رمان اوج لذت پارت۱۵۲

4.5
(126)

 

اوج لذت:

شاید با دیدن عکسهاش کمی آرامش میگرفتم.

صفحه گوشی روشن کردم و دیدم که چندین تماس

بیپاسخ از پروا دارم.

خیلی دلم میخواست صداش رو بشنوم و کمی

آروم بشم، بخندونمش تا با صدای خندهش کمی

تلاطم درونیم آروم بگیره اما اصلا آمادگی صحبت

باهاش رو نداشتم.

سمت اتاق رفتم و گوشیم رو از حالت بیصدا

خارج کردم.

در کمد رو باز کردم و پیرهنم رو در آوردم و با

شدت پرتش کردم تو کمد و روی دسته گل پروا

افتاد.

نفسم و کلافه بیرون فرستادم

 

 

وارد گالری گوشیم شدم و به عکسهایی که امروز

گرفته بودیم نگاه کردم.

خندهش تمام دنیام بود.

اگه روزی میفهمید بازم میتونست همینطوری

لبخند بزنه؟

گوشی تو دستم لرزید و پروا بود.

سرفهای کردم تا صدام صاف بشه و بغضم

مشخص نباشه.

نمیخواستم جوابش رو بدم اما اگه اینبار هم

تماسش بیجواب میموند ممکن بود نگران شه.

_ الو، سلام…

_ سلام حامد خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟

نفس عمیقی کشیدم و بیحوصله گفتم: حموم بودم

عزیزم، ندیدم.

 

 

گیج و با دو به شکی پرسید:

_ حالت خوبه؟ صدات یجوریه…

خوب نبودم.

عصبی بودم و این رو پروا هم فهمیده بود.

 

#پارت_487

سری به طرفین تکون دادم.

_ خوبی عزیزم؟

گلوم داشت میسوخت.

_ منم خوبم، ولی موقعی که اومدم خیلی بد شد،

لباسم از کیفم بیرون مونده بود بعد…

 

 

سکوت کرد

_ الو حامد! میشنوی؟

تو فکر بودم ولی میشنیدم.

_ جانم؟

_ چرا چیزی نگفتی پس؟

_ داشتم گوش میدادم قربونت برم، خب بعدش؟

نفس عمیقی کشید و با هیجان دوباره شروع کرد:

_ بعد داشتم میرفتم اتاق مامان یهو گفت کجا

میری اون چیه تو کیفت. وای حامد خیلی بد بود

قلبم داشت وایمیستاد اون لحظه.

_ عزیزم هزار بار بهت گفتم تو این شرایط

استرس نداشته باش. اینطوری دستی دستی خودتو

لو میدی.

 

 

صدایی اومد و انگار روی تخت دراز کشید.

_ آره دیگه همینطوری شد، مامان گفت چرا

رنگت پرید و این حرفا. منم گفتم لباس دوستمه

اشتباهی گذاشته بود تو کوله من!

تک خندی کردم.

_ مامانم باور کرد آره؟

_ اول چشاشو ریز کرد نگاهم کرد، گفت دروغ

نگو پروا چشمات داره داد میزنه داری بهم دروغ

میگی. بعد گفتم نه مامان آورده بود واسه یکی از

بچهها اشتباهی گذاشتن تو کیف من. وای حامد

نمیدونم چجوری ولی بالاخره باور کرد. هرچند

انگار هنوز شک داشت…

انقدر تند تند صحبت کرد که نصفش رو قورت

داد.

 

 

_ باشه عزیزم هول نباش. خودتو نصف عمر

میکنی با حرص خوردنات.

نفس عمیقی کشید و صدای در از دور اومد.

_ پروا دخترم؟

صدای بابا اومد و فهمیدم رسیده خونه و جهت ناز

خریدن پروا پشت در ایستاده و صداش میکنه.

_ چرا جوابشو نمیدی؟

_ من باهاشون قهرم، مدام دارن بهم گیر میدن

حامد! مخصوصا مامان. دارم دیوونه میشم دیگه

حامد.

لبخندی زدم و سعی کردم آرومش کنم.

من چند روزی قرار نبود برم خونه و اگه میونهش

رو با مامان خوب نمیکردم این چند روز کامل

خودش رو تو اتاق حبس میکرد.

 

 

_ مادره نگرانه عزیزم تو هم خودتو اذیت نکن

خودتو یکم باهاش راه بیا، وقتی بهشون گفتیم دیگه

نیاز نیست انقدر خودخوری کنی.

