رمان بیگانه پارت ۱

3.7
(33)

 

این رمان دهه شصتی زیبا از زبان ترنم گفته شده

که یکی از شخصیت های اصلی داستانه

 

امیدوارم دوستش داشته باشید

 

#ترنم

#تهران_۱۳۶۹

 

 

گاهی آنقدر دلشکسته میشوی که مزاری سرد و خالی از سَکَنِه مرحم زخم هایت می‌شود.

 

 

مزاری به دنبال جرعه ای روح که شاید این حوالی پرسه زده باشد.

 

 

خنده دار بنظر می رسد اما من آنقدر در پی تو بودم که همه را فراموش کردم حتی خودم را…..

 

 

آقاجان این روزها از تو نمی گوید….

 

 

از تویی که تمام زندگی ام شدی و به یکباره پر کشیدی…..

 

 

از دُردانه اش می گوید…

 

 

از بیگانه….

 

 

و من دلم میخواهد فریاد بزنم

آنقدر که جسمِ پر غرورِ خشم را در خود خفه کنم.

 

 

شاخه گل های رازقی را پر پر میکنم و یاد جوانی ات می افتم.

 

 

چهار سال پیش همینجا پر پر شدی…..

همینجایی که من با حسرت به این قبر زل میزنم.

 

 

رفتنت کمر شکن بود.

 

 

پدرت را پیر کرد و مادرت را شکسته.

 

 

دستِ آخر من را هم دارند به بیگانه می دهند بیگانه ای که نامش برادر است.

 

 

آقاجان این روزها با غرور به من نگاه میکند و از پیشنهادی که داده است راضی است و حس شَعف می‌کند از اینکه مرا به بیگانه نداده و به برادر شوهر عزیزم تقدیم کرده است.

 

 

ولی کاش به بیگانه می داد چون او از هر بیگانه ای برایم غریب تر بنظر می رسد.

 

 

 

 

بلند میشوم.

 

 

این روزها کار هر روز من آمدن به این قبرستان است.

 

 

می آیم…

 

کمی از زمانه گلایه میکنم

 

غر زدن هایم که تمام شد اشک های غم بارم را پاک میکنم و آماده رفتن میشوم.

 

 

” سوار ماشین شدم و عینک آفتابی ام را به چشم های سرخم زدم.

 

 

از قبرستان که دور می شدیم ذهنم آرام نمی گرفت.

 

 

بیگانه داشت بر می‌گشت و من توان روبرویی با اورا نداشتم.

 

 

توان مقابله با مردی که روزی صدایم میکرد تــِ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لــا خانوم!

 

 

من ترنم دهقانی از روبرو شدن با سالار می ترسیدم.

 

 

برادرشوهری که آن سر دنیا برای خودش جاه و مقامی داشت حالا برای دیدنِ من می آمد…..

من!

عروس خانواده دهقانی…‌

 

 

کنار مغازه ای ایستادم.

 

 

بطری آب معدنی گرفتم و حساب کردم.

 

 

تا رسیدن به خانه تمام اشکهایی که ریخته بودم انگار جبران شده بود.

 

 

 

حالا آن دخترِ ضعیفِ گوشه قبرستان نبودم.

 

 

من هر بار که به اینجا می آمدم نیروی عجیبی می گرفتم نیرویی که توانِ مقابله با هر کسی را داشت.

 

 

حتی آقاجان!

 

 

 

 

این روزها خانه ما یا بهتر بگویم خانه ای که متشکل از ۴ خانه دیگر بود پر شده بود از آدم.

 

 

نه اینکه آدم ها عوض شوند یا افراد جدیدی بیایند نه؛آدم ها همان بودند ولی با رفتارِ جدید.

 

 

رفتاری که نمی دانستند دلِ دخترکِ حاج مَظاهر را می شکند.

 

 

بیگانه همه را به شور انداخته بود البته ۱۲ سال حرف کمی هم نبود!

 

 

وقتی آن جوانِ ۱۹ ساله به خارج میرفت منِ دختر بچه فقط ۱۰ ساله بودم.

 

 

بارها زیر گوشم خوانده بود تِلای من اما من تِلای او نبودم.

 

 

دقیقا چهار سالِ پیش با برادرش سیاوش نامزد شدیم.

 

 

او از سالار کوچکتر بود.

 

 

پسری کاری و با جربزه….

 

 

مردِ عمل بود.

 

 

نشده بود چیزی بخواهم و او نه بیاورد…

 

 

عاشقش بودم و نفس هایم بندِ نفس هایش بود.

 

 

هر که مارا میدید می دانست هردو کم از مجنون نداریم.

 

 

دیوانه هم بودیم.

 

میدانید؟

نمیدانم شعر میخوانید یا نه!

اما خدا یکی یار یکی

 

 

و من دل به کسِ دیگر نمیدادم

آن هم برادر شوهرم!

 

 

 

دفترِ خاطراتم را باز کردم.

 

 

جرعه شعر هایی که در سر پرورانده بودم را گوشه ای نوشتم.

 

 

شعر هایی که زیاد با زندگی من عجین شده بود.

 

 

خواستم ببندمش که عکسی از لای آن روی زمین افتاد.

