بگم کامل ترین رابطه ای که تا بحال

داشتیم بوده.

هم رمانتیک هم بعضی اوقات خشن اما در

هرصورت لذت بخش بود.

_درد داری؟

همونجور که تو خودم جمع شده بودم سرم تکون

دادم

_آره ، خیلی نامردی آخریو خیلی بد رفتار

کردی..

 

 

حامد به طرفم اومد و بوسه ای روی بازوان لختم

زد

_شرمندتم دخترکم داغ بودم..بلندشو ببرمت حموم!

نمیتونستم حموم برم و موهام خیس بکنم جون

مامان خیلی زود متوجه میشد.

_نه نمیتونم موهام خیس کنم مامان متوجه میشه…

با تموم شدن جملم تازه یاد مامان و بابا افتادم.

سریع تو جام نشستم که درد بدی زیر دلم پیچید.

_حامد..ساعت..ساعت چنده؟ بابا گفت تا ساعت نه

خونه باشم!

حامد نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و لب زد

_هشت و بیست دقیقه..

 

 

_وااای من باید برم…

حامد کمکم کرد و منو به طرف حموم برد

_فقط بدنتو بشوریم تا بتونیی لباس بپوشی ، خودم

میشورمت تو فقط بشین باشه؟

مخالفتی نکردم چون جونی نداشتم.

اعضای بدنم درد میکرد و بدجوری خوابم میومد.

حامد با دقت تمام بدنم با آب کرم شست.

وقتی بیرون اومدیم خودش خشکم کرد و لباسام با

محبت تنم کرد.

همونجور که روی تخت نشسته بودم به سمت کمد

میز آینش رفت و از داخلش جعبه قرضی در

آورد.

از پارچ آب کنار تخت کمی آب داخل لیوان ریخت

همراه جعبه قرص طرفم گرفت.

 

_پروا از این هروز یدونه بخور به مدت یه

هفته…

گیج نگاهی به جعبه قرص که روش اسم ویتامین

نوشته شده بود انداختم.

_من نیازی به ویتامین ندارم..

لبخندی زد و یک دونه قرص در اورد

با لحن پر از شوخی گفت

_ویتامین نیست ، ضد بارداریه ، نزاشتی محافظ

بزارم که گذاشتم توی جعبه که مامان و بابا یک

درصد شک نکنن…

حرفی نزدم قرص گرفتم خوردم.

حامد میخواست کمکم بکنه بلند بشم که اجازه ندادم

با بی حالی لب زدم

_حامد باید یه چیزی بهت بگم…

 

 

نمیدونم چرا اما قضیه اون عکس بدجوری روی

گلوم سنگینی میکرد بعد از این رابطه ، یجورایی

میترسیدم که برادر واقعیم باشه و گناهی که کردیم

دوبرابر شده باشه…

 

#پارت_449

_حامد من یه چیزی پیدا کردم ، یه چیزی که

ذهنمو خیلی درگیر کرده…حتی باعث شده بود

ازت دوری بکنم چون میترسیدم…

حامد کنارم نشست و اخمی کرد

_چی پیدا کردی؟

 

 

نمیدونستم چطور توضیح بدم ، کاش عکسو گم

نکرده بودم تا انقدر سخت نمیشد.

کاش میتونستم راحت عکسو نشون بدم و حرفی

نزنم.

_من…من یه عکس پیدا کردم…یه عکس که

خودم و یه خانم شبیه به خودم و بابا توش بود.

من روی پای اون خانم نشسته بودم و بابا بالای

سرمون…حامد مامان توی اون عکس

نبود..چطور بگم اون عکس قدیمی بود ، من

میترسم…خب..

حامد دستمو توی دستش گرفت

_هیششش آروم باش…من از اون عکس خبر

دارم…

با شنیدن حرفش چشمام درشت شد.

 

 

چطور خبر داشت؟ از کجا فهمیده بود؟ نکنه اون

از قبل همه چیزو میدونسته؟ نکنه خبر داره که بابا

زن دیگه ای داشته؟

_چطوری؟ از کجا؟ یعنی تو…میدونستی بابا به

مامان خیانت کرده؟

حامد خنده ای کرد سرشو تکون داد.

از ماش بلند شد و از داخل کشو عکسی بیرون

کشید و دوباره کنارم نشست.