دوباره صدای در اومد.

_ پروا دخترم با تواما! صدات داره میاد پچ پچ

میکنی بعد نمیخوای جواب باباتو بدی؟

_ من برم بابا هی داره صدام میزنه.

لبخند بیجونی رو لبم نشست.

_ منم یکم استراحت کنم، شب باید برم از مطب یه

پرونده رو بیارم خونه بررسی کنم. کارنداری

دردونه؟

تن صداش رو پایینتر آورد و پچ زد:

_ باشه مراقب خودت باشا، خیلیم دوست دارم.

_ منم دوست دارم. خدافظت.

 

 

گوشی رو قطع کردم و دستم رو روی پیشونیم

گذاشتم.

لعنت به ذهنم که داشت اذیتم میکرد.

#پروا

_ پروا بیا این در و باز کن با هم حرف بزنیم.

تا حالا جوابش رو نداده بودم اما الان دیگه تحمل

نداشتم.

_ من با شما حرفی ندارم.

 

#پارت_489

بابا دوباره به در ضربه زد.

 

 

_ پروا لجبازی بسه بیا مثل دوتا آدم عاقل و بالغ

حرف بزنیم. تا کی میخوای تو اتاق بمونی؟

بالاخره که میای بیرون!

آروم سمت در رفتم و بازش کردم.

سعی کردم موقع حرف زدن آرامشم رو حفظ کنم

و تن صدام بیش از حد معمولی بالا نره.

_ من نمیخوام با مادر و پدری حرف بزنم که به

بچهشون بعد از این همه سال اعتماد ندارن بابا!

انقدر نسبت بهم بیاعتمادید؟ شما تو این سالها منو

آدمی شناختید که دنبال یللی تللیه؟ شما خودتون منو

بزرگ کردید بابا…

بابا نگران بهم نگاه کرد.

_ آروم باش پروا! من بهت اعتماد کامل دارم.

حالا بگو چیشده دخترم؟

 

_ بابا تو اعتماد داری ولی مامان انگار تازه باهام

آشنا شده و مدام سوال جوابم میکنه. قبلا اینطوری

نبود بابا! تازگی یه لباسم میخرم میگه چرا این

رنگی!!! کلافه شدم مگه من بچهم که این رفتار

باهام میشه؟ من دیگه میتونم از پس خودم بربیام.

بابا داخل اتاق هولم داد و در رو بست.

_ باشه عزیزم اون فقط نگرانته همین. چون تو

سن خای هستی نمیخواد آسیبی ببینی و به عنوان

یه مادر نگرانت شده.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چیزی نگم.

بعضی اوقات احساس میکردم ازم خسته شدن و

ممکنه منو از فرزندی رد بکنن اما زود به خودم

تلنگر میزدم چون حتی فکرشم ترسناک بود.

 

 

تا همین الانشم شاید زیاده روی کرده بودم اما تا

بالا پر بودم و باید حداقل کمی از حرفهام رو

میگفتم تا خالی شم.

_ من با مادرت صحبت میکنم تا کمی کمتر

نگرانیهاش رو در قالب فشار وارد کردن بهت

خرج کنه. خوبه؟

_ ممنون بابا… ببخشید که از کوره در رفتم من

فقط میترسم!

بابا متعجب سر تکون داد

_از چی میترسی؟ از ما؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم

_از اینکه ولم بکنید ، میترسم دیگه منو نخواید بابا

میترسم ترکم بکنید.

بابا پیشونیم رو بوسید.

 

 

_دختر قشنگم فدات بشم این فکر هارو از سرت

بیرون کن ، اینو بدون تو هیچوقت از ما دور

نمیشی تو عشق مایی اصلا و ابدا این حرفارو

ازت نشونم خانم کوچولو . حالا آروم شو و بیا

بریم شام بخوریم.

بوسه ای روی گونه بابا زدم و گفتم

_ ممنون چشم اما گشنم نیست بابا

_ هنوز قهری تو؟ بخاطر بابا بیا بریم شام پروا

بخدا که تو خیلی ضعیف شدی!

لبخندی برای اطمینان زدم

_ نه بابایی قهر نیستم فقط خوابم میاد.

بابا نگاهی به چشمهام کرد و وقتی خستگی رو

توشون دید چیزی نگفت و بعد از نوازش و

بوسیدن سرم تنهام گذاشت.