 

 

عکس را لمس کردم.

 

 

عکس من و همسر تدفین شده در خاکم!

 

 

روزِ قبل از فیلمبرداری بود!

 

 

همان روزی که ماشینمان ترمز برید.

همان روزی که موشک های سیاه هوای زیبای تهران را چون شب سیاه کردند.

 

 

یک ماهی در کُما بودم.

 

 

وقتی بیدار شدم همسرم ماه ها خاک خورده بود.

 

 

مرگ را با تک تک استخوان هایم احساس می‌کردم.

 

 

روزهای بدی بود و تا بخودم آمدم چهار سال گذشت.

 

 

دختر پر شور حاج مظاهر حالا حوصله هیچ کس را نداشت.

 

 

آقا جانم حالا که سالار میخواست برگردد قیچی و چاقو دست گرفته بود.

 

 

 

 

 

 

بریده بود.

 

 

فقط منتظر نخ و سوزن بود.

 

 

سوزنش که قطعا من بودم که روزگار تا می‌توانست …..

 

 

و نخش هم سالار بود….

 

 

تقه ای به در اتاق خورد.

 

 

دفتر را روی میز گذاشتم و بفرماییدی گفتم.

 

 

مادرم بود.

سیده طهورا میر طاهری

زیبایی اش از قدیم الایام زبانزد همه بود.

بدجور به او رفته بودم همین بود که درِ خانه ما همیشه زده میشد.

 

 

خواهر هایم ازدواج کرده بودند.

 

 

ترانه با سینا

 

 

تارا و مهرشاد هم به تازگی بهم قول و قرار هایی داده بودند و به عبارتی شیرینی خورده هم بودند.

 

 

من هم که شیرینی خورده نامزدی بودم که اکنون خاک اورا رُبوده بود.

 

 

 

 

مامان نگاهم کرد.

 

 

نگاهی که حرف ها داشت.

 

 

ولی من چرا حرفی برای گفتن نداشتم؟!

 

 

حرفی نداشتم یا داشتم جمع میکردم برای وقتی که او می آمد؟!

 

 

_قشنگِ مامان!

چهره زادِ مامان!

 

 

از بس شبیهش بودم صدایم میکرد چهره زادِ مامان.

 

 

این را همه به من می‌گفتند.

 

 

کمتر کسی بود نامم را صدا بزند.

 

 

انگار همه با آن مشکل داشتند.

 

 

فقط سالار بود که بر عکس بقیه چهره زاد صدایم نمی کرد.

 

 

آن هم که سالها بود حتی یکبار هم ندیده بودمش چه رسد به شنیدن کلمه تلا.

 

 

_جانم مامان

 

 

_حواست هست این روزها با رفتارت

با کم محلی هات خیلی هارو ناراحت کردم

 

 

_مامان من دخترِ بزرگی شدم

اون دخترِ چهارده ساله ای نیستم که کسی بخواد براش تعیین تکلیف کنه

من بزرگ شدم

حالا دختری که داری می بینیش بیست و دو سالشه

بزرگ شده میدونه درِ قبلش روی هیچ کی باز نمیشه جز آشنای خودش

 

 

_سالارم با قلب کوچیکت آشنا میشه

 

 

_مامان با این حرفها من مجاب نمیشم

 

 

سری تکان داد و در را باز کرد و رفت.

 

رفت و من نفس حبس شده ام را آزاد کردم.

 

 

کاش گوشه ای از همین اتاق میخوابیدم و فقط به هیچ فکر میکردم.

 

 

مردن برای من بهتر بود.

 

 

بلند شدم.

 

 

نمی‌خواستم حالا که بر می‌گردد ضعیف باشم.

 

 

مقابلش می ایستادم و اجازه نمیدادم کسی ، احدی برای من و زندگیِ به ظاهر آرامم نقشه بکشد.

 

حمام کوچکمان را برای ورودم آماده کردم.

 

 

سبدی پشت در گذاشتم و حوله و لباس‌هایم را آنجا گذاشتم تا بعد از حمام بردارم‌.

 

 

حالا که کسی در خانه نبود بهترین فرصت بود.

 

 

حسابی خودم را شستم و بیرون آمدم.

 

 

چیزی به اذان نمانده بود.

 

 

چادر پوشیده و بعد از اذان شروع به مناجات کردم.

 

 

با خدایی که صلاحم را بهتر می دانست.

 

 

آن موقع ها وقتی قند گرفته بودم زیاد ناسپاسی میکردم اما سیاوش یک به یک ثانیه هایم را پر از نور کرد ، نوری که از قلبم گذشت و خدای درونم را هرگز کمرنگ نکرد.

 

 

سیاوشِ عزیزم نگذاشت یک لحظه احساس سرخوردگی کنم و من تا ابد و یک روز مدیونِ اوی دیپلمه می ماندم و تن به برادرِ تحصیل کرده اش نمی دادم.

 

 

سجاده را جمع کردم.

 

 

کمی سرخاب سفیداب کردم.

 

 

لباسم برایم جالب نمی آمد.

 

 

عبای زیبای بِروزی را که به تازگی ساجده خانم برایم دوخته بود ، پوشیدم و آراسته به حیاط رفتم‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x