عمه ملوک تا مرا آنطور آراسته دید اشک در چشمانش جمع شد.
با گوشه چارقدش آن را پاک کرد و شروع به تعریف و تمجید کرد.
این شد که توجه همه را به من جلب کرد.
_عمه فدای صورت ماهت بشه قندِ عسل خونه
اسفند دود کنم چشم میخوری عمه جان
لبخندی زدم و هیچ نگفتم.
عمه ملوک از حال دلم خبر داشت.
همه می دانستند اما مرهم نمی شدند ولی عمه جور دیگری با من بود.
خودش زخم خورده این روزگارِ باقی بود.
همه فکر میکردند بخاطر سالار است که این چنین به خود رسیده ام اما هیچ کسی خبر از خون دلی که میخوردم نداشت.
نگاهم به نگاه اشکی خانوم جان افتاد.
خوب میدانست غم کهنه شده در دلم چقدر دارد جانم را ذره ذره روحم را می مکد و من دم نمیزنم.
کنارش رفتم و روی قالی نشستم.
سرم را روی دامنش گذاشتم.
دستی روی روسری ام کشید و لب زد:
_دوام بیار چهره زادِ من
دوام بیار
چه میگفتم جز سکوت؟
کم کم سالار می آمد.
مامان و ترانه کنار ما نشستند.
به احترامشان نشستم.
_مادر زیبایی از وجناتت میریزه
لبخند زوری زدم و گفتم:
_امشب شادی و خزان به اینجا میان
مامان ما توی خونه شام میخوریم
ناگهان اخم ریزی بین ابروانش نشست.
_عزیز مادر امشب سالار میاد
زشته مادر
_خودِ سالار که نمیدونه واسش چه آشی پختید پس بنظرم مهمونی که تازه رسیده رو هم خسته نکنید بزارید یکم بگذره بعد چوب توی لونه مار کنید.
خانوم جان چیزی نگفت.
حامی ام بود دیگر….
اما ترانه با چشم های گشاد
و مامان سیلی به صورتش زد و گفت:
_وای این چه مدل حرف زدنه اینو جلوی زن عموت نگی ها ناراحت میشه بنده خدا
ایستادم و گفتم:
_مامان در هر صورت امشب فقط به عنوان اینکه دختر عموی ایشون هستم و همسر بیوه برادرش خوش آمد میگم و میرم
زیاد هم حضور من مهم نیست
روی همسرِ بیوه تاکید کردم تا بدانند چقدر برایم مهم هست که روزی همسر کسی دیگر بودم.
به سمت خانه می رفتم که عمه با اسفند به سمتم آمد.
لبخندی زدم و او ظرف را بالا گرفت.
مثل زمانِ بچگی مثل وقتی کودک بودم دور خودم چرخیدم و مثلا اسفند را به جانِ لباسهایم انداختم.
دور خودم می چرخیدم و عمه قربان صدقه ام می رفت که در باز شد.
اول چهره بابا جان بود.
بعد عمو
و بعد…..
خشک شده بودم.
چرا به این زودی؟
فکر میکردم دیرتر بیاید.
قبل از اینکه وارد شوند آقاجان با سخاوت با آن عصای چوبی فرمالیته پایین آمد.
با همه سلام و احوال پرسی میکرد.
فقط من بودم که گوشه ای ایستاده و بی تحرک به اطراف نگاه میکردم.
جلو آمد آنقدر جلو که سرم را بلند کردم.
خجالت کشیدم کاش چادرم را پوشیده بودم.
معذب بودم.
_فکر میکردم دختر عمو از آن دخترهای آفتاب مهتاب ندیده نسل انقلاب باشند.
بی آنکه به طعنه کلامش توجهی کنم به آرامی گفتم:
_خوش اومدید پسر عمو
سری تکان داد.
تمام نگاه ها روی ما بود.
چیزی نگفت.
چیزی نگفتم.
کاش خزان و شادی زودتر می رسیدند.
چرا امروز آنقدر دیر کرده بودند؟!
نگاهم به در بود که گفت:
_انگار منتظر کسی بودید!
تیزبین تر از آن بود که بتوان تصور کرد!
گوشه لبم را جویدم
چه می گفتم؟!
با استرس گفتم:
_نه
به سمت خانه پا تند کردم و مقابل چهره هر کسی که به ما خیره شده بود داخل شدم.
نفسِ حبس شده ام را آزاد کردم.
لیوان آبی نوشیدم و روی زمین سُر خوردم.
باورم نمیشود اورا دیدم.
قلبم توی دهنم می آمد.
سمتِ تلفن رفتم و به خانه خزان زنگ زدم.
خودش تلفن را برداشت.
_سلام
قصد اومدن نداری؟
_خوب راستش مهمون اومده برامون
_خیلی خوب باشه پس منه بدبخت مجبورم اون نگاه هارو تحمل کنم فکر کنم دعوا بشه امشب
_ترنم داری زیادی سخت میگیری ها
تو برو اونجا فوقش حرفی به میون اومد میگی نه مطمئنا پسر عموتم از اون روشن فکراست زور نمیکنه تورو