 

 

روی تخت دراز کشیدم و به عکسهای امروز تو

محضرمون نگاه کردم چقدر هرکدوم قشنگت بودن

چقدر خوشحال بودم.

خدایا هیچوقت حامد ازم نگیر ، حالا دیگه منم

کسیو دارم که مطمئنم ماله منه!

انقدر به عکسا نگاه کردم تا خوابم برد.

***

_ پروا مادر لطفا برو در و باز کن.

چشمی گفتن به سمت آیفون رفتم با دیدن حامد

لبخند بزرگی زدم و دکمه رو فشردم.

 

 

خیلی وقت بود که حامد رو ندیده بودم و تو این ده

پونزده روز فقط یکی دوبار به دیدنمون اومده بود

اونم کوتاه و دلم حسابی براش تنگ شده بود.

انقدر دغدغهی فکری و شغلی داشت که وقت نشده

بود همو ببینیم.

در خونه رو باز کردم و منتظرش ایستادم تا

بالاخره با استایل خودش تو چهارچوب در قرار

گرفت.

سریع بغلش کردم و عطرش رو تو ریههام

فرستادم.

_ سلام عشقم… خسته نباشی.

دستی دور کمرم حلقه شد و گودی گردنم رو

بوسید.

_ حالا که دیدمت دیگه خسته نیستم.

 

 

لبخندی زدم و از جلوی در کنار رفتم تا داخل بیاد.

 

#پارت_490

با چشمکی از کنارم رد شد و پچ زد:

_ حالا الان که نمیشه اما بعد به حساب خانوم

میرسم تا دیگه جایی که دست و بالم بستهس

دلبری نکنه.

وا… کجا دلبری کرده بودم؟

نگاهی به آیینهی دیواری کردم.

خط چشممو میگفت؟

شایدم رژلب گوشتیمو میگفت!!!

 

 

گیج پشتش رفتم و مامان با دیدن حامد بغلش کرد.

_ سلام پسرم خسته نباشی.

_ سلامت باشی مامان جان.

پشت میز نشست و رو به روش نشستم.

مامان هم مشغول آشپزی و سرخ کردن بود و این

فرصت خوبی برای پچ پچهای یواشکیمون بود.

_ میخوام همه چیز و به مامان بگم پروا.

همه چیز…

نگاهم رو که دید ادامه داد:

_ لازمه بدونن. میخوام بگم و قال قضیه رو

بکنم.

به آنی حس ترس به جونم ریخته شد.

 

 

قطعا واکنش خوبی نداشتن.

آروم زمزمه کردم:

_ نه حامد… من میترسم. ممکنه هرکاری کنن!

اگه منو ازت دور کنن چی؟ اگه بزور بخوان

بفرستنم یجا دیگه چی؟

فکرهای منفی بشدت گریبانگیرم شده بود.

چشم ریز کرد.

_ مثل اینکه یادت رفته تو زن منیا! دیگه هیچ کار

نمیتونن بکنن مجبورن قبول کنن! ترس نداره

که…

نوچی کردم و با نگرانی سر بالا انداختم.

_ دارم واسه شب مرغ سرخ میکنم، میخوری

که؟

 

 

با صدای مامان سمتش برگشت و جواب داد:

_ آره مامان جان.

دوباره سمتم برگشت ادامه داد.

_ پروا اگه نگم باز باید استرس اینو بکشی که ما

رو کنار هم ببینن دردسر میشه بزار زپدتر تمومش

کنم.

_ ولی من نگرانم…

نگاهش رو به دستهای لرزونم داد.

مطمئن بودم سرد و بیحس شده بودم.

با اطمینان بیتوجه به مامانی که پشتش به ما بود

دستهام رو قفل دستهای مردونهش کرد و مالشی

داد.

 

 

_ چرا دستات عرق کرده تو؟ نلرز لعنتی! هنوز

که چیزی نگفتم من.

ترس از دست دادنشون دیوونهم میکرد.

ترس دوری از حامد.

ترس جدایی!

ترس طرد شدن…

حامد فرزند همین خانواده بود ، حامد اگر طرد

میشد جایی برای موندن داشت ، حامد هیچوقت

نمیتونست از مامان بابا جدا بشه چون پدر و مادر

واقعیش بودن اما من..