_این عکسو میگی دیکه؟

خیلی زود از دست حامد قاپیدم و نگاهی انداختم.

خودش بود..

خیلی گیج شده بودم و نمیدونستم باید چی بگم!!

_حامد…این..چطور…تو این عکسو از کجا

آوردی؟

 

 

خیلی خونسرد نگاهم کرد لب زد

_چندوقته پیش تو اتاقت پیدا کردم!

باز هم چشمای پروا درشت شد

_من دو هفته دنبال اون عکس بودم ، فکر میکردم

مامان برداشته…میدونم چفدر استرس کشیدم.

حامد بوسه ای روی دستای پروا زد

_بخدا من بیشتر تو استرس کشیدم جوجه اما وقتی

عکسو دیدم منم همون فکرایی که تو گفتی به سرم

زد ، دیوونه شدم حتی فکر اینکه یک درصد

خواهر خونی و واقعیم باشی حالمو بد میکرد…

عصبی دستم از دستش بیرون کشیدم

_چرا حرفی بهم نزدی؟ چرا الان انقدر راحتی؟

حامد هنوزم امکان داره خواهر برادر باشیم…اما

من نمیخوام باور بکنم که بابا به مامان خیانت

کرده…

 

 

حامد عکسو گوشه ای گذاشت و لب زد

_پروا من و تو خواهر برادر نیستیم…اینو مطمئن

باش اما باهم ارتباط داریم…نمیدونم چقدر درسته

الان بهت اینارو بگم چون هنوز بعضی چیزارو

نمیدونم…

چشمام ریز شد ، از کجا انقدر مطمئن بود؟

_حامد تو از کجا انقدر مطمئنی؟ از کجا میدونی

یه ارتباطی داریم؟

 

#پارت_450

همینکه حامد خواست جواب بده زنگ گوشیم به

صدا در اومد.

 

 

نگاهی به اطراف انداختم که حامد از جاش بلند شد

و گوشی رو برام آورد.

نگاهی به صفحه انداختم و قلبم افتاد.

مامان بود ، حتما میخواست بپرسه کجا موندم.

_مامانه وای الان میخواد گیر بده…استرس دارم.

_آروم باش هیچی نشده خیلی ریلکس باش و عادی

رفتار کن.

نفس عمیقی کشیدم دکمه سبز لمس کردم

_سلام ، جانم مامان جان..

صدای جدی مامان تو گوشم پیچید

_سلام پروا کجایی؟ راه افتادی؟

_نه مامان مامان اما تا پنج دقیقه راه میوفتم.

_پروا ، مگه بابات نگفت تا قبل نه خونه باش؟

 

 

_ببخشید سرگرم درس شدیم نفهمیدم قول میدم

خیلی زود بیام…

مامان پوفی کشید و جواب داد

_باشه مراقب خودت باش ، از خانواده دوستتم

تشکر بکن.

هنوزم مثل بچه ها باهام رفتار میکرد.

فقط چشمی در جوابش گفتم و تلفن قطع کردم.

_حامد برام تاکسی بکیر من زود برم!

حامد اخمی کرد به طرف کمدش رفت

_خودم میرسونمت.

_حامد دیوونه شدی؟ مامان ببینه بدبخت میشم

تروخدا تاکسی بگیر..

 

 

حامد لباس های بیرونش تنش کرد و به طرفم اومد

دستم گرفت و بلندم کرد.

به سختی میتونستم راه برم بین پام میسوخت و

کمرم درد میکرد.

_با این حالت با تاکسی بفرستمت؟ خودم

میرسونم..

انقدر جدی و قاطع این حرفو زد که ترسیدم حرفی

بزنم.

بعد از برداشتن وسایلم از خونه بیرون زدیم.

وسطای راه بودیم و سوالی که تو خونه پرسیدم

دوباره تکرار کردم

_حامد تو از کجا مطمئنی خواهر برادر واقعی

نیستیم؟

پشت چراغ قرمز ایستاد.

 

 

نگاهی به من انداخت و دستی توی موهاش کشید.

_تست گرفتم!

درست متوجه منظورش نشدم.

_چیکار کردی؟

حامد نگاهشو ازم گرفت و آرنجشو به شیشه تکیه

داد

_ازتون تست DNAگرفتم.

امروز انقدر تعجب کرده بودم که دیگه جایی برای

تعجب نمونه بود.

