_از همه مهمتر تا بحال کاری به کارت نداشتیم گفتیم درس میخونه میخواد موفق شه اما حالا که دکتر مهندس شدی واسه خودت یه زن واسه خودت و یه وارث واسه این زندگی کم داری!
_آقاجان من که گفتم!
_حرف نباشد پسر جان
من از قبل با دخترم ترنم حرف زدم
اونم راضیه و جای هیچ حرفی هم نیست
چشمانم از این گرد تر نمیشد.
داشتم پس می افتادم.
اشک هایم بدون آنکه از من اجازه بگیرند ریختند و حیثیتم را به باد دادند.
برایم مهم نبود شوهر عمه،عمو،زن عمو،پدر،مادر،داماد و هر کسی آنجاست.
بلند شدم و از در بیرون زدم.
داشتم با سرعت می رفتم که دستم کشیده شد.
_این بود اون همه مقاومت؟!
صدای عمه بود.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_عمه حداقل امشب جای من اینجا نیست
به آقاجان بگید ترنم به گور سیاوش خندیده اگه با برادر شوهر خارج رفتش زیر یک سقف سر کنه
عمه سیلی به صورتش زد و گفت:
_ترنم حیا رو با جاش قورت دادی
این چه مدل حرف زدنه
_عمه من از کسی نمی ترسم که اگه ترسیده بودم مثل ثریا و ترانه و تارا و فرناز باید خانه داری میکردم نه اینکه درس بخونم و به جایی برسم.
من تو این زندگی جدیدی که برا خودم ساختم حداقل به کسی نیاز ندارم!
عمه خواست چیزی بگوید که با شنیدن صدایش آن هم در میلی متریم از جا پریدم.
_عمه میشه چند دقیقه به ما فرصت بدید؟
_عمه ولی این درست نیست که با…..
_مگه قرار نیست به زور محرمم شه چه امروز چه فردا!
پسرک عوضی…
دلم میخواست فکش را خورد کنم.
دندان روی جگر گذاشتم تا عمه برود.
نگفته بود مردانگی میکند.
نگفته بود مواظب دل شکسته ام میشود.
تنها یک کلام گفته بود به جهنم من خوش آمدی.🔸
بار اولم نبود با پسری حرف میزدم بارها در دانشگاه با رعایت تمام مقررات اسلام و انقلاب و برای درس و اینها حرف زده بودم.
_تو فکر کردی واسه من ناز کنی من اینطوری میخوامت دخترِ حاجی!
پوزخندی زدم!
او تازه داشت فکر میکرد من میخواهمش!
_ببین فرنگ رفته ای درست !
تحصیل کرده ای درست!
رفتی اون سرِ دنیا دخترای رنگ و بارنگ دیدی درست!
ولی من از اوناش نیستم جناب
من ترنمم ترنم دهقانی
تنها دختر این خانوادم که تمام قوانین این خونه رو نقض کرده پس خط زدن تو از زندگیمم نباید زیاد برام سخت باشه برادر شوهر
حرصش گرفته بود انگار تابحال کسی اینچنین با غرور با او حرف نزده باشد.
_زیادی خودتو می بینی دختر عمو؟
_من زیادی خودمو نمی بینم
از صدقه سری شماهم زیادم
آقاجان از دل خودش حرف میزنه
وگرنه من به این وصلت راضی نیستم
_چرا فکر میکنی من راضی ام؟!
_من فکر نمیکنم راضی باشید پس بهتره هردومون مقاومت کنیم البته اگه این از چشم شما ناز کردن نیست جناب سالار
ابرویش بالا رفت و من اعتراف کردم مردِ جذابی بود.
_اگه زیاد پا رو دمم بذاری ممکنه منم مثل آقاجون از زبونت حرف بزنم.
_تو هیچ غلطی نمیکنی
خودم هم از لحنم جا خوردم.
این در ادب من نبود که اینطور حرف بزنم اما زدم.
خواست برود که سریع دویدم و با قدم های بلند خودم را به او رساندم.
نفسم بند آمده و بریده بریده گفتم:
_باشه….باشه…صبر کن
_خوبه!
_الان حرفت با من چیه!
_حرفی با توعه دختر بچه ندارم
قصد داشت با حرف هایش من را خورد کند!
_من دختر بچم؟
من بیست و دو سالمه جناب دیگه اون دختر بچه ای نیستم که دوازده سال پیش دیده بودیش در ضمن حرفی نداری چرا به عمه گفتی تنهامون بذاره
نگاهش رنگ شیطنت گرفت و حس کردم چشم هایش می خندید.
با بی ملاحضگی گفت:
_که از اون کارای خاک بر سری کنیم
چشمانم گرد شد و سریع سرم را پایین انداختم.
_پسر عمو فکر کنم حرفای ما تموم شده!
_گفتی تحصیل کرده ای فکر کردم چه چیزی هستی!
نمیدونستم توام مثل بقیه املی!
تیز نگاهش کردم.
قصد بازی داشت.
در نگاهش تمسخر نبود.
فقط میخواست حرفی زده باشد و من سکوت نکنم.
_نه پسر عمو
بنده تحصیل کرده هستم اما حیا دارم
حرفم رو سنجیده و با احترام میزنم.
_پس چرا وقتی آقاجان حرفی زد که باهاش مخالف بودی بلند شدی و حرفی نزدی!
این نه احترام بود و نه رفتار سنجیده ای
درست میگفت.
ولی من این مدت زیاد مقابل آقاجان ایستاده بودم.
_آقاجان از وقتی شنیده تحصیل شما تموم شده و قصد برگشت دارید روزگار من رو سیاه کرده
بر میگردم نام شماست می آیم نام شماست
من زیاد مقابل ایشون وایسادم حالا که خودتون اومدید نوبت شماست.
همان موقع محمد طاها وارد حیاط شد.
برادرم محمد طاها بزرگترین برادرم بود.
با دیدن ما وسط حیاط اخمی کرد و رو به من گفت:
_ترنم برو خونه !