هنوز اونقدری نتونسته بودم رو پای خودم وایستم

که بتونم این ترسها رو پس بزنم و از خودم دور

کنم.

و این ضعفها آخر از پا درم میآورد.

 

با برگشتن مامان سمتمون سریع دستهام رو از

دست حامد بیرون کشیدم.

چقدر داشتن ضعف تو زندگی بد بود!

کی قرار بود بتونم کنار بیام باهاشون؟

حامد با اخمهای در هم ازم نگاه گرفت.

 

#پارت_491

قبلش چندین بار تو تماس بهم گفته بود که در اولین

فرصت همه چی رو به مامان و بابا میگه و من

جدی نگرفتم و هردفعه با گفتن اینکه دیر نمیشه

پشت گوش انداختم.

 

 

_ بیا پسرم چای بخورید نیم ساعت دیگه باباتون

اومد میوه میارم.

سری تکون دادم.

حامد پرتقالی برداشت و پوست گرفت و همینطور

راجب بابا با مامان صحبت میکرد.

نیمی از پرتقالش رو کف دستم گذاشت و با چشم

اشاره زد بخورم.

از اینکه خونسردانه رفتار میکرد حرص

میخوردم.

گوشیش زنگ خورد و با بیمیلی از پشت میز بلند

شد.

_ من الان میام مامان…

 

 

گفت مامان ولی میدونستم بیشتر منظورش منم تا

مامان.

سمت پلهها رفت و مقصدش قطعا اتاقش بود.

گذاشتم چند دقیقه بگذره تا جلب توجه نشه و بعد از

پشت میز بلند شدم.

_ من برم جزوههامو یه نگاه بندازم.

_ برو عزیزم… تا بابات بیاد به درسات برس.

سری تکون دادم و تند از پلهها بالا رفتم و وارد

اتاق حامد شدم.

جلوی پنجره مشغول صحبت با گوشیش بود.

_ من گفتم اون بیمار باید حتما داروهاش رو به

موقع بخوره، گفتم یا نگفتم؟ گفتم باید یه نفر کنارش

باشه نباید تنها باشه هیچ وقت، گفتم یا نگفتم؟ منه

 

 

خیر سرم دکتر مگه نگفتم از چیزهایی که جو رو

براش متشنج میکنه دورش کنید؟

از پشت بغلش کردم و اون از حرص داشت نفس

نفس میزد.

_ آخر شب میرم پروندشو چک میکنم خبر میدم،

الان مطب نیستم. خدانگهدار.

بلافاصله بعد از قطع تماسش دستهام رو باز

کردم که مچ دستمو گرفت.

_ کجا میری شما؟ کرم میریزی بعد فرار میکنی؟

نوچی کردم.

_ من کجا کرم ریختم؟

_ همین الان! همین الان تو گوش من نفس

میکشیدی در جریانی؟

 

 

به سقف نگاه کردم و ادای فکر کردم در آوردم.

_ اوه خانوم وکیل تو فکر میره، خب… حالا که

منطقی شده بهتره بریم و با خانوادهش صحبت

کنیم. نه؟

مشتی به بازوش زدم.

_ نه حامد.

سمت در رفت و قبل از خروجش گفت: اتفاقا آره!

تا کی باید زنم ور دلم باشه اما نتونم بخاطر یسری

آدم که از ازدواجمون خبر ندارن، عاشقانه خرجش

کنم؟

دنبالش روونه شدم و نتونستم جلوش رو بگیرم.

پشت میز نشست و مامان هم متعجب پشت میز

نشست و مشغول درست کردن سالادش شد.

 

 

_ تموم شد درست پروا؟

_ یادم افتاد جزوههام دست دوستمه مامان.

خودم رو مشغول انگولک زدن به خیارهایی که

نگینی خورد میشدن کردم و حامد هم همراهیم

کرد تا جایی که فکر کردم یادش رفته.

اما یا جملهای که به زبون آورد خیار تو گلوم پرید

و زهی خیال باطل.

_ مامان باید راجب یه چیز مهم باهات حرف

بزنم…

 

#پارت_492

 

 

مامان به طرف حامد برگشت و کنجکاو نگاهش

کرد که هول شدم داد زدم

_اییی اییی معدم ، وایی معدم مامان….

هردو با نگرانی نگاهم کرد و حامد سریع گفت

_پروا چی شد؟

نگاه کوتاهی بهش انداختم و با صورت جمع شده

ای لب زدم

_معدرم تیر کشید یهو ، خیلی درد دارم!