_چطوری؟ اصلا کی؟ مگه میشه بدون اینکه خون

بدی؟

چراغ سبز شد و حامد حرکت کرد

_با مسواک تو و بابا ، خودمم دیروز فهمیدم!

 

حالا متوجه همچی شدم و منی که چقدر دنبال

مسواکم میگشتم و فکر میکردم چون خوابالو

مسواک زدم اونو انداختم رفته.

_حامد ، توی اون آزمایش گفته بود من هیچ

ارتباطی با بابا ندارم درسته؟

حامد سرشو به نشونه نه تکون داد

_داری…اما پدرت نیست…

چطور میشد؟ یه ارتباطی با بابا داشتم اما بابام

نبود؟

عصبی لب زدم

_خب حامد بگو دیگه چرا نصفه نصفه حرف

میزنی؟

_به احتمال زیاد یا داییته یا عموت اما نمیدونم

کدوم…اینو تو آزمایش مشخص نکرده..

 

 

 

#پارت_451

دایی یا عمو؟ چطور میشد؟

اگر بابا ، داییم یا شاید عموم بود چرا بهم حرفی

نمیزد و مخفی میکرد؟

_حامد امکان نداره ، نمیشه…

حامد پنجره ماشین رو پایین کشید پرسید

_چرا؟

_خب…خب اگر بابا ، رابطه ای مثل دایی یا عمو

با من داشت چرا باید مخفی میکرد؟ چرا نباید

میگفت؟ اصلا تا جایی که من یادمه بابا میگفت کلا

یه داداش داره اونم عمو که…

 

 

با چیزی که به ذهنم رسید قلبم ایستاد…

عمو؟ یعنی ممکن بود عموم باشه و من… من بچه

عمو باشم؟ نه نمیشد امکان نداشت.

_حامد بهم بکو که امکان نداره من خواهر یکتا

باشم؟

حامد نگاهی به من کرد و گوشه لبش لحظه ای بالا

رفت

_حامد واقعا چطوری تو این وضعیت میخندی؟

چجوری؟

حامد دستاشو بالا برد تا نشون بده تسلیم شده.

_باشه جوجه عصبانی نشو من که حرفی نزدم.

بعدم امکان نداره بچه عمو باشی ، چرا عمو

خودش نباید دختر به این جذابیو بزرگ بکنه؟

 

 

میدونستم با این حرفا قصد داره منو کمی آروم

بکنه اما اصلا موفق نبود.

_حامد لطفا الان شوخی نکن حالم خوب نیست…

با نگرانی دستمو توی دستش گرفت

_پروا چرا انقدر سردی؟ درد داری هنوز؟

داشتم اما دردی قابل تحمل بود.

_خیلی کم ، اما حالت تهوع دارم.

_ضعف کردی کاش میشد شب پیشم بمونی برات

جیگر میگرفتم….

صورتمو جمع کردمو حالت چندشی بهم دست داد.

از جیگر متنفر بودم و تا به عمرم لب بهش نزده

بودم.

_خداروشکر نمیمونم ، من از جیگر بدم میاد خوب

میدونی..

 

 

حامد وارد کوچه شد خندید

_خون سازه بچه…باید بخوری جون بگیری..

_نمیخوام…حامد همینجا نگهدار جلوتر بری یکی

میبینه خطرناکه….

اما حامد اهمیتی نداد و دقیقا روبه روی خونه

ایستاد.

_حامد بخدا مامان ببینه عمرا ولمون نمیکنه…

_چیزی نمیشه نگران نباش.

***

_علی موز پرتقال و سیب هم حتما بگیر ، راستی

شیرینی و شکلاتم بگیر…گفتن ساعت ۷

میان…نگران نباش خودم الان بهش میگم..باشه

چشم مراقب خودت باش خدافظ….

 

 

همونجور که داشتم به زور مامان زمین رو طی

میکشیدم صدای مامان به گوشم میرسید.

پس قرار بود مهمون بیاد که از صبح منو به کار

گرفته بود…

پس چرا مخفی کرده بود و هرچقدر پرسیدم حرفی

نمیزد؟؟

حتی نزاشت یکم درس بخونم!!!

_مامان مهمون قراره بیاد؟ کی هست؟

 

#پارت_452

مامان که تلفن تازه کنار گذاشته بود از جاش بلند

شد و با لبخندی به طرفم اومد.