مامان نگران سمتم اومد و دستشو رو شونم

گذاشت.

_چرا اخه یهو؟ نکنه مسموم شدی؟

حامد که متوجه شده بود همش نقشه اخمی کرد و

عقب کشید.

 

 

_ چیزی نیست مامان ، حتما باز یه چیزی خورده

سردی کرده برای همینه یه چایی نبات بهش بدی

خوب میشه!

مامان با دقت به حرف حامد گوش داد و سری

تکون داد

_شاید ، نمیدونم که این بچه اصلا بلد نیست غذای

درست حسابی بخوره همش هله هوله میخوره

همینم میشه!

مامان دستمو گرفت و منو به سالن برد روی مبل

دراز کرد

_بخواب اینجا برم برات چایی نبات بیارم.

همین که مامان ازمون دور شد حامد با اخم بزرگی

روم خم شد و با جدیت گفت

 

 

_پروا دفعه آخرت باشه از این کارا میکنی ،

باهاش کنار بیا باید خیلی زود به مامان و بابا بگیم

نمیتونی هربار فرار کنی فهمیدی؟

بغض سنگینی گلوم محاصره کرد.

چرا حامد منو درک نمیکرد؟ یا شایدم من حامد رو

درک نمیکردم؟

_حامد چرا درکم نمیکنی؟ میترسم بخدا اگر بفهمن

منو از فرزندی رد میکنن من ، من جز مامان و

بابا و تو کسیو ندارم که…

حامد لحظه ای دلش به حال من بدبخت سوخت و

با مهربونی لب زد

_پروا درک میکنم اما تو قرار نیست خانوادتو از

دست بدی ، ترستو بزار کنار باید هرچه زودتر به

مامان و بابا حقیقت بگیم.

 

 

کمی خودمو لوس کردم و چشمام مثل گربه شرک

مظلوم کردم

_تروخدا امشب نگو ، خواهش میکنم دفعه بعدی

بگیم تروخدا قول میدم دفعه بعدی جلوتو نمیگیرم

بخاطر من…

حامد مجبورا سری تکون داد و لب زد

_این اخرین فرصته خودتو آماده کن ، پروا مامان

و بابا باید اینو از زبون خودمون بشنون پس باید

زودتر بگیم.

_باشه باشه قول میدم دفعه بعدی همه چیزو بگیم

دیگه نمیترسم!

خودمم خوب میدونستم اینا دروغ بود و من دفعه

بعدی هم قرار بود بترسم و جلوشو بگیرم.

 

با شنیدن صدای مامان حامد سریع ازم دور شد و

به طرف پنجره داخل سالن رفت و به بیرون خیره

شد.

مامان همراه یه لیوان بزرگ چایی نبات اومد

_پاشو پاشو پروا اینو بخور زود خوب بشی!

مجبورا بلند شدم و چند قلوپ از چایی نبات خوردم

و خواستم کنار بزارم که مامان اجازه نداد

_نه کامل بخور بزار زود خوب بشی.

_نه مامان بسه خیلی زیاده نمیتونم!

مامان غر زنون رو به حامد گفت

_باید کامل بخوری مگه نه حامد؟ تو یه چیزی

بهش بگو تو دکتری.

درمونده به حامد نگاه کردم که خنده ای ریز کرد

لب زد

 

 

_آره کامل بخور اصلا همشو نخوری خوب

نمیشی.

 

#پارت_493

داشت دروغمو تلافی میکرد نامرد.

با حرص نگاهش کردم و لیوانو مجبورا تا آخر

سر کشیدم.

از چایی نبات متنفر بودم چون هربار باعث میشد

تهوع بگیرم.

_بفرمایید خوردم راحت شدید؟

مامان لیوان برداشت به طرف آشپزخونه برگشت

 

 

_تو عقلت نمیرسه ولی الان که زودی حالتو خوب

کرد میفهمی!

حامد هم حرف مامانو تایید کرد باز به پشت پنجره

رفت.

نمیدونم به چی نگاه میکرد…

زیاد نگذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد.

از جام بلند شدم و درو برای بابا باز کردم.

سعی کردم کمی خودمو بی حال نشون بدم که بهم

شک نکنن!

مامان حتی برای چیدن میز شام از من کمک

نگرفت و حامد رو صدا کرد.

منم فقط بهش خندیدم اما زیاد از قالب مظلوم بودنم

در نیومدم تا یه وقت دوباره هوس نکنه حرفی به

مامان بابا بزنه.

 

 

وسطای شام بودیم که بابا گفت

_راستی عروسی دعوتیم!

مامان زودتر از همه پرسید

_مبارکه عروسی کیه؟

بابا لقمه توی دهنش رو قورت داد جواب داد

_کیمیا دختره ، پسر عموت!

گیج نگاهشون کردم ، دقیقا راجب کی حرف

میزدن؟

_مامان کیمیا کیه؟

مامان رو به من گفت

_دیدیش قبلا توی عروسی پسر خالت شادمهر که

همون دختر مو بلونده خیلی قشنگ میرقصید!

 

 

تازه متوجه شدم راجب کی حرف میزد.

ما کلا ارتباط زیادی با فامیل نداشتیم اما توی

عروسی ها همو میدیدم.

حامد کنجکاو لب زد

_هممونو دعوت کرده؟

بابا سری تکون داد لب زد

_آره

حامد شونه ای بالا انداخت لب زد

_من شاید نیام ، خداروشکر نزدیکم نیستیم متوجه

نمیشن!

مامان و بابا حرفی نزدن و انگار زیاد براشون

فرقی نداشت…

 

 

تا آخر شب بحث عروسی بود و مامان هی میگفت

که باید حتما بره و لباس بخره چون خیلی وقته

فامیلاشو ندیده نمیخواد سرافکنده بشه پیششون!

موقع رفتن حامد رسید و جلوتر رفتم تا بدرقش

بکنم.

حامد کفشاشو پوشید آروم کنار گوشم پچ زد

_پروا خودتو آماده بکن امشب فقط بخاطر تو

حرفی نزدم اما دفعه بعد دیکه نمیتونی بپیچونی و

باید بگیم.

قبل اینکه من حرفی بزنم مامان و بابا هم اومدن و

باهاش خدافظی کردن.

بعد از رفتن حامد کمی به مامان توی جمع کردن

ظرفا کمک کردم و بعدم شب بخیر گفتم اتاقم رفتم.

فکر عروسی بدجوری توی سرم بود ، یعنی میشد

منو روزی عروسی بگیرم؟

 

 

 

#پارت_494

***

_خاک بر سر من با این بچه بزرگ کردنم ، از

پروا انتظار داشتم اما از بچه واقعی خودم نه!

با شنیدن صدای جیغ داد از خواب پریدم.

گوشامو تیز کردم تا بفهمم چه اتفاقی داره میوفته.

_علی میفهمی چه خاکی تو سرمون شده؟ میدونی

اگر در همسایه بشنون چی میشه؟

و اینبار صدای داد بابا به گوشم رسید

 

 

_کسی قرار نیست چیزی بفهمه خودم تمومش

میکنم ، من نمیزارم آبروم بخاطر حماقت اینا بره!

داشتن راجب چی حرف میزدن؟ نکنه چیزی که

میترسیدم سرم اومد؟ نکنه قضیه منو حامد رو

فهمیده بودن؟

با ترسی که تموم وجودم گرفته بود از جام بلند

شدم و از اتاق بیرون رفتم.

دونه دونه هارو با پاهای لرزون پایین رفتم.

مامان روی مبل نشسته بود و با صورتی سرخ

اشک میریخت و بابا تند تند راه میرفت.

با صدای ضعیفی لب زدم

_مامان ، بابا چی شــ…

 

 

هنوز جملم کامل نشده بود که سیلی توی دهنم

خورد و پخش زمین شدم.

_آخ

صدای داد بابا که برای اولین بار روی من دست

بلند کرده بود به گوشم خورد

_دختره بیشعور تو چه غلطی کردی؟ رفتی

زیرخواب داداشت شدی؟ آره؟ خجالت نکشیدی؟

با هرجمله بابا مثل شمع آب میشدم میرفتم تو

زمین…

هق هق میکردم و لال شده بودم.

اینبار نوبت مامان بود که به طرفم حمله کرد با

تمام قدرت منو زیر مشت و لگد هاش گرفته بود.