 

 

_یادته اون شبی که حامد مارو میخواست ببره

رستوران داشتم با یکی تلفنی حرف میزدم؟ ازم

پرسیدی کیه گفتم یکی از دوستای زن عموت؟

کمی فکر کردم خیلی کم یادم میومد.

_یه چیزایی یادمه ، خب؟

مامان بهم نزدیک شد و دستمو گرفت منو روی

مبل نشوند و دستم گرفت.

_اینا یه پسر دارن، آقاست باید عکساشو ببینی.

۲۵سالشه یه بوتیک کیف و کفش داره کارشمعالیه

دستش تو جیبه خودشه خیلی هم خوش اخلاق و

رعنا ، زن عموت انقدر تعریفشو کرد که اصلا

نگم برات بعد تازه مومن دقیقا مثل خانواده

خودمون سطحشونم به ما میخوره…

 

 

خیلی خوب منظور مامانو میفهمیدم و همون لحظه

فهمیدم قضیه از چه قراره اما بازم خواستم بپرسم

تا مطمئن بشم

_خب اینا به من چه…

مامان با حرص نکاهم کرد و لب زد

_یعنی چی به من چه؟ زن عموت عکس تورو به

مامانش نشون داده همون اول یه دل نه صد دل

عاشقت شدن همشون.. بخدا مامانش هروز زنگ

میزد ولی من بخاطر حامد دست به سرش میکردم

تا اول تکلیف اونارو روشن بکنیم اما حالا که دیگه

حامد نمیخواد ازدواج بکنه گفتم بیان…امشب

قراره بیان اینجا خواستگاریه تو…

با شنیدن جمله آخرش سرم سوت کشید.

چطور میتونستن بدون اینکه از من بپرسن همچین

کاری بکنن؟

 

 

مامان و بابا چشون شده بود ، قبلا برای هرچیزی

نظرمو میپرسیدن!

_مامان چی داری میگی؟ چرا بی خبر از من

همچین کاری کردید؟ من اصلا فعلا نمیخوام

ازدواج بکنم ، من هنوز ۲۰سالمم نشده اخه…

مامان سعی کرد آرومم بکنه و منطقی حرف بزنه

_دخترم قرار نیست همین فردا برید سر خونه

زندگیتون که …حالا همو ببنید آشنا بشید یکم رفت

و آمد داشته باشید ایشالله تفاهم داشتین نامزد

میکنین بعدم هروقت خواستین عروسی میکنید…

با عصبانیتی که کنترلش دست خودم نبود داد زدم

_من نه میخوام با کسی آشنا بشم نه نامزد

کنم…بهشون بگید نیان… اصلا سن من به ازدواج

میخوره؟

 

مامان اخماش بدجوری درهم رفته بود

_صداتو برای من بلند نکن ، من هم سن تو بودم

حامد حامله بودم…پروا با من بحث نکن امشب اینا

میان خواستگاری ، بخدا اگر رفتاری بکنی که منو

پدرت شرمنده بشیم بخدا دیگه باهات حرف نمیزنم.

بغضم گرفت ، میدونستم قرار نیست مجبورم بکنن

برای ازدواج اما خب من حتی دلم نمیخواست

خواستگاری برام بیاد چون حامد ناراحت میشد..

واقعا اگر حامد میفهمید چه عکس العملی نشون

میداد؟

خدا کنه آروم بمونه و حرفی نزنه تا تموم بشه…

خیلی میترسم اتفاقی بیوفته و از دهنش در بیاد و

همچیو بگه.

_مامان

 

 

_چیه

هرکاری کردم نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم..

باید میفهمیدم حامد خبر داره یانه.

_داداش حامد…میدونه؟ یعنی اونم امشب هست؟

مامان سرشو به طرفم چرخوند تو چشمام زل زد

لب زد

_آره خبر داره ، گفت اگر کاری نداشته باشه

میاد…

چشمام درشت شد!!

حامد خبرداشت برای من خواستگار قراره بیاد و

انقدر ریلکس برخورد کرده بود؟

در حدی که حتی به من حرفی نزده بود؟

چطور میشد؟

 

 

 

#پارت_453

خیلی زود خودمو به اتاقم رسوندم و شماره حامد

گرفتم.