 

 

_تو چه گهی خوردی؟ پسر منو اغفال کردی گناه

بکنه؟ به داداشت چشم داشتی این همه سال؟ خاک

برسرت دختره خیابونی…

چرا اینکارو با من میکردن؟ مگه من دخترشون

نبودم؟ چرا کمی دلشون به رحم نمیومد؟

_مامان…بخدا..بخدا من…فقط عاشـ…

مامان مشت محکمی به سرم زد

_چی داری زر زر میکنی؟ تموم شد ، تو دیگه

برای منو پدرت و حامد تموم شدی! دیگه هیچ

ربطی به خانواده ما نداری از این به بعد گمشو

برو هرکاری میخوای بکنی بکن!

با شنیدن جمله آخرش سریع نگاهمو طرفش

برگردوندم.

 

میخواستن منو از خونه بیرون بندازن؟ دیگه منو

نمیخواستن؟

دستمو به پاهای مامان آویزون کردم با صدای بلند

التماس کردم

_مامان تروخدا نکن ، من بدون شما

نمیتونم….تروخدا من جز شما کسیو ندارم

مامان…

بابا به طرفم اومد و منو از پاهای مامان جدا کرد

لب زد

_بسه دیگه گمشو از خونه من بیرون ، دیگه حتی

دور و بر پسرم نبینمت!

پسرم؟ مگه من دخترشون نبودم؟ قلبم داشت تیکه و

پاره میشد.

 

 

حامد کجا بود که ببینه داشتن با عشقش چیکار

میکردن؟

 

#پارت_495

با صدای زنگ بلندی چشمام سیاهی رفت.

اما اون صدای بلند هنوز ادامه داشت…

با احساس تکون دستی چشمام باز کردم.

با دیدن تصویر نگران مامان ترسیده خودمو عقب

کشیدم.

_پروا مادر حالت خوبه؟ چرا انقدر رنگت پریده؟

گوشیت دوساعته داره زنگ میخوره خودشو

کشت.

 

 

زنگ گوشیم؟ پس اون صدای بلند زنگ گوشیم

بود؟ چه اتفاقی داشت میوفتاد؟

با گیجی نگاهی به اطرافم انداختم.

توی اتاق با همون لباسای دیشب روی تختم بودم.

همه اون اتفاقا…همشون خواب بود؟

واقعا خواب بودن؟

نفس عمیقی کشیدم نگاهم به مامان که با نگرانی به

من زل زده بود انداختم.

نفس آسوده ای کشیدم و محکم بغلش کردم.

بوسه ای روی گونش زدم و اشکم سرازیر شد

_مامان منو هیچوقت ول نمیکنین مگه نه؟

مامان دستاشو دورم حلقه کرد و نوازشم کرد.

 

 

_معلومه که هیچوقت ولت نمیکنیم تو ته تغاری

مایی تو عشق منو پدرتی…جون من وصله به

جون تو عزیزم!

مامان که متوجه گریه کردنم شد با مهربونی ازم

فاصله گرفت

_بازم کابوس دیدی؟

از قدیم یعنی دقیقا از وقتی مامان و بابا منو به

فرزندی گرفتن هربار مخفیانه کار بدی میکردم

خواب میدیدم که اونا منو ترک میکنن و مامان

هروقت خواب میدیدم منو آروم میکرد.

_آره مامان خیلی خواب بدی بود ، اصلا وقتی

بهش فکرم میکنم تنم میلرزه!

 

 

مامان منو توی آغوشش کشید و بوسه ای روی

موهام زد

_بهش فکر نکن دختر قشنگم ، منو پدرت و حامد

هیچوقت تورو ول نمیکنیم همه ما جونمونم واسه

تو میدیم!

حالا کمی آروم شده بودم ، همه اینا تقصیر حامد

بود.

اگر دیشب اصرار نمیکرد به گفتن و منو توی

استرس نمینداخت اینجوری نمیشدم.

_بهتر شدی مامان جان؟

_آره خوبم

مامان از ماش بلند شد و به طرف در اتاق رفت

_پس پاشو یه دوش بگیر بیا صبحانه بخور بعدش

دوتایی مادر دختری بریم بیرون بگردیم خرید

 

 

بکنیم خوبه؟ برای عروسی کیمیا هم شاید لباس

خریدیم خوبه؟

خیلی وقت بود با مامان وقت نگذرونده بودم و

حالا با خوابی که دیده بودم بیشتر دلتنگش بودم.

_چشم من زود دوش میگیرم میام.

مامان از اتاق خارج شد و من دوباره روی تخت

دراز کشیدم.

گوشیم برداشتم نگاهی به ساعت که ۱۰رو نشون

میداد انداختم.