چندبوق طولانی خورد و قطع شد…

عصبی کل اتاق رو دور میزدم و شماره حامد

میگرفتم.

اما جواب نمیداد..

برای آخرین دیگه نا امید شده بود خواست قطع

بکنه که صدای ضعیف حامد توی گوشش پیچید..

_پروا بیمارستانم مریض دارن اگر واجب نیست

بعدا زنگ بزنم…

 

 

برای پروا واجب بود پس حرفشو زد

_تو خبر داری امشب قراره برای مـَ…

حامد وسط حرفش پرید زود گفت

_آره پروا خبر دارم ، اگر بتونم میام الان دیگه

باید قطع بکنم مراقب خودت باش خیلی دوست

دارم.

و بعد صدای متعدد بوق که نشونه از قطع کردن

تلفن میداد.

حامد چی گفت؟ اون خبر داشت و میکفت اگر

بتونه میاد؟

خدایا چه خبره؟ چرا من هیچی رو درک نمیکردم؟

حس میکنم حامد از قضیه خواستگاری خبر نداره

عصبی شدم گوشی روی تخت پرت کردم.

 

 

حالا باید چیکار میکردم؟ باید برای شب حاضر

میشدم تا برام خواستگار بیاد؟

وسط این همه بلا و دردسر خواستگار از کجا در

اومد ، چرا من نمیتونم با خیال راحت فقط به فکر

درس خوندن و رسیدن به عشقم باشم؟

با باز شدن ناگهانی در اتاق از جام پریدم.

مامان نگاهی به اتاق بهم ریخته ام کرد

_پروا تروخدا پاشو یکم این بازار شام جمع بکن

چه خبره اینجا؟ شب بخواین بیاید تو اتاق حرف

بزنید پس ه بدبخت اتاقتو ببینه که فرار میکنه

که…

اخمی کردم لب زدم

_بهتر..

مامان با جشمای ریز شده نگاهم کرد به طرف

کمدم رفت.

 

 

_لباس درست حسابی داری دخترم؟

شونه ای بالا انداختم و مجبورا مشغول جمع کردن

اتاقش شد.

مامانش براش یه ست دخترونه و شیک سفید آبی

انتخاب کرد و تاکید کرد شب اونو بپوشه و حتما

آرایش هم بکنه..

تا لحظه ای که مهمونا بیا توی اتاقش بود و حتی

یکبارم از اتاق بیرون نرفته بود حتی برای استقبال

مهمونا…

همونجور که حاضر و آماده جلوی آینه ایستاده بود

به صدای احوال پرسی مامان با چندنفر گوش

میکرد.

_حامد پس کی قراره بیای؟

 

 

شانسش رو امتحان کرد و شماره حامد گرفت.

اما صدای خانمی پخش شد که اعلام میکرد

گوشیش خاموشه…

دیگه نمیتونستم بیشتر از این تو اتاق بمونم.

گوشی روی میز گذاشتم بیرون رفتم.

با سری پایین و لبخند مصنوعی وارد سالن شدم و

با صدای آرومی لب زدم

_سلام

_سلام عزیزم ، ماشالله ماشالله چه دختری ، چقدر

زیباست هزار الله اکبر..

سرمو بلند کردم و نگاهی به زنی تپل و بامزه که

با دیدن من چشماش بدجوری برق میزد انداختم.

مامان تشکر و اشاره کرد تا برم و کنارش بشینم.

 

 

خیلی مودبانه کنار مامان نشستم.

زیر چشمی اطرافم نگاه کردم چشمم به دوتا پسر

جوون که بهشون میخورد همسن باشن افتاد.

 

#پارت_454

کنار یکی از پسرا که تیپ ساده اما مردونه تری

زده بود دختر جوونی نشسته بود.

حدس میزنم خواهرشون باشه.

نگاهمو ازشون گرفتم به انگشتام دوختم.

استرس داشتم ، دلشوره عجیبی تمام وجودم فرا

گرفته بود.

پس چرا حامد نمیومد؟

 

 

_پروا دختر یکم سرتو بالا بگیر بزار ببینن چقدر

دخترم خوشگله..

واقعا مامان درک نمیکردم ، چرا داشت اینکارارو

میکرد؟ یعنی واجبه که من الان نامزد یا شوهر

داشته باشم؟

حرفی نزدم و سعی کردم سکوتم حفظ کنم.

کمی سرمو بالاتر گرفتم.

هنوز خداروشکر بحث خواستگاری پیش نکشیده

بودن و مردا داشتن راجب کار و بازار حرف

میزدن.

_خب پروا جان دخترم شما چی میخونی؟

نگاهم به همون خانم بامزه دادم.

اگر جواب نمیدادم بی ادبی بود پس مجبورا لبخندی

زدم

 

 

_من وکالت میخونم..

خانم سری تکون داد و با لبخند گفت

_چه عالی ، خیلی از درست مونده؟

_اره خب من تازه وارد دانشگاه شدم ، پنج شیش

سالی مونده..

زن ذوق زده لب زد

_پسر منم هنوز درس میخونه ولی کارم میکنه یه

بوتیک کیف و کفش داره…

دلم میخواست بگم خب به من چه از پسر شما اما

حیف نمیشد.

_پروا جان مادر بیا کمکم بریم چایی بریزیم.

با شنیدن حرف مامان از خدا خواسته ببخشیدی

گفتم سریع بلند شدم خودمو توی آشپزخونه انداختم.

 

اصلا حوصله حرف زدن نداشتم.

به مامان کمک کردم و داشتم فنجون های چایی پر

میکردم که صدای زنگ در بلند شد.

ضربان قلبم بالا رفت ، بالاخره حامد اومده بود.

ناخودآگاه ترس وجودم گرفت.

خدا خدا میکردم اتفاق بدی نیوفته و فقط امشب

زود تموم بشه.

_من باز میکنم…

مامان شالشو مرتب کرد لب زد

_لازم نکرده خودم میرم و چایی بریز ناسلامتی

خواستگاریه توئه نه من..

پوفی کشیدم باشه ای گفتم.

 

 

بعد چند دقیقه صدای خسته حامد شنیدم که داشت با

جمعیت سلام احوال پرسی میکرد.

کاش میتونستم برم و کنار بکشمش خودمو تو

بغلش بندازم.

_پروا مادر چاییارو بیار…

نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بلند کردم ، سنگین

شده بود.

وارد سالن شدم

با چشمام دنبالش گشتم و کنار بابا دیدمش.

چشماش خسته بود اما وقتی نگاهمو به خودش دید

لبخندی زد.

حالا دیگه مطمئن بودم حامد از قضیه خواستگاری

خبری نداره..

 

 

دونه دونه چایی هارو پخش کردم دوباره کنار

مامان نشستم.

بالاخره پدرشون سر صحبت رو باز کرد

_خب بهتره بریم سر اصل مطلب حالا که

برادرشون هم اومدن…

وای استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.

نگاهم به حامد دادم که با کنجکاوی نگاهش به

طرف اون مرد بود.

_همونجور که خانمم قبلا گفتن حسام پسرم ۲۵

سالشه و درس میخونه اما دستش توی جیب

خودشه و یه بوتیک بزرگ داره… خداروشکر

هیچی تو زندگیش کم نداره بجز یه همدم که ایشالله

پیداش کردیم…

حامد با دقت به حرفاشون گوش میکرد.

 

 

_اگر شما و برادرش اجازه بدید من میخوام دختر

زیباتون برای پسرم حسام خواستگاری کنم.

 

#پارت_455

چشمام بسته بودم و دعا میکردم حامد آروم باشه.

جندبار تند تند نفس عمیق کشیدم چشمام باز کردم.

بابا داشت جواب اون آقا رو میداد اما فقط نگاهم به

حامد بود.

اخم بزرگی روی صورتش بود و سرخ شده بود.

این یعنی عصبانی شده بود.

منتظر بودم نگاهم بکنه تا بهش بگم آروم باشه..

 

 

تا بگم تحمل بکنه اما اصلا نگاهم نمیکرد و

چشمش فقط روی دوتا پسرا بود.

با قرار گرفتن دستی روی شونم نگاهم به صاحب

دست دادم.

_دخترم پدرت با شماست ، آقا حسام راهنمایی کن

اتاقت..

اتاقم؟ برای چی؟

انقدر گیج بودم که اصلا متجه نشده بودم چیا

گفتن.

نگاهم از حامد گرفتم مجبورا بلند شدم.

به طرف اتاقم رفتم و اونی که کت شلوار رسمی

پوشیده بود دنبالم اومد.