حامد بهم پیام داده بودم ، شانس آوردم مامان ندیده

بود وگرنه سوال پیچم میکرد.

_ صبح بخیر جوجه ، بیدار شدی یا نه؟

 

 

 

#پارت_496

حوصله پیام دادن نداشتم ، دستمو روی اسمش زدم

و شمارشو گرفتم.

بعد از چند بوق جواب داد

_سلام ، صبح بخیر خانمم حالتون خوبه؟

لبخندی رو لبم جا خوش کرد.

_ سلام عشقم. خوبم تو خوبی؟

_ قربونت برم. چه خبر خوب خوابیدی؟

با این سوالش داغ دلم تازه شد و یاد خوابم افتادم.

_ تا صبح یه خواب راحت نداشتم حامد، یا خواب

و بیدار بودم یا داشتم کابوس میدیدم… انقدر

دیروز منو تو استرس و ترس انداختی الان تو

 

 

خواب تمام بدنم عرق کرده بود ترسیده بودم، یه

خوابی میدیدم که اگه واقعی بود الان زنده نبودم.

_ دور از جونت دیوونه! بخاطر همین استرسا بود

که گفتم هرچی زودتر بگیم بهتره ، تا این کابوسا

تموم بشه.

نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.

شاید حق با حامد بود اما من هم باید درک میشدم.

سختم بود!

_ الانم آروم باش دورت بگردم اون فقط یه کابوس

بوده تموم شده رفته. نگران چیزی نباش به خدا که

این حجم از استرس و نگرانی خوب نیست

خطرناکه! هرچی خودتو عذاب دادی.

_ باشه.

 

 

صدای جسمی شکستنی که بیشک لیوان بود اومد

و بعد انگار چای یا یه نوشیدنی تو لیوان

میریخت.

_ حالا هم بجای حرص خوردن و فکر و خیال

بگو ببینم امروز میخوای چیکار کنی؟

سمت کمد رفتم و حولهم رو از کمد برداشتم.

_ هیچی والا مامان گفت بریم خرید واسه

عروسی، لباس و اینا… اول برم دوش بگیرم بعد

یچیزی بخوریم و بریم.

_ خیلیم عالی، مراقب خودت باش موهاتم سشوار

بکش مریض نشی.

از توجهش قند تو دلم آب شد.

لبخندی زدم و از پشت تلفن بوسیدمش.

_ چشم. تو هم مراقب خودت باش کار نداری؟

 

 

_ نه عزیزم. خدافظ.

خداحافظی کردم و گوشی رو روی تخت انداختم و

وارد حموم شدم.

با چند تا آهنگ و برگزاری کنسرتهای ساسی و

ستین بدنم رو آب کشیدم و از دوش به عنوان

وسیلهی اصلی استفاده کردم.

تقهای به در حموم زده شد و پشت سرش صدای

مامان.

_ پروا مادر آروم تر! الان همسایهها میان

شکایتمونو میکنن! بیا دیگه بسه…

لبم رو گاز گرفتم و بعد از چند دقیقه دوش رو

بستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خانوم
6 ماه قبل

وایییی دلم میخاد ادامه شو بخونم 🥲تو خماری هستم…

فاطمه امیری
پاسخ به  فاطمه خانوم
6 ماه قبل

دقیقا منم😂ریکشن مامانشون رو دوس دارم بدونم، بهنظر اون لحظه سلیطه بازی در بیاره

فاطمه خانوم
پاسخ به  فاطمه امیری
6 ماه قبل

واییی اره فکر کنم کله دوتاشون میکنه😂😂🙄

فاطمه امیری
6 ماه قبل

ممنون واقعا، خیلی خوبه که هرشب پارت گذاری میشه و پارت ها هم نسبتا طولانی😍

camellia
6 ماه قبل

مرسی و ممنون قاصدک جونم😘.به این یکی خیلی وابسته شدم.😊

Kate Addams
6 ماه قبل

چقدر این رمان قشنگ هستش 😍
ممنون از پارت گذاری منظم و طولانی 🌹

ساناز
6 ماه قبل

بعد از صد و خورده ای پارت من تازه فهمیدم چشای پروا رنگیه 😑🤦

ساناز
6 ماه قبل

بنظر من حالا که پروا یجورایی دختر عمه حامد میشه ، مامان و باباش بهتر کنار میان با ازدواجشون

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x