اول خودم وارد اتاق شدم و اونم پشتم وارد شد.

 

 

روی تخت نشستم که روی صندلی میز تحریرم

نشست.

سکوت کرده بودم و حرفی نداشتم.

انقدر استرس داشتم که نمیتونستم حتی فکر بکنم

الان باید چی بگم!

فکرم فقط پیش حامد بود.

_نمیخواید حرف بزنید؟

سرمو بلند کردم نگاهش کردم ، خوش چهره بود

اما لاغر بود و کت شلوار تو تنش زار میزد

برعکس حامد که هرجی میپوشید بهش میومد.

_چی بگم؟

_مثلا انتظاراتتون از همسر آیندتون…

قصد نداشتم حالا مثل یه دختر مظلوم بشینم و به

حرفاش گوش بدم.

 

 

_ببنید آقا حسام من اصلا قصد ازدواج ندارم و

نمیخوامم تو این سن بهش فکر بکنم و میخوام

روی درسم تمرکز بکنم الانم اگر توی مراسم

شرکت کردم فقط بخاطر مادر و پدرمه.

حسام با دقت به حرفام کوش کرد و بعد چند دقیقه

گفت

_ببنید ما قرار نیست همین الان باهم عروسی

بکنیم که میتونیم همو بشناسیم و بعد جندسال عقد و

عروسی بگیریم. و من اصلا مشکلی با درس

خوندنتون ندارم.

از اینکه باید یک حرفو هزار بار بشنوم و تکرار

بکنم متنفر بودم.

اما انگار این متوجه حرفای من نشده بود.

_آقا حسام شما متوجه حرف من نشدید من کلا

قصد ازدواج تا پنج شیش سال آینده ندارم و

نمیخوام شخصی هم وارد زندگیم بکنم.

 

 

کمی نکاهم کرد و با صدای ضعیفی لب زد

_کسی دیگه رو دوست دارید درسته؟

چشمام درشت شد ، چقدر پرو بود.

اخه به تو چه که این سوال رو میپرسی؟

نمیتونستم بگم آره تا دست از سرم برداره جون

ممکن بود به خانوادش بکه و اونام به مامان اینا

بگن و من بدبخت بشم.

_نه ، فقط نمیخوام ذهنم درگیر این چیزای الکی

بکنم.

 

#پارت_456

 

 

انگار بالاخره کم آورد

_باشه ، نمیتونم مجبورتون کنم من وقتی

عکساتونو دیدم واقعا خیلی از شما و چشمای

آبیتون خوشم اومده بود.

پوزخندی زدم ، داشت تلاش های آخرشو میکرد تا

پشیمون بشم اما نمیدونست این جشمای آبی صاحب

داره.

از حام بلند شدم

_بریم بیرون؟

مجبورا بلند شد و وارد سالن شدیم.

همه نگاه ها به طرفمون چرخید و مادرم اولین نفر

بود که گفت

_خب چی شد بچه ها؟ ایشالله که خیره..

 

 

نگاهم به حامد دادم که با چشمای تیز شده نگاهمون

میکنه.

منتظر بودم اول حسام بگه اما وقتی دیدم سکوت

کرده خودم دست به کار شدم.

درست بود مامان دعوام میکرد اما باید تمومش

میکردم.

_متاسفم ما اصلا تفاهم نداریم..

لبخند همه از بین رفت و فقط حامد بود که گوشه

لبش پوزخندی بود.

مادر پسره از جاش بلند شد و با لحنی که مشخص

بود بهش برخورده گفت

_پس بهتره ما دیگه رفع زحمت کنیم.

همه از جاشون بلند شدن و مامان سعی کرد از

محترمانه ازشون معدرت خواهی بکنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tehran Pakhsh
6 ماه قبل

ممنون مرسی

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط Tehran Pakhsh
Masoomeh Safarpour
6 ماه قبل

چرا پارت ۱۴۷ نیست تازه این بعضی جاهاحذف شده

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط Masoomeh Safarpour
camellia
6 ماه قبل

مرسی,قاصدک جونم.یه کم ترسیدم,فکر کردم مادرشون تعقیبشون کرده🤕

زهرا جون
6 ماه قبل

رمان پروانه‌ام و قلب عاشق رو هم تند تند بزار

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x